لطفا لایک کنید بالا بمونه
درباره بیماری هم باید بگم که:
یه بیماری ژنتیکی ارثی به نام سندروم ایکس شکننده (fragile X)
از مادر ناقل با احتمال ۵۰-۵۰ منتقل میشه
از پدر مبتلا هم ۱۰۰% (پسران کم توان ذهنی به دنیا میان)
در پسران تأثیرش ۱۰۰% و در دختران تأثیر نامشخص بین ۰-۱۰۰هست
به همین دلیل به جهت سقط قانونی بهمون مجوز ندادن.
چقدر بد عزیزم
ولی شوهرتم کار بدی نکرده
ادامه 3
تا اینکه موعد ۱۲هفتگی و CVS رسید! با اینکه سراااسر استرس بودم NT و NB خوب بود و منتظر جواب آزمایش بودیم ک ۳روز ب عید ... ۲۷اسفند بهم زنگ زدن ... شماره رو می شناختم، قلبم تندتند میزد ... خودشونو معرفی کردن ... اسممو چک کردن ... از شوهرم پرسیدن! گفتن اینجور جواب هارو معمولا به آقا اطلاع میدن! من خشکم زده بود و قلبم دیگه نمیزد ... نمیزد ... دیگه نفس نمی کشیدم ... گفت خیلی مردد بودیم ک بهتون الان اطلاع بدیم یا بذاریم بعد عید گفتیم الان بگیم بهتره بعدا شاید بگین چرا زودتر نگفتین که ما تصمیم درست تری بگیریم!
گفت بچه دختره ولی فول موتیشنه ...
زمان متوقف شده بود و من مردم ...
همین الانم ک می نویسمش با ی مرده فرق چندانی ندارم ... میگم می خندم ولی یادمه! میخوابم بیدار میشم، یادمه! بچه مو بغل می کنم، می بوسمش یادمه! شیرین زبونی می کنه، بهم محبت هایی فراتر از سنش می کنه من یادمه! میرم دستشویی یادمه! ۲ساله گذشته من یادمه! اونم یادشه!
لحظه لحظه ای ک قرص تو دهنم بود و اشک می ریختم فکر می کردم الان زنگ میزنه و میگه تمومش کن! میگه بسه دیگه! میگه من غلط کردم نکن! ... منم همشو تف میکنم و بدنمو میشورمو کلی آب و غذا میخورم تا بچه ام هیچیش نشه! 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
زنگ زد گفت خوردی؟ گفتم آره! گفت باشه منم تا یکی دو ساعت دیگه میام!
زنگ زدم به زنه گفتم خب گفت راه برو و ۲تا دیگه ... ۳ونیم ۴بود ک دردام شروع شد، انقباضاتم اگه نگم در حد زایمان بود شاید کم لطفی کرده باشم ...
ادامه 2
مامان بابام اومدن خونمون! من فقط سکوت کرده بودم! گفتن آبرومون تو فامیل میره! زندگی هممون از هم می پاشه! چندتا زندگی ازهم می پاشه!
مامانم ب شوهرم گفت شما بهش بگید این کارو بکنه! شمارو بیشتر از همه دوست داره ...
شوهرم موافق بودم و فقط تأیید میکرد و مدام دلیل می آورد ...
تموم شد ... پدر و مادرمم نمی خواستنش ... اونام پشتمو خالی کردن!
تو دنیایی ک دعوا بود سر نخواستش، من اما تمام وجودم براش می تپید!
قبل ازدواج هزااراااان بار به این اتفاق فکر کرده بودم و هر هزار بار جوابم نهههه بود! ی نهههه محکم و صریح! حالا اما فقط من نبودم! زندگی ۲تا بچه دیگه هم دست من بود! امیرعلی ای ک تو این دنیا بود و هنوزم شیرخوار بود(تازه ۱سال و نیمه شده بود) و دختری ک از همون لحظات اول ک ناخواسته در درونم شکل می گرفت، من سراااسر شوق بودم و شعف! 🌈💓🌈💓🌈💓🌈💓🌈
جوری خوشحال بودم انگار سال هاست بچه میخواستم و نداشتمش! آره ... سال هاست(از بچگی) دختر میخواستم و این همون هدیه از طرف خدا بود ... لحظه ب لحظه عشقم بهش بیشتر میشد و تردید همسرم ب اینکه این بچه ی چیزیش هست ... خونریزی فوق شدییید داشتم! با وجود شورت و پد و ۲تا شلوار، خون در چند ثانیه تا برسم ب دستشویی تا روی مچ پام رسید و من هربار گریه می کردم که این دفعه دیگه افتاد ... ولی خدا نمیخواست اینجوری بره!
تا هفته ۱۱ به خانواده شوهرم نگفته بودیم، شب نیمه شعبان که برای چندمین بار رفته بودم سونو و گفتن سالمه ❤ ب شوهرم گفتم بگیم بهشون! شیرینی خریدیم و بردیم و شوهرم بهشون گفت ... تبریک و تبریک!
ادامه 1
گفت می ذارمتون میرم! گفت من تحمل دیدنشو ندارم! گفت من دیوونه میشم سر به بیابون میذارم! گفت خدا بهمون عقل داده درست انتخاب کنیم! گفت تو نمی تونی از پسش بربیای! گفت دختره تو این جامعه آدم های سالم هم آسیب می بینن اون که دیگه هیچی! گفت من که مدرسه می رفتم یه دختره نوجوون و کر و لال بود، هر سال یکی بهش تجاوز می کرد شکمش میومد بالا خانواده اش می بردنش ی مدت نبود و دوباره همین ماجرا و من --> 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 گفت خانواده عموم به خاطر دختر کوچیکشون ک معلوله بهم خورده! گفت همین ی دونه رو هم نمی تونیم دیگه بهش رسیدگی کنیم! زندگیمون کلا میشه اون! گفت یه لحظه هم تنها نمی تونی رهاش کنی، زندگی خودمونم سیاه میشه! گفت یکی از مشتریام مولتی میلیاردره و آرزوش اینه ک کاش این همه ثروت نداشتم و بچه ام سالم بود! گفت! گفت! گفت و گفت! آدمی ک تو تمام مدت زندگیمون نیم ساعت پشت هم حرف نزده بود، حالا ۲-۳ساعت بود فقط داشت حرف میزد! حرف میزد و حرف میزد و من فقط اشک می ریختم!
می گفتم از کجا مطمئنی اینجوری میشه؟! هیچکس با قطعیت بهمون نگفته چ جوری قراره دنیا بیاد! همه گفتن خودتون باید تصمیم بگیرید! گفت من نمیتونم تو میخوای نگهش داری خودت میدونی! من نیستم! گفتم باشه تو برو من همین جا می مونم بچه هامو بزرگ میکنم! تو تمام عمرم انقدر خودمو تنها و بی کس ندیده بودم! هر کاری می کردم نمی تونستم راضیش کنم! هرکاری می کرد نمی تونست راضیم کنه!
بخش آخر 💙
🌈 ۳روز مونده تا پایان ماه مهمونی خدا 🌙 🌈
التماس دعای فرج 🌠 اللّهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌠
هرجای اشتباهی که وایسادی ترمز دستی رو بکش و ادامه نده ⭐⭐⭐
ادامه 9
شوهرم اما، هنوزم با اینکه براش می میرم، بهش میگم توی سخت ترین لحظه ی زندگیمون پشتمو خالی کردی و تنهام گذاشتی و منو وادار به کاری که خلاف اعتقاداتم بود کردی و بابت این ماجرا حلالت نمیکنم!
همیشه باهاش که در این باره حرف میزنم سکوت میکنه و تو خودش فرو میره ...
اما این بار گفتم بذا یه جور دیگه باهاش حرف بزنم:
شب بود و رو تخت بودیم، فلش گوشی رو روشن کرده بودم ک بهتر همو ببینیم و تو بغلش بودم؛
گفتم می دونم توام پدرش بودی، با دستای خودت ازم جداش کردی، جگرگوشه مونو، تکه ای از وجود هر دومونو! ولی من واقعا سختمه تو این خونه باشم! هربار میرم دستشویی اون روز یادم میاد و ... هزاران روز بگذره بازم یادم نمیره! هر کاری میکنم فراموشم نمیشه! وانمود میکنم هیچی نشده اما بازم تو ذهنم هست ... تو همه دنیای منی ... وسط های حرفام گوشی رو برعکس کرد که تاریک بشه و محکم صورتشو تو قلبم فرو کرد ... آروم آروم داشت گریه می کرد ... از آخرای سال ۹۶ که باهاش آشنا شدم اولین بار بود اینجوری گریه می کرد ...
ادامه 8
میشینم به ی نقطه خیره میشم ک اگه اون روز تو دستشویی وقتی از شدت خونریزی از حال رفتم و شوهرم منو از پشت نمی گرفت چی میشد؟!
شاید از شدت ضربه تو کما بودم ...
شایدم دیگه اصلا زنده نبودم ...
شاید فلج میشدم ...
شایدم ...
اینا یعنی تو میخواستی باشم!
باشم و هر روز زجر بکشم و با تمام وجود، وجود سراسر موجودتو ببینم!
من به اینکه دستمو میگیری اعتماد نداشتم!
به اینکه تنهایی بتونم از پس بچه هام بربیام اعتماد نداشتم!
به ضعف خودم باور داشتم ولی به تدبیر و اقتدار تو باور نداشتم!
من کافر بودم و کفر خودمو دیدم!
در عین ادعای مسلمانی کفر خودمو دیدم!
شرک خودمم دیدم!
من باور کردم اگه شوهرم نباشه از پا درمیام ...
باورم کردم با یه بچه ی ۴ماهه تو شکم و یه بچه ی شیرخوار تو این دنیا دربدر میشم!
ادامه 7
جامو عوض کردم و یه تشک دیگه هم همین جور شد ... تا اینکه بازم انقباض و ... این دفعه جفت اومده بود بیرون ولی خیلی محکم تر از دفعه قبل بهم چسبیده بود ... ۴۵دقیقه شایدم خیلی بیشتر تو دستشویی بودم ولی جدا نمیشد ... خونریزی داشتم و نمیتونستم بیام بیرون ... ب رحمم چسبیده بود و جزئی از همدیگه شده بودن ... شوهرم اومده بود و هرکاری می کرد جدا نمیشد و من دیگه بی حال شده بودم ... بلند شدم یکم درد پاهام کم بشه دیدم کف زمین دستشویی افتادم ... سرم ۱۰۰۰ کیلو شده بود، چشمام سیاهی میرفت ... دیدم شوهرم دوید تو دستشویی کنارم ... بلندم کرد و آب قند و خرما میذاشت تو دهنم و داد میزد بخور بخور ... تمام تنم بی حس شده بود! ولو شده بودم رو دستشویی فرنگی دستمو ب روشویی گرفته بودم ...
بازم ادامه ... بالأخره با تلاش های بسیار زیاد جدا شد!
ادامه 6
بالأخره جداش کرد ... تموم شد ... دردمم به حداقل رسید ... من موندم و یه دنیا حسرت و پشیمونی ...
خونریزیم هنوزم شدید بود ولی آروم بودم ...
نشسته بودم رو تشکم و به زمین خیره شده بودم.
مامانش اومد در زد و از لای در باهم پچ پچ می کردن ...
صدای آروم گریه کردنشونو میشنیدم ...
امیرعلی هم دلتنگی می کرده و ...
برام کاچی درست کرده بود ...
این دفعه بازم خودش زنگ زد و پرسید اون چیز جگر مانند هم جدا شد از خانومتون؟ شوهرم گفت ی کیسه بود فقط ... اونجا بود ک فهمیدیم جفت هنوز جدا نشده و این خیلی خطرناکه! پرسید کسی هست بهش سرم بزنه جایی نزدیک خونتون هست ببریش تحت نظر باشه؟! جواب منفی بود و گفت ۲تا دیگه بخور ... و حالا میتونی ی چیز شیرین و مقوی بخوری! حالا بعد ۱۰ساعت بعد این همه اتفاق هیچی از گلوم پایین نمیرفت و شوهرم ب زور ۲-۳تا خرما توی دهانم گذاشت ... رنگم پریده بود ولی زنده بودم هنوز ۵دقیقه نشده بود، احساس خیسی شدیدی می کردم و ب زیرم نگاه کردم دیدم خونریزی از نوار بهداشتی زایمانی عبور کرده و از زیر انداز هم همچنین و از تشک هم همچنین ...
ادامه 5
فقط جیغ می کشیدم ......... فقط .................
تا اون موقع انگار حالیم نشده بود چی شده!
شنیده بودم همسایه ها وقتی مادرشون یا نزدیک ترین عضو خانواده شون میره پیش خدا ممتد جیغ می کشن ... اما تا حالا این لحظه رو درک نکرده بودم ... سراسیمه اومد پایین و من فقط جیغ می کشیدم .... با دیدن "ما" صورتش مثل لبو سرخ شده بود ... سرجاش خشکش زده بود!
از زمان آشناییمون بهم گفته بود "عاشق بچه اس" و هرچی بیشتر بهتر! رو ۲-۴تا تقریبا اجماع داشتیم ...
("عشقشو" تو اون حال می دید چون معلوم نبود سالم ب دنیا میاد یا نه، معلوم نبود با عقب ماندگی شدید یا ضعیف ذهنی دنیا میاد یا با اختلال تمرکز و توجه، معلوم نبود اتیسم خواهد داشت یا نه؛ در واقع در طیف اختلالات ذهنی بین ۰ تا ۱۰۰ هیچ چیزی مشخص نبود ... تنها چیزی ک مشخص بود، این بود ک مث من ناقل خواهد بود ...)
انقدر تو اون محیط کوچیک جیغ زدم ک صدام توی سرم می پیچید ... گلوم زخم شده بود و گوشم هم مدتی بعد به خونریزی و عفونت دچار شد ...
می گفت جداش کن و بیا بیرون ولی من آروم نمی شدم و همچنان ادامه می دادم ...
گفتم من بهش دست نمیزنم خودت بیا جداش کن!
رفت دستکش پوشید و اومد هرچی می کشید جدا نمیشد 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
بدن بی جون بچه ام با دست و پای کوچولوش ... 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
کاش می مردم همون جا ...
به زنه زنگ زد گفت اینجوری شده! گفت جداش کنید!
رنگ صورتش از لبویی به سیاه داشت تغییر می کرد ... صدای ترک خوردن قلبشو می شنیدم ... چشماشم پر از اشک و خون شده بود ... ولی نمی تونستم بذارم بدون یادگاری از امروز عبور کنه!
ادامه 4
لحظه لحظه ای ک قرص تو دهنم بود و اشک می ریختم فکر می کردم الان زنگ میزنه و میگه تمومش کن! میگه بسه دیگه! میگه من غلط کردم نکن! ... منم همشو تف میکنم و بدنمو میشورمو کلی آب و غذا میخورم تا بچه ام هیچیش نشه! 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 زنگ زد گفت خوردی؟ گفتم آره! گفت باشه منم تا یکی دو ساعت دیگه میام!
زنگ زدم به زنه گفتم خب گفت راه برو و ۲تا دیگه ... ۳ونیم ۴بود ک دردام شروع شد، انقباضاتم اگه نگم در حد زایمان بود شاید کم لطفی کرده باشم ...
من پسرم رو طبیعی زایمان داشتم ولی خیلی با شیب ملایم طی ۱۲ ساعت ب اون لحظه رسید ... این بار اما طی نیم ساعت تمام وجودم داشت از هم گسسته میشد و من فقط خم میشدم و ب معنای واقعی فرش رو از شدت درد گاز میزدم ... همششش اسهال و اسهال که ی بارش با ی درد وحشتناک تو دستشویی یه چیزی ازم خارج شد ... جرأت نداشتم سر بگردونم ببینم چیه! تمام بدنم می لرزید! مث کوه یخ شده بودم! شوهرم چند دقیقه رفته بود پشت بام و برگرده ... دیدم خون ازم جاری شده ... ی لحظه نگام افتاد بهش ................................. قلبم ازم جدا شده بود بی جون ازم جدا شده بود 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
عزیزم متاسفم. حتما خیلی حس بد و وحشتناکیه.
شما فقط برای خودت نبود، بخاطر همون بچه هم بود که اینکارو کردی بچه هایی که مسیله ای در سلامتی دارن خیلی خیلی عذاب میکشن
چشام اشکی شد واقعا سخته ندیدم و نکشیدم ولی واقعا روزای سختی رو گذروندی.انشالله بتونی اول خودت خودتو ببخشی و بعد خدا ببخشه.اگه اعتقاد داری از یه عالم در دین کمک بگیر دیه ای که مقدر میکنن بده و ازش بپرس برای توبه چی کار کنی.شاید ارومت کنه
عزیز دلم 😔🥺 اشکم در اومد خیلی سخته میدونم ولی چرا خودتو اذیت میکنی الان عموی من دو تا دختر با همین بیماری داره هر روز پدر و مادر جلوی چشمشون عذاب کشیدن بچه هاشونو میبینن من نمیگم کار درستی کردی یا نه نمیدونم تو اون شرایط آدم چه تصمیمی میگیره ولی دختری که حتی اگه سالم ناقل هم میبود باز هم باید عذابهایی که تو کشیدی رو سر بچه هاش میکشید 😞
بنظر منم بهترین کار رو کردی
کم ندیدیم بچه هایی که اینجوری بدنیا میان هم خودشون آسیب میبینن هم خانواده بخصوص پدر و مادر
درسته باید بخدا توکل کرد ولی باید واقع بین هم باشی که الان تو این دوره و زمونه نگهداری بچه سالم سخته چه برسه به بچه ای که مشکل داشته باشه
ببین خواهرم معلم استثنایی هست خدا شاهده میگفت خانواده ها میان فقط میگن چند ساعت اینجا بمونه ما یکم خونه استراحت کنیم حالا اون بچه ها معلول نیستن فقط بیش فعال و.... هستن
دلتو صاف کن نذری پخش کن آروم شو اینقدر سخت نگیر خدا بزرگتر از این حرفاست
ما ی آشنا داریم میخواسته بچه رو بندازه قرص خورده بچه نیفتاد الان معلول هست خدا میدونه چقد مادر اذیت میشه چقد بچه حسرت داره اینقدر اینجوری بمونه تا عمرش تموم شه
عزیزم میدونم سخته. برات اما شوهرت درست میگفته سخته نگه داری یه بچه معلول سخت میشه. همتون اذیت میشدین به نظر من خودتو اذیت نکن
حالا اخرش چی شد؟به دنیا اومد یا مورد؟
خیلی دردناک بود اما هرطور که به قضیه منطقی و احساسی نگاه کنید بهترین تصمیم رو گرفتید شما تو اون بازه ۰ تا ۱۰۰ به عدد ۰ درصد دل بسته بودید احتمالا اما احتمال هر درصدی میرفت و اگه اون بچه با نقص قابل توجهی به دنیا میومد یا در ادامه مشکل ذهنی ای متوجهش بود تا عمر داشت پدر مادرشو که باعث تولدش بودن نمیبخشید
عزیزم الان پسرت سالمه
🥺🥺🥺🥺🥺
چه مشکلی داشت دخترت عزیزم
بچتون چه مشکلی داشته عزیزم ؟
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.