پارت سوم 🚫
هوا روشن شده بود و من از عصر روز قبل درگیر بیمارستان بودم ک یه جا منو بستری کنن،با تخت آمبولانس مستقیم منو بردن ای سی یو امام خمینی(و همچنان ب ما نگفته بودن چیشده)من فکر میکردم نهایت یکی دو روز میمونم و زایمان میکنم نمیدونستم چی در انتظار منه.یکی دو ساعت بعد بستری کلی دکتر میرفت و میومد و تلفنی صحبت میکردن و هی زنگ میزدن اینور اونور ،حتی اجازه نمیدادن من از تخت بلند بشم برم دسشویی میگفتن حق تکون خوردن و حتی آب خوردن نداری مدام دارو میزدن و دستگاه اکسیژن و و دستگاه قلب از پرستار پرسیدم چیشده گفت خدا بهت رحم کنه ،دختر قلب و ریه ت در معرض انفجاره ،فشار ریه ت ۹۵ ،باید بری سیتی انژیو، اینو ک گفت (با صدای آروم گفت)من از ترس داشتم سکته میکردم ،منو بردن سیتی انژیو گفتن در کنار فشار خون ریه بالا آمبولی ریه هم کردی و هر لحظه ممکنه اتفاق بدی بیفته (من سی پی آر بودم یعنی آماده باش داده بودن ک هر لحظه ممکنه نیاز ب احیا داشته باشم ....

۱۰ پاسخ

خدا رحمت کرده

خدا رحمت کرده زایمان قبل هم اینطوری بودی

وای دکترت چقد گاو بوده که متوجه نشده

عجبببب🥺🤦‍♀️

وای خدا چه وحشتناک

وااای چ بد موام سیخ شدن ..خدا رحم مرده برات قلبم

خدا پدر دکتر من بیامرزه که انقد برای من دقیق بود همه چیم چک کرد

خداروشکر که الان حالت خوبه

چه دکتر قلب گاوی بوده

ای وای بعدش چی شد

سوال های مرتبط

مامان ماه جان🤗 مامان ماه جان🤗 ۱ ماهگی
پارت پنجم🚫
۴ روز می‌گذشت از زایمان و من ۲ بار احیا موفق داشتم ،بهشون اومدم و همچنان شرایط سی پی آر بود ،دخترم و ندیده بودم ،اولین بار ک شرایط بهتر و ثابت شد اجازه دادن شوهرم بیاد پیشم و عکس دخترم و نشون داد ،چقدر گریه کردم ،اصلا فکر نمیکردم شرایط اینجور بشه، کلی برنامه قشنگ داشتم ،سعی می‌کرد بهم روحیه بده من گریه میکردم ک میخوام ماهورا رو ببینم اون با زبون راضیم میکرد بخاطر جونم تحمل کنم و بیشتر بمونم اونجا ،بماند ک چقدر سختی کشیدم چقدر تو ای سی یو همه جی ترسناک بود ،هر لحظه جلو چشمم مریض بد حال می‌آوردن و احیا میکردن ،صدای دستگاه ها ،حال خودم ...همه چی غیر قابل تحمل بود و اصلا زمان نمی‌گذشت، دکتر قلب مدام میومد چکم میکرد و میگفت حداقل دو هفته باید بمونی و از ای سی یو باید بری سی سی یو ....منو بردن سی سی یو ،هر روز آزمایش هر روز چک هر روز اکو....و من فقط،گریه ک بی تابی برای دخترم ک ندیدمش ....دوری از خانواده ،روزی چند بار پنیک میشدم حالت روانی بهم دس داده بود ،بعد ۹ روز گفتن باید انژیو بشی و دوربین بفرستیم داخل قلب علت و پیدا کنیم و رگ و باز کنیم ...من عصبی شدم و حالت شوک بهم دست داد شروع کردم داد زدن ک من میخوام مرخص بشم با میل خودم بذارید برم انقدر جیغ کشیدم و داد زدم گفتن شوهرت بره پزشک قانونی رضایت بده و ببریدش ،شوهرم رفت و با یه خانم برگشت ک مال پزشک قانونی بود ،گفت دخترم چرا میخوای بری؟میدونی چقدر وضعیت خطرناکی داری؟میدونی فشار ریه ۹۵ یعنی چی؟میدونی قبل تو یه دختر و آوردن فشار ریه ۸۰ بوده و نمونده و فوت کرده؟؟؟
گفتم دخترم و میخوام ببینم ،اجازه نمیدن بلند بشم تکون بخورم خسته شدم ،اجازه نمیدن هیچی بخورم ،اجازه همراه نمیدن ،۹ روزه حموم نرفتم
مامان ماه جان🤗 مامان ماه جان🤗 ۱ ماهگی
پارت چهار 🚫
یک شب از بستری شدنم می‌گذشت گوشی نداشتم اجازه نمیدادن کسی و ببینم از هیچکس خبر نداشتم، مدام دکتر میرفت و میومد ،همچنین تنگی نفس داشتم تا اینک از ۶ صبح احساس کردم مثانه م داره پاره میشه ،اول فکر کردم مال سوند ه بعد ب مرور دردم بیشتر شد و کم کم رسید ب کمرم هر چی ب پرستار میگفتم درد دارم توجه نکرد گفت چیزی نیست تا اینک دردم بیشتر شد و زمانش بهم نزدیک تر ،دکتر زنان اومد تو ای سی یو و آن اس تی گرفت گفت انقباضات رسیده ب هر ده دقیقه و درد زایمانه باید بری اتاق عمل د زایمان بشی ولی چون فشار ریه م بالا بود و آمبولی داشتم اتاق عمل رفتن اصلا ل راحتی نبود ،باید دکتر قلب و پزشک قانونی مجوز میداد منو دوباره اکو کردن گفتن فشار ریه همچنان بالاس و خیلی خطرناکه ک عمل بشی ولی چاره ای نیس ,خیلی حس بدی بود ،تنهایی ،ترس ،خطر مرگ داشتم دیوونه میشدم و مدام گریه میکردم ،دکتر گفت باید تو اتاق عمل قلب سزارین بشی و دکتر قلب بالا سرت باشه برای احیا،خیلی درد داشتم با اینک زمان زایمانم نبود ولی اجبارا منو بردن اتاق عمل، وقتی رفتم دیدم از پزشک قانونی اونجا بودن و من بدتر استرس گرفتم اصلا نمیتونم براتون تعریف کنم چقدر حالم بد بود و استرس داشتم یه دکتر مهربون اومد گفت نگران نباش توکل بخدا حتما خدا حواسش بهت هست ،نباید بیهوش بشی باید سر بشی ،از روز قبلش هم شوهرم و ندیده بودم و تک و تنها بودم با کلی نگرانی ،تا اینک سر شدم ک حین ضربان قلبم رفت بالاااا و احساس کردم یکی رو قلبم نشسته و نفسم با وجود اکسیژن بالا نمیاد ،صدای دخترم و شنیدم و دیگ هیچی یادم نمیاد(بیهوش شدم و ایست قلبی........
مامان ماه جان🤗 مامان ماه جان🤗 ۱ ماهگی
پارت دوم🚫
سوپر وایزر شروع کرد داد زدن ک دکتر این خانم کیههه؟کی بخش زایمان ایشونو چک کرده؟چرا ولش کردید امون خدا؟؟اومد منو و داداشمو کشید کنار گفت دخترم من نمیتونم بهتون بگم چیشده ولی باید ختم بارداری بشی ولی اینجا ما تجهیزاتی ک مناسب شما باشه نداریم برو کمالی یا البزر فقط خواهش میکنم همین الان برو ،حتی تا دم در بیمارستان اومد باهامون فقط گفت برو ب امان خدا همین الان برو مدارک و نشون بده خودشون میدونن چکار کنن منم الان زنگ میزنم زییس بیمارستان البزر ،منم فکر کردم نهایت میخوام زودتر زایمان کنم و تنگی نفسم خوب بشه،ب شوهرم زنگ زدم برو خونه ساک و وردار بیار البرز ،همینک رفتم البرز تعطیلات ۲۸ صفر بود و جز اورژانس همه جا تعطیل بود و هیچ دکتری نبود ،مدارک و نشون دادم دکتر زنان اومد گفت من ب شما دست نمیزنم دست زدن ب شما یعنی تیر خلاص ،گفتم چرا نمیگید چیشده؟؟من چکار کنم ؟گفت کرج وقت خودتو تلف نکن برو تهران، برو شریعتی یا امام خمینی اونا تجهیزات بهتری دارن برای شما ،(یه جورایی گفت ممکنه حین عمل بمیری و درد سر بشی برا من)من م نمیدونستم قضیه چقدر جدیه اومدم تخت جمشید مدارک و نشون دادم گفتم دوتا بیمارستان ردم کرده شما منو قبول میکنید؟گفت آره، بستری م کرد و همه کارا رو کرد بعد دو ساعت دکتر قلب گفت متاسفم منم نمیتونم شمارو قبول کنم پاشو برو تهران کرج نمون ،سوپر وایزر با همسرم صحبت کرد گفت ما اجازه نمیدیم با پا شخصی ببرید باید با آمبولانس بره ،ولی من تماس میگیرم تهران براتون بیمارستان رزرو میکنم خانم شما باید مستقیم بره ای سی یو ،یک ساعت تمام فقط تلفن زد و صحبت کرد تا بالخره بیمارستان امام خمینی تهران منو پذیرفت و با آمبولانس منو از تخت جمشید ساعت ۴ صبح فرستادن امام خمینی تهران
مامان ماه جان🤗 مامان ماه جان🤗 ۱ ماهگی
پارت اول🚫
من بارداری دوممه اولی هم سزارین شدم ،همه چی عالی و خوب پیش می‌رفت و من داشتم آماده عمل میشدم و دکترم و بیمارستان و انتخاب کردم قرار شد کسری کرج بستری بشم ،در طول بارداری زیاد تنگی نفس میگرفتم یه جوری گ برای چند ثانیه فکر میکردم نفسم حبس شده چند بار دکتر قلب رفتم گفت بخاطر تنگ شدن جای قلب و ریه س و مال بارداریه ک چیزی نیست طبیعیه ،تا اینک رسیدم به هفته ۳۶ بارداری ،یه شب موقع خواب من تنگی نفس م شدید شد هرررکاری کردم ،هر جور خوابیدم و نشستم خوب نشدم ،۷ صبح ب دکترم پیام دادم جواب نداد ،تا فردا غروبش من فکر کردم بخاطر بارداریه طبق گفته دکتر ،ساعت ۵ غروب دیگ طاقت نیاوردم از شانسم داداشم اومد خونمون یاهاش رفتم درمونگاه ک اکسیژن بگیرم دیدم شلوغه داخل نرفتم(خدا رحم کرد که نرفتم )همون لحظه دکترم پیام داد برو بیمارستان کسری چک بشی مشکلی بود بهم خبر میدن من میام ،رفتم بخش زنان بماند ک اصلا تحویلم نگرفتن و هی داد میزد برو بیرون خودم صدات میکنم (با اینک خیر سرش خصوصیه )منو اصلا چک نمیکرد تا اینک شروع زدم ب داد زدن و گریه کردن تا اومد بالا سرم،فشارم و گرفت و اکسیژن خونمو گرفت با غر گفت خوبی ک چرا الکی وقت مارو گرفتی و کلی چرت و پرت گفت ،گفتم نفسم بالا نمیاد خیلی حالم بده گفت بما مربوط نیست برو اورژانس ب دکتر عمومی بگو ،رفتم اورژانس دکتر برام آزمایش نوشت گفت اورژانسی بده ،نیم ساعت ک نشستم دیدم دکتر بدو بدو داره میاد سمتم ،داداشمو کشید کنار گفت همین الان دکتر قلب و ریه باید خانم و ببینه،همون لحظه دکتر مقیم قلب بیمارستان اومد بالا سرم با دستگاه اکو تو سکوت اکو کرد و رفت و داداشمو کشید کنار و قایمکی باهاش صحبت کرد، همون لحظه سوپر وایزر بیمارستان با چند تا دکتر ریختن بالا سرم
مامان فندق مامان فندق ۴ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۷
خب از سه شنبه ورم پاهام کم نمیشد و قفسه سینمم شروع گرده بود ب درد گرفتن و من هی تو اینترنت میچرخیدم ببینم نرماله یا ن اخرش جمعه ی جا خوندم ممکنه آمبولی ریه باشه و خطرناکه مامانم خونمون بود با شوهرم وبچم ک تازه ۶ روزش بود برداشتیم رفتیم بیمارستان پارسا و ویزیت شدم و ازمایش وسونو داپلر پا دادم خودم گفتم ازمابش دی دایمر هم ازم بگیرید چون تو اینترنت دیده بودم برای آمبولی هست دیگه چشمتون روز بد نبینه جوابش مثبت شد و من مردم و زنده شدم چون جمعه بود مریم کریمی نبود کلا بیمارستان جوابا بردم پیش یکی دیگشون تو اورژانس و گفت ما دکتر قلب نداریم امروز اونم باید ببینت برو بیمارستان قلب تهران مام از همه جا بیخبر رفتیم و اون جا من دیگه خودمو باختم و عین چی گریه میکردم چون شنیده بودم امبولی رو دیر تشخیص بدن نتیجه اش مرگه واقعا و به معنای واقعی مرگو جلوی چشمم دیدم اونجا مارو قبول نکردن و گفتن برید بیمارستان امام خمینی و امان از بیمارستان امام خمینی و تیر آخرو بهمون زد و ....
ادامه پارت بعد
مامان ماه جان🤗 مامان ماه جان🤗 ۱ ماهگی
مامان حسین مامان حسین ۵ ماهگی
مامان نی نی کوچولو مامان نی نی کوچولو ۴ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ۲.
میگرفت ول میکرد. منو بردن ی اتاق دستگاه بهم وصل کردن.انقدر میترسیدیم‌ ک بغض کردم تنها بودم هیچکس نبود. دلم گرفته بود دلم میخواست زار بزنم.خلاصه اینا منو از بس شلوغ بود این اتاق ب اون اتاق میکردن. یکی دیگ زایمان ک کرد منو بعدش بردن رو تخت اون. بعدش بهم دستگاه وصل کردن. ساعت شد پنج صبح فقط ی سرم معمولی وصل کردن بهم. تا ساعت پنج همه شیفتا عوض شد. بهم گفت یکم استراحت کن ک سرم فشار بهت می‌زنیم منم از استرس خابم نمی‌برد. ب مامانم گفتم ی کمپوت آناناس برام بخری بعدن بیاری. اونم یادش رفته بود منم از پریشب هیچی نخورده بودم. خلاصه ک یک ماما اومد بهم سرم فشار وصل کردن و دردام دیگ کم کم داشتن شروع میشدن ساعت شش ده نفر اومدن بالا سرم معاینه کردن گفت دوسانتی کیسه ابمو پاره کردن. سرم فشار رو عوض کردن یکی دیگ وصل کردن قوی ترشو. اونم من از بس دستمو تکون میدادم سرعتس زیاد شد دیدم دردام بدتر شدن. یک ماما اومد گفتم اینو درستش کن گفت ولش کن خوبه.اون ک رفت مامای شبفتم اومد زد تو سرش ک چرا آنقدر زیاد شده خطرناکه. خلاصه ک دردام دیگ زیاد شد ماما ها هی می اومدن معاینه میکردن منم داشتم از درد ب خودم می پیچیدم.
مامان جان کوچولو🩵 مامان جان کوچولو🩵 ۵ ماهگی
#تجربه_زایمان
خیلی عادی تو همون روزی که دکتر تایم داده بود رفتم بیمارستات پروندمو دادم منو بستری کردن..خیلی استرس داشتم و از اون مادرای پر خطر بودم به خاطر فشارم
بهم کلی داروو اینجور چیزا تزریق میکردن…اصلا خوابم نمیبرد از استرس نزدیک صبح بود خوابم برد و پرستار اومد بالا سرم بازم دارو زد و من بیدار شدم
خلاصه دیگ خوابم نبرد و کم کم صبح شد منم هم خیلی خوشحال بودم هم خیلی پر از استرس… با دوستم همزمان بستری شده بودیم…دکتر اومد اتاق عمل و کم کم وقت صدا زدن رسید..قبل از من دوستمو صدا زدن رفت…تقریبا بعد ۱۰ دیقه منو صدا زدن که برم اتاق عمل..وای وای دیگه از استرس نمیدونستم چیکار کنم اول رفتم سرویس خودمو خالی کردم چونکه دکترم برای شکم اولی ها سوند نمیزاشت…بعد اومدم ک برم به من گفتن رو تخت دراز بکش و منم رو تخت دراز کشیدم و منو بردن..رسیدیم به در اتاق عمل که باز شد و رفتیم داخل و من از رو تخت پاشدم…رفتم تو راه رو یه جا بود اونجا منتظر نشستم…از طرفیم صدای گریه بچه ی دوستم میومد🥹منم چشام پر شد از صدای گریه بچش…خلاصه یه ربع نشستم اونجا و عمل دوستم تموم شد و به من گفتن برم داخل اتاق عمل..منو نمیگی داشتم از استرس میمردم گفتم اول باید برم دسشویی…رفتم دسشویی بعدش رفتم داخل اتاق عمل رفتم رو تخت چند دیقه نشستم…اقا نه میشه به جایی تکیه داد نه جیزی… پاهم دراز کرده بودم از کمر درد داشتم میمردم…حالا دکتر نمیاد🥴چقد برام طولانی گذشت و سخت…من هی منتظر نشستم اینا داشتن همه چیو اماده میکردن برای من…خلاصه دکترم اومد رفت یه گوشه نشست من همچنان همونطوری رو تخت😐
مامان دلانا🩷 مامان دلانا🩷 ۲ ماهگی
زایمان
پارت3
بعدش منو بردن تو یه اتاقی ک همش زنای زائو بودن ب همشون دستگاه نوار قلب و اینجور چیزا وصل بود بهم گفتن دراز بکش رو تخت دراز کشیدم واسه منم از اون دستگاه های نوار قلب وصل کردن بعد حدود نیم ساعت اینا اومدن معاینم کردن هنوز دو سانت بود دردام هم زیاد میشدن ولی قابل تحمل بود بعد اینکه پرونده نینیمو دادم بهم گفتن برو اتاق زایمان رفتیم اتاق تک نفره بود دراز کشیدم ب کمک مامانم بعدش پرستارا اومدن بهم دستگاه اینا وصل کردن بعدش بهم سرم وصل کردن رکترا هم هیی میومدن معاینم میکردن هنوز دو سانت بودم ساعت چهار اینا بود گفتن تا هشت یا هشت و نیم زایمان میکنی خلاصه من در دام بیشتر میشد جونکه عمم فرار بود پیشم بمونهزنگ زدیم بهش با اسنپ اومد با دخترش ک هم سن من بود 16سالشه اومدن پیش من منم درد داشتم زیاد تر شده بود خلاصه مامانم پیشم موند تا موقعی ک زایمان کنم عمم هم شوهرم رسوند خونشون ک وسایل برداره بعد زایمان بیاد پیش من بمونه من دردام غیر قابل تحمل شدن خیلی خیلی جیغ میکشیدیم دست مامانمو گرفته بودم ولی چیزایی ک تو کلاس امادگی زایمان گفته بودن ک تنفس درستی داشته باشم بعدش دکتر اومد گفت 4سانتی بعد هعی معاینه و اینجور چیزا منو رو توپ بزرگ گذاشتن گفتن روش بشین و. پاشو بعد اون کار رو تخت نشوندنم ی پرشتار هم مراقبم بود بعدش دیگ وقت زایمان رسید چند تا دکتر و پرستار اومدن 8نفر اینا بودن اومدن سونت وصل کردن بهم اب دوز جنین و خالی کردن و معاینه و اینا کردن منم دردام بیشتر شده بود گفتن زور بزن منم زور میزدم دیگ اخراش گفتن قلب بچه درست نمیزنه چون دیر شده بود منم بخاطر بچم چندتا زور اخر هم زدم نینی قشنگم ب دنیا اومد گذاشتن رو شکمم و بعدش گذاشتن رو جای مخصوص نوزاد