تجربه من از زایمان (قسمت چهارم)
تقریبا داشت گریه‌م می‌گرفت ولی میدونستم چاره دیگه ای ندارم چون عمل‌م اورژانسی بود و فرصت هیچ کاری نبود. بازم خدا رو شکر چون موبایل همراهم بود تونسته بودم قبل از عمل همسرم رو با خبر کنم.
روی تخت دراز کشیدم و دستگاه های ثبت علائم حیاتی رو بهم وصل کردن.. بعدشم دکتر بیهوشی اومد و بهم گفت بشینم تا کمرم رو با بتادین شستشو بدن و بعد آمپول رو بزنن. آمپول رو که فرو کرد داخل خیلیییی دردم اومد😫 و یه لحظه تکون خوردم. دکتر گفت کمرم رو صاف کنم و اصلا تکون نخورم وگرنه کار خراب میشه. استرس زیادی داشتم و خیلی لحظات سختی بود، چندین بار آمپول رو داخل کمرم فرو کرد و تکون داد تا بالاخره جای درستش رو پیدا کرد و آمپول رو تزریق کرد. بعد هم بلافاصله با یه حرکت سریع من رو خوابوندن. پاهام داشت داغ میشد و حس عجیبی داشت. برام توضیح دادن که اول داغ میشه بعد کم کم بی‌حس میشه
چند لحظه که گذشت گفتن پات رو بیار بالا... ولی من هر کاری کردم نتونستم. گفتم نمیتونم. پاهام کامل بی‌حس شده بود. بعدش هم شکمم رو با بتادین کامل خیس کردن و کم کم شکمم هم تا قفسه سینه بی‌حس شد.
بدنم شروع به لرزیدن کرد ولی سردم نبود
حالت تهوع و درد معده‌ی خیلی بدی اومد سراغم
ادامه دارد...

۱ پاسخ

برم بخوابم یا ادامش رو هم میزاری😊

سوال های مرتبط

مامان شاهان مامان شاهان ۲ ماهگی
"پارت۳ اتاق عمل"
اومدن با ویلچر بردن بخش عمل اونجا چن تا سوال پرسیدن و بعدش نیم ساعت منتظر نشستم و اومدن بردن اتاق عمل، تا اتاق عمل کلی شوخی کردن باهام تو اتاق عمل روی تخت دراز کشیدم توی سرم آمپول زدن نشستم و به کمرم آمپول رو زدن و خیلی زود دراز کشیدم ولی بی حس نشدم بعد8دیقه بهم گفتن پاهاتو تکون بده ولی نتونستم تکون بدم سنگین شده بودن
بعدش دکترم اومد که عمل رو شروع کنه دونفر هم بالا سرم داشتن باهام حرف میزدن و سرگرمم میکردن ولی همینکه دکتر چاقو رو به شکمم زد قشنگ حس کردم ولی چیزی نگفتم و درد تا آخرین لحظه تحمل کردم ولی همینکه دکتر گفت پاهای بچه تو لگنه و در نمیاد من دردم بیشتر شد جوریکه انگار واژنم رو داشتن با دریل میسابیدن، بعدش دکتر یه وسیله مث انبر بود اونو گذاشت زیر شکمم و شکممو داد بالا که راحت بچه رو در بیاره که انگار من از درد مردمو زنده شدم که داشتم از درد داد میزدم ولی دکتر بیهوشی گفت چن دیقه تحمل کن بچه رو بردارن بعدش بیهوشت کنم، تا آخرین لحظه درد رو تحمل کردم و پسرم بدنیا اومد و گریه کرد بالا سرم و من بیهوش شدم...
مامان آراد مامان آراد ۲ ماهگی
پارت دوم
تواتاق عمل اومدن بهم سروم وصل کردن ، یه آقایی اومد مسئول بی حسی از کمرم بود بهم گفت با دستام مچ پاهام رو بگیرم سرم رو پایین نگر دارم ، با یع ماده خیلی سرد کمرم رو شست بعدم گفت اصلا تکون نخور ، یهو یه درد خفیفی احساس کردم بلافاصله منو خوابوندن ، پاهام داشت داغ میشد ، پرده کشیدن جلو صورتم ، انگشتای پاهام رو حرکت میدادم به سختی احساسش میکردم ، روی شکمم داشتن یه کارایی انجام میدادن چون من پاهامو حس میکردم گفتم من هنوز میفهمم دکتر گفت خیالت راحت تا تو بی حس نشی من کاری نمیکنم ، یکی هم گفت فعلا دارن شکمت رو میشورن، داشتن منو خام میکردن ، فهميدم دارن کارایی میکنن، نمیتونستم نفس عمیق بکشم شکمم رو محکم تکون میدادن ، کل تنم رو تخت میلرزید ولی دردی نداشتم ، تمام مدت آیت الکرسی میخوندم یرای همه مامانا ، همه چشم انتظارا برای همه تو اون لحظه دعا میکردم با قرآن خوندن اروم میشدم 🫠 منی کع از استرس دو شب بود نخوابیده بودم تنها استرس اون تایمم حال خوب پسرم بود
مامان کایان 🩵🚙 مامان کایان 🩵🚙 ۲ ماهگی
زایمان سزارین پارت سوم)
بعدش اومدن داخل اتاق لباس پوشوندن سروم وصل کردن منم خیلی ترسیده بودم میلرزیدم اصلا آمادگی نداشتم ولی وسایل های پسرم و پرونده ام پیشم بودن چون دکتر گفته بود تا تاریخ نامه ام نزدیک بیمارستان بمونم بعدش گفتن دراز بکش سوند رو بزنیم من با گریه گفتم میشه شوهرمو ببینم گفتن آره دراز کشیدم همون موقع کلی اب اومد کیسه ابم کلا پاره شد دیگه سریع نشستم رو ویلچر گوشیمو با طلا هام گرفتن گفتن ما میدیم به شوهرت و نذاشتن ببینم مامانمو و شوهرمو بعدش پرستار برد تا در اتاق عمل از اونجا به بعد یه آقا بود که برد تا در اتاق عمل بعدی که راهش (یه راه رو دراز بود) همون لحظه هم حرف میزد که شوهرت چی کاره اس چند سالته بعدش دیدم وارد اتاق عمل شدم ۵تا پسر بودن همشون ادکلن زده و به خودشون رسیده بودن یه لحظه فکر کردم رفتم عروسی 😂🤣بعدش از رو ویلچر بلندم کردن گذاشتن رو تخت عمل در همین هین دکترم اومد منو دید خندید و رفت من نشسته بودم رو تخت که دکترا هوون پسرا ازم سوال میپرسیدن و میخندون منو بعدش دکتر بیهوشی اومد و داشت آمپول میزد که دکترم اومد نشست آمپول رو زد در همین هی ازم سوال میپرسیدو میخندوندن اصلا درد بیحسی رو نفهمیدم دکترم اومد از دستم گرفت گفت اصلا استرس نداشته باش و به دکتر بیهوشی گفت دخترم از ۳۴هفته هی میگفت می‌خوام زایمان کنم بچه داره میاد گفتم کیسه ابم ترکید گفت پس واسه چیزی که ترکید کاری نمیشه کرد 😂 بعد سریع گفتن دراز بکش گفتم من بی‌حس نیستم دکترم با خنده گفت اورژانسی هارو بدون بی حس عمل میکنم خندیدم بعدش گفت شوخی میکنم الان بی حس میشی
مامان آریا مامان آریا ۳ ماهگی
پارت سوم
رفتم داخل بخش زایشگاه و اونجا شروع کردن به نوار قلب گرفتن که باز هم خوب نبود و همزمان شروع کردن به زدن آمپول فشار یه 20دقیقه ای گذشت که چند تا ماما و شروع به معاینه کردن دیدن یه سانت شد دو سانت و منی که همچنان استرس نوار قلب و ترس زایمان همگی دست داده بود بهم دلم رو آشوب کرده بود.کم کم داشت درد زایمان در حد پریودی میومد سراغم بهشون گفتم خوب باید چیکار کنیم که دیدم رفتم و با یه دکتر دیگه اومدن و نوار قلب رو چک کردن دیدن خوب کار نمیکنه و شروع کردن به سون زدن بهم بنده خدا ها اینقدر با ملایمت زدن که من اصلا دردی نفهمیدم.سرمم رو قطع کردن و دست گاه نوار قلب رو هم جدا کردن و منو با ویلچر بردن سمت اتاق عمل.من همیشه از اتاق عمل وحشت داشتم ولی وحشت من همش الکی بود چون اون ترسی که من از اون اتاق برا خودم دارم انگار یه قول هس.خابوندنم رو تخت اتتق عمل دستگاه فشار خون و دستگاه ضربان قلبم رو بهم وصل کردن بلندم کردن و گفتن بشین دکتر بیهوشی چند بار پنبه الکلی کشید رو گودی کمرم و شروع کرد به سوزن بیحسی زدن و بلافاصله منو خابوندن تا بیحس بشم.هی میگفتن پاتو بگیر بالا هرچی تکون میدادم نشد پاهام اولش گرم شد در حد دو دقه طول کشید که بیحس شد و بعد 5دقع کار کردن یهو صدای بچم رو شنیدم که از خدا اون زمان رو برا همه چشم انتظارا و همه اونای که بچه ندارن آرزم میکنم.واقعا لذت بخش ترین مدت عمرم بود
مامان 💓 پرنسا💓 مامان 💓 پرنسا💓 روزهای ابتدایی تولد
پارت دو سزارین
همسرم رفت بسته زایمان رو خرید و اومد پرونده هم تشکیل دادن،من لباس سزارین پوشیدم،آزمایش ادرار و خون و چندتا دیگه،و دوباره ان اس تی گرفتن،خیلی اذیت شدم رو کمرم دراز کشیده بودم،کمرم داشت نصف میشد،بعد اومدن با ویلچر دنبالم بردنم واسه عمل،قبل رفتن به عملم یه چندتا فرم پر کردم،اونجا بود استرسم اومد سراغم،از ترس گریم گرفته،رفتم تو از کمرم آمپولو زدن و سریع دکتر بیهوشی اومد آمپولو از کمرم زد،اصلا درد نداشت آمپول،حتی از زدن یدونه سرم هم کمتر درد داشت اون آمپول،سوندمم گفتم اتاق عمل وصل کنن،سریع سوند و وصل کردن،همینکه دراز کشیدم فشارم شدید افتاد و استفراغ کردم اما چون ناشتا بودم چیزی بیرون نیومد،یه لحظه اتاق عمل جلو چشام داشت میچرخید،همونطور بی حال دراز کشیده بودم بچمو آوردن بیرون از شکمم،خودم متوجه شدم،چون وقتی بچه رو میارن بیرون یه تکونایی میدن بهت که کامل میفهمی دستشونو تا آرنج کردن داخل شکمت،بچه رو درآوردن و در حد چند ثانیه نشونم دادن و سریع بردنش،بهم گفتن صحیح و سالمه اما من خیلی نگرانش بود فقط حین عمل دعا میکردم سالم باشه،بعدش که داشتن میدوختنم فقط خوابم میومد و خوابیده بودم اما متوجه دور و برم هم بودم....
ادامه پارت سه
مامان جوجولات🍬🍫 مامان جوجولات🍬🍫 ۳ ماهگی
ادامه زایمان..
بعد از اینکه وارد اتاق عمل شدم دستیار بیهوشی کمکم کرد بشینم روی تخت و پاهامو دراز کنم پرسید استرس داری گفتم ن و دکتر بیهوشی اومد تو اتاق پرسید بیحسی یا بیهوشی ک گفتم بیحسی و بعد کامل برام توضیح داد و شروع کرد بتادین و بعدم گفت الان میخوام بیحس کنم و همون اول بیحس شدم برای منی ک از دکتر میترسم و وحشت آمپول دارم واقعا هیچی بود اصلا سوزنش سوزن نبود🤣
بعدم دراز کشیدم و دکتر رفت و دستیارش کنارم بود یه نفر از زیر سینه تا رونام رو پر بتادین کرد پرده آبی کشیدن وسایلا رو یکی آماده میکرد دکترم اومد هنوز پنج دیقه نشده بود اومدم بگم خانم دکتر میشه هرکار میکنین بگین بهم ک شنیدم گفت عزیزم نترسیا این تکون خوردنا برا اومدن آقا یزدانه ک یه دفعه صدای گریشو شنیدم اصلا قابل وصف نیست از ته دلم خواستم خدا ب هرکی چشم انتظاره بده اشک شوق ریختم ک دستیار بیهوشی گف مامان گریه نکن حالت بد میشه چند باری صدای گریشو شنیدم و منتظر ک بهم نشونش بدن از کنار پرده اوردنش و من پسرم رو دیدم بعد از اون کم کم حالت تهوع گرفتم ک یه چیزی زدن تو سرمم بعدم ک بشدت نفس کم میاوردم بینیم کیپ کیپ شده بود دهنم خشک کویره کویر یکم آب مقطر ریخت اما بی فایده بود ناخودآگاه تخت رو تکون میدادم ک گفتن چیکار میکنی مامان داریم بخیه میزنیم گفتم دست خودم نیس حالم خیلی بده ک شنیدم دستیار بیهوشی گف هرچی دارو بود رو گرفتی مامان و ماسک اکسیژن زد برام و من هیچی نفهمیدم دیگه😴
مامان 🩵🩶💙محمدرضا مامان 🩵🩶💙محمدرضا ۴ ماهگی
آنژیوکت رو بد جا زد و اولش از آرنج دستمو نمیتونستم خم کنم ، بعدشم که خم میشد خون برمیگشت تو سرم🤕
بعدش سوند رو آوردن، سوند هیچ دردی نداشت فقط یه سوزش کوچولو و یه حس بد که همش فکر میکنی میخواد دراد😑🤕
ساعت یه ربع به یازده با ویلچر اومدن ، بردنم اتاق عمل ، مامانم و خواهرم و خواهر شوهر موندن تو اتاق و ازم خدافظی کردن🥹 و همسرم تا در اتاق عمل اومد🥺 هیچ استرسی نداشتم ، شب نخوابیده بودم چون داشتم آشپزی میکردم برا چند روز ، حسابی خوابم میومد😴جلو در اتاق عمل هم باز فشارمو و ضربانمو چک کردن و چند تا سوال پرسیدن ، بعدش بردن اتاق عمل شماره ۱۱ ، نشستم رو تخت ، تا دکتر خودم بیاد ، دکتر بی حسی گفت خم شو جلو ، آمپول بی حسی رو زد به کمرم درد نداشت ولی باز یه حس خاصی داشت ، یه فشاری به کمرم میومد که یکم‌ ناخوشایند بود ، بلافاصله کمک کردن دراز بکشم و پاهام داغ شدن و دیگه نتونستم تکونشون بدم! دکترم اومد ، اول شروع کرد جای عملو ضدعفونی کردن و بهم‌گفت که نترسم داره ضدعفونی میکنه و متوجه میشم، بعدش گفت که میخوام عمل شروع کنم آماده ای؟ گفتم یس😁😎 از سقف نور چراغ یه جوری بود که دیده میشد دکتر داره چیکار میکنه😮😵‍💫
مامان نینی مامان نینی ۱ ماهگی
تجربه سزارین
پارت 2
بعد از چندشی شدن از دست سوند داشتم ثانیه هارو می‌میشماردم که زود برم اتاق عمل بی حس شم سوند لنتی رو حس نکنم خیلی میسوخت خدایی تکون ک میخوردم رو تخت کباب میشدم تا اینکه بالاخره لحظه موعود رسیددد و صدام کردن و با کمک پرستار رفتیم ک بریممم ورودی اتاق عمل مامانم اومد و بوسم کرد خیلی قشنگ بووود همسرمم دستمو گرفت و نمیدونم چرا ب بنده خدا زیاد محل ندادم 😂 یه خانوم خدمه خیلی مهربون اومد دستمو گرفت و رفتیم ب سمت اتاق عمل وارد ک شدم هیچکی نبود منو اون خانومه بودیم روی تخت نشستم سوند همچنان رو مخم بود کم کم بقیه اومدن فشارم نوار قلبم و اینا رو چک کردن و یچیزایی برای نوار قلب ب سینم وصل کردن و دکتر بیهوشی اومد دوباره گفتن بلند شو و بشین و سرتو بنداز پایین و تکونم نخور من ازین قسمت خیلی میترسیدم چون بهم گفته بودن درد داره فلان ولی خب متاسفم ک میترسونن بقیرو اصلا اونجوری درد نداشت در حد یه آمپول ساده بود و تموم شد و بعدش باز گفتن آروم بخاب و دکتر بیهوشی همش اسممو می‌پرسید و یه چند ثانیه بعد گفت پای چپتو بیار بالا پاهام خیلی سنگین و داغ شده بود و بار دوم ک خواست نتونستم بیارم بالا بی حسی هم حس بامزه ای بود انگار هر پام 300 کیلو بود 😂
مامان محمدعلی مامان محمدعلی روزهای ابتدایی تولد
تجربه من از زایمان (قسمت پنجم)
یه پرده جلوم کشیدن و عمل جراحی رو شروع کردن
حال من لحظه به لحظه بدتر میشد
لرز شدید که باعث می‌شد دندونام به هم بخوره و کم کم فکم کامل منقبض شد و دندونام خیلی درد گرفته بودن از شدت فشارش... معده‌ام به حدی درد و سوزش و تهوع داشت که واقعا داشتم می‌مردم. بهم گفته بودن هر موقع تهوع اومد سراغم بهشون بگم. دو بار برام دارو تزریق کردن ولی فایده خاصی نداشت. البته من ناشتا نبودم و این باعث تهوع وحشتناک شده بود.
تخت هم یه جوری جا به جا میشد و مثل گهواره تکون میخورد که حس میکردم دارن اونجا با بچه کشتی میگیرن🥴
دکتر بیهوشی هم تا آخرش بالاسرم وایساده بود، بازم خدا رو شکر پیرمرد بود و کمتر معذب میشدم🤦🏻‍♀️
وقتی بچه رو از شکمم در آوردن من اصلا حسش نکردم... و این خیلی بد بود. من حس اون لحظه که بچه به دنیا میاد و مادر حسابی سبک و راحت میشه رو خیلی دوست داشتم و سزارین این لذت رو از من گرفت🫠 شاید باورتون نشه ولی این موضوع خیلی روی روحیه من تاثیر منفی گذاشت
وقتی دکتر و پرستار ها گفتن مبارک باشه... تازه متوجه شدم که بچه رو در آوردن... بچه رو بردن خشک کردن و توی حوله پیچیدن و موقعی که داشتن رحم رو تمیز میکردن و بخیه میزدن، پرستار چند لحظه صورت بچه رو روی صورتم گذاشت🙃
ادامه دارد...
مامان حلما مامان حلما ۵ ماهگی
رفتم داخل کمکم کردن برم روی تخت عمل گفت شونه هات بنداز شل بگیر خم شو من با زدن امپول توی کمرم قلقلکم میگرفت هی تکون میخوردم اونم هی امپول در میورد دوباره میزد تو کمرم من اشکم در اومده بود میگفتم بخدا درد نداره قلقلکم میاد چقدر اون لحظه وحشتناک بود تنها قسمت بد عملم همون امپول بود.. بعد زدن امپول زود کشیدنم بالا دراز کشیدم پاهام داغ شدن دکتر اومد روی شکمم بتادین میکشید من حس میکردم گفتم من هنوز حس میکنم گفتن نه چیزی نیست بعد از چند دقیقه تخت تکونای بدی میخورد من حالم بد شد تپش قلب شدید گرفتم و حالت تهوع و نفس تنگی مجبور شدن بیهوشم کنن وقتی صدای بچمو شنیدم گفتن ببینمش اوردنش من فقط مژه هاشو دیدم گفتم قربونت برم مامانی و بیهوش شدم دیگه هیچی نفهمیدم حتی صدای گریه های بچه رو نمیشنیدم.. بعد از تموم شدن عملم قبل اینکه ببرنم ریکاوری من بهوش اومدم و پرسیدم بچم کجاست تعجب کردن که چقدر سرحالی😂ولی من خیلی حالم خوب بود انگار سبک شده بودم بردن ریکاوری با پرستارا چقدر حرف زدم
مامان فندوق مامان فندوق ۳ ماهگی
سلام من اومدم با تجربه زایمان سزارین
روز چهارشنبه ساعت ۶ صبح رفتیم بیمارستان اول رفتم زایشگاه ازم nstگرفتن گفتن خیلی انقباض داری درد نداری ک نداشتم بعد بردنم بهم انژیوکت وصل کردن و کلی شرح حال گرفتن و بعد سوند وصل کردن من از سوند خیلی میترسیدم و خودمو سفت میکردم ولی اصلا اونجوری ک‌فکر میکردم نبود ساعت ۸ گفتن آماده ای بریم اتاق عمل رفتم رو‌ولیچر بردنم اتاق عمل یکم محیطش برام ترسناک بود چون اولین بارم بود ولی زیاد استرس نداشتم کلی آدم اونجا بود هرکسی مشغول ی کار بود دکترمم اومد کمک کردن رو تخت نشستم گفتن کمر و گردنت رو خم کن آمپول بی حسی بزنیم من ترسی نداشتم از اون ولی چون دریچه نخاعی من تنگ بود یکم اذیت شدم و چند بار سوزن زد تا تونستن جای درستی پیدا کنه وقتی تزریق تموم شد پام شروع ب داغ کردن کرد درازم کردن و جلوم پرده کشیدن سرم وصل کردن حس میکردم چیزی روی شکمم میکشن گفتم من بی حس نیستم هنوز شکمم رو پاره نکنید گفتن نه نترس هنوز داریم بتادین می‌زنیم بعدش دیگه نفهمیدم کی شکمم رو پاره کردن صدای گریه بچم پیچید و دنیا مال من شد تمیزش کردن آوردن کنار صورتم بوسش کردم بعد بردنش لباس تنش کنن..بعد حس کردم حالت تهوع دارم گفتم بهشون ی آمپول تو سرم زدن اما خوب نشدم و بالا آوردم بعدش باز گفتم سردردم بهم آرامبخش زدن دیگه چیزی نفهمیدم یهو چشامو باز کردم دیدم چنتا مرد می‌خوان بزارنم رو تخت دیگه ببرن ریکاوری تقریبا یک ساعتی تو ریکاوری بودم دوبار اومدم شکمم رو فشار دادن ک چون بی حس بودم زیاد درد نداشت بعدش هم بردن بخش و پسرم رو آوردن برای شیر خوردن ..در کل از انتخابم راضی ام بازم برگردم عقب سزارین انتخابمه الآنم درد ندارم ۸ ساعتی شیاف میزارم تو بیمارستان هم پمپ درد داشتم که اصلا دردی حس نکردم