۱۰ پاسخ

و این تمام‌مفهوم‌ مادریه😍😍
آمین

چقد با پوست و گوشت و استخون حرفاتو درک میکنم...منکه از،وقتی برگشتم سرکار برام راحتتر شد.ما خانمای شاغل نمیتونیم ۲۴ ساعته خونه باشیم

من دوتا بچه دارم پشت سرهم واقعا بعضی وقتا که نمیتونم واسشون وقت بذارم میشینم گریه میکنم خیلی خیلی سخته هیچ مردی مادربودن رو درک نمیکنه خوبه این برنامه هست که مادرا کنارهم باشن♥️♥️😍

واقعا شیرین ولی خیلی سخت❤️❤️❤️

الهی آمین منم اوایلش تمام همین حال و هوا رو داشتم ب شدت افسردگی داشتم ولی الان ی لحظه نمیتونم ازش دور باشم

من نتونستم دیگه برم سرکار نتونستم جدا بشم

عزیزم شغل شما چیه

دقیقا منم افسردگی شدید گرفتم و دنیا برام تاریک بود همیشه استرس داشتم دوری خانواده سخت بودسخت ادم تفریحی نبودم اما ازاینکه نمیتونستم برای خودم باشم داغون شدم الان تمام زندگی منه چندماه دعواش نمیکنم شدید خیلی اروم از کارای بد دعواش میکنم بیشتربا صحبت و نمیزنمش قبلا چند بارزدمش دارو میخورم شگرخدا خوبم

عزیییزم🥹
خیلی قشنگ بود
واقعا تناقض قشنگیه

ای جانم چه قشنگ بود خدا واست حفظش کنه😍😍😍

سوال های مرتبط

مامان ‌‌‌ایلیا مامان ‌‌‌ایلیا ۱ سالگی
روی صحبتم بیشتر با ماماناییه که تازه مادر شدن، مادرایی که مثل اون روزهای خودم حس می‌کنن توی یک باتلاق گیر افتادن و قرار نیست هیچ وقت از توش دربیان و هیچ کسی نه درکشون می‌کنه نه می‌تونه کمکی بهشون بکنه، مامانایی که با وجود این که جوری عاشق نوزادشونن که تا قبل از اون عاشق کس دیگه‌ای نبودن ولی خسته‌ن و بی‌نهایت احساس تنهایی می‌کنن، می‌خوام بگم خیلی از ماها این شرایط رو تجربه کردیم، حالا بعضی‌ها کمتر بعضی‌ها بیشتر، من خودم تا سه ماه اول فقططططط نشسته بودم داشتم بچه شیر میدادم چون شیرم کم بود و دائم زیر سینه بود پسرم و واقعا حتی حموم رفتن هم برام سخت بود چه برسه به کارای خونه و آشپزی، این در شرایطی بود که بارداریم هم برنامه ریزی شده نبود و درست تو شرایطی که من درگیر دفاع ارشدم و مقاله و شروع دکترا و این مسائل بودم پیش اومد، با این که هیچ وقت ناشکری نکردم بابتش ولی خییییلی خییییلی سخت گذشت، فکر می‌کردم دنیا دیگه برام تموم شده و همه اهداف و آرزوهامو باید ببوسم بذارم کنار، ولی اگر بخوام منصف باشم هر چی جلوتر رفت بیشتر تونستم به روتین زندگی خودم قبل از به دنیا اومدن بچه نزدیک شم،
ادامه تو کامنت
مامان گلِ نرگس🐣🥹💛 مامان گلِ نرگس🐣🥹💛 ۱۶ ماهگی
بعضی وقتا به چهار پنج سال دیگه فکر میکنم
به وقتی که دختری ۶ ساله میشه و داداش ۵ ساله...
با خودم میگم میتونم از پسشون‌ بربیام؟! آیا اونقدر توانایی دارم دو تا بچه رو سالم و صالح تربیت کنم؟ اونقدر انرژی خواهم داشت که سرشون داد نزنم، غر نزنم، کتک کاری نکنیم؟ اونقدر حس و حال دارم که با هم بازی کنیم، کاردستی درست کنیم، کتاب بخونیم؟! اصلا اونقدر جون دارم از پس دوتا بچه بربیام و از آب و گل دربیارمشون!؟ با خودم میگم نکنه دارم ساده میگیرم!؟ نکنه قراره خیلی سخت بگذره برام!؟ نکنه اینا همش واسه فیلما و داستاناس‌ و شرایطم قراره خیلیییی سخت باشه که حتی اینجور کارا به ذهنم خطور نکنه....
خیلی میترسم بعضی وقتا، از تربیت بچه ها، از تربیت صحیح بچه‌ها
دوست دارم محیط خونه امن و آروم باشه براشون، استعداداشون‌ رو شکوفا کنه، حالشون رو خوب کنه

بعد با خودم میگم شایدم بتونم، شاید اصلا خدا اینجوری بهم بچه داده که کمتر اذیت بشم...نمیدونم ولی خیلی ذهنم این روزا درگیره...
بعضی وقتا هم ناشکری میکنم، تازه با نرگس به صلح رسیده بودم، یادگرفته بودم با بچه چجوری به کار و زندگیم برسم که همه چیز سرجای خودش باشه، اما باز یه فرزند جدید و هزار تا چالش جدیدتر...نمیدونم

محتاج دعاهای خیرتون هستم✨️
بماند به یادگار از ۳۸ روز مونده به زایمانم....
مامان mahlin_tayebi@ مامان mahlin_tayebi@ ۱۷ ماهگی
❌⭕‼️کسایی که میخوان بچشونو از شیر بگیرن ‼️⭕❌
بیاین تجربه امو بگم
پارت اول :
امروز سومین روزیه که ماهلینم از شیر جدا شده
ماهلین کلا زیاد وابسته ی شیر نبود و خیلی خیلی کم شیر میخورد و علاقه بیشتر به غذا نشون میداد
و اینکه شیرم خیلی کم شده بود قشنگ سینه هام خالی بود چون ماهلین نمیخورد و فقط زمانی که میخواست بخوابه میخورد روزا که نمیخورد اگرم میخورد درحد ۵ یا خیلی ۱۰ دقیقه و فقط وقتی شب میخواست بخوابه میخورد
اومدم خونه ی مامانم و چه خوب شد که اومدم چون فکر کنم بدون کمکی سخت بشه جدا کرد... ماهلین خیلی وابسته ی مامانمه و یه جورایی مامانم انگار مادرشه 😐😂🤦🏻‍♀️ نه اینکه با من وقت نگذرونه ...نه من نه باشگاه میرم نه سرکار نه جایی و کلا پیش خودم و مامانمه ولی خب احساس نزدیکی به مامانم بیشتر داره ...فکر کنم الان که از شیر گرفتم دیگه نیاد خونه😐😂🤦🏻‍♀️
خب داشتم میگفتم
وااااقعا پروسه ی سختیه وااااقعا همش میگم چه غلطی کردم از اول شیر خشکی نکردم
مخصوصا من که خیلی خیلی زود گریه میکنم ...واقعا دارم زجر میکشم و پر از عذاب وجدانم ...ولی از یه طرف هم شیر نداشتم هم اینکه فکر کنم هرچی بیشتر میگذشت واسه دوتامون سخت میگذشت...الان با چسب زخم و رژ زدن فکر میکنه زخمه و نمیاد سمتم ...بزرگتر میشد سخت تر میشد و نمیشد گولش زد ....مخصوصا که قبل گرفتن از شیر یه خانمی رو تو ارایشگاه دیدم بچش ۶ سالشه و شیرشو میخورد میگفت دل شوهرم و خودم نیومد جدا کنیم الانم تحمل گریه و لجشو نداریم و دیگه گول هیچ روشی رو نمیخوره و غصه اش گرفته بود چجوری امسال ببرتش آمادگی
ادامه رو پست بعدی میزارم چون نمیشه متن طولانی گزاشت