بچه ها از وقتی زایمان کردم دلم یه جوریه خیلی نگرانی تو دلمه انگار از یه چیزی میترسم که نکنه یه اتفاق بد بیفته
به خاطر نوزاد من وهمسرم نمیتونیم کنار هم بخوابیم وتا صبح نا آرامم .همش تو اتاقی که با بچه هام خوابه رو نگاه میکنم .حتی به فکر بچهام نیستم چون شوهرم خیلی مراقبه برای آب و دستشویی وبی خوابی و......ولی دلم یه جوریه نمیخوام ازش دور بمونم .ولی نمیشه بهش احتیاج دارم این روزها انقدر در گیر بودیم از قبل زایمان تا عمل تا زردی بچه و......انگار ۱۰۰۰ساله همسرم رو ندیدم وفاصله داریم .نمیدونم اگه مادرم بره .هم میشه کنار هم بتونیم باشیم یا نه .اصلا حس بدیه نمیخوام ادامه پیدا کنه .ازم دور باشه اونم خوابش بهم خورده وروز هم مشغله داره .کلا از همه چی تو دنیا واسم مهم تره وقتی برای این که خوابش بگیره میبینم سرش تو گوشه حس بدی دارم افکار منفی میاد سراغم .البته تا قبل زایمان با هم سرمون تو گوشی بود تو اینستا وگوگل و.....نمیدونم چرا حسم نمیتونم کنترل کنم .حتی یه جنسی رو برای فروش میزنه تو دیوار بدم میاد چت کنه با مشتری 😱😱😱😱دست خودم نیست

۹ پاسخ

دیگ نزاری بچه دار بشیا

میگذره گلم

دقیقا منم مث سما بودن تا یک ماهی طول کشید اون حسم دست خودت نیس الان من درکت میکنم ب مرور خوب میشی بخاطر زایمانته

طبیعیه عزیزم‌خوب‌میشی‌منم تا یه هفته پیش اینطوری‌بودم نشستم باهاش حرف زدم خوب شدیم‌واقعا خیلی دور شده بودیم

درست میشه عزیزم کلا بچه زندگی رمانتیک رو بهم میریزه مثل قبل بچه نمی‌تونیم باشیم

خب کنار هم بخوابید عزیزم نزارید فاصله بیفته ما بچه سوممون ک دنیااومد از اول کنار هم خوابیدیم بچه های بزرگ اونور باباشون منو شوهرم وسط دختر کوچیکم اینور من

طبیعیه
چون هیکلت بهم ریخته ودرگیر بچه ای ونمیتونی بهش برسی اعتماد به نفست اومده پایین ومدام افکار منفی میاد سراغت
اما از همین اول همسرتون رو توی کارای بچه شریک کنید
تنهایی مسئولیت رو به دوش نکشیدهم عادت میشه براشون هم خستگی وزحمت شما رو بیشتر درک میکنن ووابستگیشون به بچه وشما بیشتر

دقیقا حس منم همین بود روزای اول داشتم دیوونه میشدم چندروز الکی پشت سر هم گریه میکردم ..وقتی بچم میخوابید شده ده دقیقه میرفتم تو بغل شوهرم تا اروم بشم
خداروشکر الان خیلی بهترم

منم احساس میکردم بچه بیاد بهم نزدیکتر میشیم ولی انگار از هم فاصله گرفتیم

طبیعیه بابا من بعد یکسال تازه دارم بخودم میام باورکن

سوال های مرتبط

مامان رستا مامان رستا ۱ ماهگی
بزارین بگم حس و حال بعد از زایمان چجوریه
با اینکه بچه تو میگیری بغلت و حس خوبی داری ولی در عین حال میتونی دچار فروپاشی روانی باشی.
دوران حاملگی که کلا انگار هیچی نداری فقط یه شکمه که هی داره بزرگ میشه هرازگاهی تکونم میخوره
خسته میشی از بی خوابیای شبانه، از وزن سنگین، از شب ادراری ها
و دردای دیگه که تو دوران حاملگی میاد سراغت
حالا این وسط یهو وقت زایمانت میرسه و همه زندگیت میفته رو دور تند
به خودت میای میبینی یه بچه انداختن تو بغلت که بار مسئولیتش رو دوشت سنگینی میکنه در صورتی که خیلی خسته ای.
انتظار داشتی کاش یکی بهت میگفت میتونی بعداز زایمان یه مدت بری استراحت کنی فکر هیچی هم نکنی ولی همچین چیزی نیس.
وقتی درد داری فکر گریه های بچه رو باید کنی فکر شیرش و چیزای دیگه.
با اینکه با خودت درگیری و نمیدونی الان کجای زندگیت هستی
اصلا این بچه برای تو چیه یا تو برای اون بچه کی هستی؟
بعضی اوقات حتی حسی به بچه هم نداری حتی عصبیت هم میکنه.
دلت میخواد بزاریش یه جایی و یه مدت بری برای خودت.
میخوام بگم میگن دوران بعد از زایمان شیرینه بله شیرینه
ولی در صورتی که با احساسات خودت کنار بیای
این احساسات کاملا نرماله
چون یه مدت مادر گیجه چون نمیدونه تو زندگی الان چه نقشی داره.
پس با احساساتتون کنار بیاین. با همسرتون حرف بزنین بهش بگین این حس رو دارین.
هیچ روانشناسی اونقدر که همسرتون بهتون کمک میکنه، کمکژ نمیتونه کنه.
حستونو بریزین بیرون اگر میخواین موقع بچه داری روحیه خوب و سالمی داشته باشین❤️❤️
مامان آدرین مامان آدرین ۲ ماهگی
امشب شدیدا دلم گرفته و کلی گریه کردم
دوران بارداری شوهرم هر بار بحث مون میشد فقط میگفت بچم بچم
همیشه نکرانیش بچه بود اگه هم بهم رسیدگی میکرد فقط بخاطر بچه بود
از روزی که دنیا اومده
همون روز اول تو بیمارستان همه توجهش به بچم بود اصلا سراغ من نمی آمد حتی نیومد بوسم کنه بغلم کنه که براش بچه آوردم تو این چند روز همش رو اعصابمه حتی منو نمیبرع خونه بابام میگه بچم آب به آب میشه
یه حرفایی مسخره میزنه من مادرم و این مدت ندیدم چون عمل شده و استراحت مطلقه
نیاز دارم مادرمو ببینم ولی این میگه نمیبرمت تا بچه بزرگ بشه
تو‌خونه اصلا بهم کمک نمیکنه خودم شب تا صبح بیدارم این تماما خوابه
به اطرافیانش اقوامش بیشتر از من اهمیت میده کارای اونا رو انجام میده ولی کنار من نیست
واقعا حالم بده
حسودی نمیکنم به بچم ولی دارم از این حس بی ارزش بودن متلاشی میشم
حتی سزارینی بودم دستمو نمی‌گرفت کمکم کنه واسه بلند شدن خودم دستمو به زمین می‌گرفتم و بلند میشدم حتی حمام رفتم پانسمانم باز کنم نیومد کمکم کنه در صورتی که حالم بد بود به زور ایستاده بودم تا اینکه خودم ازش خواستم بیاداینحوری از خودش نمی‌فهمه که باید کمک حالم باشه