۸ پاسخ

افرین به تربیتت 👌👏

ماشالا معلومه خیلی فهمیده و باهوشه
من نمی دونم چرا از بچه های باهوش چرا زیاد خوشم میاد

پسر من تو کلاسش می‌گفت یه دختره رو دوست دارم گفتم مامان چیشو دوست داری چه رفتاریشو دوست داری گفت چشاشو خیلی خوشگله خخخ اینا گودزیلان

آره پسرا واقعا تو آیت سن جذب دختر میشن منم پسرم همینه حالا میدونی من فک میکنم علتش اینه ک دختر ا بساز ترن چون پسرا قلدرن دوس دارن اونا بهشون گوش میون خدا حفظش کنه برات

ذات پسرا همینن 😂😂

ولی بگم شاید خواهر و برادر خودش اینجوری راحت مدیریت نمیکرد ..

ای جانم عزیزممم😍
آره منم خیلی دوسداشتم آرامیس ی خواهر یا برادر داشت، ولی اصلا ن شرایطشو دارم ن اعصابشو،
با شرایط خود آرامیسم ک‌ هنوز درگیرشیم ک اصلا نمیشه🤐

عزییییزم 😍خب یه خواهر براش بیار مامانش

پشت رایان وایساده باباشه؟

سوال های مرتبط

مامان نازنین‌‌زهرا💗 مامان نازنین‌‌زهرا💗 ۵ سالگی
جمعه خود را چگونه گذراندید
کلی چیز سنگین در آهنی و کرکره و نردبونو چوبو چه و چه بار زدیم دو ساعت رفتیم تا ده
مادرشوهری که خیلی زبر و زرنگه و خیلی وقتا خواسته ثابت کنه من خیلی آدم خوبی ام بقیه بدن تو اون زرنگی اون چوبو کشید از بالا زد آینه ماشینو از ته شکوند

و منی که اینا رو میشناسم تمام فکر و ذکرم این بود اگر من آینه شکونده بودم داستان هزارویک شب تعریف میکردنو هوچی بازی که تو زدی آینه ماشین پسرمونو کندی

من اگه بچه سر ی چیز الکی یا حالا ی اتفاق ساده ای گریه کنن هی باید حرف بشنوم بعد کافیه ی کاریو خودشون یا پسرشون بکنه هیچ مشکلی نداره

ی روز اونجا بودیم پسر من بطری آب دستش بود کل اون سرشو کرده بود تو حلقش میخواست آب بخوره منم داشتم بهش میگفتم که اینطوری نخور گذاشتم دم دهنش که چجوری بخوره آقا این یهو مثل قبل که کامل دهنش بود ته بطریو گرفت بالا آب رفت تو بینیش نمیدونید پدرشوهرم چقد حرف زد که وای آب رفت تا تو مغز بچه همونجوری داشت میخورد چیکارش داشتی ی پنج دقیقه ای اخ و وای کرد
بعد یادم نمیره پسرم ی سالش نهلیتا ی سال و نیمه بود اتفاقا اینجا هم تاپیک گذاشتم که باباشون بردشون تاب سواری این بچه از تاب افتاد و گریه و وایساده بچه رو بغل کرده نیش خنده‌ش بازه
اینا اصن ی کلمه هم نگفتن چرا مواظب نبودی
گفتن بچه تا بزرگ بشه هزاربار زمین میخوره😕
مامان نازنین‌‌زهرا💗 مامان نازنین‌‌زهرا💗 ۵ سالگی
ی چیزی تعریف کنم از جمعه شب
حضرت صبرررر

با بچه ها اول رفتیم خونه مامانبزرگشون که خونه نیستن باغچه آب بدیم و بچه ها کلی آب بازی و گل بازی کردن و بعد مغازه لوازم قنادی و امامزاده
و اصل داستان
رسیدیم دم فروشگاه که روبروش پارک بود رفتیم یکم خرید کردیم بچه ها تشنه بودن آب خریدیم بدون دردسر دخترم ۵ سالم آب خورده پسر ۲ سالم آب خورده من خوردم بالاخره که رفتیم پارک و از آب سردکن باز پرش کردیم و این آب رو نیمکت بوده و بچه رفتن بازی
دخترم ی دوست پیدا کرده و گفتم دیگه بریم خونه یکم غر زده و باز تاب بازی و فلان و رفتیم بریم سمت ماشین
دم پارک بطریو از دست داداشش کشیده اونم گریه گفتم میریم تو ماشین بهت میده
رفتیم تو ماشین دخترم گفته مال خودمه خودم خریدم
پسرم گریه
باباش دید دخترمون اون بطریو گرفته دستش نمیده رفت ی اب معدنی دیگه خرید داد دست پسرم
حالااون اومده بطری قبلیه رو داده به زور جدیده رو میخواد بگیره
این گریه اون گریه
جیغ داد
تا خود خونه
اخر از سوپری دم خونه باز ی بطری جدید خریدیم🤕



نمیدونم چرا دقت کردم میبینم هرروزی که ما وقت بیشتری گذاشتیم تفریح بیشتری کردیم یا مثلا فروشگاهی جایی بیشتر تحویلش گرفتیم براش خرید کردیم این دختر بیشتر اعصابمونو خورد کرد