چقدر به این متن احتیاج داشتم🥲🥲🥲🥲
تقدیم به همه مامانا❤️
صدای مرا از یکسالگی میشنوید
فراموش نمیکنم که چقدر ماههای اول سخت بود..
زردی، کولیک، رفلاکس، بی خوابی و و و
همشون چیزایی بودن که من تا حالا باهاشون روبرو نشده بودم
چرا هیچکس بهم نگفتع بود که چقدر قراره سخت باشه و چه استرسهایی رو باید پشت سر گذاشت ..
چرا وقتی از سختی و بی خوابیش میگفتم همه حمله میکردن بهم که نگوووو ناشکری نکنننن،،، مادر بودن همینه دیگهههه.. خودت خواستییی
مگه همدلی کردن با یه آدمی که تازه تو شرایط جدید قرار گرفته چقدر سخت بود؟؟؟
چرا بلد نبودن فقط گوش باشن فقط آغوش باشن؟؟؟؟
با همه سختی هاش گذشت. من الان تو یکسالگی ایستادم. و بهت این نوید رو میدم که شرایط قراره مثل قبل بشه
خوابت تنظیم میشه،
خستگیت کمتر میشه،
به روتین سابقتمیگردی
با این تفاوت که یه عشق کوچولو همراهته👼
قوی بمون و ادامه بده. قراره روزای قشنگی رو ببینی❤️❤️❤️❤️

۸ پاسخ

کاش زودتر بزرگتر شه خیلی داغونم

وای منم فقط تا گریه میکنه میگم زود بزرگ شو اما اینم بگما بزرگتر هم بشن داستان هایی دیگه داریم

انشالله خدا ب هممون قوت بده
یک شبه و چه قدر مادر بیدار در انتظار خواب نوزاد

ممنون مامان آرشاکوچولو کلی حال خوب به همه مامانا دادی حال دلت همیشه خوووووب🥰🥰🥰😍😍😍

چقد خوب بود چون من‌‌واسه همه چی گریه میکنم شیر نخوردنش وزن کمش اصلا حالم خوب نیس گریه میکنم همش بعد بهش نگا میکنم از خودم‌بدم‌میاد میگم نکنه بفهمه

ایشالا خدا به هممون توانایی بده بیشتر از همیشه اون کوچولوها فقط مارو دارن و تمام دنیاشون ماییم همین برام بسه که با عشق بزرگش کنم مراقبش باشم باهمه ی سختیاش

همین الان امدم تاپیک بزارم ک چقد خسته شدم و بی‌خوابی میکشم چرا بچم اینجوریه ک این متن رو دیدم فقط امیدوارم این روزا زود بگذره زود بزرگ شه به من ک خیلی داره سخت میگذره

👌👌👌👏👏👏👏

سوال های مرتبط

مامان فاطمه‌ نورا😍 مامان فاطمه‌ نورا😍 ۳ ماهگی
چند تا زور بانهایت‌ جونم زدم که بچه نمونه اونجا که دخترم پرت شد بیرون😍 بهترین‌ لحظه‌ی دنیا بود شروع کردم با دخترم صحبت کردن که فاطمه نورا جانم گریه نکن و مادر اینجاست .....🥲 بازم گفت زور بزن که جفتتم‌ بیاد بیرون با یه زور زدن‌ جفتمم‌ مثل یه بچه‌ی دیگه سر خورد اومد بیرون بعدش شروع کرد به بخیه زدن که نامرد فکر کنم زیاد برش زده بود ۴۵ دقیقه فقط بخیه زد هم داخلی هم بیرونی بعدشم‌ ماماهمراهم لباساشو‌ پوشوند‌ و فسقلم‌ و آورد گرفت شیرش دادم‌. ماماهمراهم کلی ازم تعریف کرد و گفت افرین همه‌ی دهه‌ هشتادیا‌ همینقدر زبل‌ و زرنگن‌ به اسونی‌ بچه رو به دنیا میارن حتی رفته بود بیرون به شوهر و مادر شوهر و خواهر شوهر اینامم‌ گفته بود که عروستون خیلی وروجکه😃😂 هیچکدوم از پرستارا. و ماما ها باور نمیکردن که زایمان کردم‌ میومدن‌ با تعجب میگفتن زایمان کردی؟ آخه من اصلا کوچکترین‌ دادی‌ نزدم و گریه‌ای نکردم فقط ماماهمراهم‌ و یدونه ماما‌ رو سرم بودن‌. وقتی که رفتم بیمارستان‌ همه یه شکلی با ترحم‌ نگام میکردن که با این سن کم‌ اینجا چیکار میکنی وای این قراره خیلی اذیت بشه و ما رو اذیت کنه ولی بهشون ثابت کردم‌ که بزرگ‌ بودن و تحمل داشتن‌ به سن و سال نیست. پارت بعدی
مامان my lovely baby مامان my lovely baby ۵ ماهگی
خاطره بارداری وزایمان من# قسمت ۱
یکم طول کشید تا بیام خاطره زایمانمو بگم چون کلاً بارداری پرچالشی داشتم و یادآوریش برام سخت بود. تحمل اون همه استرس و سختی واقعاً خستم کرده بود خصوصاً که بچه‌ام بعدش بستری بود.البته تو همه این مراحل خدا بدجورهوامو داشت
از قبل بارداری چالشام شروع شد چون ۳۰ رو رد کرده بودم .۷سال بود ازدواج کرده بودیم وبیشتر اوقت جلوگیریمون طبیعی بود توهم ناباروری گرفته بودم مخصوصاً اینی که بقیه هی بهم می‌گفتن باردار نمی‌شیا. زود اقدام کن. می‌گفتن فلانی رو ببین چقدر به دوا درمون افتاد زودتر باردار شد ولی من تصمیمشو نداشتم،از زمانی هم که دیگه با همسرم تصمیمش رو گرفتیم تا بارداریم حدوداً سه چهار ماهی طول کشید توی این پروسه هم همه آزمایشات خودم و همسرم دادیم. حتی متخصص ناباروری به من و همسرم تقویتی داده بود و من اون ماه عکس رنگی گرفته بودم‌ و با این حال خبری از بارداری نبود.
بقیش تو تاپیک بعدی.
بچه ها من همه ازمایشات قبل بارداری و اینارو دادم سوالی داشتید بپرسید