دخترا من با مادرشوهرم زندگی میکنم چن ساله تو یک خونه همه چیمون مشترکه واقعاآزرده ام اینجا الان داریم خونه میسازیم ولی چون شهرک جدیده ن اب داره ن برق شوهرم کارش جوری هست ک مثلا ۱۰ روز خونه نیست باز میاد چن روزی هست باز میره بعد وقتایی ک شوهرم سرکاره من چن روزی میرم خونه مامانم بعد اینکه یه خواهر مجرد ۱۸ ساله دارم ک قراره شوهرش‌بدن من بجای اینکه خوشحال باشم ناراحتم چون شوهرم دیگ نمیزاره برم خونه مامانم و مثله قبل چن روز بمونم فوقش باید با خودش‌برم یکسر بزنم خونه مامانم و بیام چون من اخلاقشو میشناسم میدونم دیگ‌ نمیزاره بنظرتون چیکار کنم من اینجا با مادرش اخرش دق میکنم می میمیرم اگه خونم جدا بود خداشاهده ک هیچ غمی نداشتم ولی چون با این زنیکه ازرده ام از اینجا ب خونه مامانم چن روز پناه میبردم ولی بعد از این دیگ نمیشه دیگ نمیزاره برم معلوم نیست تاکی طول بکشه خونم درست بشه معلوم نیست تاکی طول بکشه ک اب برق گاز ب منطقه بکشن دیگ از همه جا بریدم من اعصابم خیلی خورده چیکار کنم باید؟ لطفا بیاین راهنمایی

۹ پاسخ

عزیزم چرا انقد داری خودتو اذیت میکنی من خونم مستقل هست ، ولی پدرشوهرم داره میسازه میخوایم بریم باهاشون طبقه بالا زندگی کنیم خیلی هم ازینکه دارم میرم راضی هستم، دنیا ۲روزه ارزش نداره بابا ول کن هرچی میگه هرکاری میکنه اصلا حساب نکن کاره خودتو بکن، بخدا انقدا که میگی سخت نیستا

ب خواهرت چیکار داره خوب؟
اون ازدواج کنه نمیزارع تو بری یعنی چی؟

چقدر مثل منی هرشب میگم خدایا گناه من چی بود که باید تا عمر دارم پیش مادرشوهر وحاریم باشم هرروز یه بحث میندازن سر بچه یا ببر بیار میکنن من خونه هیچکدوم نمیرم اما اونا میان داد بیداد صدا خدا کمکت کنه کاش زودتر بری خونه خودت

منم سه سال خونه مادرشوهرم بودم و بچه مو تا مرز کشتن برد احمق خر
خداروشکر وقتی شوهرم فهمید دو ماه بعدش اثاث کشی کردیم و الان داریم تو روستا زندگی می‌کنیم
ولی خداروشکر زندگی خوبی دارم
الانم دارم مریضی و حرص های قبل رو میکشم
هم تیروئید گرفتم و هم کم خونی
تازه یه سقط هم کردم
بنظرم دیگه بهشون اعتنا نکن و اصلا برات مهم نباشه
آینده میشه من با هزارتا مریضی

چرا دیگه نمیذاره مثل قبل بری خونه مادرت عزیزم

منم شریکم و بشدت اعصابم داغونه😓

چرا خواهر شوهرت ازدواج کنه نمیتونی بری؟

چرا خواهرت شوهر کنه نمیزاره بری ؟

غصه قبل واقعه نخور

سوال های مرتبط

مامان مایا مامان مایا ۳ سالگی
خانومایی ک منو دخترمو میشناسن میدونن چقد من همیشه از دست دخترم شاکی ام😂 اینارو اینجا میتویسم بعد چند مدت میام میخونم مثل خاطره میشه 😂😂 دخترمن از صبح ک بیدار میشه دنبال بهونس گریه کنه بعدشم انقد خرابکاره تا چشم منو دور میبینه میره بهذجون دیوار ها میافته یا رژ میگیره به سر و صورتش و وسایلا میزنه عصرا ۳ تا ۷ میره مهد ۷ میاد گشنه خسته فقط جیییییغ گریه!!!! انقد اخلاقش بده اصلا باهاش بازی نمیکنم دوس ندارم بازی کنم خسته میشم حوصلمم نمیکشه! اما واسش پرستار خصوصی میگیرم بیاد بشینه باهاش بازی کنه: الان وقتی میگم فضولی میکنه در این حده که مامانم هر دفعه میاد (شهر دیگه س) نمیاد خونه من میره خونه ی اون یکی خواهرم که اونم دخترش از مایا یک سال کوچیکتره. سری اخر ک تولدم بود و همه خونه خواهرم رفتیم باز!!! شوهرم میخاس چایی بخوره مامانم انقد خسته بود از دست شلوغی های دخترم به شوهرم گفت نمیخاد چایی بخورین سریع تر بلند بشیم بریم. ازون موقع بهم بر خورده میگم دیگه مامانم اومد منم نرم!!! همیشه میرم پیششون همی میگن چقد فضوله!! امروز صبح زنگ زده مامانم میگه مایا اروم تر نشد؟؟؟ خب اخلاقشه دگ انتظار دارن یه روز صبح بیدار بشه اصلاح بشه. خلاصه شلوغی های دخترم از یه طرف حالمو میگیره حرفا و قضاوت های بقیه جور دیگه
مامان 🎵امیرعلی🎶 و🌱 مامان 🎵امیرعلی🎶 و🌱 ۳ سالگی
⛔ لطفا 🚫 لطفا 🚫 لطفا 🚫 عزیزی که باردار هستی نخون ...⛔


امروز ۲۷ام رمضانه و من برای بار دوم از ماه مهمانی خداوند بیرون انداخته شدم ...
امسال حتی شب های قدر هم اجازه ورود به خونه اش رو نداشتم چون هم خودم مریض شده بودم و هم پسرم ...
یه جورایی خودمو باختم انگار ...
می ترسم!
چند روز پیش ازش خواستم تا منو نبخشیدی بهم فرزند نده دیگه ... هروقت بهم عطا کنی یعنی بخشیدیم!
۴روزه شده ۲سال!
۲سال پیش ۲۳ماه رمضون ات بعد از احیای شب قدر، بعد از اووون همه گریه و بی تابی اومدیم خونه و من اون قرص هارو با گریه استفاده کردم، عین ۴۵دقیقه رو گریه کردم چون دیگه حوصله بحث نداشتم!
خسته بودم! بریده بودم!
دلشکسته بودم!
من تنها بودم! فقط من بودم! خودم و خودم!
مسعود رفته بود معاینه فنی بگیره و منو تو این لحظات مهم تنها گذاشته بود ...
یه جورایی انگار میخواست خودشو مبری کنه از این کار؛ با اینکه تماما خودش موافق این کار بود و تماااام قد وایساد و گفت باید ک باید!
"با سکوتش با حرفاش با بی محلیاش با تمام وجود ۳روز ی کلمه هم باهام حرف نزد، ۳روز هیچی نخورد، هییچییی! روزی فقط یه استکان آب"!
مامان قندعسل مامان قندعسل ۳ سالگی
سلام مامانهای مهربون لطفا هرکسی تجربه داره بیاد منو راهنمایی کنه
پسرم 3.5 سالشه دخترم 3 ماه خیلی بد قلقه همش در حال گریه هست و با کوچک‌ترین صدا بیدار میشه
پسرم هم من سعی میکنم باهاش وقت بگذرونم نقاشی کنم آب بازی کنم ولی واقعا کشش ندارم دیگه کارهای خونه غذا درست کردن رسیدگی به بچه بی‌خوابی شبانه
از یه طرف هم پسرم خیلی به ابجیش گیر میده با اینکه من اصلا عکس‌العمل نشون نمیدم ولی تا میبنه خوابه سریع می‌ره بالا سرش خم میشه توی صورتش جیغ میزنه دخترمم از ترس شروع میکنه گریه کردن یا تا میبینه خوابهای صداش میزنه میگه باید بیدار شه
توی خونه همش بهم چسبیده دستشویی میرم بدو میاد پشت در
دیشب موقع خواب خیلی گریه میکرد که تنهام نزار میدونم ترس از دست دادنم رو داره ولی نمیدونم باید چیکار کنم واقعا کم آوردم باباشون هم تمام شیفت سرکاره مجبوره اضافه کار بیاسته تا بتونیم جوری که بچه ها میخوان زندگی کنیم ولی خودمم دیگه کشش ندارم آرزو یه خواب راحت دارم خواهر شوهرم وقتی باشه پسر بزرگه رو نگه میداره میبره پیش خودش وی دلم میخواد یکی دخترم رو بگیره پسرم رو ببرم پارک ببرم فروشگاه