۱۶ پاسخ

نمیدونم مردا چه مرگشون شده از بچه داری فقط درست کرذنشو بلدن

شوهرت یه ادم بشدتتت عوضیه🥲

بنظرم شوهرت ضعیفه و کمبود ویتامین داره بدنش اکتی من بخر براش

خب معلومه شوهرت

بهت گفته خفه شو بابات نگاش کردع نزده لهش کنه؟؟؟ خودتم ماساژش دادی؟؟؟ همین انقد شوهرا پرو شدن دیگه🤨

شوهرت خیلی بد حرف زده میگفتی چرا نمیتونی آب بیاری فقط بچه ی من که نیس

مردا خیلی عوضی هستن من شوهرم این چند روز مریضه مردم وزنده شدم میبرمش دکتر حتا لباسش من میپشونم امشب حالش بهتر شد یه دعوا راه انداخت گذاشت کفر کنم

هر دو
ولی خب شوهرت بیشتر
چون باید تو بچه داری کمک کنه و حق بی احترامی نداره

مامان بابات چ گفتن

تو تعریف میکنی من حرصی شدم حق داری بزنی بکشیش😂اووف چقد اعصابم خورد شد

عزیزم مردا همشون مودی و موجود عجیبی ان نبابد زیاد سر ب سرشون بذاری ولش کن

شوهرت بد کرده ادم به زن بچه دار کمک میکنه شوهرم منم گاهی اوقات اینجوری میگه نمیتونم خودم کار دارم هزارتا بهش حرف میگم ولی بازم عین خیالش نیس نکردنی نمیکنه

چطور خانواده خودتونو همسرتونو کنار هم جمع میکنید 😂

برین ب سرتاپاش

ولی نباید بگی بمیری ...میگفتی ب من چ مگ من کلفت توام

خوب کاریشش کردی

سوال های مرتبط

مامان ادریان مامان ادریان ۱۲ ماهگی
ادامه تاپیک قبل


گفت بخواب خونه مادر شوهرم پایین بود { 2طبقه } رفتم گفتم مامانی یه درد عجیبی دارم که رفته ولی می‌خوام برم بیمارستان گفت باشه برم نانوایی میام منم قبول کردم رفتم بالا قدم زدم تا 8 رفتم پایین گفتم شاید حاضر شده دیدم خوابه 🙄گفتم مامانی پاشو بریم گفت باشه و رفت نانوایی رفتم بالا تا هشت و نیم باز اومدم دیدم تازه اومده و سفره صبحونه پهن کرده پسرش و رفت بیدار کرد منم به زور خودم و نگه داشتم و واکنش نشون نمی‌دادم اومد و صبحونه خورد و منم طاقتم تموم شد اسنپ زد و قبول کرد بعد ده دقیقه حدود 25تا 35 دقیقه راه داریم تا بیمارستان رسیدیم اونجا ساعت شد 9.10 دقیقه ریکاوری شلوغ بود بلاخره نوبتم رسید ساعت شد 10.20 گفت برو معاینه شو رفتم معاینه انجام دادن اورژانسی فرستادن بالا ساعت 10.40دقیقع رفتم طبقه بالا {بخش زایمان} بعد یه دانش جو بار اولش بود اومد کیسه آب و پارع کرده و همون یه نفر قرار بود زایمان من و انجام بده و گفت میخوای آمپول بزنم دردت بره منم گفتم آره اپیدورال و زد و آروم شدم تا ساعت یازده بود که آمپول و زد و گفتن تا مدفوع نکردی صدام نزن 🙄
مامان هامین مامان هامین ۱۲ ماهگی
سلام خانما.دیروز اتفاقایی که برام افتاد برام شد تلنگر یا یه تکون نمیدونم ولی خیلیی از دیروز تو فکرم.
پریشب از ساعت ۱۱ شب سینم بدون دلیل شروع کرد ورم کردن و جدا ازینکه درد داشت خیلیی هم حرارت همون سینم زیاد بود.
خوابیدم بیدار شدم دیدم بدتر شده باز اهمیت ندادم یعنی گفتم ولش کن چیزی نیست مهم نیست.باآب گرم ماساژ دادم بدتر شد و اصلا قصد خوب شدن نداشت.
نوبت گرفتم رفتم دکتر تا دید گفت چندروزه اینجوری شدی گفتم دکتر دیشب شروع شد یهو دست زد گفت تب داری گفتم من؟
گفت آره بدنت داغه بیحال نیستی؟گفتم نه حالم خوبه.
گفت لرز نکردی گفتم نههه.گفت اصلا حواست بوده که تب و لرز کرده باشی🙂یهو فقط دکتر نگاه کردم یهو به خودم اومدم دیدم چقدر ازینکه به خودم اهمیت بدم دور شدم.چقدر دیگه خودمو نمیبینم چقدر بخودم نگاه نکردم.دکتر خندید گفت داری دنبال علائم میگردی گفتم آره تازه یادم اومد دیشب دقیقا پشت سینم درد میکرد و من فکر میکردم از خستگیه.شبش از گرما خوابم نبرد کولر زدم لرز کردم بازم فکر کردم از خستگیه.صبح بیدار شدم حال نداشتم باز فکر کردم از کم خوابیه.دگتر گفت پس علائم داشتی و ندیدی گفتم آره الان اینارو یادم اومد تازه کنارش کارخونه و بچه داری و بیرون بردن هامینم بود.
دکتر یه جمله ای بهم گفت هم ناراحت شدم و نگران.بهم گفت بچتو دوست داری حقداری میخوای بهش برسی حق داری میخوای براش عالی باشی حق داری ولی مامان خوب مامانیه که بیشتراز بچش مراقب خودش باشه بچه مادر سالم و سرحال میخواد بگرد اول خودتو پیدا کن اینجوری مادری کردن نه برای تو خوبه برای بچت و مطمئن باش که تو اینده جای تشکر برات نمیزاره.
خلاصه که مامانا مراقب خودتون باشید و برای خودتون ارزش بزارید❤️