امروزبعدمدتهارفتم خونه مادرشوهر،نمیدونم نفهمیدم من باردارم،فهمیدن خودشونوزدن به نفهمیدن یاچی،واقعا اگرنفهمیده باشن خیلی خنگن،چون شکمم که تابلوبود بلند شدن پاشدنمم یکم سخت بود بعدنفس نفس میزدم حرف زدنی نمیدونم چراقلبم گاهی خیلییییی تندمیزنه نفسم بالانمیاد بعداینااصلن تعجب نمی کردن

بیخیال اصلا فهمیدن به روشون نیاوردن چه اهمیتی داره اصلا بزار به حال خودشون باشن

حالا بفهمن نفهمن چه فرقی داره برات؟کار خاصی انجام میدن؟مهم نباشه

حالا مادر شوهر من فهمید اومدن خونمون آخر تبریکاش میگفت دیگه بسه نیاریا شوهرمم گفت من بچه زیاد دوست دارم البته بخاطر اون گفت آخه یکی نیست بگه چیکار کردی برای بچه اولم که میگی بسه یا بس نیست یه ساعت بچمو نگه نداشته یه دونه برام کاری نکرده

شاید توقع داشتن خودتون بگید ولی نگفتین ناراحتن

قرار نیست بقیه از روی ظاهرتون بفهمن که شما حامله اید خودتون یا شوهرتون باید بهشون میگفتید که حامله اید

الان نگفتی بعد ناراحتی چرا فهمیدن به رو نزدن؟؟؟
بهتر بود بگی

به خانواده خودتون گفتید ؟

خوب شما باید میگفتی تازه اونا باید ناراحتم باشن که شما قایم کردی چیزی نمیگی اگه بفهمنم وقتی تو چیزی نگفتی به روت نمیارن والا

خب عزيزم خودت باید میگفتی بهشون
حتما فهمیدن ولی ناراحت شدن به روت نیوورون

نگفتی بهشون مگه😐

یعنی نگفتی بهشون؟
حتما فهمیدن قیافه زن حامله مشخصه

مگه نگفتی تا الان بهشون 😕

بهشون میگفتی نگفتی ینی تا الاننن

یعنی تا الان نگفتی بهشون ؟؟

مگه تا الان نرفتی خونشون