داستان حقیقی یکی از شما
لیلا
پارت ۴

ولی اینا شایعه نبود ، حقیقت بود.
مامانم جلو چشم ما وقتی از تاکسی پیاده می‌شد همراه باقی پول ماره تلفن بینشون رد و بدل می‌شد،یا وقتی می‌رفت خرید در ازای خوش برخوردی مامانم لباس اشانتیون،
عطره اشانتیون،
حتی کفش اشانتون بهش می‌رسید و بعدشم که مشخصه با هم رفیق می‌شدند.
راستش بابامم بابام چون همیشه تو جاده بود از این حرفا خبر نداشت می‌دونست این شایعه ها حقیقت داره.
همیشه با خودش فکر می‌کرد چون زنش خیلی خوب به خودش می‌رسه ، وضع مالیشون خوبه و امکانات رفاهی بهتری نسبت به بقیه همشهریاشون دارند مردم از سر حسادت پشت سر هر کسی که ازشون جلوتر باشه و بهتر حرف می‌زنن!
بابام که تو جاده بود مامانمم هرچی پول بابام بهش می‌داد ،برای تیپ و قیافش خرج می‌کرد .
هر روز صبح ما رو می‌برد می‌ذاشت خونه مادربزرگم( مادر مادرم). گاهی وقتا حتی شب هم دنبال ما نمی‌اومد...
ولی همچین که بابام برمی‌گشت میشد همون زن موجه و مادر مهربونی که بابام فکر می‌کرد هست...
در اصل میشه گفت ما نه پدر داشتیم،نه مادر بالاسرمون بود.

۸ پاسخ

بعضی مردا به شدت سختگیر و بداخلاق یه مرد خوبم پیدا میشه اینجوری سواستفاده میشه از مهربونی و درکش...

خسته نباشی عزیزم❤️

یکی از یکی جذابتر وقتی نویسنده شما باشی 💚

عزیزم بازم داستان مامانای گهواره هس؟

چه بی سر و صدا داستان جدید گذاشتی😁

عزیزم زود بنویس

دقیقا مثل زندگی دایی و زن داییم

مصلحت خداروشکر یکی واقعا اهلشه شوهرش ازش مطمئنه یکی که از گل پاکتره شوهره بش شک داره ....

سوال های مرتبط

مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما

نور

گفت پدرتون موقع رد شدن از خیابون وقتی میخواسته از لبه جوی کنار خیابون رد بشه پاش گیر میکنه و موقع زمین خوردن سرش به عقب و جلو خم میشه.
همین رفت و برگشت سر باعث آسیب به مویرگ نخاع شده.
یک لحظه با خودم تصور کردم کاری که هرروز ما انجام میدیم و خیلی معموله،همین گذر از جدول کنار خیابون شده باعث آسیب به نخاع؟؟؟
نمیدونم اما انگار بقیه هم تصویر اون لحظه رو تجسم کرده بودند چون وقتی عمه ها و عزیزخانوم باخبرشدند،همگی به خونمون اومدند.
عمه اختر میگفت چشم زخمه
زن عمو خدیجه گفت معلومه که چشم و نظره! اخه کی با رد شدن از جدول مویرگ نخاعش پاره میشه؟
عزیزخانوم(مادر پدرم) کوبید تو سینشو گفت اخ الهی بمیرم برات مادر که چشم دیدن خوشی و خوشبختیت رو نداشتن.کمر بچم تا شد.
یکم توضیحش سخت بود برای عزیزخانوم که اسیب بخاطر شتابی که به سر وارد شده ست.
اما تقریبا همه هم نظر بودن که وقتی سواد و تحصیلاتت، صدای خنده های از ته دل زن و بچه هات، بوی خوش غذاهای رنگارنگت از خونه بیرون رفت،چشم و نظر رو بوم زندگیت خواهد نشست...
یک هفته از نبود مادر و بستری بودن پدر میگذشت که مادر با گریه پشت تلفن اعلام کرد پدر دیگه دست و پاهاش رو حس نمیکنه و نمیتونه حرکت بده.
پدر قدبلند و چهارشونه ی من،با اون هیکل درشت و اندام ورزیده که هرروز با کت و شلوار رسمی سرکار میرفت،یعنی دیگه قادر به حرکت نبود؟
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
پارت ۱۵
زینب

از حق نگذریم چون بچه پسر بود براش سنگ تموم گذاشتن یه روستا رو غذا دادن دو بار گوسفند کشتن براش.
حتی به لطف پسرم از من هم نگهداری کردن.
این بین تنها چیزی که اذیتم می‌کرد این بود که هر وقت معصومه اجازه می‌داد پسرم از تو بغلش بیرون میومد و من می‌تونستم بهش شیر بدم.
راستشو بگم،به خاطر شغل نظامی پدرم ما بچه‌هاش یه چیزیو خیلی خوب یاد گرفته بودیم،مدارا کنیم و بسازیم...
حتی به قیمت سوختن جوانی و عمرمون باز بسازیم. مخصوصاً حالا که یه پسر داشتم.
اما باز با این حال بعد از دوران نقاهتم با بابام تماس گرفتم بهش گفتم: خوشبخت نیستم, آرامش ندارم, خستم...
گفت حالا یه بچه داری قبلش می‌شد بهش فکر کرد ولی الان چی؟؟؟
خواستم بهش بگم من که تو دوران عقدم بهت گفتم .
اما کی جرات داشت بهش حرف بزنه!
راستم می‌گفت ، باید به خاطر پسرم تحمل می‌کردم...
و من ۴ سال اون زندگی رو تحمل کردم...
چهار سال کذایی که پسرم بیشتر از من تو بغل معصومه بود،۴ سال دخالت. ۴ سال تحمل...
یه شب وقتی می‌خواستم عرفان رو بخوابونم،طبق معمول هر شب که بهونه ی عمه اش رو می‌گرفت اون شب وسط گریه‌هاش گفت : من مامان معصومه رو می‌خوام!
تنم یخ زد! با وحشت گفتم عرفان چی گفتی؟ اون همچنان داشت گریه می‌کرد با ناله می‌گفت من مامان معصومه رو می‌خوام...
برگشتم به علی گفتم می‌شنوی چی داره میگه!!!!
علی خیلی بی‌خیال گفت چیزی نیست که! حالا معصومه هم بچه نداره این بچه صداش کنه مامان. چیه مگه!
گفتم مگه مادر مرده است که به عمش بگه مامان؟!
علی بهم گفت تو خیلی عقده‌ای هستی،چی میشه دل یه بنده خدا رو شاد بکنی؟
به هر بدبختی بود اون شب عرفان رو خوابوندم.
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۱۰ ماهگی
#تربیت_جنسی

⭕️ پوشش والدین در منزل

ما در داخل خانه هم اجازه نداریم که خیلی لباس باز بپوشیم. این متأسفانه تفکر بسیار اشتباهی است که می گویند بگذار کودک ببیند تا عادت کند؛ منظور من هم این نیست که مثل سریال های تلویزیون تو خونه مانتو و مقنعه بپوشید! نه من این را نمیگم چون فضای خونه فضای راحتی و آزادی ما است و باید لباس راحت بپوشیم ولی مواظب باشید چه پدر و چه مادر، طوری لباس بپوشید که #کنجکاوی بچه ها تحریک نشود. 

♨️ بچه ها از سه سالگی احساس جنسی دارند؛ غریزه ندارند احساس را با غریزه اشتباه نگیرید و همچنین خیلی کنجکاو هستند، بچه ها نباید با بدن پدر و مادر #کنجکاوی_جسمی کنند.

✅ بچه ها با همجنس حمام بروند، دختر با مادر و پسر با پدر و اگر هم در مواقعی مجبور شدیم که با غیر هم جنس حمام بروند حتماً پدر یا مادر کاملاً پوشیده باشند، البته حتی با هم جنس هم پوشیده باشید. وقتی مادر دختر را حمام می برد با لباس پوشیده این کار را انجام دهد و باز هم تأکید می کنم که این حرف ها را صرف از روی اعتقاد مذهبی نمیزنم بلکه بحث علم است، چون کودک درک انتزاعی ندارد، می بیند که از جنس مادر است ولی نه من خیلی هم من شبیه مادر نیستم نمیتونه بپرسه و نمی تونه در ذهنش این تفاوت ها را درک کنه، پس این برداشت را می کنه که من ناقصم! 

کودک زیر 6 سال نمی تواند درک کند که یک روز او هم بزرگ می شود و مثل مادرش می شود، بلکه فکر می کند که ناقص به دنیا آمده است چون مثل مادرم یا مثل پدرم نیستم.
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۳۹

وقتی خواهرم فرار کرد و رفت بچه‌اش ۱۰ ماهش بود و من ۱۵ سالم.
تمام مسئولیت این بچه رو به عهده گرفتم.
پسرش شیر مادر می‌خورد با رفتن نیارا خیلی بی‌قراری کرد اما چاره‌ای نبود.
یادمه چند شب تا صبح بیدار موندم تا بچه به شیر خشک عادت کرد.
تمام مسئولیت‌هاش از حموم بردنش تا خوابش و نگهداری و آروم کردنش همه چیزش با من بود پسر نیارا شده بود پسر من...
از شانس من دقیقاً همون زمان کرونا اومد ،
مدرسه‌ها آنلاین شد من که اون موقع اصلاً هیچ گوشی نداشتم و اجازه هم نداشتم گوشی داشته باشم مجبور بودم با گوشی مدل پایین مامانم که حافظه نداشت و اینترنتش ضعیف بود و همیشه هنگ میکرد، سر کلاس باشم.
وای از اون روزی که مامانم خونه نبود و کلاس‌های من شروع می‌شد ، دقیقاً اونجا بود که احساس کردم نمی‌تونم درسمو ادامه بدم چون این وضعیت واقعاً برام غیر قابل تحمل بود.
کلاس‌های آنلاین وقتی گوشی ندارم،
بچه‌ای که افتاده گردنم، خستم کرده بود...
یه روز خونه خالم بودیم که یکی تماس گرفت با مامانم گفت خواستگاره...
مامانم معمولا جواب همه خواستگارا رو یکی می‌داد، به همشون می‌گفت بچه ست ، داره درس می‌خونه.
اما اون شب بهشون گفت خبرتو می‌کنم
مامان امیررضا مامان امیررضا ۱۱ ماهگی
یکماه با همین موضوع گذشت هروز منتظر مرگ کوچولوت باشی اخرین شب وضعش وخیم شد پدرم عصبی شد امضا کرد که انتقالش بدن بیمارستان خصوصی اهواز که باما دوساعت و نیم فاصله داشت با کلی بدوبدو امبولانس اجاره گرفت انتقالش دادن اهواز مامان و بابام همراهش رفتم منم کارم شده بود گریه که چه ادمی بودم ناشکری کردم داداشم تشنج مغزی میکرد طوری که فقط تو نوار مشخص بود خیلی عادی و طبیعی داشت رشد میکرد بیمارستان خصوصی یکم بهتر شد البته مامانم نمیتونست شیر بده گفتن شیرت باعث میشه بچه خفه بشه داداشم شیر خشکی شد خلاصه بیست روز دیگه با سختی و استرس گذشت و داداشم مرخص شد مامانم خوب بهش میرسید منم کمکش میکردم چند روز گذشت از مرخص شدنش که مامانم پاهاش شکست دیگه اون موقع مسئولیت بچه افتاد گردن من کنارش میخوابیدم و براش شیر درست میکردم و...یعکم بعد ترخیص از بیمارستان داداشم شده بود زندگیش از شب تا صبح گریه گریه های بد طوری بود که رو پاهام میخوابید تا صبح روی زمین میگذاشتم دوباره گریه میکرد گریش وحشتناک با درد بود دیگه کم کم قلقش دستم اومده بود و فقط بغل من اروم میشد حتی جرئت رفتن به دستشویی رو نداشتم یکروز ظهر نشسته بودیم بابام دستش رو جلوی چشم ها‌ش کشید به مامانم گفت چرا چشماش چیزی رو دنبال نمیکنه مامانم با بابام دعوا کرد گفت چرا عیب میزاری روی بچم چیزی‌ش نیست این حرف بابام باعث شد بره تو مخم هر وقت میخوابید میرفتم توی اینترنت چیزای خوبی نمینوشت توی اینترنت گفته بود نور گوشی رو چشم ها‌ش بگیر اگر بست یعنی مشکل نداره اما دادشم انگار نه انگار حتی پلک نمیزد خیلی عصابم خورد شد مامانم حرفام قبول نمیکرد میگفت مگه بچم چشه اونم نگران بود اما نمیخواست قبول کنه ادامه دارد...
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
پارت ۱۳
زینب

بعد از اون سفر کذایی معصومه برگشت سر کارش.
فکر کنم چهار پنج روز بعدش بود که شنیدم معصومه جوری به یه دزد سیلی زده که به کرده‌ها و نکرده‌هاش اعتراف کرده.
انگار تازه بعد از ازدواج داشتم این خانواده رو می‌شناختم.
تازه فهمیدم معصومه چه شخصیت وحشی و خشنی داره...
شب‌ها بعد از اینکه شیفت کاریش تموم می‌شد یه سر میومد پیش ما. چون معصومه هم تو همون ساختمون زندگی می‌کرد انباری خونه رو بازسازی کرده بودند و تبدیل به یه خونه کوچیک شده بود،معصومه با شوهرش همونجا زندگی می‌کردند...
یه روز احساس کردم شیر کاکائویی که خوردم بهم نساخته به شدت معدم درد می‌کرد حالت تهوع خیلی بدی داشتم ی می‌خوردم یا هر کاری می‌کردم این حال بهتر نمی‌شد،اون روز یادمه طبق معمول باید شام برای معصومه هم درست می‌کردم.
وقتی معصومه اومد متوجه رنگ پریدگی بدحالیم شد.
با شک گفت حامله‌ای؟
گفتم محاله.
پرسید اون وقت چرا؟
گفتم چون نمی‌خوام بچه‌دار بشم. زوده... و از کاندوم استفاده می‌کنم.
خیلی بی‌قید گفت من همون شب اول پاره‌اش کردم. خیلی احتمال داره الان حامله باشی.
تازه اون لحظه بود فهمیدم که چرا شب عروسی معصومه موند و با عجله گفت من میرم براتون میارم...
خدایا باورم نمی‌شه یعنی حتی اختیار بچه‌دار شدن ما هم دست این زن بود.
ته دلم فقط آرزو می‌کردم اشتباه شده باشه.
روز بعد اولیه بیبی چک زدم ،هاله افتاد.
تمام وجودم در حالی که می‌لرزید حاضر شدم آزمایشگاه رفتم.
دو ساعت بعد جواب آزمایشم اومد.
من حاملم.....
مامان تابان مامان تابان ۸ ماهگی
پدر و مادر برای بچه‌ها زحمت زیادی می‌کشن؛ از روزای بارداری تا بزرگ شدنشون. اما آیا درسته یه روزی سرشون منت بذاریم و بگیم: «من بزرگت کردم، من شیرت دادم، من شب‌ بیداری کشیدم»؟ نه… چون هیچ‌کدوممون با خواست خودمون به دنیا نیومدیم.

من خودم خیلی وقتا حس کردم محدود شدم. دلم می‌خواست آزادتر زندگی کنم، سفر برم، تجربه‌های تازه داشته باشم، اما مادرم همیشه فکر می‌کرد صلاح منو می‌دونه و باعث شد خیلی وقتا نتونم اونطور که می‌خوام زندگی کنم. حتی وابستگیم به مادرم باعث شد نتونم کنار همسرم اون شادی واقعی رو داشته باشم که دلم می‌خواست.

ایراد از اینجاست که ما فکر می‌کنیم صاحب بچه‌هامون هستیم؛ در حالی که فقط هم‌مسیرشونیم. باید کنارشون باشیم، راه درستو نشون بدیم، اما بذاریم آزاد باشن، تجربه کنن و حتی شکست بخورن.

وابستگی‌های شدید، هم بچه رو خسته می‌کنه و هم والدین رو. زندگی قشنگ‌تر می‌شه وقتی به هم اعتماد کنیم، نه وقتی مدام منت بذاریم و عذاب وجدان بدیم