در مورد حال این روزام بگم
خیلی حس غریبی دارم هم خودم هم شوهرم با خانواده هامون قطع ارتباط کردیم بخاطر اینکه باهم مشکل داشتنو داشتن باعث طلاق ما میشدن
خیلی زود باردار شدم خداروشکر میکنم بابت دخترم خیلی عاشقشم جون منه
اما دلم برای دوتایی هام با شوهرم خیلی تنگ میشه الان وقت هاییم ک خونس اکثرا توجهمون رو نینی مونه منم به جز شوهرم کسیو ندارم دلم میگیره با اون زایمان خیلی سختی ک داشتم هیشکس حتی یه روز هم نیومد کمکم کنه با همون بخیه خون ریزی از ساعت اول خودم بچمو جمع کردم بدون هیچ تجربه ای حس تنهایی و فکرای الکی داره دیوونم میکنه از طرفی هم دخترمو ک میبینم دلم میره براش

عزیزم میفهمم چه شرایط سختی رو داری
تنها راه حلی که وجود داره رسیدگی به خودته
افسردگی بعد از زایمان رو جدی بگیر
به خورد و خوراکت برس
گرمی زیاد بخور
و هروقت بچه خوابید تو هم بخواب اولویتت رو بذار استراحت
نه خونه رو میخواد مرتب کنی نه هیچی
فقط به خودت برس

عزیزم حتما خیلی سخته.. ولی باز خداروشکر همسرت باهاته. من خیلیارو دیدم ک همسرشونم موافق خانواده بودن و خب اینجوری خانوم تنها میموند. وقتایی ک خیلی ‌کارات زیاده یا از همسرت کمک بخواه یا اگه برات مقدوره یه نفرو بگیر بیاد کارای خونتو انجام بده که حداقل تایمتو بزاری واسه خودتو و بچت. هزینش زیاد نمیشه ولی واقعا کارتو راه میندازه. میدونم روزای ستتیو میگذرونی از خدا میخوام به بهترین نحو برات جبرانش کنه

منم با اینکه خانواده ها هستن و مشکل ارتباطی نداریم ولی مامانم مریضه و خونواده شوهرم تا نگم نمیان کمکم
منم کلا دست تنهام و تازه مادرشوهر هم باهام زندگی میکنه
دوتا بچه دارم ولی مادرشوهرم از اون دوتا بچه تره.
شوهرمم هر کمکی میکنه از اجباره
اصلا یاد نگرفته کمک کنه
اما میخام بگم اینا میگذره مگه تا چند وقته نوزادن و یه ساله و دوساله
همه اینا میگذره
وقتی مادر شدی باید خودت و فراموش کنی
اینقدر روزای شیرین و تلخ با بچت داری که این روزا برات حسرت میشه
از لحظه لذت ببر

عزیزم بخودت افتخارکن که یه مامان خیلی قوی هستی ک تنهایی تونستی ب بچت برسی وکاراتوخودت بدون هیچ کمکی انجام بدی اونم تواین وضعت ک هم تازه زایمان کردی هم بخیه داری وخونریزی. این روزام میگذره. باخانواده اتم ک صدرصد اشتی میکنین.تواین شرایط فقط ب دخترت فک کن.

عزیزم منم دست کمی از تو ندارم
حداقل تو شوهرتو داری ک کنارته من شوهرم چسبیده به مامانش
وقتی بچم دنیا اومد شوهرم دعوا راه انداخت ک مادرم دخالت میکنه تو کارش درحالی ک بیچاره چیزی ام نگفته بود خونواده ی من ۳ماهه از وقتی حلما دنیا اومده پاشونو خونمون نزاشتن
مادرشوهرم خیلی خوشحالی میکرد ک پسرش اونارو نمیزاره بیان
منم گفتم درست میشه ولی ۶روز پیش زدم به سیم اخر و با مادرشوهرم دعوا کردم که بچه رو بدون گفتن به من برداشته برده خونه خاهر شوهرم شوهرمم گفت به تو ربطی نداره نداره خوشش اومده برده بماند ک دعوا خیلییی طول کشید و مادرشوهرم چیا بارم کرد ولی از من میشنوی بهترین کارو کردی خیالتم راحته

چرا هردو خانواده میخوان جدا بشین هم ؟🫤وقتی دونفر عاشق همن دیگه به چه کسی مربوط این موضوع

آخی عزیزم نگران نباش شما خدا رو دارین

چقدر سخته کاش قطع ارتباط نمیکردین زندگی اینجوری سخته که