ساعت ۷:۴۵ دقیقه‌ی شبه
غذای خودمون و غذای تو روی گازه
لباسارو شستم و پهن کردم ، اونم حدود ۴ بار از صبح .
هرچی لباس و اسباب بازی و خورده ریز بود جمع کردم
خونه داره شبیه خونه‌ی آدمیزاد میشه :))
دل درد و کمر درد پریودی به دردای دیگه‌م اضافه شده و مدام به خودم میپیچم و دم نمی‌زنم.
بابا و خواهرت حدود یک ساعتی هست که رفتن تو کوچه دوچرخه سواری
من و تو تو خونه تنهاییم و تو حتا ثانیه‌ای از بغلم پایین نمیای و اگه بذارمت زمین با سرعتی وصف نشدنی از پام آویزون میشی و چنان با سوز کلمه‌ی مامانی رو میگی که تمام رگای قلبم برات درد میگیره و دوباره بغلت میکنم
صدای زنگ در خبر از اومدن باران و بابایی میده
به محض ورودشون تو رو تو بغل بابایی رها میکنم و کمر داغون و پر از دردمو به تخت می‌رسونم
آخ .... اتاق تاریک ، تخت نرم ، چند دقیقه سکوت
فقط یه مادر می‌دونه چقدرررر این چند دقیقه لذت بخشه ...
این روزا به قدری خواب و‌استراحتم کمه که لرزش و بی قراری بدنم به شدت زیاد شده ،

چالشای سن بلوغ خواهرت
پیدا کردن تراپیست
راضی کردن بابات برای اومدن پیش تراپیست
لثه‌های متورم تو و دندونای سر سختت که جون مارو بالا میارن تا در بیان
نگرانی برای مدرسه خواهرت و چالشای جدید
استرس ندادن حقوق سر وقت

راستشو بخوای مامانی
من خیلی خستم
تمام جسم و روحم به زانو در اومده و گریه می‌کنه
خیلی خستم دخترم خیلی :)
کاش میشد تو بغلت که بوی بهشت میده چند ساعت بخوابم و به هیچی فکر نکنم ...
اما خب
الان باید غذا بیارم
اهل منزل منتظرن
پس بگذریم :))

تصویر
۱۴ پاسخ

خدا قوت مادر نمونه
انگار دارم رمان میخونم
کاش وقت باشه و فرصت کنی روزانه همینقدر برامون بنویسی
خوشحالن که همراهت هستم دوست قشنگم

چقد قشنگ نوشتی 😍😓 خداقوت و درکت میکنم🥴چون از شدت خستگی دوست دارم دو سه روز برم‌تو کما و ی دل سیر بخوابم

خدا قوتت رو زیاد کنه مرجان عزیزم ❤️🫂

چه متن قشنگی ❤️‍🩹🥺

چه حس و حال منو نوشتی🥲🥲با یه سری کم و زیاد ا اما خستم خیلی خسته..

خسته نباشی بانو🫠
چقدر خوب نوشتی 🥲

هعيييي خواهر خسته نباشي.مادر بودن خيلي سخت بوده

عزیزم درخواست میدی من پرم

منم خیلیییی خستم .. کم اوردم😪😪😪

خداقوت عزیزدلم 🥲🫠🎀

چقدر قشنگ دغدغه ما مادرا رو وصف کردی هیچوقت نمیتونیم براخودمون باشیم❤️‍🩹

اخی عزیزم،خداقوتت بده
منم خستم خیییلی خستع
اما باید قوی بود و ادامه داد
بهترینا برات رقم بخوره..

عزیزممم🥺🥺

😢💔🫂

سوال های مرتبط

مامان 🥑 نیلا 🥑 مامان 🥑 نیلا 🥑 ۱۶ ماهگی
هر گوشه کناری که نگام میفته لباس و اسباب‌بازی و ظرف و داروعه
مستأصل به همشون نگاه میکنم و قول در اولین فرصت مرتبتون میکنم تو ذهنم تکرار و تکرار و تکرار میشه

هنوز فرش آشپزخونه رو که بخاطر پارگی شلنگِ پکیج غرق در آب شده بود رو پهن نکردم و اینکه نمیتونی مثل قبل بیای تو آشپزخونه عصبیت می‌کنه و بهانه های جدیدی برای جیغ و گریه پیدا کردی ....

کلیپ‌های کودکانه ، کارتون ، بازی با وسایل جدید
هیچکدوم کارساز نبود و گریه هات بند نیومد و مجبور شدم یه دستی برات سوپ بذارم ؛

سرتو گذاشتی رو شونم و هر ۵ دقیقه بلند میشی و یه بوس نثار صورتم میکنی و دوباره میخوابی رو شونم تا به هیچ عنوان دوباره رو زمین نذارمت

یه لبخند گشاد بهت هدیه میدم و مطمئنت میکنم که تو بغلم نگهت میدارم

اما از تو چه پنهون دخترکم که مامانت روش خنده‌س و توش گریه ....

گریه برای کارهای روهم تلنبار شده
گریه برای ظرفای شسته نشده
گریه برای غذای درست نکرده
گریه برای بی قراریات
برای تن نحیف و ضعیفت که پر شده از دونه‌های قرمز

گریه برای جسم خودش که این روزا به زور داره ادامه میده و ادامه میده و ادامه میده ...

باید این وسطا از لیوان‌های متعدد قهوه مچکر باشم
الحق که اگر نبودن اوضاع وخیم تر میشد .
مامان لیام جان مامان لیام جان ۱ سالگی
با حرص غذامو میخورم و تندتند شروع میکنم به جمع کردن
جیغت حتی ثانیه ای قطع نمیشه
من و بابا حمید سکوت کردیم
فقط خودمون دوتا میدونیم که الان ضربان قلبمون رو چنده
میخایم صبور باشیم و تو داری همه ی تلاشت رو می‌کنی که کاسه صبرمون لبریز بشه
موفق نمیشی
چون من و بابا حمید به خودمون قول دادیم که صدامون رو بلند نکنیم
لباست رو که خیس شده عوض میکنم
و به بابا حمید میگم از صبح با اون سه تا دونه تخم بلدرچینی که خورده سرپاس
ناهار هم که لب نزده
براش ۱۲۰تا شیر درست کن
همینطور که داری شیر میخوری دست میکشم تو موهات و تلاش میکنم بغضم نشکنه
با خودم میگم یعنی چند تا ناهار و شام دیگه رو قرار اینجوری سرپایی،با استرس،بابغض قورت بدم
طبق عادت هرروز با بابا حمید میری یه دور نیم ساعته میزنی تا من خونه رو مرتب کنم
از خونه که میرید بیرون بغضم می‌شکنه
مگه من چی میخام جز اینکه تو غذاتو کامل بخوری
با گریه کارامو میکنم و برات فرنی درست میکنم که بعد از خواب بخوری
چقدر خستم لیام
چقدر زیاد خسته ام
اینقدر فکرم مشغوله که اگه تقویم گوشی آلارم نمی‌داد یادم می‌رفت امروز بیست و ششمه و این یعنی تو ۱۶ماهه شدی مامان
مامان 🥑 نیلا 🥑 مامان 🥑 نیلا 🥑 ۱۶ ماهگی
هنوز ۱۰ روز نشده که از ویروس لعنتیِ روزوئلا میگذره که دوباره با بدن داغ و گرمت مواجه میشم ؛
از تب بدون علائمت به خودم مژده دندون جدیدت رو میدم !
اما با گذشت ۳ روز و شدید شدن تب ، زنگ خطرا تو ذهنم روشن میشن
با تب ۳۹ درجه میرسونمت دکتر
همه‌ی وجودم چشم شده و به دهن دکتر نگاه می‌کنه
دکتر که حالا دیگه مطمعنم فهمیده استرس اگه دست و پا داشت حتما شبیه من میشد جمله‌شو با نگران نباش دخترم ویروسه چیزی نیست شروع می‌کنه ، و داروهارو تجویز می‌کنه .
سرتو گذاشتی رو شونم و صدای مامان گفتنت تو گوشمه ...
تمام جونم برات درد میگیره و اشکامو از بابات پنهون میکنم و این جمله تا خونه تو ذهنم تکرار میشه
بچم تازه خوب شده بود
بچم تازه خوب شده بود
بچم تازه خوب شده بود

بزرگترین باگِ من تو شغل مادری اینکه زندگی برام تو همون نقطه ای که بچه هام مریض میشن تموم میشه :))
شب چهارمِ مریضی رو با هر سختی‌ای که بود پشت سر گذاشتیم

بوی عطر کره ای که تو غذات ریختم پیچیده تو خونه ، احساس میکنم خوشمزه ترین بلدرچین زندگیمو برات پختم
نگات میکنم که با همون دست و پای کوچیکت کنار باکس اسباب بازیات نشستی و با اون چشمای بی حال و رنگِ پریده داری باهاشون بازی میکنی
من دارم ازت یاد میگیرم نیلا
دارم یاد میگیرم که زندگی با همه‌ی سختیاش ادامه داره حتا تو اوج مریضی و خستگی

یادته بهت گفتم تو یه ورژنِ دیگه از خودمو بهم نشون دادی ؟
راس گفتم مامان
با تو من عاشق تر و صبور تر و قوی تر شدم

تو خوب باش فقط
نیلایِ روزگارم♥️
مامان نیکان مامان نیکان ۱ سالگی
نیازی به سرزنش ندارم چون خودم به اندازه کافی خودم رو سرزنش کردم
امشب خیلی از دست خودم عصبی و ناراحتم، حس بدی دارم
نیکان اگر آخر شب غذا نخوره تا صبح هزاربار برای شیر بیدار میشه اما اگر غذا بخوره یک بار بیشتر بیدار نمیشه
امشب تا ساعت 10 و نیم دکتر بودم و قبلش هرچی به نیکان غذا دادم نخورد برای همین تا اومدن خونه و شروع کردم به غذا دادنش شد 11 و تا 12 و ربع درگیر غذا دادن بودیم، لقمه آخر رو گذاشتم دهنش سریع بالا او. و همیشه بهش میگم تف کن، تف میکنه و دیگه بالا نمیاره اما امشب بهش گفتم تف کن به خودش فشار اورد و هرچی خورده بود رو بالا آورد و منم به شدت عصبی شدم، طفلی با دستای کوچولوش فرش رو نشون میداد که کثیف شده و رفت دستمال آورد تمیز کنیم اما من به شدت عصبی بودم و سریع بلندش کردم و باهاش کلی غر زدم و لباساش رو عوض کردم و برقا رو خاموش کردم و همه‌ی اینکارا روی دو تند و با تنش زیاد بود!
اولین بار بود که اینجوری از کوره در رفتم و باهاش برخورد بدی داشتم و الان به شدت حالم بده، دلیل از کوره در رفتنم بخاطر این بود که تمام تلاشم برای غذا دادنش هدر رفت اما ته ته ذهنم از مامای مطب دکتر عصبی تر بودم بخاطر رفتار بدی که باهام داشت ، الهی بمیرم که امشب دیواری کوتاه تر از بچم پیدا نکردم 😭😭😭
مامان مهراب مامان مهراب ۱ سالگی
سلام خوبید؟چند نفر گفتن بازی هایی که با مهراب میکنم رو بگم.
اول اینکه به بازی ها به چشم و فکر آدم بزرگ نگاه نکنید با دید بچه ها ببینیدش. من و داداشام چون فاصله سنیمون نزدیک به همه ازینجور بازی ها میکردیم برا همین منم دارم با مهراب انجام میدم و اصلا به بازی ها به چشم آموزش نگاه نکردم به چشم این دیدم به خودم و مهراب خوش بگذره.از زیر یکسال تا الان روی پام میزاشتم و پیتیکو پیتیکو میکردم یا هواپیما میشدم و میچرخوندمش یا رو پام میزاشتم و میگفتم ما الان سوار ماشین شدیم کمربندا بسته آماده بریم بعد به چپ و راست میشدیم یا رو پام میزاشتم دستش رو میگرفتم میگفتم کلاغ پر بازی کنیم میاواردم بالا بیاد تو بغلم میگفتم کلاغ پر اومد تو بغلم دوباره گنجشک پر همینطوری دنبال بازی کنیم میگم مهراب کو مهراب رو نمیبینم من میدوهم اونم دوست داره میدوهه یا میگم من فرار کنم مهراب من رد نگیره دوباره من قائم میشم مهراب من رو پیدا میکنه گل یا پوچ بازی می‌کنیم با اسباب‌بازی هاش بازی می‌کنم باهاش یا با اسباب‌بازی هاش یه بازی که سرو صدا داشته باشه مثلا تو ظرف های آشپزخونه که داره توپ میندازم و بالا و پایین میکنم چون انواع صداهایی دوست داره یا ظرف های ژله و بقیه ظرف ها رو روی هم میزارم که همینجوری بره بالا از قبل یکسالگی من انجام می‌دادم مهراب خراب می‌کرد الان خود مهراب انجام میده یا با بطری میزنم رو ظرف ها برعکس بشه یا بپره ظرف ها اونطرف یا صداهای مختلف از انواع ظرف ها در میارم یا روی میز یا رو زمین قل میدم براش بازی حلقه انجام میدیم یا شعر هایی که از تو گوشی پخش میشه رو من با صدای حیوونا براش اجرا میکنم کلی و با آب و لگن آب که توش وسیله بندازم براش یا آب رنگی
مامان 👶🏻آراد🫀 مامان 👶🏻آراد🫀 ۱۷ ماهگی
چنتا حقیقت شوکه کننده در مورد بچه دار شدن که کسی قبلش بهتون نمیگه!

_اول اینکه بدن زن به شدت تغییر میکنه و ممکنه هرگز به شکل قبل از بارداری برنگرده
آسیب های زیادی تو دوران بارداری و پسا بارداری به بدن زن وارد میشه که افتادگی رحم و مثانه،کم خونی،فشار خون،کمر درد،سر درد فقط یه بخش کوچیک از اونه...

_دوم اینکه حریم خصوصی تقریبا بی معنی میشه!
دسشویی رفتن و حمام کردن مثل یه تفریح لوکس به حساب میاد و خلوت با همسرت جزو آرزوها میشه بعضی وقتا🫠


_سوماینکه همه چی اونجوری که ما میخوایم پیش نمیره!
فکر می‌کنیم با آموزش و تربیت درست و مطالعه و وقت گذاشتن میتونیم بچه رو اونجوری که خودمون میخوایم بار بیاریم ولی زهی خیال باطل!
بچه ها هر چقدر هم کوچیک شخصیت خودشون رو دارن و قرار نیست اونجوری بشن که ما میخوایم


_چهارم اینکه به زندگی اجتماعی و فعالیت های مادر ضربه وارد میشه!
طبیعتا بعد از مادرشدن از شغل و فعالیت های روزانه ت باید فاصله بگیری
حتی در بعضی موارد چون نمیتونی بینشون تعادل ایجاد کنی مجبور میشی شغلت رو رها کنی

_و پنجم اینکه تصمیمات و تفکراتت با قبل از بچه دار شدن متفاوت میشه!
وجود یه بچه کوچولو تو خونه تو وهمسرت رو وادار میکنه تمام تصمیماتتون رو بر اساس اون بگیرین و برای اون فکر کنین و برنامه بریزین و مسؤلیت پذیر تر بشین.



اما به نظر من با همه این اتفاقات و اتفاقات دیگه ای که غیر از اینا تو زندگی ما بعد از بچه دار شدن میوفته
وجود اون بچه فسقلی با اونهمه مسئولیتی که همراهش میاد بهترین و ارزشمند ترین چیزیه که یه زن میتونه در طول زندگیش تجربه ش کنه

من عاشق مادر بودنم هستم و از لحظه لحظه ش لذت میبرم


شما چطور؟