سوال های مرتبط

مامان دلسا🩷و آرسام🩵 مامان دلسا🩷و آرسام🩵 ۸ ماهگی
تو اتاق عمل یکم رو ویلچر موندم تا اومدن بردنم داخل یه اتاق بزرگتر بود حالت نیم دایره که پنج شش تا اتاق بود پورتال دورش توی هر کدوم یه عملی انجام میشد یه لحظه استرس شدید گرفتم ولی خودمو آروم
میکردم و همه تو اتاق عمل با مهربانی برخورد می‌کردند دکتر بیهوشی اومد و بهم گفتند خم شم به جلو شونه هامو هم شل کنم اصلا درد آمپول و نفهمیدم فقط سرما اون ماده که ضدعفونی کرد و فهمیدم گردنم خشک شده بود دکتر می‌گفت مایع نخاعی خیلی کم میاد بیرون مگه میشه اینجوری هی ازم میپرسیدن پاهات گرم نشد ولی خبری از گرم شدن پاهام نبود گفتن حالت گز گز و خواب رفتگی هم نداره من پاهام تو حالت عادی هم یکم حالت خواب رفتگی داره که گفتم آره داره سریع گفتم ارومیه دراز بکش سریع لباسمو کشیدن حالت پرده بالا جلو صورتم و پارچه انداختن روی شکمم و دوباره محل برش و ضدعفونی کردند به دکتر گفتم من همه چی و حس میکنم هنوز بی حس نشدم گفت تا بی حس نشی ما شروع نمی‌کنیم نترس چیزی نگذشته بود که تیغ و کشید روی پوستم برش و حس کردم و یکم درد و سوزش داشت دوباره گفتم نبر من درد دارم دوباره کشید که گفتم من درد دارم دکتر گفت پاتو تکون بده ببر بالا که بردم بالا گفت که بالاتر که کلا بردم بالا😂 بعدش سریع دوباره دکتر بیهوشی رو صدا کردند دکتر اومد از قسمت آنژیوکت یه آمپول بهم زد من برگشته بودم تو مانیتور نبض و فشارمو میدیم یهویی نمیرم 🤣🤣🤣🤣 که دکتر یه ماسک گذاشت جلو صورت ام گفت توش نفس بکش آخرین چیزی که از دکتر پرسیدم گفتم بهوشم میکنید که گفت آره دیگه وقتی تو اون ماسک نفس کشیدم چیزی نفهمیدم و به یه خواب عمیق رفتم🥹
مامان فسقلی مامان فسقلی ۵ ماهگی
تجربه زایمان من پارت نهم
خلاصه من رسیدیم اتاق عمل و من از ویلچر اومدم پایین دکتر برو رو تخت نشستم دکتر بیهوشی اسممو پرسید بعدم من گفتم امپوله درد داره؟ گفت نه اصلا نشونم داد گفتم من میترسم همچنانم گریه میکردم گفت درست بشین و تکون نخور سرتم پایین باشه نترس من چون میترسیدم گفتم یکی از دستم بگیره یه خانم از دست و سرم گرفت امپول بیحسی رو زدن هیچی نفهمیدم اندازه امپول عضلانی درد نداشت بیخود استرس داشتم گفتم وای پاهام داغ شد همونجا خابوندن منو سوند رو زدن میگفتم توروخدا نگاه نکنید خجالت میکشم مردا میگفتن نه نگاه نمیکنیم راحت باش
عملم شرو شد منو یه تهوع گرفت وای نگم هی اوق زدم چیزی نبود گفتن بالا بیار نترس ولی فقط اوق میزدم ب دکتر بیهوشی که بالا سرم بود گفتم اقای دکتر شکممو بریدن؟! گفت نه شکمتو نمیبرن نترس لیزریه گفتم یعنی چه! گفتن این جدیده اومده از رو شکمت بچه رو میاریم بیرون😂چون ترس داشتم شوخی میکرد و بله به ۱۰دقیقه نرسیده بود صدای اقای خوشتیپم اومد قربونش برم ❤️😍گریه کرد منم با اون صدای بلند گریه کردم خداروشکر کردم تو دلم برا کسایی که بچه میخان همون لحظه دعا کردم
گفتم مو داره؟ گفتن بافت میزنی همون لحظه یه پسر کچل گذاشتن سینم😂🥺
گفتم وای چه کوچولو چه کچل گفتم چن کیلوعه گفت وزن نشده هنوز ۳.۵۰۰ وزنش بود بعدا گفتن
اصل ماجرا شرو شد
مامان نینی مامان نینی ۷ ماهگی
(پارت سوم زایمان سزارین )

خیلی از ماساژ رحمی میترسیدم به اون پرستار گفتم تروخدا قبل اینکه بی حسیم بره ماساژو بده که حس نکنم اون زنه یکم ماساژ داد
بدش کارام تموم شد منو جاب جا کردن بردن ریکاوری اونجا دیدم چندتا پرستار و دکترم اومدن بالا سرم که میگن این دفع لخته داره سریع چند امپول داخل سرمم زدن
باز یه پرستار اومد شکمم ماساژ داد یکم درد داشت منم فقط دسته پرستار محکم نگه داشتم
هی میگفتم چرا منو نمیبربن بخش
که بعد چند دقیقه منو بردن دم در شوهرم اینا بودن منم کلن میگفتم میخندیدم اصلن درد اینا نداشتم (ولی یه اشتباهی که کردم نباید حرف میزدم )
بردنم بخش منم از قبل پمپ درد خرید که خیلی عالی بود من اصلن درد حس نکردم یا خیلی کم حس کردم ولی بقیه اتاقا زنا از درد داشتن میمردن
ساعت ۶غروب یکم تختمو به حالت نشسته کردم یکم اب ولرم کمپوت اینا خردم ساعت ۱۰گفتن باید راه بری اولش میترسیدم ولی شوهرم و جاریم منو بلند کردم درد نداشتم ولی حسه سنگینی داشتم اون سب خودم تنهایی چند بار راه رفتم
ولی از فردا به هیچ عنوان شکمم کار نمیکرد خیلی اذیت شدم
مامان مهگل🌛🌸 مامان مهگل🌛🌸 ۷ ماهگی
ساعت شد حدودا ۲ونیم یه ربع به سه که کم کم یه دردای خفیفی شروع شد ولی تقریبا تو یک ساعت خیلی فاصله انقباض و دردام‌ کم شده بود
یعنی از ساعت ۳ونیم به بعد، دردام‌ هر سه چهار دقیقه بود و تقریبا ۳۰ ثانیه درد داشتم هی داشت شدید تر میشد و به خودم می‌پیچیدم
یک ساعتی درو تحمل کردم اومد معاینه کرد گفتم خیلی درد دارم گفت خیلی خوب پیشرفت کردی الان سه چهار سانتی.همونجا دکترم زنگ زد گفت چرا اپیدورال نمیگیری؟؟ گفتم آخه میگن عوارض داره گفتم خودم دردامو تحمل کنم
گفت نه عزیزم چه عوارضی؟من دکترم. به حرف من بکن آمپول بزن هم دیگه درد نداری هم زمان زایمانت کوتاه تر میشه.اینطوری بخوای پیش بری، هفت هشت ساعت دیگه باید درد بکشی!
منم دیگه تحملم داشت تموم میشد گفتم بزنین چون خیلی درد دارم
دیگه فکر کنم ۵ سانت شده بودم که آمپول و زدن
انصافا از بعد آمپول خیلی آروم شدم و دیگه چیزی حس نکردم
قرار بود ماما همراهم بگیرم که خیلی یهویی این اتفاق افتاد.هماهنگ کردیم همونجا یه ماما همراه فرستادن واسم
از بعد آمپول ماما همراه اومد کنارم و یه سری حرکات بهم داد گفت انجام بده تا سر بچه کامل بیاد تو لگن
خوبیش این بود هیچ دردی حس نمی‌کردم و فقط ورزش میکردم
...
مامان متین🤸‍♂️ایلیا مامان متین🤸‍♂️ایلیا ۲ ماهگی
تجربه سزارین🍂

مامانادمن زایمان اولم طبیعی بود خیلی بد بود بچه گیر کرده بود تو لگن با دستگاه کشیدنش بیرون درکل خیلی بد بود
این یکی رو همه میگفتن دیگه راحت به دنیا میاری و ....
ولی بچم خداروشکر نچرخید و بت پا بود بخاطر همین نامه سزارین رو دکتر هفته ۳۷ بهم داد😍خیلی استرس داشتم همه میگفتن وای خیلی درد داره و خیلی بده و فلان ...خلاصه رسید روز موعود و ساعت ۷ رفتم زایشگاه بیمارستان آن اس تی گرفتن سرم وصل کردن و رسید نوبت سوند که خیلی استرس داشتم هی میگفتم درد داره ؟پرستار گفت خودتو شل بگیر و نفس عمیق بکش بتادین زد و سوند رو زد اصلا درد نداشت فقط یکم سوخت بعد خدمه اومد لباسامو درآورد و لباس بیمارستان تنم کرد خیلی موذب بودم هی میگفتم ببخشید
سوار ویلچرم کرد و بردنم اتاق عمل روی تخت درازکشیدم دکتر خیلی مهربون بود چند تا سوال پرسید پرسنل اتاق عمل خیلی خوش برخورد و پر انرژی بودن خدا خیرشون بده دکتر پرسید میخوای بی هوش بشی یا اسپاینال گفتم اسپاینال چون از بیهوشی میترسیدم دیگه بهوش نیام 😵‍💫دکتر گفت بیهوش برات بهتره چون بچه با پاست باید عضلات شکمت شل باشه
یه چیز سفید رنگ بود زد داخل رگم و من دیگه چیزی نفهمیدم
یهو بهوش اومدم تو ریکاوری دیدم ینفر شکمم رو فشار میده جون نداشتم داد بزنم ناله کردم گفتم اخهخخخخ ولی آخراش بود دیگه درد داشتم فقط ناله میکردم میگفتم درد دارم بعد بچه رو پرستار آورد انداخت روی سینم و سینم رو میذاشت دهنش ولیرمن نمیدیدم چشام باز بود ولی هرچی سعی می‌کردم چیزی نمیدیدم خیلی تار بود
با ناله گفتم بچم سالمه گفت اره
مامان 🎀سلن🎀 مامان 🎀سلن🎀 ۶ ماهگی
پارت ده
ساعت ۳ صبح بود رفتم گفتن بشین رو تخت نشستم گفتن خم کن کمرتو پایین و نگاه کن اصلن تکون نخور من کل وجودم و استرس گرفته بودم اصلن ی حال بدی داشتم ترس از آمپول بی حسی داشتم
ی پرستار خانوم اومد کنار وایستاد دستمو گرفت گفت آروم باش فقط تموم نخور گفتم استرس دارم گفت چیزی نیس
دکترم گفت فاطمه خوبی گفتم خیلی استرس دارم گفت چیزی نیس
دکترم اون سمت داشت وسایل و با ی پرستار دیگه آماده میکرد یک پرستار دیگه داشت پارچه واسه بچه رو توش بزارن آماده میکرد دوتا دکتر بیهوشی داشتن آمپول و آماده میکردن
من از شدت استرس حس میکردم الانه ک بیهوش بشم
دکتر بیهوشی اومد گفت تکون نخور تکون بخوری مواد جابجا میشه گفتم باشه استرسم صد برابر شد ی چیز یخ رو ککمرم حس کردم الکل زدن رو کل کمرم یهو ی درد خیلی بدی تو کمرم حس کردم کمرمو تکون دادم گفت نکن جابجا شد اکه تکون بدی مجبوریم همین درد و چهل پنجاه بار تحمل کنی پرستار کنارم دستمو همینجوری داشت دلداریم میداد آروم بشم یکم خودمو کنترل کردم تا زد آمپولو