با حرص غذامو میخورم و تندتند شروع میکنم به جمع کردن
جیغت حتی ثانیه ای قطع نمیشه
من و بابا حمید سکوت کردیم
فقط خودمون دوتا میدونیم که الان ضربان قلبمون رو چنده
میخایم صبور باشیم و تو داری همه ی تلاشت رو می‌کنی که کاسه صبرمون لبریز بشه
موفق نمیشی
چون من و بابا حمید به خودمون قول دادیم که صدامون رو بلند نکنیم
لباست رو که خیس شده عوض میکنم
و به بابا حمید میگم از صبح با اون سه تا دونه تخم بلدرچینی که خورده سرپاس
ناهار هم که لب نزده
براش ۱۲۰تا شیر درست کن
همینطور که داری شیر میخوری دست میکشم تو موهات و تلاش میکنم بغضم نشکنه
با خودم میگم یعنی چند تا ناهار و شام دیگه رو قرار اینجوری سرپایی،با استرس،بابغض قورت بدم
طبق عادت هرروز با بابا حمید میری یه دور نیم ساعته میزنی تا من خونه رو مرتب کنم
از خونه که میرید بیرون بغضم می‌شکنه
مگه من چی میخام جز اینکه تو غذاتو کامل بخوری
با گریه کارامو میکنم و برات فرنی درست میکنم که بعد از خواب بخوری
چقدر خستم لیام
چقدر زیاد خسته ام
اینقدر فکرم مشغوله که اگه تقویم گوشی آلارم نمی‌داد یادم می‌رفت امروز بیست و ششمه و این یعنی تو ۱۶ماهه شدی مامان

۱۲ پاسخ

چ تاپیک های زیبایی نوشتی بانوجان مادری روچ قشنگ توصیف کردی درخواستم روقبول کن عزیز

سلام عزیزم‌
قلمت عالی بود
چقدر من و شما شبیه هستیم 🤗 منم ۳۴ سالمه، پسرم تقریبا همسن پسر شماست
امروزم سالگرد ازدواجمه (۶مین سالگرد ازدواج)‌ماله شما هم چند روز پیش بوده
و منم بدون عروسی رفتم چون کرونا بود
درخواست دوستی دادم قبول کن همزاد🤭❤️

چقدر قشنگ احساساتتو بیان کردی یه نویسنده عالی هستی حتما یه کتاب بنویس به خداپر فروش میشه 🌿🌿🌿💖

حرفای منو نوشتی منم خیلی خستم نمیدونم تا کی ادامه داره این وضع

کی‌فکرشومیکرد ما دخترا یه روز اینطوری قوی بشیم و مامان بشیم
به شخصه جزو ادمایی بودم ک اصلا بچه نمیخاستم و سمت هیچ بچه ای نمیرفتم

حرفهای این روزهای منو به قلم آوردی عزیزم
غذا خوردن هول هولی
به تعویق افتادن یک دوش ساده
گریه و بهانه برای بغل کردن و خونریزی شدید ماهیانه که چهل روز بعد از زایمان اومد سراغم و این رحم با این حجم خونریزی دیگه رحم و بدن دخترانگیم نمیشه....و در کنار همه اینا احساس ناکافی بودن و درک نشدن توسط اطرافیان که نمی‌دونم دلیلش بی خوابیه یا شیردهی یا بیدار شدن پیاپی شبانه و یا بالا پایین شدن هورمون هاس.....

بازم خداروهزارمرتبه شکر پدرش باهات همراهه

خسته نباشی گل ولی ۳تا تخم بلدرچین سنگینه واسه بچه ها

عزیزم با تموم وجودم درکت میکنم همه ی زندگی من وشوهرم بخدا شده غذا نخوردن ‌پسرم
چیزی نبوده ک تودنیا باشه و و ما براش نخریم یا من درست نکرده باشم اما نمیخوره ک نمیخوره
من افسرگی گرفتم کلی لاغرشدم بس ک جوش زدم سراین قضیه

عزیزم اگ وزنش خوبه الکی جوش نزن چون از شیر بگیریم درست میشن دختر منم لب به هیچی نمیزنه وزنش هم کمه🤦🏼‍♀️🥲

خدا قوت مامان عزیز
چقدربه خودت افتخار باید کنی که انقدر صبوری
ماشالله به شماو باباحمید
مطمین باش روزای خوب برای هممون میاد
به نظرم همه مامانا خستن خسته با عشق خدا قوت به همه مامانا❤️

عزیز دلم
باورت میشه بغض کردم
حرف دل بود

سوال های مرتبط

مامان لیام جان مامان لیام جان ۱۶ ماهگی
عطر وانیل کل خونه رو پرکرده فکر میکنم لذیذترین شیربرنج زندگیم رو درست کردم
اجاق گاز رو خاموش میکنم و اتاق رو آماده میکنم واسه چرت نیم روزی
صدای جیغ و گریه ت بلند میشه
چالش جدید
به شدت در مقابل خوابیدن مقاومت می‌کنی
شب و روز هم نداره
کلافه ام و سعی میکنم آروم باشم
از رو تخت بلند میشم و بغلت میکنم میریم تو سالن برات ژل دندون میزنم
اما باز گریه می‌کنی
یکم آب می‌ریزم تو شیشه شیرت
میخوری و آرومی
اما باز که میارمت اتاق خواب گریه می‌کنی
بابا حمید بلند میشه و بغلت می‌کنه
میخندی و با صورتی که از اشک خیس شده بهم نگاه می‌کنی
بهت لبخند میزنم اما ناراحتم
همراه بابا حمید میری تو سالن و منم رو تخت منتظرتون میشم
یک ربع طول می‌کشه که بابا حمید آروم میارتت رو تخت
تو سالن تو بغل باباحمید خوابت برده بود
سه تایی کنار هم دراز کشیدیم و جسم و روح خسته مون رو دعوت میکنیم به یه استراحت نیم روزی
آخ که عجییییب میچسبه این خواب دوساعته با عطر وانیل و خنکای کولر
مامان لیام جان مامان لیام جان ۱۶ ماهگی
خودت رو تا کمر رو پل شیشه ای خم کردی و با ذوق به ارتفاع و نورپردازی نگاه می‌کنی
بابا حمید مدام هشدار میده که مراقب باش چرا اینقدر خودش رو خم کرده
بهش میگم نگران نباش حواسم بهش هست خیلی خوشش اومده
بالاخره به ترس هامون غلبه کردیم و اومدیم آرش مال
بیشتر از ده بار برنامه ریزی و کنسل کردیم
همش نگران عدم همکاریت بودیم
بالاخره امروز دل رو به دریا زدیم و اومدیم
ظاهراً تو هم خوشت اومده
البته که همه ی حواسمون به بازیگوشی ها و خواسته های تو بود و نتونستیم حتی وارد یکی از مغازه ها بشیم و برای دل خودمون تماشا کنیم
بابا حمید پیشنهاد شام داد و منم استقبال کردم
بسته بندی سیب زمینی رو ازم گرفتی و مشغول شدی منم فرصت کردم دو تیکه از برش های پیتزا رو مهمون معده ی گرسنم کنم
لجبازیت شروع شد و بابا حمید استرسی
نمی‌دونم باید تو رو آروم کنم یا بابارو
بهش یادآوری میکنم که صبور باشه و با هم دنبال خانه بازی میگردیم
بابا می‌ره سمت آسانسور اما تو به پله برقی اشاره می‌کنی
همینطور که میریم سمت پله برقی به باباحمید میگم چون کالسکه داری با آسانسور بیا
طبقه بعدی می‌بینمت
با ذوق به حرکت پله برقی نگاه می‌کنی و برق چشمات نشون میده روز خوبی رو برات ساختیم