۱۰ پاسخ

🥰😍😍تولدت مبارک
به هر آنچه آرزوشو داری برسی و دلت شاد و جونت سلامت و درکنار عزیزانت خوشبخت باشی دختر جون😘😘😘😘

عصری قرار بود با بچه ها بریم کافه
بچه ها غافلگیرم کردن برام تولد گرفتن 🥹🥰
دورشون بگردم اصلا فکرشم نمیکردم خیلی طبیعی رفتار کردن اصلا شک نکردم
دیدمشون چشمام قلبی شد کلی هم برام کادو گرفتن
علیرضا هم آنقدر ذوق می‌کرد هیجان زده شده بود نمیدونستم چیکار کنه 😅😂
خیلی خوش گذشت جاتون سبز😊🌱

تصویر

ای جان تولدت مبارک باشه عزیزم با آرزوی بهترینا🌈✨

تولدت مبااااارک عزیزم
بهترین ها سهم دل مهربونت

خیلی خیلی مبارک باشه

تولدت مبارک عزیزم زندگی به کامت باشه

مبارکه جان

تولدت مبارک عزیز

تولدت مبارک عزیزم ❤️

تولدت مبارک عزیزم،انشالله همیشه دلت شاد و لبت خندون باشه درکنار خانواده قشنگت 🌹

سوال های مرتبط

مامان امیررضا مامان امیررضا ۳ سالگی
امروز دلم گرفت… نه از بچه‌ها، نه از زندگی، که از مادری که باید پناه می‌بود، اما تندی کرد…
توی فروشگاه لوازم‌التحریر، پسر کوچولوی من، با ذوقِ کودکانه‌اش، چشمش به یه پاک کن توپ افتاد. با ذوق گفت: «مامان اینو ببین!میشه بخریمش»
همین‌قدر ساده…کلا اصلا بچه ای نیست که اصرار کنه واسه خرید چیزی و خیلی کم پیش میاد چیزی بخواد
اما یه خانم، با لحنی تند و بی‌مقدمه، رو بهش کرد و گفت: «بچه‌ها همه‌چی که نباید بخوان! بذار مامانت نفس بکشه!»
و بعد هم به دختر خودش توپید که «از این یاد نگیر، نمی‌خرم!»

خشکم زد…
نه فقط از اون لحن، از اینکه یه مادر، درد خودشو سر بچه‌ی من خالی کرد…
پسرم ساکت شد، نگام کرد، نگاهش پر از سوال بود…
چجوری براش توضیح بدم که بعضی زخم‌ها از خستگی‌ان، ولی روی دل بچه‌ها جا می‌مونه؟

من مادر اون بچه نیستم، اما پناه پسر خودمم.
و دلم می‌خواد هیچ مادری، حتی توی سخت‌ترین روزها، پناهِ بچه‌ی دیگه رو خراب نکنه…


مادری یعنی پناه، یعنی آغوش، یعنی صبوری...
می‌دونم سخته، می‌دونم خستگی و فشار زندگی می‌تونه طاقت آدمو تموم کنه.
ولی گاهی یه جمله، یه نگاه، می‌تونه گوشه‌ی روح یه بچه رو برای همیشه تار کنه.
من اصلا آدمی نیستم که تحمل بی احترامی به پسرم رو داشته باشم اما لال شده بودم،خداروشکر شوهرم اومد و از خجالتش درومد البته جلوی دخترش نه اما چقد بد اجازه میدیم تو همه چی دخالت کنیم.
مامان امیررضا مامان امیررضا ۳ سالگی
پسر نازنینم، عزیز دل مامان،..
سه سال گذشت… سه سالی که توی هر ثانیه‌ش بوی شیر و آغوش و خوابای نیمه‌شب بود. تو بودی و صدای گریه‌هات که قشنگ‌ترین موسیقی دنیا شده بودن، تو بودی و شیشه‌شیر و پوشک و اون تخت کوچولویی که تقریبا هزار شب توش برات قصه گفتم.بی خوابی هر لحظه مهمون چشم من و بابا بود🤭تا یک سالگی با صدای سشوار و مداحی میخوابیدیم،آخه اصلا ما اهل مداحی نبودیم اما فقط آرامش تو مهم بود😅تو اولین تجربه ی مادری من بودی و واسه کوچکترین اتفاق جدیدی کلی ذوق کردیم و کلی اشک ریختیم🥹چشم انتظاری هردومون وقتی سرکار بودم هیچی از احساسمون کم نکرد و این دوری چند ساعته ی هر روز شاید بهم نزدیکترمون کرد!
حالا وقتشه… وقتشه بعضی چیزها رو جمع کنم، نه برای اینکه فراموشت کنم،نه!! برای اینکه جا باز کنم… جا برای بزرگ شدنت، برای رویاهای تازه‌ات، برای لباسای مردونه‌تری که کم‌کم جاشون رو می‌گیرن.
شیشه شیرت، دیگه خیلی وقته خالی می‌مونه
پوشک‌هات، مهمون آخرین روزهاشن
و اون تخت کوچیکت، دیگه نمی‌تونه پاهای کشیده‌تو تو خودش جا بده.
ولی بدون پسرم… هیچ‌وقت اون لحظه‌هایی که با اون وسایل کوچولو، دنیامو پر از عشق کردی از خاطرم نمی‌ره. مامان همیشه همون مادریه که یه‌زمانی با دستای لرزون شیشه شیرت رو گرم می‌کرد و شب‌ها با یه ذره تکون دادن تختت،آرومت می‌کرد.
تو داری بزرگ می‌شی… و من با اشک و لبخند، ازت عقب‌تر قدم برمی‌دارم تا از پشت نگاهت کنم، تا همیشه هوات رو داشته باشم.
دوستت دارم پسرم، حالا و برای همیشه ❤️