پارت پنجم🚫
۴ روز می‌گذشت از زایمان و من ۲ بار احیا موفق داشتم ،بهشون اومدم و همچنان شرایط سی پی آر بود ،دخترم و ندیده بودم ،اولین بار ک شرایط بهتر و ثابت شد اجازه دادن شوهرم بیاد پیشم و عکس دخترم و نشون داد ،چقدر گریه کردم ،اصلا فکر نمیکردم شرایط اینجور بشه، کلی برنامه قشنگ داشتم ،سعی می‌کرد بهم روحیه بده من گریه میکردم ک میخوام ماهورا رو ببینم اون با زبون راضیم میکرد بخاطر جونم تحمل کنم و بیشتر بمونم اونجا ،بماند ک چقدر سختی کشیدم چقدر تو ای سی یو همه جی ترسناک بود ،هر لحظه جلو چشمم مریض بد حال می‌آوردن و احیا میکردن ،صدای دستگاه ها ،حال خودم ...همه چی غیر قابل تحمل بود و اصلا زمان نمی‌گذشت، دکتر قلب مدام میومد چکم میکرد و میگفت حداقل دو هفته باید بمونی و از ای سی یو باید بری سی سی یو ....منو بردن سی سی یو ،هر روز آزمایش هر روز چک هر روز اکو....و من فقط،گریه ک بی تابی برای دخترم ک ندیدمش ....دوری از خانواده ،روزی چند بار پنیک میشدم حالت روانی بهم دس داده بود ،بعد ۹ روز گفتن باید انژیو بشی و دوربین بفرستیم داخل قلب علت و پیدا کنیم و رگ و باز کنیم ...من عصبی شدم و حالت شوک بهم دست داد شروع کردم داد زدن ک من میخوام مرخص بشم با میل خودم بذارید برم انقدر جیغ کشیدم و داد زدم گفتن شوهرت بره پزشک قانونی رضایت بده و ببریدش ،شوهرم رفت و با یه خانم برگشت ک مال پزشک قانونی بود ،گفت دخترم چرا میخوای بری؟میدونی چقدر وضعیت خطرناکی داری؟میدونی فشار ریه ۹۵ یعنی چی؟میدونی قبل تو یه دختر و آوردن فشار ریه ۸۰ بوده و نمونده و فوت کرده؟؟؟
گفتم دخترم و میخوام ببینم ،اجازه نمیدن بلند بشم تکون بخورم خسته شدم ،اجازه نمیدن هیچی بخورم ،اجازه همراه نمیدن ،۹ روزه حموم نرفتم

۶ پاسخ

علاوه بر دخترت انگار خودت هم دوباره به دنیا امدی

خیلی اذیت شدی خدا تورو به دخترت بخشیده😍🥲

خدا خیلی دوستت داشته که اجازه داده خودت بچتو بغل کنی بزرگش کنی همیشه شکر خدا بجا بیار

چقدر سخت خدا به هیشکی نشان نده عزیزم خدا عجرت بده

وای چ ناراحت کننده🤕

😢😢😢😢😢

سوال های مرتبط

مامان ماه جان🤗 مامان ماه جان🤗 ۱ ماهگی
پارت سوم 🚫
هوا روشن شده بود و من از عصر روز قبل درگیر بیمارستان بودم ک یه جا منو بستری کنن،با تخت آمبولانس مستقیم منو بردن ای سی یو امام خمینی(و همچنان ب ما نگفته بودن چیشده)من فکر میکردم نهایت یکی دو روز میمونم و زایمان میکنم نمیدونستم چی در انتظار منه.یکی دو ساعت بعد بستری کلی دکتر میرفت و میومد و تلفنی صحبت میکردن و هی زنگ میزدن اینور اونور ،حتی اجازه نمیدادن من از تخت بلند بشم برم دسشویی میگفتن حق تکون خوردن و حتی آب خوردن نداری مدام دارو میزدن و دستگاه اکسیژن و و دستگاه قلب از پرستار پرسیدم چیشده گفت خدا بهت رحم کنه ،دختر قلب و ریه ت در معرض انفجاره ،فشار ریه ت ۹۵ ،باید بری سیتی انژیو، اینو ک گفت (با صدای آروم گفت)من از ترس داشتم سکته میکردم ،منو بردن سیتی انژیو گفتن در کنار فشار خون ریه بالا آمبولی ریه هم کردی و هر لحظه ممکنه اتفاق بدی بیفته (من سی پی آر بودم یعنی آماده باش داده بودن ک هر لحظه ممکنه نیاز ب احیا داشته باشم ....
مامان ماه جان🤗 مامان ماه جان🤗 ۱ ماهگی
پارت چهار 🚫
یک شب از بستری شدنم می‌گذشت گوشی نداشتم اجازه نمیدادن کسی و ببینم از هیچکس خبر نداشتم، مدام دکتر میرفت و میومد ،همچنین تنگی نفس داشتم تا اینک از ۶ صبح احساس کردم مثانه م داره پاره میشه ،اول فکر کردم مال سوند ه بعد ب مرور دردم بیشتر شد و کم کم رسید ب کمرم هر چی ب پرستار میگفتم درد دارم توجه نکرد گفت چیزی نیست تا اینک دردم بیشتر شد و زمانش بهم نزدیک تر ،دکتر زنان اومد تو ای سی یو و آن اس تی گرفت گفت انقباضات رسیده ب هر ده دقیقه و درد زایمانه باید بری اتاق عمل د زایمان بشی ولی چون فشار ریه م بالا بود و آمبولی داشتم اتاق عمل رفتن اصلا ل راحتی نبود ،باید دکتر قلب و پزشک قانونی مجوز میداد منو دوباره اکو کردن گفتن فشار ریه همچنان بالاس و خیلی خطرناکه ک عمل بشی ولی چاره ای نیس ,خیلی حس بدی بود ،تنهایی ،ترس ،خطر مرگ داشتم دیوونه میشدم و مدام گریه میکردم ،دکتر گفت باید تو اتاق عمل قلب سزارین بشی و دکتر قلب بالا سرت باشه برای احیا،خیلی درد داشتم با اینک زمان زایمانم نبود ولی اجبارا منو بردن اتاق عمل، وقتی رفتم دیدم از پزشک قانونی اونجا بودن و من بدتر استرس گرفتم اصلا نمیتونم براتون تعریف کنم چقدر حالم بد بود و استرس داشتم یه دکتر مهربون اومد گفت نگران نباش توکل بخدا حتما خدا حواسش بهت هست ،نباید بیهوش بشی باید سر بشی ،از روز قبلش هم شوهرم و ندیده بودم و تک و تنها بودم با کلی نگرانی ،تا اینک سر شدم ک حین ضربان قلبم رفت بالاااا و احساس کردم یکی رو قلبم نشسته و نفسم با وجود اکسیژن بالا نمیاد ،صدای دخترم و شنیدم و دیگ هیچی یادم نمیاد(بیهوش شدم و ایست قلبی........
مامان ماه جان🤗 مامان ماه جان🤗 ۱ ماهگی
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۴ ماهگی
تقدیر پناهم شد بستری شدن 11 روز تو بیمارستان اونم نه بخاطر مشکل خودش بلکه بخاطره مشکل امیرعباس چون میگفتن تو یک بچت اینجوری بوده ما باید آزمایش های لازم رو انجام بدیم روی دخترت.
دخترمو قرار بود 1 روز بستری کنن اما بردنش به بخش ان ای سی یو همانا و اجازه ندادن حتی ترخیص کنیم همانا.
از پزشک قانونی 3 بار اومدن بالا سرش اما دکتر پناه میگفت این بچه به هیچ عنوان به هیییییچ عنوان نباید حتی با رضایت شخصی پدر ترخیص بشه بچمو سوراخ سوراخ کردن یک هفته بهش شیر ندادن منم از روز اول تو بیمارستان بودم حتی درد بخیه و سلامتی خودم یادم رفت لحظه ای که شوهرم اومد تو بخش زنان بهم گفت قراره پناه بیشتر از 1 روز اینجا بمونه جیغ زدم طوری که صدام به گوش خدا برسه فقط زجه زدم گریه کردم از خدا گله کردم گفتم یا بهم برگردون دخترمو یا خودمو میکشم میدویدم تو سالن و با وجود بخیه هام فقط جیغ میزدم همه به جای شکایت بابت داد و هوارم به حال و روزم گریه میکردن و دلداری میدادم اما اون لحظه من مثل دیوونه ها هیچی حالیم نمیشد هیچی
فاطمه فاطمه قصد بارداری
پارت ۲
دستگاه وصل کرد یکی از پرنسل داشت مشخصاتم ت دفتر ثبت میکرد گفت چند هفته ایی گفتم پریشب ک اومدم گفتن ۴۰ هفته ۴ روز با پریودی ۳۹ هعته ۳ روز با انتی ی دکتر خوش اخلاق اونجا بود ک معاینه میکرد و کاراشون انجام میداد گفت سابقه بیماری نداری گفتم دیابت بارداری دارم گفت حتما امشب باید بستری بشی چون دیابت داری ۴۱ هفته ایی گفتم ن میرم فردا میام خودمم خیلی از بارداری خسته شده بودم دیگه فقط خواستم تموم بشه اونا میگفتن باید بستری بشی از من ک ن میرم صبح میام اخه دلم پیش دخترم بود و گفتم برم ی دوشم بگیرم صبح بیام دکتر گفت ن اگه رفتی چیزیت شد چی گفتم ن چیزیم نمیشه گفتن پس برو ب شوهرت بگو بیا رضایت بده ک از اینجا رفتی هرچی شد ب عهده خودتونه گفتم باش شوهرم اومد ک رضایت بده بهش گفتن هفته خانومت بالاست و باید امشب بستری بشه شوهرم گفت خو بستری شوو گفتم ن میریم خونه صبح میام گفت باش دکتره گفت برو دراز بکش تا معاینت کنیم ببینم در چ حالی رفتم دراز کشیدم گفت دو سانته و دیگه نمیشه بری حتما باید بمونی چون دوسانتی منم بغض گلوم گرفته بود کسی هم همراهم نیمده بود فقط شوهرم بود دیگه هر جوری بود گفتم خو باش بستری میشم یکی از همون خانمایی ک اونجا بود و ماما همراه هم بود گفت ماما همراه داری گفتم ن گفت حالا ک اینجوری شد خودم میام ماما همرات میشم ولی فک نکنم تا صب بزایی شوهرمن گفت اره ماما همراهش باش حواست بهش باشه گفت باش خالاصه شوهرم رفت ک پرونده بگیره ک بستری شم اومد بستریم کردن گفتن برو داخل خوده لیبر لباست عوض کن پروندت بده ب پرسنل شوهرم برگشت خونه ک مادر شوهرم مامانم وسایل خودم بچه بیاره