عزیزم خدا قوت منم دقیقا مثل خودت با این تفاوت که شغل همسرم جوری نبود کنارم باشه تا ۶, صبح بچه گریه و جیغ و من تنها بچرو آروم میکردم رو دستم تابش میدادم سشوار میکردم فقط چند شب اونم به خاطر گریه هاش همسرم بیدار شد بردیمش تو خیابون چرخوندیم ... تازه میمومدم بخوابم باید به صبحانه و نهار همسر میرسیدم و اینم بعد اینکه همسر از کار میومد باید جواب میدادم که چقدر میخوابم 😏😏 ، شما خیلی همسرت کنارت بوده همه جوره هم درکت کرده هم همکاری داشته، خیلی از ماها شرایط خیلی بدتری از شما داشتیم بدون حمایت همسر. خدا همسرتون خیر بده آنقدر کنارت بوده و همراهته و واست نگه داره
اشکمون رو دراوردی خواهر
.یادت تنهایی و بی کسی خودم افتادم
الهی شکر ک گذشت ..
خدا سلامتی بهت بده ...
🥲🥲
چ شوهری با درکی
خونه مامانم ک پنج دقه با ماشین فاصلس شوهرم نمیذاشت برم ونمیذاره برم هرروز هفته یکبار . بهم همیشه میگه باید خودت بتونی از عهده خودت بر بیای ... حتی با مادرشم یه جا هستم ولی منم مغرور تراز شوهرم نمیذاشتم زیاد تو دست و پام باشه بخاطر زبون تند و تیزش . منم تازه تونستم کیف بچمو کنم میگم خدایا کمکم کن بتونم دومی هم خودم از پسش بر بیام 🥹🥹
قدر شوهرت و بدون که اینقدر با درک و با معرفته
درکت میکنم
اشکم درومد
ای خداااااا
عزیزمممم،،،انشاله همیشه حالت خوب باشه...
منم یادمه چندبار مهمان داشنم پسرمم ۸ ماهه بدترین حالت نه با چیزی سرگرممیشد،نه وایمیستاد، اصلا هیچجوره نمیشد کارامو بکنم،چقد گریه کردم،چقد تنها بودم ،خیلی سخته، انقد عصبی بودم چدن گازو زدم رو زمین شکستم .... اگر میوفتاد رو سر بچه نمیدونمچ اتفاقی میوفتاد .
خدایا شکرت، ....
چ روزای سختی داشتیم عزیزم...خداروشکر ک گذشت الان شیرینتر راحت تره ...
منم دقیقا عین توام با این تفاوت که من از ده روزگی همه کاراشو خودم کردم پسر منم کولیک داشت حساسیتم داشت چه روزای سختی گذروندم خدایاا
والا بزرگ کردن بچه تا یکسالگی چیزی نیس ،بعد یکسالگی تازه دردسرهات شروع میشه .پسرم ۲سالشه دیگه دهنمو سرویس کرده بخدا
منم این بودم با این حال م همسرم میرفت سرکار
تا صبح بکوب گریه میکرد پسرم
از اول خودم تنها بردمش حموم شده بود حتی دوروز نخابم ناهار هم دروغ چرا اگه 7 بار میپختم 3 بارشو نمیپختم چون دیگه کشش نداشتم ولی به خودم افتخار میکنم من 17 سالم بود مادر شدم و واقعا راضیم از خودم
خداروشکر عزیزم
منم روزهای سختی پشت سرگذاشتم
وقتایی ک دخترشون خسته میشد مادره نوه اشو چن ساعت نگه میداشت
بچم شد سه ماهه تازه فهمیدم چقد شیرینه شوهرم یک هفته مارو برد مسافرت گفت از لباس وسیله خونه هرچی میخای بخر، گفتم چیزی لازم ندارم گفت باید بخری بنظرم لازمه ریکاوری شی،گذشت و رسیدیم ب اینجا
دندون دراوردنش سخت بود اذیتمون کرد اما طفلک بچم بی سروصداس اروم ومنطقی، این روزا ک زندگیم مثل روال قبل بچه شده ب خودم میرسم ب همسرم ،ب پسرمون
ب اینکه غذا روی گاز اماده اس کتری درحال جوشه
پسرمو از حموم اوردم موهاشو شونه میکنم لباس ست نو تنش میکنم
خونه تمیزه کوسن های مبل مرتب،ب زندگی امیدوارتر شدم
خواستم بگم ب اینجا میرسی روزای منم گذشت خواهر....🌱🫂
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.