سلام مامانا لطفاً واسم دعا کنید که بتونم از این وضع زنده بیرون بیام
بعداز زایمان دومم افسردگی و اضطرابم خیلی شدیدتر شده انقدر که بهداشت تهدیدم کرده که وضعیت اورژانسی واست می‌زنیم مامانم چهل روزه پیشمه و دیگه نمیتونم باهاش کنار بیام همش داریم دعوا میکنیم پسر بزرگم بهش وابسته شده و هرچی میگم وابستگی و کمتر کن بچه اذیت میشه ولی انگار نه انگار اوایل زایمانم بهشون گفتم که کوچیکه رو بیشتر نگهدارید بزرگه با خودم باشه اما برعکس عمل کردن همه کارای پسر کوچیکم با خودمه اونم دیگه حتی واسه خواب با هیچکس نمیمونه عوضش از پسر بزرگم دارم فاصله میگیرم نمیتونم باهاش بازی کنم بهش غذا بدم بخوابونمش و... اونم دیگه باهام کاری نداره همش می‌ره سراغ مامانم و بهش وابسته شده تا حرفی میزنم مامانم تهدیدم می‌کنه که من میرم خودت بمون و هرجوری دوست داری تربیت کن
کاش آنقدر نمی‌ترسیدم از تنها موندن با دوتا بچه
کاش کمکی نداشتم ولی لااقل بچه هام بدخواب نبودن می‌دونم اگه اضطراب جدایی از بچه هارو نداشتم تا الان ولشون کرده بودم و رفته بودم

۸ پاسخ

سلام عزیزم
اول اینکه انقدر زندگی رو سخت نگیر
سخت نگیری همه چیز اوکیه
دوم ایتکه مادر و بفرست بره و اگه خونشون نزدیکه بگو تو طول شبانه روز بچه اولی رو سه ساعت میفرستم خونتون که ی تایم نفس کشیدن داشته باشی و اگه دوره بگو اخر هفته میام خونتون و دیگه اون تایم کم رو رابطه بچت با اونا حساس نباش( معلم هستم و زمان دانشگاه خیلی از هم کلاسام خانواده فرهنگی بودن و اکثریت مادربزرگ و بیشتر مادر میدونستن به خاطر تایم زیادی که با مادربزرگشون بودن و همه تربیت درستی داشتند و اینم یادت باشه که تو هم تربیت شده مادرتی و مطمئنی بهش پس واسه تایم کمی که میخواد بچت با مادرت باشه حساس نباش)
سوم اینکه سعی کن دیگه بچه اولیت و بهش یاد بدی که مستقل بازی کنه
دلت براش نسوزه از اتفاق خیلی هم خوبه مستقل بودنش و فقط شبا که باباش هست با هم بازی کنید
حساسی خیلی
حساسیتت و کم کن عزیزم تا راحت بگذره

اوایل من از شما هم بدتر بودم و مدام گریه میکردم...بچه اولم دومی رو میزد،و شوهرمم اونو میزد من دلم کباب میشد میگفتم همه اینا تقصیر منه...دلم واسه بچه اولم میسوخت ..ولی همه چی کم کم بهتر میشه الان با هم خیلی خوب شدن

عزیزم منم شرایطم مثل شماست....اما بدتر...بچهام یکیش دو سالش،یکیش دو ماهشه...آزمون هم دارم و شوهرم بهم سخت میگیره باید بخونی و قبول بشی خیلی خرج کرده...از طرفی هیچ کسی هم حمایتم نکرد...از اولشم واسه هر دوتا بچهام دست تنها بزرگشون کردم...مادرشوهرم حتی یه بار هم یه غذا برام درست نکرده،از خانواده ام دورم،نزدیکم باشم نگه نمی‌دارند...شوهرمم دیر وقت میاد خونه و همیشه غر میزنه من خسته ام و بچها رو وظیفه تو هست که نگهداری...خونه اکثرا بهم ریخته...یه بار غر آزمون رو بهم میزنه، یه بار بچها،یه بار خونه،یه بار باشگاه و ب خود رسیدن....نمیدونم واقعا ب کدومش برسم...ولی اندازه شما اذیت نیستم...خداروشکر باز زیاد سخت نمیگذره،قابل تحمله

آخر آخرش که مامانت باید برگرده خونه خودش و خودت تنها میمونی
شاید چند روزی اذیت بشی ولی بنظرم کافیه تا همین جا هم دست مادرت درد نکنه کمکت کرده بچت اینجوری ازت جدا میوفته و بده

من درکت میکنم حاله من مثل حاله تو از تنها موندن میترسم خیلی حال بدیه خیلی

منم فاصله سنی بچه دوم و سومم ۲سال و ۴ماهه . یک ماه خونه مامانم بودم بعد اومدم خونه سخته ولی کم کم تو دستت میاد باید چیکار کنی . من پسرم چون به فیلم باب اسفنجی و مرد عنکبوتی علاقه داشت ریختم تو فلش تو تلویزیون میبینه کمتر اذیت می‌کنه

خوب بزار وابسته مامانت باشه اشکالی نداره که تو هم راحت به بچه کوچیکت برس پسر منم وابسته مامانم هست کلا خونه اوناس اصلا پیش من نمیاد من راحت به این یکی میرسم

عزیزم بچه اولت چند سالشه؟

سوال های مرتبط