داستان حقیقی
ناخنکارم
قسمت ۳

اره خلاصه تازه با دوس پسرم کات کرده بودم اصلا یادم نیس سر چی، مهمم نبودن.این میرفت، یکی دیگه جاش میومد.
با دوستم از سعادت آباد داشتیم پیاده میرفتیم تا ایستگاه اتوبوس پیدا کنیم برگردیم خونه.
دقیقا یادمه چقدر با حسرت خونه ها رو نگاه میکردیم و دوتایی رویا پردازی میکردیم که اگه مخ یکی از این بالاییا رو زده بودیم و خانوم خونش بودیم چه زندگی لاکچری و چشم دراری بود.
یهو از پشت سر صدای بوق شنیدیم.
خب ما جفتمون میدونستیم گوشه خیابون فقط یه دلیل داره یکی بوق بزنه اونم حتما یه پسر جوان میخواد نخ بده.
اینکه دوتایی برگشتیم و دیدیم اوه اوه یه بنز آخرین مدل که اصلا نمیدونم چی بود مدلش اما خیلی مدل بالا بود،با دوتا سرنشین.
دوتا پسر که فقط چندثانیه نگاشون کردیم خوشگل بودن.
دوتا برگشتیم باهیجان دست همو فشار دادیم شروع کردیم به توضیح،
که اره راننده رو دیدی؟ اون پسره کنار راننده عجب تیکه ای بود،اوه ماشینشونو...
جفتمونم آرزو میکردیم برن جلو برامون وایسن و زیرچشمی میپاییدیم که از هیجان تن صدام رفت بالا کوبیدم تو پهلوی مهسا که من مهی صداش میکردم با هیجان گفتم مهی مهی وایساد

۳ پاسخ

ادامه

ادامش

داستان خودته؟؟؟

سوال های مرتبط

مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۸ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۴۱

من یه دلیل بزرگ داشتم برای اینکه سهراب رو انتخاب بکنم حامد بعد از جدایی از نیارا خواهر سهراب رو گرفته بود که یعنی نسبتشون می‌شد پسرخاله و دختر خاله.
از بعد اینکه حامد ،نیارا رو طلاق داد،خاله‌هام یه جور دیگه به مامانم نگاه می‌کردم یه جوری باهاش حرف می‌زدن که انگار یعنی تربیت تو مشکل داشت.
منم با خودم گفتم هم سهراب پسر خوبیه هم می‌تونم اینجوری این لکه رو از دامن مامانم پاک بکنم.
از یه طرف دیگه ته دلم خیلی خوشحال بودم احساس آزادی می‌کردم...
احساس نجات...
قرار بود گوشی برام بگیره،
هرجوری دلم می‌خواد لباس بپوشم.
هر وقت دلم می‌خواد اجازه داشته باشم از خونه برم بیرون.
همه آنچه که خونه پدرم نداشتم...
اما ازدواج با سهراب بدی خودشم داشت دیگه اجازه نداشتم درس بخونم،
اجازه نداشتم سر کار برم .
فقط باید خانه دار می‌شدم .
اما قبول کردم...
فاصله بین خواستگاری تا عروسی ما فقط دو ماه طول کشید و من رفتم طبقه بالای خونه مادر شوهرم یعنی خالم زندگی کردم.
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۸ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۳۹

وقتی خواهرم فرار کرد و رفت بچه‌اش ۱۰ ماهش بود و من ۱۵ سالم.
تمام مسئولیت این بچه رو به عهده گرفتم.
پسرش شیر مادر می‌خورد با رفتن نیارا خیلی بی‌قراری کرد اما چاره‌ای نبود.
یادمه چند شب تا صبح بیدار موندم تا بچه به شیر خشک عادت کرد.
تمام مسئولیت‌هاش از حموم بردنش تا خوابش و نگهداری و آروم کردنش همه چیزش با من بود پسر نیارا شده بود پسر من...
از شانس من دقیقاً همون زمان کرونا اومد ،
مدرسه‌ها آنلاین شد من که اون موقع اصلاً هیچ گوشی نداشتم و اجازه هم نداشتم گوشی داشته باشم مجبور بودم با گوشی مدل پایین مامانم که حافظه نداشت و اینترنتش ضعیف بود و همیشه هنگ میکرد، سر کلاس باشم.
وای از اون روزی که مامانم خونه نبود و کلاس‌های من شروع می‌شد ، دقیقاً اونجا بود که احساس کردم نمی‌تونم درسمو ادامه بدم چون این وضعیت واقعاً برام غیر قابل تحمل بود.
کلاس‌های آنلاین وقتی گوشی ندارم،
بچه‌ای که افتاده گردنم، خستم کرده بود...
یه روز خونه خالم بودیم که یکی تماس گرفت با مامانم گفت خواستگاره...
مامانم معمولا جواب همه خواستگارا رو یکی می‌داد، به همشون می‌گفت بچه ست ، داره درس می‌خونه.
اما اون شب بهشون گفت خبرتو می‌کنم
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۸ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما

نور

گفت پدرتون موقع رد شدن از خیابون وقتی میخواسته از لبه جوی کنار خیابون رد بشه پاش گیر میکنه و موقع زمین خوردن سرش به عقب و جلو خم میشه.
همین رفت و برگشت سر باعث آسیب به مویرگ نخاع شده.
یک لحظه با خودم تصور کردم کاری که هرروز ما انجام میدیم و خیلی معموله،همین گذر از جدول کنار خیابون شده باعث آسیب به نخاع؟؟؟
نمیدونم اما انگار بقیه هم تصویر اون لحظه رو تجسم کرده بودند چون وقتی عمه ها و عزیزخانوم باخبرشدند،همگی به خونمون اومدند.
عمه اختر میگفت چشم زخمه
زن عمو خدیجه گفت معلومه که چشم و نظره! اخه کی با رد شدن از جدول مویرگ نخاعش پاره میشه؟
عزیزخانوم(مادر پدرم) کوبید تو سینشو گفت اخ الهی بمیرم برات مادر که چشم دیدن خوشی و خوشبختیت رو نداشتن.کمر بچم تا شد.
یکم توضیحش سخت بود برای عزیزخانوم که اسیب بخاطر شتابی که به سر وارد شده ست.
اما تقریبا همه هم نظر بودن که وقتی سواد و تحصیلاتت، صدای خنده های از ته دل زن و بچه هات، بوی خوش غذاهای رنگارنگت از خونه بیرون رفت،چشم و نظر رو بوم زندگیت خواهد نشست...
یک هفته از نبود مادر و بستری بودن پدر میگذشت که مادر با گریه پشت تلفن اعلام کرد پدر دیگه دست و پاهاش رو حس نمیکنه و نمیتونه حرکت بده.
پدر قدبلند و چهارشونه ی من،با اون هیکل درشت و اندام ورزیده که هرروز با کت و شلوار رسمی سرکار میرفت،یعنی دیگه قادر به حرکت نبود؟
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۸ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
پارت ۱۵
زینب

از حق نگذریم چون بچه پسر بود براش سنگ تموم گذاشتن یه روستا رو غذا دادن دو بار گوسفند کشتن براش.
حتی به لطف پسرم از من هم نگهداری کردن.
این بین تنها چیزی که اذیتم می‌کرد این بود که هر وقت معصومه اجازه می‌داد پسرم از تو بغلش بیرون میومد و من می‌تونستم بهش شیر بدم.
راستشو بگم،به خاطر شغل نظامی پدرم ما بچه‌هاش یه چیزیو خیلی خوب یاد گرفته بودیم،مدارا کنیم و بسازیم...
حتی به قیمت سوختن جوانی و عمرمون باز بسازیم. مخصوصاً حالا که یه پسر داشتم.
اما باز با این حال بعد از دوران نقاهتم با بابام تماس گرفتم بهش گفتم: خوشبخت نیستم, آرامش ندارم, خستم...
گفت حالا یه بچه داری قبلش می‌شد بهش فکر کرد ولی الان چی؟؟؟
خواستم بهش بگم من که تو دوران عقدم بهت گفتم .
اما کی جرات داشت بهش حرف بزنه!
راستم می‌گفت ، باید به خاطر پسرم تحمل می‌کردم...
و من ۴ سال اون زندگی رو تحمل کردم...
چهار سال کذایی که پسرم بیشتر از من تو بغل معصومه بود،۴ سال دخالت. ۴ سال تحمل...
یه شب وقتی می‌خواستم عرفان رو بخوابونم،طبق معمول هر شب که بهونه ی عمه اش رو می‌گرفت اون شب وسط گریه‌هاش گفت : من مامان معصومه رو می‌خوام!
تنم یخ زد! با وحشت گفتم عرفان چی گفتی؟ اون همچنان داشت گریه می‌کرد با ناله می‌گفت من مامان معصومه رو می‌خوام...
برگشتم به علی گفتم می‌شنوی چی داره میگه!!!!
علی خیلی بی‌خیال گفت چیزی نیست که! حالا معصومه هم بچه نداره این بچه صداش کنه مامان. چیه مگه!
گفتم مگه مادر مرده است که به عمش بگه مامان؟!
علی بهم گفت تو خیلی عقده‌ای هستی،چی میشه دل یه بنده خدا رو شاد بکنی؟
به هر بدبختی بود اون شب عرفان رو خوابوندم.
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۸ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۱۷

اما سرنوشت خواهرام:
نیکو و نیلا اون روز صبح زود از خونه زدن بیرون.اول با خودشون فکر کردن برن یه شهر دیگه اما اگه میرفتن دوست پسراشون که عشق زندگیشون بودن رو دیگه نداشتن.
پس نیلا زنگ میزنه به نیما(۱۰سال ازش بزرگتر بود) بهش میگه باید هم رو ببینن.
نیما هم که فکر میکرده طبق معمول قصد دیدن چند دقیقه ای تو کوچه پشتی مدرسه ست، میگه خوابم میآد باشه ظهر میآم.
نیلا اما میگه: آدرس خونت رو بده باید ببینمت.
اینو که میگه خواب از سر نیما میپره و بلند میشه میشینه.
میپرسه چی شده؟
نیلا میگه فقط حضوری میتونم توضیح بدم باید ببینمت.
نیما یه پارکی که یه طرف دیگه شهر بود قرار میزاره.
دخترا تقریبا یک ساعتی منتظر بودن تا نیما رو میبینن که داره میآد سمتشون.
نیلا از نیکو فاصله میگیره و میره سمت نیما.
نیما میپرسه اون کیه؟
نیلا میگه خواهرم.بریم اونجا برات تعریف میکنم.
بعد خودش میره رو یه نیکمت میشینه و منتظر میشه نیما هم بشینه.
به نیما میگه: ما از خونه فرار کردیم.دیگه نمیخوایم برگردیم خونه.
نیما با تعجب و صدایی شبیه به فریاد میگه: چیییی!!!!!
بعد آرومتر میگه: فراره چی؟ پشم چی؟ کشک چی؟ مگه بچه بازیه؟ پاشو برو خونتون بابا...
نیلا اما تمامِ جدیتِ تصمیمش رو میریزه تو صداش و میگه: ما برنمیگردیم، برگردیمم کشته میشیم... چون تو عشقمی گفتم به تو بگم بلکه بیای باهامون یا کمکم کنی.نمیخوای که هیچی...میریم یه شهر دیگه...
مامان مهیار مامان مهیار ۷ ماهگی
سلام مهربونا. شب بخیر. اومدم یه تجربه رو باهاتون به اشتراک بذارم. امشب پدر و مادرم و خواهرم مهمونم بودن. شام قورمه سبزی داشتیم. سر سفره، مهیار همش سینه خیز میومد سمت غذا. هرچقدر میذاشتمش عقب یا اسباب بازی میدادم دستش میومد سمت سفره و غذاها. منم خیلی گشنم بود، با مامانم و خواهرم هم مشغول صحبت بودیم، یکی از استخون ها رو تمیز کردم و درازش کردم و دادم دستش. استخون سفت بود و اصلا فکر نمیکردم که بتونه بشکندش. سرم و چرخوندم و مشغول صحبت شدم. یهو بعد چند دقیقه که نگا مهیار کردم، دیدم سرخ شده و خس خس میکنه. جیغ کشیدم و سریع برش داشتم و چرخوندمش و زدم پشتش اما فایده نداشت. محکم جیغ کشیدم و مامانم و صدا زدم. مامانم و خواهرم اومدن و بچه رو از دستم کشیدن. من ترسیده بودم و فقط های های گریه میکردم و خودم و میزدم و خودم و لعنت میکردم. خواهرم سریع دست کرد داخل گلوش و گفت یه تیکه استخون گیر کرده. مهیار هم با لثه هاش و دوتا دندون کوچولویی که تازه درآورده بود دست خواهرم و گرفته بود و نمیذاشت استخون و در بیاره. در کل شاید ۲ دقیقه طول کشید تا بالاخره استخون در اومد اما من مردم و زنده شده. به تمام معنا، من مردم.... بعدا نگاه کردیم دیدیم یه تیکه از استخون رو شکونده بود و چون دراز کش بوده، سریع رفته بود پایین. تیز بود و گلوی بچم و زخم کرده بود. توروخدا مراقب بچهاتون باشید و اشتباه من و تکرار نکنید. من هنوزم دستام داره میلرزه. نمیدونم اگه خواهرم نبود چیکار باید میکردم و چه خاکی به سرم میشد.
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۸ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
پارت ۱۳
زینب

بعد از اون سفر کذایی معصومه برگشت سر کارش.
فکر کنم چهار پنج روز بعدش بود که شنیدم معصومه جوری به یه دزد سیلی زده که به کرده‌ها و نکرده‌هاش اعتراف کرده.
انگار تازه بعد از ازدواج داشتم این خانواده رو می‌شناختم.
تازه فهمیدم معصومه چه شخصیت وحشی و خشنی داره...
شب‌ها بعد از اینکه شیفت کاریش تموم می‌شد یه سر میومد پیش ما. چون معصومه هم تو همون ساختمون زندگی می‌کرد انباری خونه رو بازسازی کرده بودند و تبدیل به یه خونه کوچیک شده بود،معصومه با شوهرش همونجا زندگی می‌کردند...
یه روز احساس کردم شیر کاکائویی که خوردم بهم نساخته به شدت معدم درد می‌کرد حالت تهوع خیلی بدی داشتم ی می‌خوردم یا هر کاری می‌کردم این حال بهتر نمی‌شد،اون روز یادمه طبق معمول باید شام برای معصومه هم درست می‌کردم.
وقتی معصومه اومد متوجه رنگ پریدگی بدحالیم شد.
با شک گفت حامله‌ای؟
گفتم محاله.
پرسید اون وقت چرا؟
گفتم چون نمی‌خوام بچه‌دار بشم. زوده... و از کاندوم استفاده می‌کنم.
خیلی بی‌قید گفت من همون شب اول پاره‌اش کردم. خیلی احتمال داره الان حامله باشی.
تازه اون لحظه بود فهمیدم که چرا شب عروسی معصومه موند و با عجله گفت من میرم براتون میارم...
خدایا باورم نمی‌شه یعنی حتی اختیار بچه‌دار شدن ما هم دست این زن بود.
ته دلم فقط آرزو می‌کردم اشتباه شده باشه.
روز بعد اولیه بیبی چک زدم ،هاله افتاد.
تمام وجودم در حالی که می‌لرزید حاضر شدم آزمایشگاه رفتم.
دو ساعت بعد جواب آزمایشم اومد.
من حاملم.....