۹ پاسخ

سعی کن‌ترکش بدی از رو پا دقیقا من سر دخترم‌همینجوری بودم هرکسم میومد ماماتم یا کسی دیگه میکقت باید تت صبح‌منو بزاری رو پات تا بخوابم یادمه ۴سال ونیمش بود باردار شدم سر مهراد دیگه‌کم کم عادتش دادم‌گفتم نی‌نی شکممم بیا پایین دیگه پسرم‌گذتشتم زمین‌حتی‌بغلشم‌نکردم

من پسرم تا شش ماهگی رو پا خوابید بعدش خودشو همش از پا انداخت زمین و با سینه میخوابید
الانم که خیلی وقته شیرنمیخوره از ۱۸ ماهگی هم من کنارش دراز میکشم میگم بخوابیم میخوابه
ببین لاقل شبا امتحان کن کنارش دراز بکش کتاب قصه چندتا براش بخون ( شعر نه کتابایی که قصه هیجانی دارن مثلا گرگ ببعی میخوره و از اینا ) و چراغ اتاق خاموش فقط چراغ خواب روشن باشه
قصه هارو خوندی بعدش بگو چشمامون ببندیم مامانی بخوابیم و از این حرفا
یکم فرصت بده طول میکشه هی وول میخوره هی صحبت میکنه ولی یاد میگیره تا بخوابه خودش

عزیزم من یادمه اون اولای نوزادی رادمان ک رو پا میخوابید، وقتی خواب میرفت،اول ی طرف بالشتو یواش میگرفتم بالا، و زیرش پتویی چیزی میذاشتم ک از زمین فاصله بگیره، بعد اون طرفشو هم همین کارو میکردم، اینجوری رادمان حس نمیکرد گذاشتمش رو زمین🤭سیری میخوابید منم ب کارام میرسیدم

عزیزدلم😍😍😍

من این مدلی بودم همیشه فداکار و آماده
اما بعد به دنیا اومدن لنا سعی بر ترکش داشتم که موفق هم بودم.
از پرستار و تیمار کردن بقیه روحم خسته بود

تو واقعا بهترینی اصن کارایی میگی و من حتی دوتاشم باهم انجام بدم بخدا حس میکنم جر خوردم اصن نمیتونم همه طرف بگیرم 😑

لبشوووو🤩🤩🤩😋😋😋

فریبا جان سعی نکن بهترین باشی
هرازکاهی بدترین خودتم باش تو انسانی خدا یا امام نیسی

ای خدا قشنگ اذیت کن هزار ماشالا نمیشه که هم خوشگل باشم هم اذیتت نکنم دیگه خوش بحالت میشد
اما مقصر رو پا خوابیدن خودتی سعی کن ترک عادتش بدی

سوال های مرتبط

مامان امیررضا مامان امیررضا ۳ سالگی
امروز دلم گرفت… نه از بچه‌ها، نه از زندگی، که از مادری که باید پناه می‌بود، اما تندی کرد…
توی فروشگاه لوازم‌التحریر، پسر کوچولوی من، با ذوقِ کودکانه‌اش، چشمش به یه پاک کن توپ افتاد. با ذوق گفت: «مامان اینو ببین!میشه بخریمش»
همین‌قدر ساده…کلا اصلا بچه ای نیست که اصرار کنه واسه خرید چیزی و خیلی کم پیش میاد چیزی بخواد
اما یه خانم، با لحنی تند و بی‌مقدمه، رو بهش کرد و گفت: «بچه‌ها همه‌چی که نباید بخوان! بذار مامانت نفس بکشه!»
و بعد هم به دختر خودش توپید که «از این یاد نگیر، نمی‌خرم!»

خشکم زد…
نه فقط از اون لحن، از اینکه یه مادر، درد خودشو سر بچه‌ی من خالی کرد…
پسرم ساکت شد، نگام کرد، نگاهش پر از سوال بود…
چجوری براش توضیح بدم که بعضی زخم‌ها از خستگی‌ان، ولی روی دل بچه‌ها جا می‌مونه؟

من مادر اون بچه نیستم، اما پناه پسر خودمم.
و دلم می‌خواد هیچ مادری، حتی توی سخت‌ترین روزها، پناهِ بچه‌ی دیگه رو خراب نکنه…


مادری یعنی پناه، یعنی آغوش، یعنی صبوری...
می‌دونم سخته، می‌دونم خستگی و فشار زندگی می‌تونه طاقت آدمو تموم کنه.
ولی گاهی یه جمله، یه نگاه، می‌تونه گوشه‌ی روح یه بچه رو برای همیشه تار کنه.
من اصلا آدمی نیستم که تحمل بی احترامی به پسرم رو داشته باشم اما لال شده بودم،خداروشکر شوهرم اومد و از خجالتش درومد البته جلوی دخترش نه اما چقد بد اجازه میدیم تو همه چی دخالت کنیم.