۱۰ پاسخ

منم از مامان و خواهرم اصلااااااااا شانس ندارم تو مشکلاشون جبران کنم.

به نظرم حق کاملا با توعه سلامت بچت خیلی مهم تره تا ناراحت شدن بقیه

تو خودت باید مواظبش باشی وقتی سوار تاب شده بود خودت دستتو جلوش میگرفتی ...
بعدشم صلاح و اختیار دخترتون از الان دست کسی نده حتی مادرت دیدم ک میگم

تو چقدر منی
این احساس بار ها ب منم دست داده
ولی کاری نمیشه کرد مادر پدرن چیزی بگی بهشون بر میخوره از اون طرف احساس گناه و عذاب وجدان میاد سمت خودمون چیزی نگی خوب بازم نمیشه

حالا گذشته دیگه ، تو حرص بخوری و نخوری فایده نداره عزیزم ، گاهی نیازی نیست به ادمها ثابت کنی که مقصرن ، دفعه بعد اگه فکر می‌کنی جایی مناسب نیست نرو به هیچ عنوان

خدایی نکرده اگه بچت مغزش محکم می‌خورد به زمین چی ؟ضربه مغزی میشد و تمام یک عمر حسرت و پشیمونی
چه عیبی داره بزار بگن وسواسی رو دخترت بزار بگن حساسی خب دخترته بایدم روش حساس باشی الان خیلی مواظبش باش وست کسی اصلا نسپار به کسی راجبش اعتماد نکن و بشدت روش حساس باش

ببین عزیزم نظر شخصی من اینه آدم وقتی بچه دار بشه تا بچش بزرگ بشه هزار جور اتفاق ممکنه بیوفته هرچقدر حساس تر بشی و با کوچیک ترین چیزی خودت پریشون بکنی تاثیری رو بچه نداره اون بزرگ میشه همه زمین خوردن ها و زخم ها و گریه هام سریع یادش میره و این تویی که فشار عصبی و استرس و تحمل کردی و به مرور به خودت آسیب میزنی
بچه دوساله هم به نظر من البته دیگه کوچیک نیست باید کم کم یاد بگیره تنها بازی کنه و مواظب خودش باشه
تو چند وقت دیگه زایمان داری بخوای خیلی حساس باشی خودت اذیت میشی

عزیزم خودت باید بچتو نگه داری و اصلااا دست کسی نده حتی خانواده خودت

توی بارداری طبیعی هست که روی موضوعاتی حساس بشیم و زودرنج و واکنش های سریع نشون بدیم...
اما خب شما هم بعنوان مادر نگران بودی ترسیدی جیغ زدی و حق داشتی...
پدر و مادرت هم اومدن خوبی کنن و لحظه ای ذهن تورو اروم کنن نمیدونستن اینجوری میشه.

اونا باید بیشتر مراقب میبودن وقتی شما بارداری ، از این به بعد نزار

سوال های مرتبط

مامان حامیُ‌هیرا💙 مامان حامیُ‌هیرا💙 ۱ ماهگی
بیاین از تجربه و اولین بار که حامله شدید و رفتید سونو بگید 🥹

من بگم ::
من دو بعد دوروز تاخیری بیبی چک زدم مثبت تیره شد .
یادمه چقدر گریه کردم تو بغل مامانم اونم دلداریم میداد .
بعد زنگ زد ب شوهرم گفت که مبارکه بابا شدی بعدش با شوخی گفت (مگه نگفتم مراقب باش دخترم هنوز کوچیکه )
شوهر گرامی هم باور نکرد 😐
خلاصه مامانم گفت عیب نداره یدونس باهم بزرگش میکنیم عیب نداره و فلان .
فرداش سریع رفتم دکتر سونو و آزمایش نوشت .
رفتم داخل گفت دراز بکش،کسی ک سونو انجام می‌داد آقا بود،کسی که تایپ میکرد خانم بود.
اون داشت سونوگرافی میکرد . منم منتظر بودم زود تموم شه پاشم برم
سونو رو چرخوند و چرخوند گفت براش ثبت کنید :
دوقلویی
دو ساک بارداری با دو جنین زنده
قلبشون هم تشکیل شده و منظم میزنه
سن حاملگی ۷ هفته و ۲ روز
وقتی گفت دوقلو یه لحظه انگار دنیا برام وایساد .
هنوز ک هنوزه صدای آقاهه از گوشم‌بیرون نمیره. چون واقعا انتظارشو نداشتم. ی قطره اشکم ریخت 🥲گفت خوشحالی یا ناراحت چند سالته گفتم ۱۸ و بلند شدم بیام .
بابام منو برده بود با موتور دم در دیدمش دوباره گریم گرفت و گفتم بابا دوتا اند یهو دیدم بابام داره میرقصه و خوشحاله گفت (خوبه که خدا دوست داشته) .
این‌بارهم مامانم زنگ زد ب شوهرم بهش گفت دوقلواند .
بازم باور نکرد 😐😂
خلاصه همه فهمیدن و تبریک گفتن .همگی بخاطر اش نذری خونه مامانم بودن .
همه‌تبریک گفتن غیر از مادر شوهرم 🙂 گفت شما بچه نمیخاستین دوتا شد و شروع کرد ب خندیدن .
دوباره گفتم مامان دوتا اند چیکار کنم گفت عیب نداره باهم‌بزرگشون میکنیم اینکه غصه نداره .
تموم.
مامان امیرعلی وآوینا مامان امیرعلی وآوینا ۴ ماهگی
مامان تو دلی 🧚‍♂️👼 مامان تو دلی 🧚‍♂️👼 هفته سی‌ودوم بارداری
مامانا من از دیشب سردرد گرفتم و زود گریم میگیره
مامان بابای من سیسمونی آوردن خداشاهده بهترین سیسمونی هیچی کم نزاشتن یعنی پول به چیزایی دادن ک اگه قرار بود خودم بخرم هیچ وقت نمیخریدم بگذریم
خونه ما کلا تعریف نباشه قشنگه وسایلمون طوسیه اکثرا با کرم اینو از وقتی جهاز آوردم همه میگفتن خونه ام خوشگله
ولی مادرشوهرم از اول تاحالا میگه چیه این رنگ من خوشم نمیاد دلگیره
حالا خونه خودش همش طلاییه با آبی سورمه ای 🙁
دیشبم اومدن سیسمونی ببینن مامانم همه وسایل بچه بزرگا رو طوسی و کرم گرفته خیلی قشنگه ولی اومد دید هیچی نگفت !!
قشنگ معلوم بود از این چیزای رنگ وارنگ خوشش میاد و خورده تو ذوقش
با این که کلی چیزای رنگی دیگه تو کمد و شلف بود
شوهرم از مغازه پدرشوهرم خودش بدون اینکه من بگم یه توری توپ اورده بود اینقدرم رنگ و وارنگ بود من اصلا دوست نداشتم تو وسیله ها باشه ولی مامانم گفت گناه داره ریخت اورده با ذوق ریخت تو وانش
که اونم پدرشوهرم گفت توپم ک اوردین براش 🙁
بعضی وسایلا جا نمیشد تو اتاق بچه مثل ست کالسکه و لباسشویی و اینا گذاشتیم اتاق بغلی یه تاب ریلکسی هم از قبل اونجا بود برا جهازمه
پدرشوهرم گفت اینو که از قبل داشتی چرا اینو گذاشتی قاطی وسایلش!!
خب اون اونجا بود بزارم کجا ؟!
از دیشب یه حالی ام شوهرمم میگه بیخیال ولشون کن اهمیت نده
ولی من حالم گرفته نظر شما چیه ؟!
مامان آنیسا 
آیسام🩵 مامان آنیسا آیسام🩵 ۲ ماهگی
خانوما بیان بگین چجوری فهمیدین باردارین 🥺😍
من خودم ۶ماه بود که زایمان کردم چون شوهرم کارش کرج بود من خونه مامانم بودم تو این تایم یع بار اومد بهمون سر زد ناگفته نماند 🍑🔞داشتیم ولی جلوگیری هم طبیعی داشتیم فکر نمی‌کردم باردار بشم باز شوهرم برگشت سر کارش منم خونه مامانم بودم تو این تایم هم‌من مریض شدم سرما خوردم کلی دارو آمپول سرم زدم رقصیدم نمیدونستم باردارم هیچی نشد اینم بگم ( من پریود هم نمی‌شدم) بعد این سرما خوردگیم یادمه ماه رمضون بود من روزه هم‌میگرفتم یه روز بعد افطار ناجور حالم بد شد روز بعدش نگرفتم از اون روز منو حالت تهوع گرفت بد جور تخمگ‌هام درد میکرد اومدم داخل گهواره گفتم مامانا بهم گفتن برو‌ تست بده مثبتی منم با اون تهوع و هوای بارونی بدو بدو رفتم تست گرفتم و دادم یهو شوکه شدم دیدم باردارم و گریه کردم کلی سترس داشتم به هیچ‌چی‌نگفتم روز بعدش به شوهرم زنگ زدم گفتم اونم استرسی هست کلا هنگ کرد یه وعضی بود منم چون خیلی تهوع داشتم و اینا گفتم یه سنو بدم ببینم قلبش تشکیل شده یا نه دخترم اون موقع شیش ماهش بود رفتن سنو گرافی دیدم بله یه جوجه تو شکمت هست که قلبشم تشکیل شده من و میگی خوشحال شدم نمی‌دونستم چجوری جلو خندم بگیرم زنگ زدم به شوهرم گفتم شوهرم هم فوری گفت بچه چیه گفتم معلوم نیست 🤣🤣 بعد یه هفته به مامانم گفتم مامانم میگی با ملاقه دنبالم کرد که زوده سنت کمه آنی کوچیکه خانواده شوهرم هم خیلی خوشحال شدن از روز میگذره و الا پسر مامان خدارو هزار مرتبه شکر ۷ماهه تو‌شکمم هست انشالله دوماه دیگ میاد بغلم الهی همه چشم‌انتظار ها باردار بشن باردار ها هم فارغ بشن بسلامتی 🥺🩵💖🩷
مامان رادمهر_و_پریمهر مامان رادمهر_و_پریمهر ۳ ماهگی
امروز از ساعت یک‌ من دکتر و سونو و اینا بودم پسرم پیشه همسرم بود ... بعد که اومدم رادمهر سر یک چیز بیخود هییییی گریه کرد و داااد میزد و جیغ میکشید، ینی جییییغ و داده شدید میکرد هرچی حواسشو پرت کردیم هرچی همسرم بغلش کرد بردش حیاط ، اصصصلا این آروم‌نشد حرف مسخرشو تکرار میکرد و گریه میکرد و داد میزد، بعد منم عصبی شدم گفتم بیا برو اناقت میخای گریه کنی بکن تموم شد بیا بازم این بچه تموم نکرد دیگه مغزم داشت منفجر میشد، در اینجا همسرم آتیشی شد یهو ‌و دااااد میزد سر بچه که چیکاااار کنم دیگهههه خفهههه شو‌ووو خفهههه شو‌ووو😶‍🌫️ تازه رادمهرم محکم هول داد ر‌و مبل باز همچنان خودشو میکشید سمتش من هرچی بهش میگم محمد اون بچست اصلا به جنون رسیده بودا😵‍💫 منو ام زد کنار باز بره سمت رادمهر و‌همچنان اون خیره تموم نمیکرد 😶‍🌫️ ز‌ود بغلش کردم دور کردم از داستان 😵‍💫 ولی خیلی دلم شکست انقدر گریه کردم 😓 خیلی ترسید 🥺هنوزم دارم گریه میکنم😅