سوال های مرتبط

مامان 🌸پسته کوچولو🌸 مامان 🌸پسته کوچولو🌸 ۴ ماهگی
زایمان طبیعی
۳۹هفته ۶روزم بود ک رفتم برای مامای همراه قرارداد بستم.شبش بهش زنگ زدم گفتم من درد ندارم.گفت برات چندتا حرکت و خوراکی میفرستم ک انجام بده.ساعت ۸بود تقریبا.ساعت ۹ونیم رفتیم پیاده روی تا ۱۱.تو راه هی حس کمردرد و درد زیر دل داشتم.شک کردم ک دردام شروع شده.از صبحشم کمرم درد میکرد.دیگه رسیدیم خونه شام خوردیم دیدم هی میگیره هی ول میکنه.ساعت ۲ بود خوابیدم ولی هر بار دردم می‌گرفت بیدار میشدم دیگه از ۴و نیم خوابم برد شروع کردم ب یاد داشت کردن تایم ها.میدیم هر ۱۰دقیقه یک دقیقه درددارم.بازم ب روی خودم نیاوردم.دیگه تا ۶ ونیم بود ک رفتم حموم اومدم بیرون. رفتم تایم گرفتم دیدم دردام هر ۶ دقیقه یا ۵ دقیقه شده .زنگ زدم مامای همراهم گفت برو سریع زایشگاه ک نزدیک زایمانته بچه دوم زودتر زایمان میکنی.منم زنگ زدم ب مامانم گفتم حاضر شو درد دارم.شوهرمو بیدار کردم اول باورش نشد تا دردم گرفت یک جیغ کشیدم پا شد.کاچی خوردم یکم ب زور و شوهر بهم آناناس داد.رفتیم دنبال مامانم و رفتیم بيمارستان.تو راه هر ۴ دقیقه دردم می‌گرفت.
مامان آرسام و آوا❤️ مامان آرسام و آوا❤️ روزهای ابتدایی تولد
مادرای نازار این تجربه‌ی زایمان منه، حوصله‌ی داستان نوشتن و پارت پارت فرستادن ندارم همشو همینجا میگم اگه متنم طولانی بود و قابل ارسال نبود اضافیشو توی یه کامنت همینجا مینویسم. اگه سؤالی راهنمایی چیزی خواستین در خدمتتون هستم💕

پریشب حدود ساعت ۱۲ و نیم دل درد و انقباضام با فاصله‌ی حدود ۱۰ دقیقه یکبار شروع شد. اولش جدی نگرفتم و گفتم شاید مثل دردای شب قبله که تا صبح ادامه پیدا کرد و صبح قطع شد. گرفتم خوابیدم، ساعت ۴ صبح با یه دل درد و انقباض دردناکتر بیدار شدم و سریع تایم گرفتم. فاصله‌ی انقباضام رسیده بود به ۷ یا ۸ دقیقه یکبار.
حدود ساعت ۵ دیگه مطمئن شدم که دردام منظمه و به مرور داره شدیدتر میشه. پاشدم اول یه ساعت توی اتاق بی سر و صدا پیاده روی کردم. هربار که دردم‌ میگرفت و نمیتونستم پیاده روی کنم مینشستم و مثل حرکت اوردک میرفتم و میومدم، انیجوری هم یه ورزش مؤثر انجام داده بودم و هم اینکه با اون حالت درد شکمم کمتر اذیتم میکرد.
ساعت ۶ یه لیوان دمنوش تخم زیره سبز و تخم شوید با عسل خوردم و رفتم زیر دوش آب گرم، ۷ تا ست ۱۰ تایی اسکات رفتم و بین هر ست ۲۰ با حرکت حلقه‌ی کمر میرفتم.
به مامانم پیام دادم گفتم بیا تا بریم بیمارستان.
وقتی مامانم اومد بهم صبونه داد و گفت بریم گفتم تا وقتی که دردام غیر قابل تحمل نشه نمیام. هرچقدر گفت خطرناکه و این حرفا گفتم نه هنوز دردام اونقدری شدید نیست که بگم درد نزدیک زایمانه.
تا حدود ساعت ۱۰ توی خونه تند تند پیاده روی میکردم و هربار دلم درد میگرفت مینشستم روی مبل و داد میزدم و ناله میکردم.
ساعت ۱۰ دیگه رفتیم بیمارستان.