بیاید یه چیزی براتون تعریف کنم
امشب رفتم مهمونی
همینکه رسیدم دخترم شروع کرد گریه کردن از گشنگی
رفتم تو یه اتاق نشستم تا بهش شیر بدم یهو دیدم همه خانما پاشدن اومدن تو اتاق
یکی پاهاشو قلقلک میداد یکی صداش میزد یکی لپشو دست میزد
این بچه هم حواسش پرت میشد سینه رو ول میکرد
یهو یکیشون گفت این گشنه نیست الکی داره با سینه بازی میکنه
به زور بچه رو از من گرفتن
گفتم این شیر نخورده بذارید سیر شه وگرنه گریه میکنه
گفتن نه تو برو شامتو بخور
گفتم من شام رو شروع کنم پا نمیشم از جام هاا
گفتن عیب نداره ما ساکتش میکنیم
سرتو درد نیارم همینکه نشستم سر سفره صدای جیغ دخترم اومد
جیغ میزدا اصن آبروریزی
اومدن پیشم گفتن گریه میکنم گفتم خب چیکار کنم؟ گفتن شیرش بده گفتم منکه گفتم پا نمیشم خودتون آرومش کنین
هعی مادرشوهرم گفت شیر بگیر بهش بده گفتم نه امروز زیادی شیر خشک خورده
من شامم رو کامل خوردم بااینکه دلم پیش بچه بود ولی گفتم بذار گریه کنه اینا بفهمن چه کار بدی میکنن
آخرش همه گفتن تو حق داشتی حتما یه چیزی میدونستی دیگ
بچه رو گرفتم شروع کردم شیر دادن یهو یکی دیگ اومد بگیرتش همه گفتن نه نه بهش دست نزن بذار سیر شه گریه میکنه
دلم ریش میشد گریه میکرد ولی ارزشش رو داشت

۱۰ پاسخ

وای اصن بعضیا دور از جون گاون گاااو😒😒

واقعا بعضیا نمیفهمن 😐اخه بچه ی ماهه بازی چی میدونه چیه با کسی جز مادرش ک میگیرن

عالی بود کارت .قلق هر بچه رو فقط و فقط مادرش میدونه

خوب کردی

خوب کردی دمت گرم دلم خنک شد😂

الهی عزیزم ب سر منم اومده درکت میکنم 😭

😂😂منم دلم برای بچه سوخت
ولی دقیقا همین درسته
یسریا انقد اذیت میکنن
منم چند روزیه درگیرم
چون اوایله مهمون زیاد میادو میره و اینجوری اذیت میکنن

😂😂 الهی طفلک چه گناهی داشت

از ی طرف بقیه ببخشید خرفهم کردی خوب شده
از ی طرفم بچتو اذیت کردی گناه داشته🥲

آفرین کار خوبی کردی

سوال های مرتبط

مامان دوقلوها👩‍❤️‍👩 مامان دوقلوها👩‍❤️‍👩 ۳ ماهگی
بخدا این زنه دیونم کرده دیشب بچها کریه میکردن یکی از قلا رو پاهام بود خاب بود قل دیگه رو زمین بود وقت شیرش بود گریه میکرد مادر شوهرم داشت‌ شام میخورد اومد‌ پاشه خودم برداشتم ک شیر بذم اومد گفت بدش به من گفتم خودم شیر میدم ناراحت شد یه قیاقه کج و راست کرد رفت نشست یهو بعد دو دقه اومد دستشو زد زیر بچه برداش بچه ترسید یهو میگه اون نمیدی اینو میبرم من هیچی نگفتم شوهرم داشت نگاه میکرد فهمید عصبی شدم رفت رختخواب مامانشو اورد انداخت برای خودمونم تو اتاق من رفتم رختخوابمو بیارم پیش بچها گفت چی شده گفتم بچها‌ گریه میکنن عصبیم بعد گفت بگو‌ راستشو گفتم چیزی بگم میگی حساسی گفت نه بگو گفتم چرا مامانت اینکارو کرد اگ بچه رو ندادم شیر بده یعنی خودم میخام نگهدارم بچمو باز اومد اون یکی رو برداشت گفت تو خیلی رو بچها حساس سدی گفتم حساس نیستم من بچهارو ب زور میخابونم اون میاد ماساژ میده پشت گوشاشون و ماساژ میده فشارشون میده گفتم اینا برای بیدار کردن بچه وقتی میخان شیر بدنه یهو هردو بچها گریه کردن منم اصن بلند نشدم شوهرم گفت بچه رو ساکت کن بعد بیا گفتم بزار نگهداره وقتی بچه خوابه دست نزنه گریه های اینا هی بلندتر میشد منم رفتم تچ اشپز خونه ظرفا رو بشورم شوهرم دید من دست نمیزنم خودش اومد تا در اتاق باز شود شوهرمو دید به من گفت بیا بچهاتو بردار من میام میشورم منم گفتم شما ک بیدار کردی خودت نگهدار به من مربوط نیس بعدم رفتم تو اتاق یه ساعتی الاف بودن اومدم دیدم رختخواب پهن کرده یکی از بچهارو هم گذاشته رو جای خودش منم اومدم نشستم رو رختخواب تا صب هم نزاشتم دستش ب بچها بخور صب باز جلو شوهرم بچه رو برداشت ک اروغشو بگیر ه اون ک رفت گفتم بزارش سرجاش
مامان فسقلی مامان فسقلی ۵ ماهگی
تجربه زایمان من پارت نهم
خلاصه من رسیدیم اتاق عمل و من از ویلچر اومدم پایین دکتر برو رو تخت نشستم دکتر بیهوشی اسممو پرسید بعدم من گفتم امپوله درد داره؟ گفت نه اصلا نشونم داد گفتم من میترسم همچنانم گریه میکردم گفت درست بشین و تکون نخور سرتم پایین باشه نترس من چون میترسیدم گفتم یکی از دستم بگیره یه خانم از دست و سرم گرفت امپول بیحسی رو زدن هیچی نفهمیدم اندازه امپول عضلانی درد نداشت بیخود استرس داشتم گفتم وای پاهام داغ شد همونجا خابوندن منو سوند رو زدن میگفتم توروخدا نگاه نکنید خجالت میکشم مردا میگفتن نه نگاه نمیکنیم راحت باش
عملم شرو شد منو یه تهوع گرفت وای نگم هی اوق زدم چیزی نبود گفتن بالا بیار نترس ولی فقط اوق میزدم ب دکتر بیهوشی که بالا سرم بود گفتم اقای دکتر شکممو بریدن؟! گفت نه شکمتو نمیبرن نترس لیزریه گفتم یعنی چه! گفتن این جدیده اومده از رو شکمت بچه رو میاریم بیرون😂چون ترس داشتم شوخی میکرد و بله به ۱۰دقیقه نرسیده بود صدای اقای خوشتیپم اومد قربونش برم ❤️😍گریه کرد منم با اون صدای بلند گریه کردم خداروشکر کردم تو دلم برا کسایی که بچه میخان همون لحظه دعا کردم
گفتم مو داره؟ گفتن بافت میزنی همون لحظه یه پسر کچل گذاشتن سینم😂🥺
گفتم وای چه کوچولو چه کچل گفتم چن کیلوعه گفت وزن نشده هنوز ۳.۵۰۰ وزنش بود بعدا گفتن
اصل ماجرا شرو شد
مامان بچه مامان بچه ۲ ماهگی
خانما دخترم دیشب شیر میخورد وسطاش یهو خودشو جمع میکرد انکار بخواد زور بده اون حالتی میشد بعد جیغ میزد سینه رو ول میکرد بعد درجا باز سینه میخواست میدادم بهش با ولع میکرد باز همین ماجرا..جیغ و گریه
خلاصه گفتم نکنه معدش پر باشه چون حس کردم زیاد شد
سینه رو از دهنش کشیدم خوابوندمش با اینکه دنبال سینه بود دیگه شیرش ندادم خسته شدم از این کارش هم اینکه گفتم شاید اصلا معدش پر چون یه کوچلو شیر از دهنش اومد بیرون گفتم شاید پر که معدش اینو برگردوند
ساعت2:۳۰ بود دیکه شیر ندادم به زور خوابوندمش وسطاشم بیدار میشد دهنشو میچرخوند ولی اهمیت ندادم... چون چند روز هم بود نخوابیده بودم گفتم حالا که خوابوندم بذار یک ساعت بخوابم بعد بیدار میشم اینم بیدار میکنم شیرش میدم خوااابممم برددد تا ساعت۷ ....
ساعت ۷ بیدار شدم دیدم انگار تو خواب داره گریه میکنه
نمیدونم قندش افتاده بود یا چی انگار میخواست گریه کنه نمیتونست ... بلندش کردم شیرش دادم با زور چون اولش نمیگرفت...
سر جمع پنج دقیقه خورد دیگه نخورد.... صداشم در نمیاد...
چشماشو باز کرد حتی زور هم زد چند تا باد خارج کرد تو خواب هم میخندید...
الان یعنی قندش درست شده؟
پس چرا گریه نمیکنه
الانم خواست گریه کنه اعع اولشو گفت خوابش برد
قندش پایینه یعنی؟ حال نداره؟
اگه قندش پایین بود میتونست چشمشو باز کنه؟ یا تکون بخوره؟ یا باد خارج کنه ؟ زور بزنه؟
نفس کشیدنشم ضربه ای و محکمِ نمیدونم چرا
مامان نی نی مامان نی نی ۲ ماهگی
سلام خانوما دیشب که همسرم از سر کار آمد با خودش موز آورده بود به من گفت برام شیر موز درست کن شیر نداشتیم گفت من بچه رو نگه میدارم تو برو از مغازه شیر بیار که من خسته ام گفتم باشه بچم ساکت بود گذاشتم پیشش و رفتم وقتی برگشتم دم در رسیده بودم که صدای گریه بچه رو شنیدم زود رفتم داخل که دیدم همسرم نشسته گوشی هم دستش داره تو فیسبوک میگرده وپچمم رو مبل گذاشته بچه آنقدر گریه کرده بود که چشاش قرمز شده بود خیس عرق شده بود صداش گرفته بود زود بچم رو برداشتم بهش میگم چرا بچه آنقدر گریه کرده میگه هر کاری کردم ساکت نشد منم گذاشتم برا خودش گریه کنه تا ساکت شهر مگه بچه خودش هم آروم میشه منم عصبانی شدم بچه رو گرفتم رفتم اتاق ارومش کردم خوابوندم بعدم بالشت وپتوی همسرم آوردم براش گفتم همینجا بخواب شام هم براش ندادم خودمم نخوردم رفتم اتاق پیش بچم درو هم بستم بخدا تا صبح خوابم نبرد هر لحظه اون صحنه گریه بچم یادم میومد جیگرم کباب میشد براش مگه پدر هم این همه سنگ دل بوده