تجربه زایمان من پارت نهم
خلاصه من رسیدیم اتاق عمل و من از ویلچر اومدم پایین دکتر برو رو تخت نشستم دکتر بیهوشی اسممو پرسید بعدم من گفتم امپوله درد داره؟ گفت نه اصلا نشونم داد گفتم من میترسم همچنانم گریه میکردم گفت درست بشین و تکون نخور سرتم پایین باشه نترس من چون میترسیدم گفتم یکی از دستم بگیره یه خانم از دست و سرم گرفت امپول بیحسی رو زدن هیچی نفهمیدم اندازه امپول عضلانی درد نداشت بیخود استرس داشتم گفتم وای پاهام داغ شد همونجا خابوندن منو سوند رو زدن میگفتم توروخدا نگاه نکنید خجالت میکشم مردا میگفتن نه نگاه نمیکنیم راحت باش
عملم شرو شد منو یه تهوع گرفت وای نگم هی اوق زدم چیزی نبود گفتن بالا بیار نترس ولی فقط اوق میزدم ب دکتر بیهوشی که بالا سرم بود گفتم اقای دکتر شکممو بریدن؟! گفت نه شکمتو نمیبرن نترس لیزریه گفتم یعنی چه! گفتن این جدیده اومده از رو شکمت بچه رو میاریم بیرون😂چون ترس داشتم شوخی میکرد و بله به ۱۰دقیقه نرسیده بود صدای اقای خوشتیپم اومد قربونش برم ❤️😍گریه کرد منم با اون صدای بلند گریه کردم خداروشکر کردم تو دلم برا کسایی که بچه میخان همون لحظه دعا کردم
گفتم مو داره؟ گفتن بافت میزنی همون لحظه یه پسر کچل گذاشتن سینم😂🥺
گفتم وای چه کوچولو چه کچل گفتم چن کیلوعه گفت وزن نشده هنوز ۳.۵۰۰ وزنش بود بعدا گفتن
اصل ماجرا شرو شد

۱۰ پاسخ

انگار دارم رمان میخونم😂😂

باحال بود خندیدیم

چه باحال😂😍بعد سزارین وضعیتت چطور‌بود؟

رمان‌ باحالیع😂🥰😘

گفتن ایندجدیده...😅

ادامه🤣🤣

چه داستانی داشتی😂

بقران تو دقیقا منی🤣🤣🤣

پارت 10 بزار اعصابمون خورده اه🤣

خدانکشتت دختر ازت خوشم اومد🤣🤣🤣🤣
لجبازی اینجاواقعا کمکت کرد ایشالا ک خدا گل پسرتم حفظش کنه😍

سوال های مرتبط

مامان پسرک🩵 مامان پسرک🩵 ۳ ماهگی
پارت ۴
زایمان سزارین
.
بردنم تو اتاق عمل و خانوم دکتر و بقیه بچه ها کم کم اومدن و بگو بخند میکردن که استرس من کم بشه . راستی دکترم خانوم دکتر ایلخانی بودن بیمارستان فرمانیه
یکم بعد دکتر بیهوشی اومد یه اقای تقریبا سن بالا ک خیلی مهربون بودن .
اومدن بهم گفتن بیهوشی میخای یا بی حسی که گفتم فک میکنم بی حسی بهتر باشه . گفت اره بهتره پس بی حس میشی فقط باید باهام همکاری کنی که اذیت نشیم جفتمون . یه اقای ذیگ هم اومد بهم گفتن که نفس عمیق بکش تو لش ترین حالت ممکن بشین و شونه هات و بنداز و سرتو بیار پایین .
این کار و انجام دادم و اقاعه شونه هامو گرفت و گفت نفس عمیق بکش . و بی حسی و زدن برام . باید بگم اندازه سر سوزنم درد نداشت . و استرس این موضوع و نداشته باشید فقط تکون نخورید که سردرد نگیرید . بعد این ک بی حسی و زدن گفتن پاهات اگ گرم شد دراز بکش . پاهام که گرم شد دراز کشیدم سریع و دستامو بستن و پرده کشیدن . پرده که کشیدن من انگار حالم از ترس بد شد . و هی میترسیدم بیحس نشده باشم . گفتم خانوم دکتر من بی حس نشدم گفت شدی بعد گفتم ب خدا نشدم گفت الان سوند و وصل کردم فهمیدی مگ ؟ گفتم نه 😁🤣بعد حالت تهوع گرفتم فک کنم اثر بیحسیه بود گفتم دارم بالا میارم دکتر بیهوشی گف سرتو بگیر سمت من بالا بیار ولی الان نمیاری بالا . همون لحظه امپول زد تو سرمم فک کنم برای تهوع بود همون لحظه خوب شدم . دیگ ساکت منتظر بودم . دکتر بیهوشی قربون صدقم میرفت از بچم میپرسید دستشو میزاشت رو سرم هی میگف الان تموم میشه صداشو میشنوی . که یهو صدای گریه اومد 🥲🥺دکترم گفت ایناز اصلااااا شبیت نیسسسس🤣🤣🤣🤣
مامان امیر حسین مامان امیر حسین ۲ ماهگی
خلاصه خانم دکتر دست منو گرفت و نشوند رو صندلی انتظار داخل سالن زایشگاه. ایشون بسیار متدین و خداترس هستن.مامان و دوستم هنوز دم زایشگاه بودن.که خانم دکتر بهم گفت براشون دست تکون بده و خوشحال باش.مامانت نگرانه.بهش نشون بده که خوشحالی و....، همون زمان من استینم کمی بالا بود، قربون این خانم دکتر ، که همون زمان استینمو آورد پایین.
اتاق عمل آماده شد. دستمو گرفت برد اتاق عمل.گفت حالت چطوره گفتم ترس دارم و بغض دارم. گفت یکم گریه کن.جلوی خودمو گرفتم. گفت برو بالا تخت. گفتم بلنده. گفت براش زیر پایی بیارید. خودش رفت بیاره و آورد و دستمو گرفت گفتم خانم دکتر شما زحمت نکشید و شرمنده نکنید خلاصه پامو گذاشتم رو صندلی و رفتم رو تخت خوابیدم. همون لحظه رگ کمرم گرفت.تخت عمل خیلی باریک و کوچولو هست. می‌گفت تنظیم کن وسط تخت باشی.
خلاصه در همون حین یه آقا پسر اومد و سوالاتی از من پرسید. برای بی حسی، بعد سرم رو بهم وصل کرد و رفت. بعد از کمی، یه آقای دکتری اومد و سوالاتی از من پرسید. در همون حین از بالای سینه، یه پرده گذاشته بودن. و دو تا خانم اکه اونور پرده بودن، بمن گفتن میخوایم سوند بیاریم.
.
مامان کایان 🩵🚙 مامان کایان 🩵🚙 ۲ ماهگی
زایمان سزارین پارت سوم)
بعدش اومدن داخل اتاق لباس پوشوندن سروم وصل کردن منم خیلی ترسیده بودم میلرزیدم اصلا آمادگی نداشتم ولی وسایل های پسرم و پرونده ام پیشم بودن چون دکتر گفته بود تا تاریخ نامه ام نزدیک بیمارستان بمونم بعدش گفتن دراز بکش سوند رو بزنیم من با گریه گفتم میشه شوهرمو ببینم گفتن آره دراز کشیدم همون موقع کلی اب اومد کیسه ابم کلا پاره شد دیگه سریع نشستم رو ویلچر گوشیمو با طلا هام گرفتن گفتن ما میدیم به شوهرت و نذاشتن ببینم مامانمو و شوهرمو بعدش پرستار برد تا در اتاق عمل از اونجا به بعد یه آقا بود که برد تا در اتاق عمل بعدی که راهش (یه راه رو دراز بود) همون لحظه هم حرف میزد که شوهرت چی کاره اس چند سالته بعدش دیدم وارد اتاق عمل شدم ۵تا پسر بودن همشون ادکلن زده و به خودشون رسیده بودن یه لحظه فکر کردم رفتم عروسی 😂🤣بعدش از رو ویلچر بلندم کردن گذاشتن رو تخت عمل در همین هین دکترم اومد منو دید خندید و رفت من نشسته بودم رو تخت که دکترا هوون پسرا ازم سوال میپرسیدن و میخندون منو بعدش دکتر بیهوشی اومد و داشت آمپول میزد که دکترم اومد نشست آمپول رو زد در همین هی ازم سوال میپرسیدو میخندوندن اصلا درد بیحسی رو نفهمیدم دکترم اومد از دستم گرفت گفت اصلا استرس نداشته باش و به دکتر بیهوشی گفت دخترم از ۳۴هفته هی میگفت می‌خوام زایمان کنم بچه داره میاد گفتم کیسه ابم ترکید گفت پس واسه چیزی که ترکید کاری نمیشه کرد 😂 بعد سریع گفتن دراز بکش گفتم من بی‌حس نیستم دکترم با خنده گفت اورژانسی هارو بدون بی حس عمل میکنم خندیدم بعدش گفت شوخی میکنم الان بی حس میشی
مامان نون خامه‌ای مامان نون خامه‌ای روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان پارت ۲
زیرم زیر انداز انداخت یه عالمه بهم بتادین زد و بهم گفت شل کن و نفس عمیق بکش اولش یکم حس سرما کردم و تمام شد یعنی کاری نداشت اصلا هم اونقدر ترسناک نبود نترسید اصلا من ترسو با وجود سوند یه بار رفتم دستشویی و برگشتم و راحت بودم
اومدن دنبالم بریم بالا برا زایمان دندونام به هم می‌خورد از ترس بردنم یه اتاق که تخت زایمان بود گفتن بشین روش متخصص بیهوشی اومد و باهام خوش و بش کرد بهم گفت اسم دخترت چیه گفتم هنوز نمیدونم گفت پاشو برو انتخاب کن بیا ما بدون انتخاب اسم برا بچه عمل نمی‌کنیم باورم شد داشت اشکم درمیومد که دکترم اومد داخل
انگار دنیا رو دادن بهم تا دیدم گفتم من نمیخوام زایمان کنم برگردونید توروخدا 😂خندید گفت ديگه خيلی دیره نترس و اینا 😂😂
دکتر بیهوشی گفت شل کن میخوام اسپاینال بزنم امپولش و که دیدم قشنگ سکته کردم
دکترم بغلم کرد و گفت سرتو خم کن دوبار امپولش و زد ولی چون می‌ترسیدم نمیتونست بزنه همش میگفت شل کن و نترس بار سوم تونست بزنه
بهم گفت دراز بکش تا دراز کشیدم یه حس گزگز اومد تو پاهام و یه آقای دیگه گفت میخوام بهت خواب آور بزنم تا اومدم بگم نه زد و دیگه هیچی نفهمیدم
آخرای کارشون بود که‌ بیدار شدم دیدم جلو چشمم پرده است گفتم دکترم کو بچم کووو یه لپ گرم چسبید رو گونم و بهم گفتن خوشگل ترین دختره دخترت🥹❤️
مامان شاهان مامان شاهان ۲ ماهگی
"پارت۳ اتاق عمل"
اومدن با ویلچر بردن بخش عمل اونجا چن تا سوال پرسیدن و بعدش نیم ساعت منتظر نشستم و اومدن بردن اتاق عمل، تا اتاق عمل کلی شوخی کردن باهام تو اتاق عمل روی تخت دراز کشیدم توی سرم آمپول زدن نشستم و به کمرم آمپول رو زدن و خیلی زود دراز کشیدم ولی بی حس نشدم بعد8دیقه بهم گفتن پاهاتو تکون بده ولی نتونستم تکون بدم سنگین شده بودن
بعدش دکترم اومد که عمل رو شروع کنه دونفر هم بالا سرم داشتن باهام حرف میزدن و سرگرمم میکردن ولی همینکه دکتر چاقو رو به شکمم زد قشنگ حس کردم ولی چیزی نگفتم و درد تا آخرین لحظه تحمل کردم ولی همینکه دکتر گفت پاهای بچه تو لگنه و در نمیاد من دردم بیشتر شد جوریکه انگار واژنم رو داشتن با دریل میسابیدن، بعدش دکتر یه وسیله مث انبر بود اونو گذاشت زیر شکمم و شکممو داد بالا که راحت بچه رو در بیاره که انگار من از درد مردمو زنده شدم که داشتم از درد داد میزدم ولی دکتر بیهوشی گفت چن دیقه تحمل کن بچه رو بردارن بعدش بیهوشت کنم، تا آخرین لحظه درد رو تحمل کردم و پسرم بدنیا اومد و گریه کرد بالا سرم و من بیهوش شدم...
مامان پری ماه مامان پری ماه ۲ ماهگی
بعد بردنم داخل و گفتم من بیهوشی نمیخوام ، اسپاینال کنید ، دیگه سوزن که زدن توی کمرم یه مقدار درد داشت اما قابل تحمل بود و بهم گفتن سریع دراز بکش ، بعدش دکتر خودم اومد و کلی باهام گفت و خندید و سر به سرم گذاشت که استرس نداشته باشم ، ماماهای اتاق عمل هم خیلی خوب بودن و مدام باهام شوخی میکردن که جو واسم سبک باشه ، لحظه ای که تیغ رو کشید روی شکمم اصلا چیزی نفهمیدم فقط میترسیدم به دکترم گفتم اگر حس کردم چی گفت حس نمیکنی نگران نباش ، چند دقیقه گذشت و یه دفعه دیدم دکترم داره میگه وای قربونت برم چه دختر پر مویی چتری زده واسمون ، و چند لحظه بعد صدای گریه دخترم اومد ، انقدر گریه کردم و دعا کردم در اون لحظه که خدا میدونه ، آوردنش گذاشتنش روی صورتم باهاش حرف زدم اروم اروم شد ، بعدم نیم ساعت بخیه زدن زمان برد و ساعت ۱ بردنم ریکاوری ، اونجا یه ماما اومد بالای سرم و یک ساعت سینه من رو با دست گرفته بود که بچه بتونه شیر بخوره ، باهام حرف میزد که دخترت خیلی خوشگله و کل اتاق عمل میان میبینمش حالا
مامان ۳ قلوها مامان ۳ قلوها ۴ ماهگی
سوند رو وصل کردن و منتظر بودن اتاق عمل خالی بشه تا منو بفرستن تا اون لحظه آروم بودم یه هو یادم افتاد به شوهرم خبر ندادم🤣گوشی ام نداشتم چون نمیذاشتن تو زایشگاه ببریم رفتم اونجا با کلی خواهش و تمنا یه گوشی گرفتم زنگ زدم بهش گفتم ک اون بدتر از من استرس داشت 😂😂 بعدش ب مامانم گفتم ک اونم خودشو رسوند بیمارستان بعدش منو بردن اتاق عمل بازم اصلاااا استرس نداشتم آرومه آروم بودم ک یه دکتر خیلی جوون باحال اومد بالا سرم من یه هو سردم شد گفتم سردمه گفت اشکال نداره چون بار اولته بعد گف بشین نشستم یه امپول زد تو کمرم ک اینم اصلااا درد نداشت بعد یه هو پاهام گرمه گرم شد بعد دراز کشیدم دیدم به ۵ دیقه نکشید تو چند ثانیه پاهای من شد فلج😅😅
بعد آوردن یه پارچه جلوم کشیدن بعد من بی اختیار اوق زدم هیچی نمیومد ولی اوق میزدم ک یه دارو نمیدونم چی بود زد سریع قطع شد بعد گفتم من هنوز کامل سر نشدم گفت اشکال نداره منتظر میمونیم هر وقت سر شدی شروع میکنیم منم ساده گفتم باشه بعد راحت سرمو گذاشتم 😂😂بعد هی میدیدم من دارم تکون میخورم رو تخت هعی می‌لرزید تخت بعد گفتم دکتر چ خبره چرا انقد من تکون میخورم زد زیر خنده گفت قل اولت به دنیا اومد😍😅واااای منو میگی چشام چهار تا شد گفتم چی میگی ک دیدم پسرمو اورد گف این اولیش پشت بندش دیدم صدای دخترم اومد🥹😍دیگ اینجا بی اختیار زدم زیر گریه و فقط شروع کردم دعا کردن واسه همههههه همرووووو گفتما بعدش آوردن بوسشون کردم سریع بردنشون بعد بخیه اینا زدن و تمامم پیش خودم گفتم همین سزارینی ک میگفتن این بود؟بعدش منو بردن ریکاوری اونجا عین چی داشتم میلرزیدم آوردن دوباره یه دارو زدن ک آروم شدم یه چند ساعتی گذشت بعدش منو بردن بخش
ادامه بعدی...
مامان دلوین خانوم مامان دلوین خانوم ۳ ماهگی
#پارت پنجم زایمان
دیگخ با اینکه زایمان اولم بود و اگاهی کافی نداشتم از اتاق عمل ولی سزارین رو به طبیعی ترجیح دادم و اومدن برام سوند رو وصل کردن که دردس واقعا قابل تحمل و رو به کم بود و من اصلا اذیت نشدم،سوار ویلچر شدمو به سمت اتاق عمل رفتم، دکتر بیهوشیم یه مرد مسن و مهربون بود که باهام کلی شوخی کرد و گفت دخترم بیهوشی میخوای یا بیحسی گفتم اقای دکتر بیهوشی،گفت دخترم بیحسی بهتره چون تا 7 الی 8 ساعت اول که خیلی درد داری هیچی متوجه نمیشی،گفتم باشه فقط یه کاری کنید که من بخوابم و هیچی نفهمم،دکتره به شوخی گفت وا تو چه جور مامانی هستی ،همه میخوان بجه هاشون رو ببینن ولی تو میخوای بخوابی اشکال نداره،توی سرمم یه امپول زد که واقعا بعد از 10 ثانیه چشمام داشت گرم میشد و میخوابیدم ولی به حرف دکتر گوش کردم و بعد از 5 دقیقه الی کمتر صدای گریه دخترم اومد و من از خوشحالی اشک ریختم و کمی حالت تهوع بهم دست داد که بازم توی سرمم امپول زدن که قطع شد،و بعد با خیال راحت چشمام رو بستم تا بخوابم،واقعا ریکاوری برای من خیلی زود گذست بخاطر اون امپول خواب اور برام شاید تایم اون موقعه 10 دقیقه گذشت....
مامان جان کوچولو🩵 مامان جان کوچولو🩵 ۴ ماهگی
#تجربه_زایمان
خیلی عادی تو همون روزی که دکتر تایم داده بود رفتم بیمارستات پروندمو دادم منو بستری کردن..خیلی استرس داشتم و از اون مادرای پر خطر بودم به خاطر فشارم
بهم کلی داروو اینجور چیزا تزریق میکردن…اصلا خوابم نمیبرد از استرس نزدیک صبح بود خوابم برد و پرستار اومد بالا سرم بازم دارو زد و من بیدار شدم
خلاصه دیگ خوابم نبرد و کم کم صبح شد منم هم خیلی خوشحال بودم هم خیلی پر از استرس… با دوستم همزمان بستری شده بودیم…دکتر اومد اتاق عمل و کم کم وقت صدا زدن رسید..قبل از من دوستمو صدا زدن رفت…تقریبا بعد ۱۰ دیقه منو صدا زدن که برم اتاق عمل..وای وای دیگه از استرس نمیدونستم چیکار کنم اول رفتم سرویس خودمو خالی کردم چونکه دکترم برای شکم اولی ها سوند نمیزاشت…بعد اومدم ک برم به من گفتن رو تخت دراز بکش و منم رو تخت دراز کشیدم و منو بردن..رسیدیم به در اتاق عمل که باز شد و رفتیم داخل و من از رو تخت پاشدم…رفتم تو راه رو یه جا بود اونجا منتظر نشستم…از طرفیم صدای گریه بچه ی دوستم میومد🥹منم چشام پر شد از صدای گریه بچش…خلاصه یه ربع نشستم اونجا و عمل دوستم تموم شد و به من گفتن برم داخل اتاق عمل..منو نمیگی داشتم از استرس میمردم گفتم اول باید برم دسشویی…رفتم دسشویی بعدش رفتم داخل اتاق عمل رفتم رو تخت چند دیقه نشستم…اقا نه میشه به جایی تکیه داد نه جیزی… پاهم دراز کرده بودم از کمر درد داشتم میمردم…حالا دکتر نمیاد🥴چقد برام طولانی گذشت و سخت…من هی منتظر نشستم اینا داشتن همه چیو اماده میکردن برای من…خلاصه دکترم اومد رفت یه گوشه نشست من همچنان همونطوری رو تخت😐
مامان ماهورا مامان ماهورا ۱ ماهگی
تجربه زایمان سزارین
پارت ۲
۶دکترم اومد و باهام صحبت کرد حالمو پرسید پرسید فیلم بگیره یا نه و اینا اوکیو دادمو منو بردن اتاق عمل لباس اتاق عملم شرف بری بود دیگه منم وا دادم سخت نمیگرفتم دو تا دکتر بیهوشی مردم اومدن تو اتاق اولین بارم بود اتاق عمل میرفتم یکم برام همه چی ترسناک بود های باهاشون حرف میزدم حواسم پرتشه منو نشوندن گفتن شونه هاتو شل کن و اینا بعدش آمپول و زد اندازه ی آمپول عادی حتی کمتر درد داشت بعد که زد منو آروم خوابوندن و حس میکردم پاهام داره داغ میشه ولی هنوز می‌تونستم تکونش بدم همون جوری داشتم با پاهام بازی میکردم که همون لباس اتاق عملی که تنم بود و دادن بالا بستن فکر کردم فقط با همون جلوی دید منو میگیرن منم داشتم میدیدم دارن پتادین میزنم بهم یهو استرس شدیدی گرفت منو هعی میگفتم من هنوز سر نشدم دارم پامو تکون میدم که من دارم میبینم توروخدا جلوی چشمامو بگیرین های میگفتن چیزی نی منم سکته کردم فشارم اومد روی ۸ فقط تونستم بگم که داره خوابم میگیره تا اینو گفتم یه آمپول زدن توی بازوم حالت تهوع بدی ام گرفتم داشتم اوق میزدم...
مامان پسرکوچولوم🩵👼 مامان پسرکوچولوم🩵👼 روزهای ابتدایی تولد
تجربه سزارین پارت یک
من شب زایمان خیلی گریه کردم صبحش از شدت استرس باهاش دعوا کردم و زدم زیر گریه 🤣
رفتم زایشگاه آماده شدم برا اتاق عمل سوند زدن برام ن خجالت داره ن درد آنچنانی چون تا میای خجالت بکشی و درد بگیره تموم شده😁
سرم برام زدن رو برانکارد خوابیدم سریع بردنم چون دکترم هی تماس می‌گرفت بیارینش اصلا استرسی که فک میکردم میرم زایشگاه میکشم و نداشت خداروشکر آنقدر ماماهاش مهربونم بودن
سریع رفتم اتاق عمل و دکترمو دیدم استرس داشتم چون نمی‌دونستم قرارع چی بشه و تجربیات بقیه بهم بیشتر استرس داده بود
ولی دکتر بیهوشی گفت دستاتو رو پات بزار آمپول زد اصلا درد نداشت برام
بد چند دقیقه پاهام گرم شد
یهو لباسمو دادن کامل بالا ولی من چون بی حس بودم لختیمو حس نمی‌کردم که خجالت بکشم😁
دکترم شروع کرد ضدعفونی کردن بدنم من فک کردم داره برش میزنه خیلی ترسیدم سرمو بلند کردم گفتم دکتر من هنوز حس دارم گفت نههه سرتو نیار بالا سردرد میشی دوباره همین کارو کردم گفتم توروخدا برش نزن من هنوزمه گفت ببین تو سردرد بدی میگیری چون سرتو بلند کردی دارم ضدعفونی میزنم 🫠
بد یه پرده جلوم کشیدن شروع به دعا کردن برا همه کردم از نزدیک تا غریبه
یهو بالای شکممو شروع کردن فشار دادن و ضربه زدن
بد من نگران بودم پوست بچم سبزه باشه 🤣
جالب اینه همسرم سبزه خونوادش سبزه آن ولی من نمیدونم چرا می‌ترسیدم بچمون سیاه آفریقایی بشه 🤣🤣
لحظه های آخر میگفتم خدایا جان تو بچه سیاه نیارن بهم نشون بدن🤣🤣
تا اینک یهو دکترم گفت بچه چقدر سفیدو بوره خیلی بوره 🥹🤩بد صدا گریش بلند شد وااای نگم چه لحظه ای بود یهو دکتر گفت بالا رو نگاه کن یه بچه سفید به رنگ آبی بود موهاشم چون بور بود به کچلی میزد به ثانیه دیدمش شبیه ارباب حلقه ها بود اون لحظه 🤣
مامان امیر رضا مامان امیر رضا ۳ ماهگی
تجربه زایمان من 💕 پارت دو
تو راه که بودیم درد پریودی منو گرفت که عادی بود ینی همیشه موقع پریودی اون درد و داشتم تا رسیدیم بیمارستان میلاد رفتیم اورژانس و کارای بستری رو انجام دادیم اونجا گفتم منو یا سزارین کنید یا اپیدورال بزنید گفت بردن زایشگاه به خانم دکتر بگو
منو بردن لباس دادن پوشیدم رفتیم دراز کشیدم رو تخت تقریبا ساعت ۵ و ربع اینا بود گفتن وایسا تا دکتر بیاد حالا اتاق بغل یکی داشت زایمان میکرد انقدررررر جیغ میزد که من وحشت کرده بودم میگفتم من میمیرم
خلاصه دکتر اومد بهش گفتم منو سز کن یا اپیدورال بزن گفت حالا بزار معاینات کنم معاینه که کرد گفت بیاید ببریدش رو صندلی این الان میزاد منو برد یه اتاق دیگه روی یه صندلی گفتم مدفوع دارم گفتن پس زور بزن اصلا نترس عیب ندارد اگه حتی مدفوع کنی منم زور زدم بچه دنیا اومد 😐 وقتی که دنیا اومد آنقدر سبک شدم انگار دوباره دنیا اومدم اصلاااا تا اینجای قضیه خیلی خوب بود حتی گفتم زایمان همین بوددددد همه دکترا و پرستارام میگفتن چه زود زاییدی
اما خب موقع بخیه زدن 😭😭😭😭 پدرم در اومد قشنگ حس میکردممممم
اما خب بنظرم زایمان طبیعی خیلییییی راحتهههه یا برا بدن من راحت بود ...
خلاصه که تو ۳۶ هفته و ۶ روز بخاطر پاره شدن کیسه آب طبیعی زایمان کردم بچه هم خداروشکر دستگاه نرفت وزنشم ۲۶۰۰
ساعت ۶ صبحم پسر خوشگلم کنارم بود😍🥺