دیگه ۴۰روز بچم شده باید برم خونه خودم‌تا حالاشم شوهرم کلی غر به جونم زده بریم خونه بسه دیگه ولی من میترسم از پسش برنیام کلا از تنهایی با بچه میترسم
اینجا خونه‌مامانمم سرم شلوغ بود کمتر فکروخیال میکردم میترسم برم خونه دوباره حال روحیم بد شه
از طرفی همینکه صبحا مامانم یکم بچه رو‌داشت با خیال راحت یکم میخوابیدم جون میگرفتم
هنوز باورم نشده مادر هستم
گاهی وقتا انگار دلم میخواد فرار کنم از طرفیم تا دوساعت از بچم دور میشم دلم تنگ میشه
نمیدونم حالم چجوریه
فکرای مسخره میاد سراغم
اینکه دیگه رابطم مثل قبل نیست با شوهرم حتی وقت نمیکنیم همو بغل کنیم
یا فکر میکنم پسرم تو آینده تنهام میزاره میره پی زندگیش من تنها میشم بعد ته دلم میگم اگه دختر بود پیشم بود نمیرفت
یا میگم اگه بزرگ شه تا دیروقت بیرون باشه من از استرسش چیکار کنم
یا میگم اگه خدای نکرده بخواد دنبال چیزای بد بره
انقدر فکرای مسخره دیگه میاد به ذهنم و یهو تپش قلب میگیرم
اینجا خونه مامانم چون اکثرا بقیه میان کمتر فکر میکنم یا یجورایی به فکرام پرو بال نمیدم ولی آخه تا کی اینجا باشم شوهرمم حق داره هرکسی خونه خودش راحتتره ولی همین الانشم تا نیم ساعت با بچه تنها میشم میترسم

۱۲ پاسخ

من همش فکز میکنم اکه مادر خوبی نباشم واسش چی؟🥲
اگه بد تربستش کنم چی. اگه تو بچگیش دعواش کنم و صبر و حوصلشو نداشته باشم و روانشو داغون کنم در آیندش چی
به اضافه اینایی که تو گفتی.
ولی تربست بچه اگه انجام کارای جسمیش سخت تره
نترس عادت میکنی. من فردا میخوام برم خونم. ولی ایشالله خداکمک میکنه از پسش برمیام

عزیزم هممون همینجوری هستیم
من خیلی وقتا که خوابه نفساشو چک میکنم حتا
به خیلی چیزای بد فکر میکنم و گریه میکنم
ولی بعد حواس خودمو پرت میکنم
باید کنار بیای با مادری
فقط روز اول ترس داره منم خیلی میترسیدم ولی الان ۵ بار خودم تنهایی بردمش حموم
آدم ترسش میریزه نگران نباش خدا به آدم قدرت میده

من برای بچه اولم دوماه خونه بابام موندم چون خیلی ناآروم بود دخترم ولی الان خداروشکر پسرم خوبه و تقریباً ۱۵ روز مامانم پیشم بود و بعد رفت و خودم از پسش براومدم🥰

ببین نترس منم همینجوری بودم.اصلا ترس نداره من ی نوزادم توعمرم بغل نکرده بودم چ برسه کارای دیگش.بار اول ک انجام بدی دیگه هم برات میشه روتین همم ترست میریزه ب بزرگ شدنشم. فعلا فک نکن.

نگران نباش این فکرا برا همه هست
من از اول موندم خونه نرفتم خونه مامانم خودم سختیشو به جون خریدم
میدونی آنقدر خسته میشی سرت شلوغه و یک لحظه وقت نداری به این چیزا فکر کنی ..من حتی وقت نمیکنم صبحانه ناهار بخورم همه اش پیش دخترمم اگر وقت بکنم میخوابم
نگران نباش دستت خالی نمیشه که بخوای به این چیزا فکر کنی
سعی کن هر روز عصر با همسرت و بچه برید حتی شده با ماشین دور بزنید کلی تو روحیه تاثیر داره

منم همین بودم از ۲۴ روزگی اومدم خونه خودم. چن روز اول خیلی ضعیف شدم بعدش خوب شدم عادت کردم ینی

من از الان میگم بره سربازی باید چجوری تحمل کنم🥲🥲

منم همینم لعنت به این فکرای بد خدا خودش کمکمون کنه

این افکار سراغ هممون میاد،من حتی به این فک میکنم اگه شوهرش در اینده ادم مضخرفی باشه چیکار کنم،اگه بیاد بگه فلانی رو دوس دارم فقطم میخوام باهاش ازدواج کنم چیکار کنم! پسرای الانو میبینم میترسم،خودم دبیرم اما تصمیم گرفتم بچمو مدرسه نفرستم، مهد کودک رو دوس دارم میفرستمش اونم بخاطر اینکه سال های اول یکم اجتماعی باشه اما مدرسه نمیفرستمش،انقدر چیزای بد توی مدرسه دیدم هزار تا فکر در مورد اینده بچه ام دارم

به خودت و غریزه مادر بودنت اعتماد کن
برای چیزی که هنوز زمانش نرسیده فکر نکن

این فکرای سراغ هممون میاد من حتی بچم بیداره دلم نمیخادبخوابم میگم اگ بخابم دوراز جونش بمیره چی😐😐

من از ۴ روزگیم همه کارمو کردم

سوال های مرتبط