سلام صبحتون بخیر .تا مهراب خوابه میتونم باهاتون حرف بزنم دلم تنگ شده براتون کلی
ازین روزام بگم بهتون از بزرگ شدن آقا مهراب ازین که سختی زیاد داره ولی شیرینی و خوشمزگی هاش هم کم نداره .این که هرکاری که من میکنم رو میبینم سریع انجام میده همش دوست داره باهاش بازی کنم ببرمش بیرون راه بره بگرده .البته بگم بردن بیرونش هم کم دردسر نداره😂خودش رو تو خیابون پخش زمین کرده جیغ و داد که چرا نمیزاری من تو مغازه برم😂واقعا سخته با بچه بیرون رفتن ولی نباید عصبانی شد به مردم من اصلا نگاه نمیکردم چون برام مهم نبود نگاه بقیه چون همه بچه ها همینن
تازه کلی خرید داشتم و درگیر بودم دیروز هم که آقا مهراب قد بلندی کرده از تو کشو واکس دراوارده کل هیکل و لباس و و صورت رو سیاه کرده 😂وای از مهراب که شده استاد خرابکاری 😂یا دیدم هی میخواد ماست بخوره دو قاشق ماست ریختم تو ظرفشویی ماست هارو چپه کرد تو کله اش کل فرش و همه چی رو نابود کرد خودش هم سفید شد دوباره بردمش حموم 😂در کل دوران باحالیه .من برای خرابکاری هاش عصبانی نمیشم بیشتر بخاطر دست به گار زدن دعواش میکنم نه برای چیزهای دیگه چون میدونم میخواد کشف کنه یاد بگیره چون من خودم بچگی کم خرابکاری نکردم حتی جونورهای کوچیک رو زنده زنده چال میکردم از تب و سرسره سقوط آزاد میکردم😂به داداشام شامپو و صابون دادم بخورن😂و کارهای دیگه در کل بچه آرومی نبودم.الان با وجو مهراب میتونم منم بچگی کنم 😍
راستی امروز ساعت ۱۱.۳۰ ظهر ما میریم خانه بازی بهشت کوچولوها نشد زودتر بگم هرکی دوست داشت بیاد

۱۴ پاسخ

واییی دست راستت رو سر من الهام ازاین همه صبوری😆

کاش پسر من شیطون بود کاش پرحرف بود پسر من آرومه اما بهونه گیر و لجباز.من از آروم بودنش بدم میاد دلم میخواد شیطون باشه نیست ولی تا دلت بخواد لجبازی میکنه این عصبیم میکنه مثلا در روز میگه چنتا موز بده بخورم ندم گریه میکنی بد هم گریه میکنه یا صبحی گفت موز بده پوست گرفتم بش دادم خودش بهم داد که بشورم و پوست بگیرم براش خودش اجازه داد بعد گریه زاری دراز کشید کف آشپزخونه سر می‌کوبید به زمین که چرا پوست گرفتی

😂😂 پس باید دست ب دعا برداری مهراب ب خودت نرفته باشه. کاش زودتر گفته بودی البته منم ی روز درمیون میام جدیدا

وای دخملی منم همینه همش میخواد باهاش بازی کنم.نمیشه که همش بازی کرد پس ناهار وجمع و جور کردن خونه چی؟
دختر منم همش پای گازه و کلیدها رو کم و زیاد میکنه
شما چطوربرنامه ریزی میکنین به کاراتون برسین؟
آدرس خانه بازی ای که گفتین کجاست؟

😂😂😂😂😂😂الهام خیلی باحالی

واای برعکسه یاسینه مهراب 😂
یاسین پا تو مغازه ها نمیذاره اگه بغلش کنیم ببریم تو هم کلی میزنتمون و باز میاد بیرون 🤣
یعنی پروسه ایه خرید مخصوصا لباس خریدن برای خودش 🥴

الهام جون قشنگ درکت میکنم رستا هم همینه احساس مستقل بودن می‌کنه نمی‌ذاره من بهش غذا بدم میخواد خودش بخوره که کل لباساشو کثیف می‌کنه.جدیدا از چهارپایه بالا می‌ره همه چیو از رو اوپن کابینتا برمیداره کلیدا رو خاموش روشن می‌کنه ینی هیچ وسیله ای از دستش در امان نیست😅😂😂😂وروجکی شده خدا حفظشون کنه

آره هرکاری ک ما میکنیم اونم انجام میده واقعاااا ... ی روز ب آرسان سیب دادم ب همسرمم ک با من فاصله داشت گفتم سیب میخوری گفت آره منم حوصلم نکشید ببرم براش ، پرتاب کردم براش 🤭🤭 یهو دیدم آرسانم سیبشو پرت کرد برای باباش🤐🤐🤐
برای همین موضوع ب همسرم میگم بچه ها الگوشون ماییم لطفا شبها سعی کن بجای اینکه اینستا گردی کنی تا خابت ببره ی کتاب بردار بخون .. الان چند روزه آرسان همش بمن میگه برام فیلم بزار .. دیروز ک کلا از ترسش ی ساعتم گوشیمو در نیاوردم ..
من متاسفانه خیلی زود عصبانی میشم و واقعا هم دست خودم نیست 😭 چون بعد یک دقیقه دوباره بغلش میکنم ..
گاهی پیش خودم میگم نکنه مشکل اعصاب پیدا کردم و نیاز به بستری و درمان داشته باشم 😥😥

گاز
میگم بوووووه
د میترسه

عزیزمم خدا حفظش کنه مهرادم دقیقا همینه دیروز خودش افتاد جاکفشی ام به اون سنگینی انداخت رو جفت پاهاش خدا رحم کرد چیزیش نشد منم خداروشکر عصبانی نمیشم مگه اینکه واقعا براش خطر داشته باشه مثلا از تو کنسول یه چاقو پذیرایی خییلی تیز ورداشته بود سفت گرفته بود هر روشی پیش بردم نمیتونستم ازش بگیرم آخر یه داد زدم گریه کرد الان تو خواب میبینمش عذاب وجدان میگیرمم🥲 بازم خداروشکر که کلا ادمی نیستم که یهو عصبانی شم وگرنه از عذاب وجدان میمردم

سلام عزیزم صبحت بخیر
خدا روشکر که با وجود همه خرابکاریا و شیطنتای پسر کوچولوت میتونی خودتو کنترل کنی. ولی من یه بچه دوم ابتدایی دیگه هم دارم که هر روز نمیدونم چجوری تو تکلیفش کمکش کنم یعنی عصرا موقع نوشتنش بیا و ببین. مگه این وروجک میذاره. از طرفی هم دست تنهام بجز باباشون که شاید سالی یبار وقت کنه بتونه بچه رو سرگرم کنه کسی نیست به دادم برسه، از اینورم تازگیا مچ دستم دوباره وحشتناک درد میکنه نمیتونم از دیروز تکونش بدم حتی 😔. غم بزرگی هم که تو دلم سنگینی میکنه همه چی رو واسم سختتر وسختتر کرده.
ببخشید انگار من بیشتر به دردو دل نیاز داشتم😆 خدا پسر گلتو واست نگه داره عزیزم

دست تنهایی واقعا سخته

سلام عزیزم خداقوت بهت
رفتی پیش مامانت اینا

ظرفشویی نه ظرفش😂😂

سوال های مرتبط

مامان مهراب مامان مهراب ۱ سالگی
سلام دیشب انقدر هلاک بودم خوابیدم مهرابم خوب خوابید البته مهراب داره ۴تا دندون با هم در میاره یکم نق نق زیاد داره این روزا
خب بگم بهتون که این چهارمین مسافرت مهراب بود اولیش ۱۱ ماهگی تهران بود دومی ۱۳ ماهگی یک روزه کاشان و یک سری دیگه ۱۳ ماهگیش رفتیم یاسوج و اینسری هم که طولانی ترین مسیر بود آمل
من هر سری میوه براش خورد میکنم تو ظرف اینسری دوتا ظرف پر میوه خورد کردم براش و لواشک خونگی و اینسری هم کلوچه گرفتم دادم بهش و غذای نونی هم درست میکنم تو مسافرت ها و صبحونه هم سعی می‌کنیم تو خونه بخوریم که مهراب فرنیش رو بخوره بعد هم نون پنیر یا نون مربا و..بعد راه میوفتیم البته یکبار تو راه بهش فرنی دادم ولی برگشت رو معمولا میگم شوهرم از بیرون چیزی بگیره هر سری هم میریم جای مطمئن که می‌شناسیم اونجا میخوریم اینسری هم تو شمال جای خیلی خیلی خوبی رفتیم تو تنکابن برا نهار عالی بود جاتون خالی مهرابم با عشق می‌خورد 😁 برای مسیرهای طولانی باید با میوه و چیزهایی که دوست دارن سرگرمشون کنید مهراب خداروشکر هیچوقت اذیتم نکرده تو مسافرت البته دیشب اون آخری ها یکم نق زد اونم کلافه شده بود و حق داشت و اینکه مهراب رو صندلی و کریر هیچوقت نمونده همش تو بغل خودمه و منم مجبور بودم یه وقتایی صندلی جلو رو بدم عقب دراز بکشم .رو صندلی عقب راحت نیستم مهرابم دوست داره جلو باشه همش و شوهرمم خوب میرفت اصلا بد نمی‌رفت
در مورد اونجا هم بگم انقدر داداشام باهاش بازی میکردن باورتون نمیشه مهراب تلو تلو می‌خورد برا خوابیدن😂
مهرابم یه گربه بدبخت رو اذیت کرده بود و حتی دم گربه رو گرفت و سرش رو هی بالا و پایین میکرده و کلی گربه فلک زده رو اذیت کرده البته شوهرم پیشش بوده کلی شوهرم رو دعوا کردم و مهراب رو بردم حموم .
مامان مهراب مامان مهراب ۱ سالگی
سلام
یه سری ها دیدم میگن فاصله سنی مادر و بچه کم باشه خوبه من میگم نه مهم درک بچست مهم اینه بابت هرکاری بچت رو مسخره نکنی توام مثل بچت بچگی کنی که حس بد پیدا نکنه حس عقده و..
فاصله سنی من و مامانم نزدیک ۱۶ ساله هرکی مارو میبینه فکر میکنه خواهریم ولی خب مامانم هیچوقت درکم نکرد هیچوقت بچگی نکردم برای کوچیکترین کارها مسخرم کرد .هیچکاری نمیزاشت بکنم
با مهراب بیرون رفتیم دیدم مهراب پا گذاشت رو برگ ها و صدای خش خش بده یاد بچگی خودم افتادم که تا میخواستم اینکارو بکنم دعوام می‌کرد که این کارای مسخره چیه میکنی و..یا تو حموم آب بازی نمیزاشت بکنم که بزرگ شدم و خودم میشستم تو وان و کلی آب بازی میکردم یا اینکه یادمه با دوستام و داداشام رفتیم با کیسه فریزر تو گرما تابستون رفتیم آب ریختم روی هم و کلی خیس شدیم ولی اومدم خونه یه کتک مفصل نوش جان کردم جاتون خالی با دمپایی خیس و..😂
مهراب الان بره بیرون آب بازی کنه یاد اون موقه میوفتم میگم خب فقط لباسش خیس میشه و عوض میکنم یا حتی کثیف هم بشه میبرمش حموم
پس بدونید ده تا بچه ای که بزرگ میکردن با دعوا و کتک بوده و از نظرشون تربیت ها عالی بوده
ولی ماها دست تنها انواع و اقسام غذاها اسباب بازی ها و برای تک تک کارهای بچمون و همه چیزش به فکریم و نگرانیم پس خیلی فرق هست بین ما و اونا و شک نکنید ماها بهترین مادرا هستیم
شاید هممون یه روزایی جوش بیاریم و کارهای خطرناک بچه ها و تنها بودنمون سختمون باشه ولی بازم همه زورمون رو داریم میزنیم که بهترین باشیم پس به خودمون افتخار کنیم🥰🥰🥰😍😍
مامان علی مامان علی ۲ سالگی
بچها بیاین ی چیزی بهتون بگم آروم بشم یکم😂
یه دوستی دارم که ۱۰ ۱۲ ساله باهم رفیقیم و ۷ ساله باهم رفت و آمد میکنیم پسرش ۶ سالشه از وقتی ک خیلی کوچیک بود هر کی میومد خونشون در اتاقش رو می‌بست هیچ بچه ای رو راه نمی‌داد اسباب بازی هاشو ب هیچکی نمی‌داد حتی خودشم اصلا اجازه دست زدن ب اسباب بازی هاش نداره یعنی مامانش اینجوری یادش داده ک ب کسی نده خراب میشه و اینا
از وقتی بچم دنیا اومده میریم خونشون من همیشه واس پسرم اسباب بازی میبرم چون میدونم اون نمیده حتی خودشم با اسباب بازی پسرم بازی میکنه ولی از خودشو اجازه برداشتن نداره ولی میاد خونمون کل اتاق رو میریزه بیرون همه چی رو میاره بازی میکنه حتی پسرم دستش رو میگیره میبره تو اتاق بهش همه جی میده حالا دیشب خونشون بودیم پسرم گریه میکرد دوچرخه اونو میخاست اونم اصلا نمیزاشت نزدیک دوچرخه بشیم
وای این قد حرصم میگیره دلم میخاد بزنمش😂هر دفعه بهش میگم پس توهم بیای ماهم در اتاق رو قفل میکنیم میگه قفل کن خودم باز میکنم خودم برمیدارم ..
واقعا اون بچه از بچگی اینجوری تربیت شده ها اینا رو از بچگی می‌دیدیم دوستم بهش یاد میداد و همین جور ک الان بزرگه عادت کرده
ولی واقعا حرصم میگیره
اوف😐
شما جای من باشین بیاد خونمون چیکار میکنین
مامان هلـــــــسا مامان هلـــــــسا ۲ سالگی
حدود دو ساله که مادر شدم…
ولی خجالت نمیکشم بگم که:
📌همیشه دلم برای روزهایی که بچه نداشتم تنگ میشه! 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم بعد زایمان،
از حرفای خیلیا ناراحت شدم و حتی گریه کردم. 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم بعد زایمانم شدیدترین نوع افسردگی رو گرفته بودم که به سختی تونستم ازش گذر کنم. 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم که هنوز نتونستم به وزن و اندام قبل بارداری برگردم و همش خودمو مقایسه میکنم! 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم حافظه‌م بعد زایمان ضعیف شده و گاهی حواس‌پرتی میگیرم! 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم همش با خودم میگم کاش دیرتر مادر میشدم. 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم شب‌ها تا دیر وقت بیدارم تا از تنهایی و خلوت‌م بدون بچه لذت ببرم. 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم یک حمام یا دستشویی رفتن با خیال راحت برام شده آرزو! 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم دیگه مثل قبل نمیتونم به خودم و ظاهرم برسم چون دیگه انرژی برای ظاهرم نمی‌مونه! 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم به همسرم حسودی میکنم چون هنوز می‌تونه کارهایی که دلش میخواد رو انجام بده یا جاهایی که دلش میخواد بره بدون دغدغه بچه. 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم دلم برای دونفره‌هامون با همسرم تنگ شده!به‌خصوص کافه گردی و سفر دونفره! 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم گاهی اوقات یادم میره قطره‌ها و ویتامین‌های ضروری بچمو بدم و عذاب وجدان میگیرم بعدش! 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم خیلی اوقات از کوره درمیرم و داد میزنم سر بچم ولی دو ثانیه بعد از شدت عذاب وجدان می‌میرم! 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم همیشه فکر میکنم مادر ناکافی هستم! 💔
📌خجالت نمیکشم که بگم غذای کمکی بچمو با روش سنتی شروع کردم چون میترسیدم و عصبی میشدم از به‌هم‌ ریختگی غذا، و بعد چند ماه تونستم
‏blw شروع کنم. 💔
مامان محیا(زندگی) مامان محیا(زندگی) ۱ سالگی
خدا هیچکس رو با همسایه نفهم نندازه،که مجبور میشی خونت رو بفروشی فرار کنی از اون محیط، واحد بغلی ما به حدی نفهم و کم شعور و گستاخ هستن که هرچقدر بهشون تذکر میدیم انگار نه انگار ظهر از ساعت 2تا 3.5دقیقا زنه با تلفن بلند بلند حرف می‌زد انگار تو خونه ما بود😑بعد از اون بچه هاش عین اسب میدویدن اینور اونور جیغ میزدن مادر هم بیشتر از اونا جیغ میزد سرشون انگار از طویله اومدن خب آدم بی‌شعور تو که فرهنگ آپارتمان نشینی نداری غلط میکنی میای اینجا باعث سلب آسایش بقیه میشی برو وسط کوه خونه بگیر اینقدر جیغ و داد کنین که جونتون در بیاد، دخترم گریه میکرد از صدای اونا بچه بدخواب شده بود نمیتونست بخوابه دیگه صبرم لبریز شد داشتم از عصبانیت خفه میشدم در رو باز کردم با صدای بلند اسم زنه رو صدا زدم اومد دم در گفتم این چه وضعشه 2ساعته هی منتظرم این جیغ و داد و تلفن های جنابعالی تموم بشه بلکه بتونم بچمو بخوابونمش، صداتون کل ساختمان رو گرفته به غیر شما ببین صدای کسی درمیاد! اینقدر داد میزدم خودم فشارم افتاددر رو کوبیدم اومدم تو یه ساعت بعد دوباره شروع کردن، برای اینکه خودش راحت بشه بچه داد میزنه یا گریه میکنه در رو باز میکنه بچه رو میندازه تو راهرو آپارتمان در رو میبنده بچه هم هی جیغ و گریه به در میکوبه که مامان باز کن اصلا یه وضعیتی دارم ها فقط خدا میدونه برام دعا کنین خونمون پول خوب بخرن از اینجا برم هرچه زودتر
مامان پناه مامان پناه ۱ سالگی
همه میگن بچه رو کمتر از دوسال از شیر نگیر ولی به نظرم نمیشه یه نسخه رو برای همه پیچید
دختر من به شدت وابسته ی شیر بود ،توی طول رور کلا من همش یه سره داشتم شیر میدادم و بهم آویزون بود حتی سر سفره هم من غذا میخوردم دخترم رو پام داشت شیر میخورد،شبا هم که قشنگ 10 بار بیشتر بیدار میشد شیر میخورد حتی اگر سیرش میکردم و کلی به زور و بازی بهش غذا میدادم باید مثل پستونک تو دهنش بود،نگین چرا شیر شبو قطع نکردی چون من تمااام سعی خودمو کردم ولی نشد که نشد و برای دختر من تعریف نشده بود که صبحا میشه شیر بخوره و شبا شیر نمیتونه بخوره و اینکه کلا دخترم بدون شیر نمیخوابید یعنی کلا با سینه خوابش میبرد وشیر شب باعث خرابی دندونش داشت میشد و روی دندنش لکه افتاده ..
غذا هم یا کلا نمیخورد یا کم میخورد چون شکمش رو با شیر سیر میکرد و کلا بعد از یکسال و نیم وزنش به 9 کیلو هم نمیرسه😑😢
و اینکه من یکسال و هشت ماه بود آرزوی خوااااب داشتم و چون خودش شبا تا صبح شیر میخورد خواب آرومی نداشت و میگن بچه تو خواب رشد میکنه ولی حتی یک ساعت خواب عمیق نداشت😑
خلاصه دوست داشتم تا دوسالگی بهش شیر بدم ولی درحقش لطف که نمیکردم هیچ،باعث ظلم بهش داشتم میشدم چون بعد از یکسالگی هم اولویت با غذا هست نه شیر مادر
خلاصه یکسال و هشت ماه کامل شیر خورد و تصمیم بر این شد که اول یکسال و نه ماه ازش شیرو بگیرم و تماااام
و پنجشنبه صبح چسب زخم زدم روی سینم و یه تیکه از موهام رو چیدم و زیر چسب زخم وصل کردم و گفتم اوف شده ،شب اول خیلی گریه کرد ولی بعدش کم کم باهاش کنار اومد،الانم شبا یه بار بیدار میشه آب میخوره و میخوابه
با امروز شش روز هست شیرو قطع کردم و به شدت از کاری که کردم راضی هستم و بی نهایت از تصمیمم خوشحالم😍