دخترم امر‌وز دعوا کردم خدا لعنتم کنه زدمش بخاطر اینکه با دمپایی کثیف رفت رو فرش نجس شد همه جا خونه نجس شد دمپایی هاش کثیف بود پسرم دیشب جیش کرده بود رو تشک اومدم بشورم دخترم اومد حیاط دمپایی پوشوندم یهو دیدم نیست در عرض یه دقیقه غیب شد دیدم رفتع خونه با همون دمپایی کل خونه نجس شد اعصابم ریخت بهم دعواش کردم بخدا قد یه دنیا دوسشون دارن ولی مادر خوبی واسشون نیستم بردمش پارک تاب بازی کرد بعد بردمش براشون بستنی خریدم کلی معذرت خواهی کردم ازش بوسش کردم بيسکوئيت که دوست داره خریدم خوشحال شد بازی کردن خوابیدن من بیدارم دوست دارم بشینم گریه کنم از اخلاق بدم از اینکه نمیتونم خشمم کنترل کنم از اینکه با بچه هام که هدیه خدا هستن بدرفتاری میکنم نمیدونم باعث بانیش شاید شوهرم خانواده ش هستن با رفتارشون اینجوری شدم نمیدونم چیکار کنم خدا من ببخشه بچه مو ترسوندم سرش داد زدم 😔😔😭😭😭از خودم متنفرممممم

۸ پاسخ

وقتی بچتو دعوا میکنی اصلا اصلا اصلا بعدش بهش محبت اضافی نکن
اینجوری واسه اینکه دوباره محبتتو داشته باشه واسه جلب توجه کار بدی میکنه تا دوباره اون محبت وتوجه قبلی رو ببینه

همه مامانا همینن تا بچه ها میخوابن و همه جا سکوت میشه زورشون ب خودشون میرسه و خودشون رو سرزنش میکنن ولی چیکار کنیم ما هم یه طاقتی داریم دیگه گاهی واقعا آدم کم میاره

وسیله خونه اونقدر ارزش نداره ک بخاطرش با بچه هامون دعوا و کتک کاری کنیم

یه ذره آسون بگیر ازین به بعد.مخصوصااااا اصلا دست روش بلند نکن.....من خیلی راحت میگیرم.بقیه میخندن ولی میگم عب نداره دو سال دیگه خونه رو برق میندازم الان بزار بچم کیف کنه

عزیزم هرچیزی با اب تمیز میشه که نباید بچتو بزنی ولی خوب خودتو سرزنش نکن منم گاهی عصبی میشم ولی نمیتونم بزنم فقط گریه میکنم ولی چیزی رختو پاش کنه کثیف کنه بخاطرش عصبی نمیشم با اب تمیز میشه

وای اریا هم خیلی میره رومخم

عزیزم دوتا بچه‌کوچیک داری
بچه‌کوچیکم جیش میکنه کثیف کاری میکنه دوسه سال دگه بزرگ شدن قشنگ خونه تکونی میکنی تمیزمیشه آخرشبم اینجور نشی شایدبمن بگن کثیف ولی هیچوقت برا نجس شدن خونه بچمو دعوانمیکنم ،ی سجاده ی جای خشک برانمازخوندن کافیه تابخوایم ازپوشک بگیریم بعدا و الانکه میسوزن وضع همینه

منمم اینطوریم نمیتونم خودموکنترل کنم

سوال های مرتبط

مامان ♥️♥️🌝🌚 مامان ♥️♥️🌝🌚 ۱۷ ماهگی
سلام مامانها شبتون بخیر باشه ♥️
من خیلی حالم بده
دیشب که خوابم برد خواب دیدم با دخترم خونه ی پدر بزرگم بودیم خونشون یک پنجره ی بزرگ داره من داشتم با مادرم حرف میزدم برگشتم ببینم دخترم چیکار می‌کنه دیدم پنجره رو باز کرد و پرت شد پایین پایین و نگاه کردم همون لحظه به زمین افتاد و خون همه جا پاشید بیدار شدم داشتم میمردم کلی گریه کردم کلی بوسش کردم بوش کردم ولی آروم نشدم خوابم یک جوری بود همه چی واضح و عادی بود خلاصه تا دم صبح نتونستم بخوابم فقط دخترم و نگاه کردم بعدش یک لحظه چشمهام گرم خواب شد باز خواب دیدم دخترم از یک جای بلند افتاد و دور از جونش تموم کرد بیدار شدم حالم بدتر ایندفعه دیگه واقعا قلبم درد میکرد از ترس دخترم و نگاه کردم خوابیده بود خدارو هزار مرتبه شکر کردم که یک خواب بود دیگه از ترس نخوابیدم تا همین یکساعت پیش دخترم با باباش بازی میکرد چون سرم درد میکرد اومدم تو اتاق یکم دراز کشیدم خوابم برد باز خواب دیدم با دخترم رفته بودم بازار داشتیم راه می‌رفتیم که دخترم گم شد فقط خدا می‌دونه چقدر تو خواب خودمو کشتم و جیغ و داد کردم یهو با صدای شوهرم بیدار شدم گفت چی شده چرا داد میزدی تو خواب گفتم خواب دیدم .خانمها همه ی تن و بدنم میلرزه دیگه جرعت نمیکنم بخوابم این خواب ها چیه میبینم نکنه خدایی نکرده زبونم لال دخترم چیزیش بشه ؟
مامان آبان مامان آبان ۲ سالگی
مامانا سلام
این پست رو برای کسایی میذارم که بچه شون از حموم می‌ترسه. پسر منم از حموم می‌ترسید و هربار از اول تا آخر گریه و جیغ و فریاد داشتیم. من دیدم اینطوری نمیشه و سعی کردم بفهمم از چی بدش میاد. اول فک کردم از تماس پاهاش با کف حموم چندشش میشه، براش دمپایی خریدم ولی بی فایده بود. بعد فک کردم از فشار زیاد آب می‌ترسه. وانش رو با فشار کم آب پر کردم ولی اینم نبود. خلاصه بعد از کلی تلاش فهمیدم مشکل بچه با دمای آبه. آبی که روش می‌ریختم و به نظر خودم اصلا داغ نبود از نظر این داغ محسوب میشد. آب رو ولرم کردم، جیغ و داد کمتر شد ولی هنوز حموم رو دوست نداشت.
چن تا کتاب حموم خریدم و یکی دوتا اسباب‌بازی کوچیک مخصوص حموم. یه سفینه کوکی که تو آب حرکت میکنه و یه اردک سوتی. یه بطری خالی میسلار هم که براش جالب بود بردم تو حموم. یه شعر حموم هم از یه کتاب دیگه پیدا کردم و حفظ کردم و موقع حموم کردن براش خوندم. الان اینطوری شده که هر روز حوله اش رو برمیداره، میره پشت در حموم و میگه اَموم :) وقتی هم میریم حموم باید به زور بیارمش بیرون
مامان هانا مامان هانا ۲ سالگی
الان که دارم اینا رو تایپ میکنم با یه دل پر از غصه و چشمای پر از اشک مینویسم...مینویسم که یادم بمونه چقدر خسته ام و کم اوردم ...امروز از ظهر که از سرکار برگشتم هانا مثل چسب بهم چسبیده بود و جدا نمیشد البته این حکایت هرروزشه و منم با جون و دل بغلش کردم و بوسش کردم کلی باهاش بازی میکنم و سرگرمش میکنم که جبران چند ساعت دور بودنم بشه...اما امروز یجور عجیبی بهم آیزون بود هم نق میزد و بهونه های بیخود میگرفت با اینکه از ۶ صبح بیدار بودم اما با حوصله تک تک خواسته هاشو اجرا کردم شوهرمم خونه نبود پریود بودم و حسابی بی جون و حال تا ساعت ۶ عصر همینطور گذشت با نق نق و بهونه تا اینکه یهو بدنم خالی کرد احساس کردم جایی رو نمیبینم سرم گیج میرفت هانا رو نشوندم رو تخت و خودم کنارش دراز کشیدم اما گذاشتنش رو تخت همان و گریه های وحشتناکش همان...جیغ میزد و بلند بلند گریه میکرد که چرا منو از بغلت پایین گذاشتی...بازم تو اون حال باهاش حرف زدم گفنم مامان حالش بهتر بشه بغلت میکنم انقدر تو گوشم جیغ زد و ساکت نشد که بعد از ۱۹ ماه تحمل و خکدخوری و خویشتن داری و صبوری کردن چنان دادی سرش کشیدم که چشماش گرد شده بود از تعجب و صداش بلندتر و وحشتناک تر شد خودمم باهاش زدم زیر گریه تمام بدنم عرق سرد شده بود هیچ کس نبود حتی یه لیوان آب برام بیاره...دلم یه لحظه کباب شد واسه بچم با تمام وجودم بلند شدم و محکم بغلش کردم و بوسش کردم‌انقدر ازش معذرت خواهی کردم اما دلم آروم نشد که نشد..نمیشه بازم‌ آروم نیستم بخودم قول داده بودم تحت هیچ شرایطی بخاطر خودم و فشار روم سرش داد نزنم دعواش نکنم اما امروز قولمو شکوندم...امروز تمام زحماتمو به باد دادم...دلم‌گرفته...