میگم اگر یه بچه شر و شیطون داشته باشین که از صبح که بیدار میشه همه ی خونه رو متر میکنه، خودتونم ۵ ماهه باردار باشین، خیلی تپلی نشدین اما از داخل حس سنگینی دارین به هرحال، خونه‌تون هم ۵ تا کوچه با خونه باباتون فاصله داشته باشه، اگر شوهرتون یه شبانه روز نباشه میرید خونه باباتون؟ اگر این روند تکرار بشه چی؟ ینی کلا هر دو سه روز یکبار ۲۴ ساعت نباشه، بازم میرین؟
من خونه بابام سختمه، با اینکه کلا نرگسو اونا برام نگه می‌دارن، از پوشک کردنش بگیر تا شیر دادنش، فقط خوابش کنار خودمه...خونه خودمم دو تا مشکل دارم، یکی تنها باشم تنبلی میکنم ناهار و شام هیچی نمیزارم برای خودم همش میگم برای یک نفر نمی ارزه بری پای گاز😬😅 هم اینکه شبا میترسم تنهایی بخوابم...
حالا شما بگین برای یه ۲۴ ساعت که هر دو سه روز تکرار میشه با شرایط من میرین خونه پدرتون یا نه؟
جوری ام هست اگ مامانم بفهمه تنهام و نرفتم خونه‌شون هم ناراحت میشه هم با چک و لگد منو میبره میگه وضعیتت عادی نیست...
اما حس راحتی ندارم خونه‌‌شون، همش دلم میخواد خونه خودم باشم...
هوووف نمیدونم چی میخوام، کاش شماها متوجه بشین چی میخوام🥲

۲۰ پاسخ

درسته هیچجا خونه ادم نمیشع ولی مامانت درست میگه شرایطت عادی نیس بری بهتره

من که از خدامه برم
چی بهتر و امن تر از خانواده ادم

من شوهرم نظامی تو شهر غریب هفت ماهه باردارم یک دختر یک ساله شیطون دارم که خونه رو متر می‌کنه خیلی خوبه که نزدیکتن، از موقعیت استفاده کن من سر این موضوع تو بارداری تا الان هیچ وزنی اضافه نکردم 😪

آره میرم عزیزم

آره من میرم
شوهرم دائم میره ماموریت و من اونجام
واقعا با بچه نمیتونم تنها بمونم جفتمون دیوونه میشیم

کاملاااا میفهمم چی میگی
البته من باردار نیستم اما دوره جنگ همسرم یه روز در میون میومد گاهی هم ماموریت میره منم یا خونه پدرم بودم یا پدرشوهرم جوری روال زندگی از دستم خارج شد که افسردگی گرفتم گفتم تا کی بالاخره خونه تنها موندم انقد آرامش گرفتم همه چی اومد سرجای خودش
شبا هم با بچم تنها میخوابیدم
خونه خودت باش گاهی بگو پدرت نرگس و ببره هم استراحت کنی هم به خونه برسی

والله من پسرم ۲سالش بود شیمی درمانی رو شروع کردم خوب پسر بود اونا هم خیلی حساس بودن با وجود اینکه خونمون ۷ساعت با خونه بابام راهه همین که میدونستن فردا جلسه دکترم هست از اونجا پا میشدن میومدن که منو با خودشون ببرن چون واقعا نا نداشتم به بچم غذا بدم اونموقه دوست داشتم تو خونه خودم باشم ولی اونا اجازه نمیدادن وچون راه دور بود میومدن دنبالم نمیشد باهاشون نرم ولی الان فکر میکنم اگه اونا نبودن هم خودم هم بچم تلف میشدیم درکت میکنم هیچ جا خونه خود ادم نمیشه اگه میتونی شب غذا درست کن برای فرداتم الان شما برای یه نفر غذا درست نمیکنی۳نفر هستی اخه تو خونه خودتی هرلباسی بخوای میپوشی هر وقت بخوار میخوابی یا بیدار میشی خلاصه همه چی دستت خودته

ب نظر من اگر براتون شرایط مهیا هس نهار برو اونجا دوباره برگرد خونت و بعد شام برو و بخواب صبح برگرد خونه منم تو دوران بارداریم این مدلی بودم هم تو خونه خودتون هستین بیشتر هم پیاده رویی کردید و هم نهار و شام درست و حسابی خوردید و تنها نیستید

دقیقا منی فقط من حامله نیستم
بدی زندگی من اینه که فردای اون شب ، شبکار همسرم تا بیدار میشم و اینا میشه ساعت ۱۱ و ۱۲ بعد باز مامانم ناهار درست میکنه و اصراررررر که بمونیم باز ناهار اونجایمم و باز شام همسرم میگه بریم خونه پدرشون و من ۲ روز رو فقط اینور و انورم و خیلی بدهههه
اصن یه وضع بهم ریخته ای

دقیقااااا عین مننننن
فقط با این تفاوت که باردار نیستممم
من جات بودم ، نمیرفتم ... ببین سختیشو به جون میخریدم ولی نمی‌رفتم ... من خونه خودمون واقعا خیییلی راحت ترم
واسه خودت سعی کن همت کنی غذای خوب اتفاقا بپزی و بخوری ... منم مث خودتم و اگه فقط خودم باشم نمیپزم و حتی چرت و پرت میخورم و اهمیت نمیدم ولی اشتباهه ...

وااای نرگس جون چقدرررر منی تو🥲🥲🥲
منم پسرم ۲سالشه و ۴ماه باردارم خونه مامانمم یه کوچه باهامون فاصله داره منم شوهرم نیست کلا اونجا تلپم 😄😄چون همه خیییلی حالت تهوع و سرگیجه دارم و بیحالم هم پسرم خییییلی اذیت میکنه و اونجا تمام کاراشو مامانم انجام میده بنده خدا.
بنظرم که تا اخر بارداریت۴ماه دیگه بیشتر نمونده این ۴ماهم سخت بگذرون و برو خونه مامانت چون الان واقعا وضعیتت فرق داره ۵ماه کلی زحمت کشیدی حیفه یهو خداییی نکرده دورازجون به خاطر یه بار بلندکردن نرگس زبونم لال بلایی سره تو‌دلیت بیاد.بخدا ماه های اخر خییلی حساسه مخصوصا با این وروجکایی که ماداریم و همش باید دنبالشون بدوییم باید خیییلی مواظب باشیم که یهوو خدایی نکرده دچار پارگی کیسه اب یا زایمان زودرس نشیم.بزار این چندماه اخرم مامانت مواظب خودت و نرگس باشه تا ان شالله بسلامتی فارغ شدی براش جبران کن

ببین کجا هم از نظر ذهنی هم فیزیکی راحت تری برو اونجا

بری برا خودتم بهتره
میتونی چنددست از لباسای دخترتو بذاری اونجا بمونه ک وقتی رفتی زیاد وسیله نبری

وااای چقدر منیییی😭فقط با این تفاوت که من حامله نیستم، خونمونم با بابام ۱۵ دقیقه با ماشین راه داره،
شوهر منم شیفتش ۲۴، ۴۸ هس اون ۲۴ ساعتی که نیس قبلا خونمون خیلی دورتر بود صبح ساعت۵ با شوهرم پامیشدم میرفتم خونه مامانم، الان نزدیک تر شدیم تا ظهر میخوابم بعد مامانم میاد دنبالم، ولی خیلی وضعیت کلافه کننده ایه، همش کارام عقب میفته میبینی فرداشم تا عصر موندم اونجا یه نصف روزم از اون ور از دست میدم، دلم میخواد داد بزنم😂😭نمیذارن تنها بمونم یه روز نفس بکشم، البته خودمم تنهایی میترسم دروغ چرا🤦🏻‍♀️

منمممم همینم دقیقا‌.‌‌..
من تازه فهمیدم باردارم! یه پسر و شر و شیطون هم دارم... خونمون خیلییییی کوچیکه و تو جیک ثانیه توسط پسرم منفجر میشه🫠
و الان چون همسرم مداحه و شب ها تا دیر وقت هیئته ظهرا مراسم داره و... من از چند روز بعد عید غدیر اومدم خونه مامانم!
چون ویار داشتم و حالم خیلی بد بود... چون مثل شما حوصله درست کردن غذا برای خودمو ندارم... همسرمم یه وعده غذای سبک اخر شب میخوره...جمع کردم اومدم اینجا... مامانم نمیزاره تکون بخورم ولی خب اینجا برام بهتره تا ایشالله بعد عاشورا برم خونه🥺

من از خدام‌بود
لعنت ب غریبی

برو خونه بابات
من پسرم اونجا نمیمونه از خدامه برم اونجا

سردختراولم برام مهم نبود ولی الان باوجوددوتا بچه اصلا راحت نیستم منم،ولی برو شرایطت فرق میکنه

با توجه به وضعیت بارداری اگر بدونم اونجا رفتم فشاری و اذیتی برای خانوادم نداره و موافقم بله میرفتم چون وضعیتت جوری نیست تنهایی بتونی با بچه سر کنی

بگو مادرت بیاد

سوال های مرتبط

مامان nihan🥺 مامان nihan🥺 ۱۴ ماهگی
نمیدونم شمام بودید ناراحت می‌شدید یا نه من خیلی بدم اومد‌
ببینید من مادر شوهرم عمل کرده خوب اینم بگم خونه هامون کاملا کنار همه وصله و سط هیچی نیست مثلا درب حال اون کنار حال منه اینجوری بعد تهران عمل کرده خونه بقیه بچه هاش تهرانه اومد خونه خودش که مثلا من نگهش دارم حالا منم براش غذا اینا کاراش میکنم این پای دومشه پای اولش خونه بچه‌ای تهرانش بود خونه هاشون که بود خودش میخرید که براش درست کنن اینجا خونه خودشه هیچی نمیخره من خونه خودم درست میکنم براش میبرم ایناش هیچی زیاد مهم نیست حالا بچه هاش اومدن واسه یکی اینجا فوت کرده اومدن خونه این حالا برای اونام باید بپزم با یه بچه دیشب رسیدن یکی شون ساعت ۳ نصف شب رسیده بعد خونه مادرش بودن دیگه اونجا یخچال هیچی پیدا نکرده مادر شوهرم هم بهش گفته برو یخچال اینا رو ببین یعنی ما اومده خورده رفته بعد صبحانه هم ساعت ۶ صبح من خواب بودم رفتن فریزر بالا پایین همه جا بهم ریختن و خوردن و رفتن خیلی بدم اومد بنظرتون حق دارم یا نه

بارداری جنین زایمان کودک
مامان 🌸m.m🌸 مامان 🌸m.m🌸 ۱۵ ماهگی
واسه شماهاهم دیگه زمان مثل گدشته نیس؟؟ همش دلم میخواد یه کاری کنم مثل قدیما شای ۱۰ سال میش احساس زندگی کردن و درک کنم هیشکی مثل قبل نیس چرا انقد دلم میخواد به قبل برگردم ؟؟ اگه بدونمم آینده زندگیم خوبه دوست دارم بزنم جلو ببینم ۳،۴ تا بچه سالم دارم که تو خونه بازی میکنن باهم یا حتی دعوا ولی سالمن بهشو بگم دو دقیقه ساکت باشین میخوام فیلممو ببینم یکی بگه میخوام فوتبال نگاه کنم یکی بگه بزن پویا یکی بگه تلویزیونو خاموش کنین میخوام بخوابم سرم رفت فک نمیکنم جیز زیادی باشه واسه خدا باهم پاشیم بریم پارک مثل قدیما سرسره رفتن و تاب نشستن دعوا باشه بعدشم با خنده تموم شه شوهرمم هر شب که میاد خونه دستش میوه و خوراکی باشه همه بگن اخخخخخ جووونننن
راستشک بخواین وقتی حالم خیلییییی دیگه میگیره میرم خونه مامانم تا کمی این حسم ارضا بشه با خواهرامو داداشم دعوا کنم سر چیپس و پفک که فقط یه دونه یه ددکه بردارین تا زود چیپس و پفکا تموم نشه چایی بریزیم بخوریم دور هم با شایدم شیر و کیک وقتی میرم خونه مامانم حسابی بچه میشم اون سر و صدا اون حس و باید دوباره درکش کنم ولی تا میام خونه حالم گرفته میشه از تنهایی از بی حوصلگی روزای اول عروسیمم اینطوری شده بودم ولی بعد یه مدت عادت کردم ولی خیلی وقته که دوباره این حس اومده سراغم و حالمو هر لحظه میگیره شوهرمم همش خسته یا میگیره میخوابه یا جلو تلویزیون فوتبال نگاه میکنه و ذره ای حرف نمیزنه بچمم که هیچیییی😮‍💨😮‍💨
مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱۶ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟