_اولین زایمانته؟
+دومیه
_خب نترس،اصلا ترس نداره،من دکتر بیهوشی ام.میدونی که میخام از کمر بی حسی بزنم
+میشه بیهوش شم؟میخام بیهوش شم
_نه جانم طبق ازمایشهات نمیتونم بیهوشت کم .......خونت خطرناکه احتمال داره بهوش نیایی.حالا یکم شل کن کمرتو و رلکس بشین
حس سردی پنبه رو پشتم منو میترسوند.نمیدونم چراانقدر میترسیدم.همینجوری بامن حرف میزد من گریه میکردم
_ الان میخام سوزن رو بزارم تو کمر اصلا درد نداره توفقط خودتو سفت نکن ....آ..آ...دیدی؟
انقدر گریه میکردم اصلا نمیفهمیدم چی میگه.یه اقایی دیگه اومد بالاسرم بادیدن من گفت:
_کی گریه اشو دراورد؟
دکتر بیهوشی خندید گفت:هیچکس بخدا
اون اقا که کارشناس بود خندید گفت:
_الکی نگو‌دکتر.کار خودته تو گریه اشو دراوردی
بعد روی سرم دست کشید(کلاه داشتم)
_گریه نکن خواهر.هیچی نیست اصلا نترس
از گریه ام لباسم خیس شده بود
_ چی شد سوزنو زدی؟
+این سوزن جدیدا که گرفتین که کلفته واسه اسپاینال و....
باشنیدن حرفاشون ترس ده برابر شد به هق هق افتادم
یهو از حس سوزن تو تنم بیشتر وحشت کردم اما سریع تموم شد و درازکشیدم
گفت:
_کم کم از کمرت بی حس میشه.نترسیا! هیچی نیست

تصویر
۱ پاسخ

یعنی چی نمیتونه بیهوش کنه و خونت خطرناکه؟ چون منم میخوام بیهپشی بگیرم

سوال های مرتبط

مامان توت فرنگی🍓 مامان توت فرنگی🍓 ۷ ماهگی
مامانا بلاخره فرصت شد منم تجربه زایمانمو بگم
کلی تایپ کردم دستم خورد پاک شد
من خیلییی از زایمان(هم طبیعی هم سزارین)میترسیدم
زایمانم بیمارستان نیکان سپید بود
روز زایمان پرسنل بلوک زایمان بی نهایت مهربون بودن
وارد اتاق عمل ک شدم دکتر بیهوشی خیلی خووب بی حسی رو تزریق کرد جوری ک اصلا احساس نکردم
پرده رو جلوی صورتم نصب کردن و… متخصص بیهوشی همچنان بالای سرم نشسته بود و باهام حرف میزد
داشتم از ترسام بهش میگفتم چون شنیده بودم بعضیا دیر بی حس میشن و وقتی دکتر تیغ رو میکشه روی پوست شکم احساس میکنن..من میگفتم و اون بنده خدا هم میخندید..چند دقیقه گذشت من همچنان منتظر بودم یه تیغی چیزی حس کنم ک متخصص بیهوشی گفت خب داشتی میگفتی از چی میترسی؟؟😂همین ک دهنمو باز کردم گفت الان یه فشار احساس میکنی و چند ثانیه بعد صدای گریه دخترمو شنیدم😭😍 بی اختیااار فقط هق هق گریه میکردم😭 و صدای دکتر که میگفت هزااار ماشالا چقدر تپلهه😅😍و اونموقع بود ک دلیل کمر دردای عجیب و غریبم رو فهمیدم😂 چند دقیقه بعد لپاشو به صورتم چسبوندن و اون لحظه بیشترین آرامش زندگیمو دریافت کردم 🥺❤️❤️
مامان پری ماه مامان پری ماه ۵ ماهگی
بعد بردنم داخل و گفتم من بیهوشی نمیخوام ، اسپاینال کنید ، دیگه سوزن که زدن توی کمرم یه مقدار درد داشت اما قابل تحمل بود و بهم گفتن سریع دراز بکش ، بعدش دکتر خودم اومد و کلی باهام گفت و خندید و سر به سرم گذاشت که استرس نداشته باشم ، ماماهای اتاق عمل هم خیلی خوب بودن و مدام باهام شوخی میکردن که جو واسم سبک باشه ، لحظه ای که تیغ رو کشید روی شکمم اصلا چیزی نفهمیدم فقط میترسیدم به دکترم گفتم اگر حس کردم چی گفت حس نمیکنی نگران نباش ، چند دقیقه گذشت و یه دفعه دیدم دکترم داره میگه وای قربونت برم چه دختر پر مویی چتری زده واسمون ، و چند لحظه بعد صدای گریه دخترم اومد ، انقدر گریه کردم و دعا کردم در اون لحظه که خدا میدونه ، آوردنش گذاشتنش روی صورتم باهاش حرف زدم اروم اروم شد ، بعدم نیم ساعت بخیه زدن زمان برد و ساعت ۱ بردنم ریکاوری ، اونجا یه ماما اومد بالای سرم و یک ساعت سینه من رو با دست گرفته بود که بچه بتونه شیر بخوره ، باهام حرف میزد که دخترت خیلی خوشگله و کل اتاق عمل میان میبینمش حالا
مامان 🎀سلن🎀 مامان 🎀سلن🎀 ۴ ماهگی
پارت ده
ساعت ۳ صبح بود رفتم گفتن بشین رو تخت نشستم گفتن خم کن کمرتو پایین و نگاه کن اصلن تکون نخور من کل وجودم و استرس گرفته بودم اصلن ی حال بدی داشتم ترس از آمپول بی حسی داشتم
ی پرستار خانوم اومد کنار وایستاد دستمو گرفت گفت آروم باش فقط تموم نخور گفتم استرس دارم گفت چیزی نیس
دکترم گفت فاطمه خوبی گفتم خیلی استرس دارم گفت چیزی نیس
دکترم اون سمت داشت وسایل و با ی پرستار دیگه آماده میکرد یک پرستار دیگه داشت پارچه واسه بچه رو توش بزارن آماده میکرد دوتا دکتر بیهوشی داشتن آمپول و آماده میکردن
من از شدت استرس حس میکردم الانه ک بیهوش بشم
دکتر بیهوشی اومد گفت تکون نخور تکون بخوری مواد جابجا میشه گفتم باشه استرسم صد برابر شد ی چیز یخ رو ککمرم حس کردم الکل زدن رو کل کمرم یهو ی درد خیلی بدی تو کمرم حس کردم کمرمو تکون دادم گفت نکن جابجا شد اکه تکون بدی مجبوریم همین درد و چهل پنجاه بار تحمل کنی پرستار کنارم دستمو همینجوری داشت دلداریم میداد آروم بشم یکم خودمو کنترل کردم تا زد آمپولو
مامان بچه (نیلسا🩷) مامان بچه (نیلسا🩷) روزهای ابتدایی تولد
(۷)
یهو دیم اومدن تو اتاق پرستار با ترس مانیتور رو نگاه میکنه فهمیدم ضربان قلب بچه یه چی شده
نمیدونم کلا وایساده بود یا کند شده بود اما پرستارا با ترس دورمو گرفته بودن یکی دستشو برد داخل انکار داشت بچه رو تکون میداد که ضربان قلبش برگرده
میگفتن به خاطر اسپاینال
اونحا خیلی ترسیدم همش میگفتم غلط کردم اسپاینال گرفتم
اوندیکی میکفت داره میزنه دیگه که اینی که اول از همه اومد با ترس و وحشت گفت این صدای ضربان قلب نیست!
سریع زنک زدن دکتر خودم که اونم سر حلیه بود سریع بیاد فوری خودشو رسوند.‌‌.. اما تا اون بیاد پرستار خیر ببینه ضربان قلب بچه رو برگردونده بود...
دکتر هم وقتی اومد ترسیده بود اونم با ترس و دلهره گفت وسایلارو آماده کنید برش بزنم دنیاش بیاریم
بقیه قبول نکردن گفتن دکتر برگشت صربان قلب
دکتر گفت کمه 70 و خورده ای
پریتار گفت نه دکتر دستکاه اشتباه می‌کنه اونی که من شنیدم140 بود دیگه خلاصه دکتر رو منصرف کردن و دکتر رفت

خیلی ترسیده بودم بی جون فقط نگاهشون میکردم وقتی فهمیدم بچم سالمه یه نفس راحت کشیدم
یک ساعت گذشت که حس کردم پاهامو بیشتر دارم حس میکنم و اون حس سنگینی و داغی داره از بین میره و حس پاهام برمیگرده... اونحا بود که گفتم یا حسین... اثر بی حسی داره میره من هنوز زایمان نکردم
ده سانت شده بودم اما بچه بیرون نمیومد
خیلی سریع باز میشد دهانه رحمم یعنی هر بار معاینه میمرد دوسانت بیشتر شده بود
تا بیاد اسپاینال رو بزنه من9 سانت شده بودم
انقدر سریع داشت باز میشد اما نمیتونستن زایمان کنم
انقدر هم که معاینه کرد حس پاهام زودتر برگشت
مامان فسقلی مامان فسقلی ۳ ماهگی
تجربه زایمان من پارت نهم
خلاصه من رسیدیم اتاق عمل و من از ویلچر اومدم پایین دکتر برو رو تخت نشستم دکتر بیهوشی اسممو پرسید بعدم من گفتم امپوله درد داره؟ گفت نه اصلا نشونم داد گفتم من میترسم همچنانم گریه میکردم گفت درست بشین و تکون نخور سرتم پایین باشه نترس من چون میترسیدم گفتم یکی از دستم بگیره یه خانم از دست و سرم گرفت امپول بیحسی رو زدن هیچی نفهمیدم اندازه امپول عضلانی درد نداشت بیخود استرس داشتم گفتم وای پاهام داغ شد همونجا خابوندن منو سوند رو زدن میگفتم توروخدا نگاه نکنید خجالت میکشم مردا میگفتن نه نگاه نمیکنیم راحت باش
عملم شرو شد منو یه تهوع گرفت وای نگم هی اوق زدم چیزی نبود گفتن بالا بیار نترس ولی فقط اوق میزدم ب دکتر بیهوشی که بالا سرم بود گفتم اقای دکتر شکممو بریدن؟! گفت نه شکمتو نمیبرن نترس لیزریه گفتم یعنی چه! گفتن این جدیده اومده از رو شکمت بچه رو میاریم بیرون😂چون ترس داشتم شوخی میکرد و بله به ۱۰دقیقه نرسیده بود صدای اقای خوشتیپم اومد قربونش برم ❤️😍گریه کرد منم با اون صدای بلند گریه کردم خداروشکر کردم تو دلم برا کسایی که بچه میخان همون لحظه دعا کردم
گفتم مو داره؟ گفتن بافت میزنی همون لحظه یه پسر کچل گذاشتن سینم😂🥺
گفتم وای چه کوچولو چه کچل گفتم چن کیلوعه گفت وزن نشده هنوز ۳.۵۰۰ وزنش بود بعدا گفتن
اصل ماجرا شرو شد
مامان پندار مامان پندار ۷ ماهگی
تجربه زایمان (سزارین) پارت سوم
یدفعه دکتره گفت سریع اتاق عمل من یهو مثل چیز ترسیدم چون من زایمان اولم طبیعی بود از طبیعی نمیترسیدم ولی از سزارین اونقد تو گهواره بد گفته بودن مثل سگ میترسیدم گریه میکردم اومدن سوند برام وصل کنن اونقد اینجا گفته بودن سوند درد داره فلان بهمان من پاهام قفل کرده بود ماما گفت شل بگیر خودتو گفتم درد داره نمیخوام گفت اصلا درد نداره فقط شل بگیر شل کردم خودمو یدفعه گفت تموم شد واقعا واقعا اصلا نفهمیدم اصلا ن درد داشت ن هیچی فقط یه لحظه حس قلقلک بهم دس داد بعد من گفتم میخوام ب شوهرم زنگ بزنم گفتن خودمون زنگ میزنیم بعد من گریه میکردم میگفتم ن خودم میخوام باهاش حرف بزنم واقعا ترس عجیبی افتاده بود ب جونم سوار ویلچرم کردن جلو در آسانسور خواهرمو دیدم گفتم گوشیمو بده زنگ بزنم ب شوهرم زنگ زدم بهش گفتم میخوان منو ببرن اتاق عمل تو کجایی میگفت دروغ میگی زوده ک حالا وقتت مونده گفتم دکتر ختم بارداری داده بهم با گریه اینارو میگفتمااا یدفعه برگشت خندید گفت ینی امشب بچمون میاد دنیا گفت چی میگی نیم ساعت دیگه بچت میاد دنیا امشب چیه تلفنو قط کردم رو سرش😂😂😂😂 بردنم تو اتاق عمل پرسنل اتاق عمل واقعا آدمای خوب خوش اخلاق بودن همش من گریه میکردم دلداریم میدادن آرومم میکردن همش میگفتم بچم میمونه تورو خدا بگین میمونن میگفت هفتت ک خوبه چرا نمونه یدفعه گفتن پاشو بشین تا امپولتو بزنیم...
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۵ ماهگی
با نشستنم رو تخت دیدم دکترم خسته روی یک صندلی نشسته خوابیده. دلم براش سوخت خیلی خانم خوبی بود دلسوز و کار بلد در عین حال جدی و قاطع. با ورود چند پرستار و متخصص بی حسی استرس من بیشتر شد. پرستارجوونی که متوجه استرسم شد بهم لبخند زد منم انگاری تو اون لحظه محتاج همین لبخند بودم انگاری اون شده بود حامی من تو کل این اتاق بهش گفتم میترسم
گفت ترس نداره که
گفتم سردمه چرا اینجا اینقدر سرده؟
خندید گفت باید سرد باشه عزیزم یکم تحمل کن
بعد از اینکه متخصص بی حسی منو بی حس کرد دراز کشیدم چون بی حسی یکم زمان برد تا عمل منه سرمو دادن پایین تر داشت حالم بد میشد که دوباره صافم کردن اون لحظه پاهام گرم شد انگاری یکی پتو انداخته روشون در عین گرما سنگین انگاری وزنه بهشون وصل بود متخصص بی حسی آقا بود ازم خواست پامو بیارم بالا اما نمیتونستم فقط میتونستم انگشتامو تکون بدم. و مدامممم اصرار داشتم که من حس میکنم آقای دکتر میتونم انگشتامو تکون بدم. گفت نه تلاش کن پاتو بیاری بالا به خودم زور آوردم اما هیچ تاثیری نداشت بگو یک سانت پام بلند نمیشد دکتر لبخند زد گفت دیدی نمیتونی.....