۹ پاسخ

حالا جالبه همون آدم بزرگا سروصدا و حرف زدنشون بیشتره

حالا بشنو من یه چیزی بگم من پسرمو روز شیرخوارگان بردم مسجد یه زن داشت آب می‌داد من به پسرم گفتم برو تو هم بگیر بخور بعد زنه یه نگاه چپ به پسرم کرد چشاش کور بشه انشالله گف برو بشین بعدا میارم برا تو با لحن تند گف نوبت تو نشده درست این کلمه رو شنیدم پسرم اومد نشست کنارم بعد رفتم اون خانمو صدا زدم گفتم شما شاید بلد نیستی ولی تو بین شیعیان اصلا بین تمام انسانها این رسمه که اول آب رو به بچه میدن. میخواست جوابم رو بده با دستم گفتم برو برو بعد نشستم کلی برا آقام علی اصغر گریه کردم دیدم زنه اومده داره دستاش میلرزه برا پسرم آب میریزه الان دیگه رنگی از مسلمانی نمونده گلم همه ریا میکنن من جای تو بودم به اون خانوم میگفتم آخرش معلوم میشه کی ثواب این مجلس برده مطمئن باش بچه ها فرشته ای هستن تو این مجالس امثال اون خانم کور هستن نمیبینن

کدوم هیت رفتی کدوم شهرید

عزیزم ثواب اصلیو شما میبرید که با بچه میرید هیئت اصلا هیئت مال بچه ها اینا نسل اینده ان که باید هیئاتو دست بگیرن

یکی این خانوم میشه...یکی هم میشه میثم مطیعی که گفت من ثواب روضه هامو میدم به این مادرایی که با بچه ها میان و همش حواسشون به بچست و از روضه چیزی درست نمیتونن گوش بدن...ولی دغدغه دارن بچه هاشونو بیارن

میدونم گلم درکت میکنم ولی بنظرم بچه هر کسی فقط برا خودش شیرینه چون خودم بچه دارم اینو بهت میگم
خییلی کار خوبی کردی ک ب دخترت چیزی نگفتی خوشبحال دخترت ک مادری مث تو داره🫠😇

دقیقا
ما هم اون روز رفتیم بچه ها یه گوشه مسجد بازی می‌کردن با هم
هی یه خانمی می‌رفت می‌گفت پاشین برین پیش مامانتون، هی بچه ها می‌رفتن باز دو دقیقه بعد جمع میشدن کنار هم
گفتم مگه میشه بچه رو محدود کرد
خب نمیشه هم هیچکس نره مراسم چون بچه داره
درسته اونی که بچه اش خیلی شلوغه میگه خب کنترل کنم یا نرم ولی دیگه وقتی بچه ها یه گوشه دارن بازی میکنن چیکارشون دارین

آره والا مثل قضیه شما برای منم پیش آمد، هی خانمه میگفت گفتم چکار گنم بچه هست نمی‌فهمه درک نداره باید اینجا ساکت باشه بعد اگه بفهمه لازم نیست شما تذکر بدی خودش میشینه ،میگن بچه هاباید از اون بچگی عاشق هیت بشن نه که داد بزنی فرار کنه از مسجد هیت

اره خدایی این جوری تشویق میشند . بعضی حالشون همه اش به بچه ها چیز میگند.

سوال های مرتبط

مامان نفس مامان نفس ۴ سالگی
خانما چند شب پیش بابام زنگ زد بعد گفت یکی از فامیلای دور دعوت کرده باغ ما رو بهم گفتن به دختر و دامادتونم بگو بیا جمعه ناهار بیان بعد شوهرم انگار خیلی مایل نبود زوری قبول کرد بعد من گفتم راضی نیسیم نمیریم میگفت ما یه خانواده جداییم چون بار اولم بود باید به خودمون زنگ میزدن و شاید میخواستم تعارف کنن به بابات گفتن دختر و دامادتم بیار خلاصه نرفتیم امروز با شوهرم و دخترم سه تایی با موتور رفتیم پارک لب اب چایی و خوراکی خوردیم بعدم رفتیم غذا گرفتیم اومدیم خونه خوردیم و خوابیدم و عصرم نشسیم پا جان سخت خوش گذشت بعد مامانم و اینا از صبح رفته بودن با عمه هام و فامیل باغ تا شب شبم یه سر اومدن به دخترم زدن میگفتن خیلی خوش گذشته و حسابی بازی کردن و کلی اونجا اسباب بازی و زمین والیبال داشته ..از طرفی دلم سوخت گفتم کاش میرفتم باهاشون از طرفیم با شوهر و بچمم خوش گذشت شوهرم میگه ما همینجور میرفتیم سبک میشیدیم ..نظر شما چیه باید بهخودمون میگفتن؟ شوهرم میگه مهمونیا خودمونی و دورهمی به بابات میگفتن میرفتیم ولی این چون بار اول بود و تا حالا رفت و امد نداشتیم باید به خودمون زنگ میزدن