۱۱ پاسخ

نسبت به قبل ضعیف شده بخصوص که وقتی طرف درک نداشته باشه و فکر کنه وظیفه هر زنی هست این فرایند و حامی اش نباشه

من از سر بارداری اولم پراز ترک شدم وزنم یهو خیلی بالا رفت خیلی افسرده شدم و همش فکرم درگیر این بود که برخورد شوهرم چیه و...اصلا دوباره مثل قبل میشم اون جوری سرپا و پرانرژی سرحال به خودم برسم به خونه و...خداروشکر هم وزنم کمتر شد هم شکمم جمع شد به خونه که مثل قبل بچه اونجوری نمیتونم بازم برسم ولی بازم خداروشکر خوبه با دوتا بچه کوچیک البته بعد از زایمانم محصولات استفاده کردم رفتن یکی دوتاشون که خیلی عمیق بودن موندن فقط دیگه سر این یکی بارداریم هیچی نزدم خداروشکر از اون ورم یبار داشتم لباس عوض میکردم یهو مادرشوهرم اومد تو اتاق شروع کرد به حرف زدن که وای فاطمه چقدر بدشدی و فلان...
یهو شوهرم نزاشت حرفش تموم شه گفت چیه مگه من اتفاقا هر موقع که میبینمشون یاد زحمتاش میفتم ویادگاریه افتخار میکنم بهش 🥺 دیگه منم وقتی دیدم اینجوری گفت اصلا یه حالی شدم گفتم وقتی انقدر با درکه چرا خودم و باحرفای دیگرون اذیت کنم که چرا اینجوری شدی اونجوری شدی مهم خودمم و شوهرم

بیشتر بهش وابسته شدم
ولی از لحاظ روحی خودم خیلی داغونم
اعتماد به نفسمو از دست دادم
لاغر شدم ولی شکمم هنوز یه ذرش مونده
موهام مث چی میریزه کچل شدم قشنگ
از طرفی بچم رفلاکس داره همش بغلش میکنم تن و بدنم جون نداره همه جام درد میکنه
بیخواب و خستم
از یه طرف دیگه همش دلم میخواد بشینم به گریه
اضطرابمم بالاس
ولی به جز گریه برون ریزی دیگه ای ندارم حس میکنم از توو دارم خودمو میخورم نمیدونم افسردگی گرفتم یا چی 😭

انگار یکم از هم دوریم خیلی داریم به خودمون سخت میگیریم هنوز قلق زندگی دستمون نیومده نزدیک 4ماه رابطه نداریم دخترم کولیکیه هنوز مامانم کلا پیشمه کمکمه منم وقتی افسرده بودم خانوادش خیلی حرفهای منفی زدن همسرمم با حرف اونا می‌رفت دخترمم مریض شد بستری شد دیگ حالمو بدتر کرد الان قرص میندازم برای افسردگی موندم چیکار کنم ها خیلی به خودم سخت میگیرم خودشم لاغرشدم مخصوصا از قسمت صورت اعتماد به نفسم اومده پایین میشه بگید شماام این مشکلارو داشتید؟چیکار کردید بهتر شدید،؟

خداروشکر شکر خوبم... و باهام خوبیم دور نشدیم یعنی من هم براش وقت گذاشتم هم برا پسرم و اونم هوامو داره درک میکنه دور نشده از ام همیشه میگه برا کنار تنهام نزار و خداروشکر که همه چیز داره خوب پیش میره

ما افتضاح شدیم 🤣
من دوره باردارز خیلی قشنگی داشتم ولی بعد زایمانم ن

چجوری ب کارای خونه میزسی؟ چجوری شوهرتو راضی کزدی؟

عصبی شدم بعد زایمان
همش سرش داد میزنم بنده خدا
ولی اون درک میکنه

من نسبت بهش سرد شدم

نه وابسته تر شدیم نه دورتر اما دوران بارداری بهتر بود خیلی رعایت میکرد.اما الان سر خیلی چیزای کوچیک‌ اعصابمو خورد می‌کنه درک نمیکنه.من که اصلا نمیتونم به خونه زندگی برسم دو دقیقه پا میشم رستا خونه رو میزاره رو سرش واسه همین خیلی کلافه میشم خونه بهم ریخته نه غذا داریم نه حموم رفتم.مامانم نزدیکه اما نمیشه که هر دقیقه آدم بره بیاد.بیشتر خسته میشی....

والا برای منم مثل تو ولی خوب انداممون عین قبل نمیشه و حداقل یه نصف اعتناد بتفس خانم ها از بین میره🥺

سوال های مرتبط

مامان آیهان🌙🧸 مامان آیهان🌙🧸 ۸ ماهگی
انقد دوره بارداری و زایمان سختی داشتم که هنوزم به خودم نیومدم☹️ افسردگی خیلی شدید گرفته بودم پسرم ۳۶ هفته چون iugr شده بود با وزن ۱۸۲۰ به دنیا اومد ۱۵ ساعت درد طبیعی کشیدم آخر سزارین به دنیا اومد اما آمپول بی حسی روم اثر نکرد تا عمل رو شروع کردن دادم رفت هوا انقد داد زدم که دیگه یادم نمیاد فکر کنم بیهوشم کردن یکی داشت بیدارم میکرد پاشدم دیدم همه چی تموم شده دارن میبینم ریکاوری اما من خیلی دوست داشتم گریه بچمو بشنوم بیارن بدن بغلم ولی اصلا هیچی حالیم نشد بعد که رفتم بخش بعد ۵ یا ۶ ساعت پسرمو آوردن گفتن تو دستگاه نرفت خیلی ریز و فسقلی بود 😍اونجا انگار دنیارو بهم دادن وقتی فهمیدم صحیح وسالمه چون دکترم منو ترسونده بود میگفت ۹۰ درصد بچت مشکل داره😒دو روز دیگه هم بستری موندم چون هی پسرمو میبردن سونوگرافی و قلبش و اینا رو چک میکردن آخر بعد ۵ روز میخواستم مرخص بشم که گفتن زردی داره باید حداقل یه شب بره دستگاه که با رضایت شخصی اومدیم خونه دستگاه اجاره کردیم خلاصه خیلی عذاب کشیدن چون مادر نداشتم که بیاد بهم برسه خیلی دلم گرفته بود از مادرشوهرم هم دل خوشی نداشتم چون تو کل دوره بارداری ازش خیری بهم نرسید با اینکه تو یه ساختمونیم فقط بلد بود عذابم بده خلاصه تا ۱۰ روز خونه خواهرم بودم بعد اومدم خونه خودم مجبور شدم خودم تنهایی همه کارمو بکنم با اونهمه درد هم مراقب بچه بودم هم کارای خونه رو میکردم خیلی عذاب آور بود تا شب میشد اظطراب میگرفتم کارم شده بود گریه خیلی افسرده شده بودم خداروشکر اون روزا بخیر گذشت و بچم صحیح و سلامت کنارمه 😍🩵همسرم تو این مدت خیلی کمکم کرد وگرنه هنوزم به خودم نمیومدم خیلی ازش ممنونم همیشه برام حامی بوده🥰🤗
مامان مانیار مامان مانیار ۴ ماهگی
مامانا ی تجربه بهتون بگم
من تازه ک زایمان کرده بودم بچم ب زور سینه گرف
بعد میخورد میخوابید ی رب بیست دیقه بعد بیدار میشد
شبا گریم در میومد تا میومدم بخوابم بیدار میشد بیست دیقه زیر سینه نیم ساعت خواب
منم افسردگی بعد زایمان داشتم همش گریه ازین ور نمیتونسم بخوابم همش عرق میکردم میشدم خیس
اصلا میلم ب هیچی نمیبرد فقط بغض میکردم
فقط میگفتم بکی بچه رو ی ساعت نگه داره من بخوابم
گریه نمیکرد فقط میگف بمونم زیر سینه
شیرمم خوب بود لباسم خیس میشد ولی سیر نمیشد
تقریبا ۲۰ روز اینا اینجوری گذشت همش میگفتم چ غلطی کردم خودمو تو اتیش انداختم
تااینکه اول شوهرمو راضی کردم شبا شیر خشک دادم
بعد دیدم روزام نمیذاره ب کارام برسم همش میگه بمونم ی ساعت زیر سینه بعدشم سیر نمیشد گریه میکرد
شوهرم گف نمیذارم شیرخشکیش کنی
گفتم منم نمیتونم هرجا میرم سینمو بدم بالا بندازم بیرون
من نمیتونم پس بزرگش کنم درضمن من همش درحال گریه کردنم این بچه شیرغم میخوره فردا ی بچه استرسی میشه
اینجوری شد ک کلا شیر خشک میدم
درروز ی رب بیست دیقه ای شیر خودمو میدم
بخدا ک راحت شدم
ن بخاطر راحتی خودم
از وقتی این کارو کردم شبا بهتر میتونم بخوابم درنتیجه ب بچم بیشتر میتونم برسم از لحاظ روحی
ب خودم میرسم روحیم بهتر میشه
شیرمادر ب این قیمت ک بچت اذیت شه نمی ارزه
سه ماه دیگم ب غذا میوفته راحت میشه
ادم هرچقدرم رعایت کنه رژیمو بازم نمیشه بیشتر بچه دل درد میشه
و اینکه چیزایی ک ما میخوریم بخدا ک همش مواد نگه دارنده داره یا هورمونیه
امید وارم تجربیاتم بدرد بخوره
مامان آقا پسر🩵 مامان آقا پسر🩵 ۷ ماهگی
#درد و دل #شاید_موقت
این همه مدت که از زایمانم هم میگذره تا الان نزدیکی نداشتم..شوهرم اصلا آدمی نیست چشمش دنبال کسی دیگه باشه، ولی انگار چشمش منو هم نمیبینه..خودشو توی کارش غرق کرده، هرچی سعی میکنم بهش نزدیک شم لباس نو بپوشم ، نزدیک خودم بکشونمش باز یجوری دور میشه..کلا همیشه اینطوریه که تا وقتی خودش دلش نخواد نزدیکم نمیشه، وتلاشی برای به اوج رسوندن من نمیکنه..منم خیلی سرد شدم نسبت بهش..حس بدی پیدا کردم..این چند وقت بعد از پریودم ،تااازه دردای قبل پریودی رو گرفتم...یسری بهم میگفتن نکنه بارداری!!
دکتر رفتم گفت یحتمل عفونت گرفتی، بحث عفونت ک مطرح شد باز فرضیه یسریا این بود که بخاطر نزدیکیه که دچار عفونت شدی..اما نمیدونن خبری نیست که نیست😀..
خیلی حس بدی به خودم پیدا کردم..هرچی به خودم سعی میکنم برسم انگار بازم به چشمش نمیام،درصورتیکه خداشاهده تعریف از خودم نیست اما طبق گفته بقیه چهره ام خوبه..اما خودم اصلا راضی نیستم از خودم، بعد زایمان هم خیلی اعتماد بنفسم سر هیکلم و ترکهای شکمم اومده پایین..تو دوران عقدمون پیش مشاور میرفتیم خیلی خوب بود،ولی الانا اصلا قبول نمیکنه مشاوره هم بریم..
بی حوصله ترینم یعنی
مامان نور مامان نور ۷ ماهگی
مامان نی‌نی جون مامان نی‌نی جون ۲ ماهگی
خانوما نمیدونم براتون اتفاق افتاده یانه دیشب خیلی خیلی ترسیدم اگه کسی چیزی در مورد این اتفاق میدونه لطفا بگه
انگار دیروز بعد عصر یهویی پسرم انقد گریه کرد سابقه نداشت یجا اینهمه گریه کنه مثلا بغلش میکردم میخوابید بعد وسط خواب یهویی جیغ بلند میزد گریه گریه خونه مامانم اینا بودم
بعد بچه رو برداشتیم‌اومدیم خونه توی ماشین بچه اصلا کریه نکرد و خوابش برد
رسیدیم خونه نمیدونم بچه غش کرده بود بیهوش شده بود والا اطلاعی ندارم اولین بارم بود
بچه انقدررررر عمیق خوابیده بود فقط نفس میکشید هرچقدر بیدارش کردم سروصدا کردم هرکاری کردم اصلا بچه ن تنها بیدار نشد بلکه اصلا ب صداها واکنش نشون نمیداد بچه ای که من دیروز ی تخمه شمستم با صدای اون درجا از خواب پرید
خلاصه این یه نیم ساعت این مدلی موند انگار از ته دل خوابیده بود
بعدش نمیدونم چی شد کمکم شروع کرد ب حرکت کردن و چشاشو باز کرد و شیرش اینارم دادم خورد بعد برگشت ب روال سابق ک با صدای ارومم از خواب بیدار میشد
کسی اطلاعی داره چی شده بود
میترسم تشنجی چیزی کرده باشه من ندونم
بارداری فرزندپروری بچه داری
مامان محمد مصطفی🐣🐥 مامان محمد مصطفی🐣🐥 ۳ ماهگی
اینم هنر نمایی مادر و پسر جز فعالیت های امروز
بالاخره امروز آقا پسر ما همکاری کرد
چند شب بود پلنر آماده میکردم که فردا چه کارایی انجام بدم ولی خب صبح همش تنبلی میکردم‌ میگفتم حالا یکم بخوابم حالا فردا انجام میدم.... که همینجور برنامه ها عقب می‌افتاد
تا اینکه امروز با هر زحمتی بود انجام دادم
از ۵ صبح که بیدار شد دیگه به زور صدا سشوار و تکون دادن رو‌پا نخوابوندم باهاش یکم بازی کردم رو تشک روی مبل گذاشتم اول خونه مرتب کردم شد مثل دسته گل اونم بعد ۱ ماه
البته ۱۰ دقیقه کار میکردم ۲ دقیقه باهاش بازی میکردم کنار خودم بردمش ورزش بعد باشگاه رفتم دوش گرفتم با خودم بردم‌حموم انقدر خسته بود که تو‌حموم خوابید ۱ ساعت‌ درس خوندم خودم بیدارش کردم شیر دادم باز خوابید البته خودش خوابش می‌برد اونم بخاطر فعالیت جفتمون از صبح
از زمان استفاده کردم زبان شروع کردم با تفسیر نهج‌البلاغه
امروز از اون روزا بود که حالم خوب بود
براش با پتو آغوشی درست کردم اینجوری طولانی تر شده زمان خوابش
سعی کردم به خودم آمادگی بدم که فردا ببرمش برا واکسن انشاالله راحت بگذره اذیت نشه
برا روز اول یکم سخت بود مدیریتش ولی خب برا رهایی از افسردگی و حال بد خودم باید دست به کار میشدم بیاید شماهم امتحان کنید به روش خودتون ❤️ ❤️ ❤️