سلام مامانا من دیروز رفتم بیرون تا سرکوچه چون حوصله دخترم سر رفته بود رفتیم برای دخترا آبمیوه گرفتم رو صندلی نشسته بودم به دختر کوچیکم آبمیوه میدادم دختر بزرگم پهلوی من وایستاده بود یه آقا امد قدشو خم کرد پنج سانتی بچه یعنی اینقدر نزدیک که حرارت دهنش به صورت بچه می‌خورد میگفت ماشالله دایی اسمت چیه بچمم ترسید منم زود واکنش نشون دادم گفتم به شما چه برو اونور اینم زودی ترسیدی فرار کرد سنش هم کم نبود پنجاه پنجاه خورده سال داشت
یه حس خیلی بدی گرفتم اول که از خودش دفاع نکرد فرار کرد منو خیلی مشکوک کرد دوم اینکه خیلی ازش چندشم شود
انگار میخواست به بچه نزدیک بشه
میخواستم تیکه تیکه اش کنم از دیروز تا حالا خیلی تو فکر این هستم
الهی خیر نبینن که آدم از جامعه اینقدر می‌ترسه

وای خیلی بده ولی خداروشکر که تومادر قوی بودی وزدی تو پوزش و فراریش دادی

اینا خیلی هاشون بیمار روانی هستند ، همین که قاطع برخورد کردی عالیه

ای خدا🥲امنیتم دیک نداریم

عوضی بیشرف خدا لعنتشون کنه

خداروشکر به خیر گذشته ،واقعا جامعه ناامن شده

وای من بودم سکته میکردم تازه من ی پیر زنی یکبار اومد دور اهورا خیلی ترسیدم شوهرم هم بود مامانمم بود بهش گفتم برو اونور چی می‌خوایی

بسم الله مردم دیوونه شدن
همین طور الکی اومد سراغ بچه؟از تو هم نترسید😳

عزیزم مواظبش خودتون باشین هیچوقتم بچه هاتو تنها نفرست توکوچه
خودتم جاهای خلوت نرو