تجربه زایمان ۲
سزارین
اینم بگم که اتاقا دو تخته بود یه مامان دیگه پیشم بود ولی خیلی حالش اوکی نبود و فقط انرژی منفی بهم داد و باعث شد استرس بگیرم. بعد یک و نیم ساعت یدفعه شنیدم ک یکی اسممو صدا زد ک بیارینش اتاق عمل سریع دوتا پرستار با سوند اومدن بالا سرم😭😭😭😭😭😭😭 من از این مرحله وحشت داشتم ینی واقعا فوبیا بود برام. بهشون گفتم که خیلی میترسم باهام صحبت کردن بعد بتادین ریختن و گفتن تموم شد منم حوشحاااال ک چقدر راحت بود و اینا( سعی کنید خودتونو شل بگیرید و نفس عمیق بکشید اون لحظه) ولی نامردااا یهو همون لحظه فرو کردن🤣🤣🤣🤣 اونجا فهمیدم الکی گفته بودن ولی خدایی اصلا درد نداشت وصل کردنش. بعد رگ گرفتن ازم سریع انژیوکت وصل کردن خون گرفتن و رفتن بیس ثانیه نشد یکی دیگه اومد گفت پاشو بریم اتاق عمل گفتم صبر کن من شلوارمو حداقل بکشم بالا دستمو گرفت هی گف زود باش منتظرن بخدا نتونستم شلوارمو کامل بکشم بالا اصلا نفهمیدم کیسه سوند کجاست ندادن دستم فقط اون لحظه یه سرم سرپا وصل کردن اونو دادن دستم و منو بردن انقد حس بدی بهم دست داد اون لحظه از یه طرف جای سوند شدیداااا میسوخت

۲ پاسخ

اه متنفرم از انرژی منفی بقیه😐😐😐 میگفتی خب ساکت شو نمیمیری که😂
من خودم اصلا اهل انرژی منفی دادن نیستم فقط میخام روز زایمان یکی چرت و پرت بگه بهما

نسترن جان تو بیمه تامین هم نداری ؟ کلا آزاد حساب شد برات ؟

سوال های مرتبط

مامان Delana مامان Delana ۱ ماهگی
تجربه زایمان ۴
سزارین
راستی یادم رفت بگم همونجا گوشیمو دادم ب شوهرم ولی بعداً اصلا یادم نبود ک گوشیمو چیکار کردم انقد ک اون لحظه حالم بد بود
داخل اتاق عمل بهم گفتن ک دراز بکشم دکتر بیهوشی اقا بود بهش گفتم من ادرار دارم🤣🤣🤣🤣🤣 الآنم یادم میفته خندم میگیره ک چرا اونجوری گفتم اونم گف اشکال ندارع بخاطر سونده گفتم میسوزه دارم میمیرم گف الان بی حس میشی دردت میفته. نشوندنم گفتن شونه هاتو شل کن و آمپول رو تزریق کردن چند باری بهم گفت تکون نخور در حالی ک خودم حس نمی‌کردم ک دارم تکون میخورم. تزریقش اصلاااااا درد نداشت اصلا نفهمیدم خیلیییی دردش کمه ینی آمپولی ک ب باسن میزنن خیلی دردش بدتره در مقایسه با این. کم کم پاهام داغ میشد کمک کردن دراز کشیدم گف بیحس شدی یه پرده آوردن کشیدن جلو صورتم ب یه دستم فشارسنج به یه دستم دستگاه اکسیژن خون وصل کردن هنوز کامل بی حس نبودم بی اختیار گفتم هنوز شروع نکنیدا من هنوز حس دارم همشون خندیدن🤦😑 ( هنوز خودمو درک نمیکنم ک چرا تو اتاق عمل انقد ضایع بازی درآوردم)🤣🤣🤣
مامان سلین مامان سلین ۷ ماهگی
تجربه من از سزارین
دیگه ببخشید یکم دیر گذاشتم این چند وقت اصلا وقت نمیکردم
سزارین من اختیاری بود خودم انتخاب کردم و زیر میزی هم ازم گرفتن ساعت 10شب بود رفتم بیمارستان سرم بهم زدن اون پرستاری که سرم زد خیلی اذیتم کرد الکی میگفت رگت پیدا نمیشه خیلی خون رفت از دستم تاحدی که تخت و کاشی اون اتاق خونی شد بعدش رفتو اتاق عمل گفت چرا دستت رو اینجوری کردن دیگه خودشون رگ گرفتن ازم اصلا اذیت نشدم ب پرستار گفتم چرا دستم رو اینجوری کردی میگفت تحمل این رو نداری الان بری اتاق عمل میفهمی چکارت میکنن اینو گفت اینقد استرس گرفتم کل بدنم میلرزید بعد سوند وصل کردن اصلا دردنداشت بعد رفتم اتاق عمل خیلی استرس داشتم فقط گریه میکردم دکتر بیهوشی خیلی امید داد بهم گفت بخدا اصلا اذیت نمیشی بعدش امپول بی حسی بهم زدن اینقد استرس داشتم ک بی حس نمیشدم سه بار بهم زدن ولی اصلا درد نداشت به اندازه یه امپول عادی درد داشت بعد اون دیگه بی حس شدم عملم کردن کل عملم15دقیقه طول نکشید همه استرس هام بی دلیل بود اپن پرستاری دروغ گفت اذیت میشی بعدش نزدیک یک ساعت ریکاوری بودم دیگه اومدم بخش تاصبح هیچی نخوردم وساعت 12بلند شدم فقط اولین بار ک بلند میشی یکم سخته اونم باید قبلش عسل و آبجوش بخوری ک سرگیجه نداشته باشی کمپوت آناناس بخورید آبنبات بخورید اینا خیلی خوبه براتون امیدوارم که همه نی نی های خوشکل شون رو ب سلامتی بغل کنن
مامان نی نی مامان نی نی ۵ ماهگی
خانما میخام از تجربه سزارینم بگم تو بیمارستان ثامن الائمه ناجا مشهد ،دکترم هم خانم سکینه انبیایی
پارت یک
ساعت ۶ بیمارستان بودیم منو مامانمو شوهرم رفتیم شوهرم ک کلا بیرون بود منو مامانم رفتیم بخش زایشگاه تا تشکیل پرونده دادم تقریبا شد ساعت هشت و نیم یا نه ، مامانم و فرستادن بیرون ،من رفتم توی اتاقای بخش زایمان ک نوار قلب بگیرم و سوند بزارم ،چون دفع پروتئین داشتم اول یه آزمایش ادرار دادم و بعد اومدم روی تخت بهم سرم و نوار قلب وصل کردن ، ما مریضای خانم دکتر دو نفر بودیم،ساعتای نه و چهل دیقه بود ک گفتن خانم دکتر اومده اون هم تختیمو بردن برای عمل ،منم فقط صلوات میفرستادم و دعا میخوندم خیلییییی استرس داشتم وااای،خدایی رفتار پرستار ها عاالی بود منک راضی بودم(البته اینو بگم خواهرم تو همون بیمارستان زایمان طبیعی داشت و اصلا از پرستارها راضی نبود ،یعنی پرستار ها با کسانی ک زایمان طبیعی داشتن خیلی بدرفتار بودن من اونجا دیدم به چشم خودم)
خلاصه یه چهل دیقه ای نوار قلب گرفتن از بچه و پرستار بعدش اومد و گفت میخام برات سوند بزارم گفتم نمیشه توی اتاق عمل بزارن برام چون خیلی میترسیدم گفتن آره میشه ولی توی اتاق عمل مرد زیاد هست خودت موذب میشی ،قانع شدم و گذاشتم بزاره،خودمو شل شل گرفتم و اصلا درد نداشت و برام گذاشت،و گفت چند دیقه دیگ عمل خانم دکتر تموم یشه تو باید بری،بعدش با ویلچر اومدن تو اتاق بخش گفتن بیا بشین اینجا من چون سوند داشتم یکم اذیت بودم بلند شدم و تا نشستم روی ویلچر سوند خیلی می‌سوخت و اذیتم می‌کرد ولی تحمل کردم‌،یه روسری و یه چادر سرم کردن و منو بردن بیرون از بخش زایمان تا ببرن تو اتاق عمل
مامان دلوین🩷 مامان دلوین🩷 ۹ ماهگی
#پارت 3#
وقتی رسیدیم بیمارستان رفتیم بلوک زایمان تا کارای بستری و انجام بدیم ک لباسای منو عوض کردنو فرستادن توی بخش و مامانم و شوهرم کارارو انجام میدادم منو بردن توی اتاق ک انژیوکت وصل کرد نو یه خانم دیگه هم بود ک تا وقت عمل کلی باهم حرف زدیم اون خانم ک بچه سومش بود ولی من بچه اولمو استرسم زیاد دیگه ساعت 6 دکتر شد ساعت 8 ک دکتر اومد و من اولین نفر رفتم واسه عمل راستی یادم رفت بگم من واسه این سزارین شدم ک بچم بریچ بود دیگع وقتی رفتم اتاق عمل پرستارا گفتن رفتی سنو ببینی بچه دور نخورده ک تا اون موقع دکتر اومد گفت بچه این خیلی ریزه و ای یو جاره نمیتونه دور بخوره دیگع خیال منم راحت شدو رفتم نشستم تا دکتر اماده شه حالا نمیدونم چرا حالت تهوع داشتم و بالا میاوردم ک رفتم روی تخت تا امادم کنن تا دکتر بیاد بعد ک نشستم یه پرستار اومد تا واسم سوند وصل کنه من شنیده بودم سوند خیلی اذیت میکنه بده ولی خوب اونقدرم بد نبود فقط همون موقع وصل کردن یکم میسوزه وقتی سوندو وصل کردن دکتر بیهوشی اومد تا امپول بی حسی رو بزنه امپولشم اونقدر درد نداره اونم یه سوزش کمی داره و زود تموم میشه وقتی دکتر امپولو زد بهم گفت پاهات داغ شد ک همون لحضه همچین پاهام داغ شد ک فک کردم ک روشون اب جوش ریختن بعد دکتر کمکم کرد ک دراز بکشم دراز ک کشیدم و پاهام بی حس شد دیگه سوند رو هم حس نمیکردم و راحت بودم چون اولش چندشم میشد دیگه سرمم زدن دستگاه فشارم وصل کردن و من اماده بودم تا دکتر بیاد
مامان آر‌وید🥹♥️ مامان آر‌وید🥹♥️ ۲ ماهگی
تجربه زایمان پارت چهارم♥️
بعد یه نفر از گروه فیلمبرداری اومد و برای فیلمبرداری و بادکنک آرایی صحبت کردیم و سریع منو آماده کردن برای زایمان اومدم بیرون با همسرم عکس گرفتیم و فیلمبرداری کردن نماینده رویان هم رسید و رفتیم اتاق زایمان اونجا بهم آمپول بی حسی زدن زیاد درد نداشت یعنی قابل تحمل بود ولی فضای اتاق عمل برای دلهره اور بود آروید رو بدنیا آوردن و گذاشتن رو صورتم و عکس و فیلم گرفتن و بردنش بعد من حالم خیلی بد شده بود یه آقایی بالا سرم بود بهش گفتم حالم خیلی بده حس میکنم دارم میمیرم گفت میخوای بخوابی با ذوق گفتم اره بعد یه آمپول به سرمم زد و نفهمیدم چی شد که با صدای یه آقای دیگه بیدار شدم و فهمیدم تو ریکاوری هستم گفت میخوام ببرمت بخش باید بیدار باشی ک اجازه داشته باشیم ببریمت دیگه بیدار شدم و رفتیم تو بخش
راستی سوند هم تو حالت بیحسی تو اتاق عمل بهم وصل کردند
از قبل به همسرم گفته بودم ک صد در صد اتاق خصوصی باید بگیره اگ گیر نیاورد وی ای پی بگیره
چون ما اورژانسی بودیم همه اتاق های خصوصی و وی ای پی پر شده بودند اینم گفته بود من نمیدونم اتاق عمومی بدید زنم پدرمو در میاره😅😅 دیگه اتاق هتلینگ گرفته بود که خب گرون بود ولی ارزشش رو داشت
مامان دلانا🩷 مامان دلانا🩷 ۳ ماهگی
زایمان
پارت3
بعدش منو بردن تو یه اتاقی ک همش زنای زائو بودن ب همشون دستگاه نوار قلب و اینجور چیزا وصل بود بهم گفتن دراز بکش رو تخت دراز کشیدم واسه منم از اون دستگاه های نوار قلب وصل کردن بعد حدود نیم ساعت اینا اومدن معاینم کردن هنوز دو سانت بود دردام هم زیاد میشدن ولی قابل تحمل بود بعد اینکه پرونده نینیمو دادم بهم گفتن برو اتاق زایمان رفتیم اتاق تک نفره بود دراز کشیدم ب کمک مامانم بعدش پرستارا اومدن بهم دستگاه اینا وصل کردن بعدش بهم سرم وصل کردن رکترا هم هیی میومدن معاینم میکردن هنوز دو سانت بودم ساعت چهار اینا بود گفتن تا هشت یا هشت و نیم زایمان میکنی خلاصه من در دام بیشتر میشد جونکه عمم فرار بود پیشم بمونهزنگ زدیم بهش با اسنپ اومد با دخترش ک هم سن من بود 16سالشه اومدن پیش من منم درد داشتم زیاد تر شده بود خلاصه مامانم پیشم موند تا موقعی ک زایمان کنم عمم هم شوهرم رسوند خونشون ک وسایل برداره بعد زایمان بیاد پیش من بمونه من دردام غیر قابل تحمل شدن خیلی خیلی جیغ میکشیدیم دست مامانمو گرفته بودم ولی چیزایی ک تو کلاس امادگی زایمان گفته بودن ک تنفس درستی داشته باشم بعدش دکتر اومد گفت 4سانتی بعد هعی معاینه و اینجور چیزا منو رو توپ بزرگ گذاشتن گفتن روش بشین و. پاشو بعد اون کار رو تخت نشوندنم ی پرشتار هم مراقبم بود بعدش دیگ وقت زایمان رسید چند تا دکتر و پرستار اومدن 8نفر اینا بودن اومدن سونت وصل کردن بهم اب دوز جنین و خالی کردن و معاینه و اینا کردن منم دردام بیشتر شده بود گفتن زور بزن منم زور میزدم دیگ اخراش گفتن قلب بچه درست نمیزنه چون دیر شده بود منم بخاطر بچم چندتا زور اخر هم زدم نینی قشنگم ب دنیا اومد گذاشتن رو شکمم و بعدش گذاشتن رو جای مخصوص نوزاد
مامان پناه مامان پناه ۸ ماهگی
#تجربه زایمان سزارین
خوب قبلش دکتر گفت یه چیز مقوی‌بخور من حلیم خوردم لباسای پناه رو جمع کردیم راهی بیمارستان شدم
تا رسیدم بردنم داخل nstازم گرفتن چند بار خوب نبود راه رفتم یه چیز شیرین خوردم دوباره راه رفتم بعد از دو ساعت گفت اوکیه
بردنم قسمت زایمان انژوکت وصل کردن برام دوبار پرستار وصل کرد رگم پاره میشد و خیلی درد داشت از این بزرگا
بعد زد توی یه رگ کوچیک تر خیلی درد کشیدم و سرم میومد درد‌داشت هرچی هم میگفتم عوض کن عوض نمیکرد
دیگه بهم گفت برو بخواب صبح میبریمت اتاق عمل
رفتم دراز کشیدم ولی خیلی استرس داشتم از سوند میترسیدم
پرستار هم سوند گذاشته بود جلو چشم تا قبل عمل وصل کنه
چون میگفتن درد داره و توی اینستا دیده بودم یه چیز بزرگیه
خلاصه سرم بهم زدن میخواستم بخوابم ولی نمیتونستم دل تو دلم نبود پناه بیاد ببینمش
دم دمای صبح بود که داشت خوابم میبرد
بیمارستان خاتم از نظر تمیزی و این که زایمان طبیعی و سزارین یه جا هست
بده برای بندریای عزیز
یه دختری رو آورده بودن درد‌داشت برای طبیعی اونقدر داد میزد که قلبم می‌لرزید کلی دعاش کردم زایمان کنه زودتر و خیلی بد بود درد داشت
خلاصه خواب کلا از سرم پرید
مامان حلما مامان حلما ۸ ماهگی
مامان 👶🏻 دیاکو ☃️ مامان 👶🏻 دیاکو ☃️ ۸ ماهگی
* 2 *

اونجا کارای قبل از عمل رو انجام دادن سوند وصل کردن آنژیو کت زدن

نیم ساعت گذشت و ساعت هشت صبح من و وارد اتاق عمل کردن

پرستار ها خیلی کم سن و سال بودن خوش بر خورد شوخ و مهربون 
کمک کردن از رو تخت بلند شدم و نشستم رو تخت عمل

دو نفر از کمرم محکم گرفتن دستامو گذاشتم تو دستشون تا دکتر بیحسی آمپول رو بزنه
سوز داد بیشتر استرس داشتم تا درد فک کنم دوبار زد چون بار دوم پای راستم یه دفه خودش پرتاپ شد حالت برق گرفتگی و دردم گرفت

طاق باز دراز کشیدم و پرده سبز رو جلوم وصل کردن
چشمم افتاد به لامپ های استیل بالا سرم یه لحظه دیدم که میخوان چیکار کنن صورتم رو برگردوندم ترسیدم و اصلا نگاه نکردم

هیچی حس نمیکردم حالت تهوع و تنگی نفس بدی بهم دست داد
به پرستار بالا سرم میگفتم اونم یه چیزایی هی تزریق میکرد
صدای پرستار اومد که میگفت کیسه ابش چقد پربوده بند ناف هم دور گردنش

و یک دفعه صدای دیاکو رو شنیدم گفتم میشه نشونم بدین

گفتن وایسا تمیزش کنیم میاریمش پیشت
از صداهاشون تشخیص دادم دارن قد و وزنش میکنن

(و اینم بگم  وزنی که تو سونو برام زدن و با وزنی که به دنیا اومد خیلی اختلاف داشت. اگه پیگیریای مامانم نبود و من سبک میشماردم قضیه رو میرفتم طبیعی یا خودم از بین میرفتم یا خدایی نکرده بچم)
بگذریم...
بعد نمیدونم داشتن باهام چیکار میکردن تختی که روش بودم تکون های محکمی میخورد واینور و اونور میرفت.

پسرم و  اوردن بغلم و لحظه ای که دیدمش قشنگ ترین ثانیه های عمرم بود تا قبل از این حس قشنگ✨ رو تجربه نکرده بودم