۱۷ پاسخ

دل همه از مردا پره ها😂😂

ماهم ،دعوا زیاد میکنیم بچه درست بغل نمیکنه جیغ میزنع ی وضعیتی داریم ما
من میگ بلد نیستی فلان گفتم برو تو خوب بلدی بچه ازت می‌ترسه میگ قیافه نداری من میگم تو خیلی داری و ... ک و ن ل قش اینا درست بشو نیستند چرا گریه میکنی بیکاری گریه می‌کنی

ما هم هربار سر مادرش بحثمون میشه
یادت باشه گریه کنی براش عادی میشه میگه عادتته
همونطور ک بهت گفته که الان میری گریه میکنی و فلان
خودتو قوی نشون بده
شبا هم بیدارش کن
اگه پانشد هم نزار بخوابه سرو صدا کن با پسرت حرف بزن
اگه پانشد شیرخشک درست کنه توهم درست نکن
جوجه دو دیقه نق بزنه گریه کنه شوهرت کلافه میشه خودش پامیشه😂

من دوتا بچه مدرسه ای هم دارم با یه نوزاد 2ماه همه چیز هم بر عهده خودم هست

به نظرم اصلا اعصاب خودتون خرد نکنید منم همه کارهای بچه ام خودم انجام میدم هر مردی یه اخلاقی داره بعضی مردها حوصله بچه داری ندارن
حیف اعصابت نیست

باجی منم امشب یکم گلایه کردم گف خودت خاستی دیگه بچه😔

هی مردا همینن..
بچم وقتایی که گریه میکنه فقط تو بغلش اروم میشه تو بغل من میاد بیشتر جیغ میزنه دائما بم میگی توام اسمتو گذاشتی مادر 😑نمیدونم دیگه باید چیکار کنم. نه ماه سر دل کشیدم درد زایمان کشیدم شیر خودمو میدم که کل کلسیم بدنم رفته هنوز کمه

ولا تا الان نزدیک ۴ماه کوچلوم هس تنها شب و روز پیشش هستم تنهایی همه دور خودت رو میشناسی خیلی خوب حتی ختنه کردم ماشاءالله خوب شد شوهرم خارجه
این روزها جوری میرن که ی روزی یادشان میکنیم خدا بچه هامونو سالم نگه داره پشت و پناهشون باشه امیدمان به خدا باشه
بشین نماز بخون پیش خدا دعا کن
هیچ وقت بنده هاشو تنها نمیزاره

هعی بابا
منم امشب سالگرد ازدواجمونه اصلا ب رو خودش نیاورد تیکه ای با دخترم حرف زدم ک اره منو بابات ۳ سال عروسی کردیم فلان .......
ی کلام چیزی نگفت فقط چند روز پیش میگفت کاش میشد از شرت راحت شم
لااقل تو حس نمیکنی تو خونه خودت اضافی

بیخیال تر از این حرفان مردا بخدا اصلا گریه نکن اوایل همه چیز سخته اوایل ازدواج اوایل بچه داری کم کم ب مرور ک بچت جون بگیره اوکی میشه همه چی

بیخیال بابا تو نشستی گریه میکنی اون هفتا پادشاه خواب دیده بیکاری بگیر بخواب

شوهر منم کمک نمیکنه تو کارای بچه شبا هم فقط خودم بیدار میشم ولی با این وجود ایراد برا کار خونه و غذاهم نمیگیره اگه غذا درست کرده باشم ک تشکر میکنه غداشو میخوره اگه هم ک ن کلا غدا درست نکنم میاد خودش یه امتی چیزی میخوره نق نمیزنه ... دیگه بلخره یا این وری یا اون وری نمیشه ک هم کار خونه کردو غدا پخت هم بچه بزرگ کرد

بااومدن بچه زندگی شیرین نمیشه اصلا ریده میشه کلا تو همه چیز ثابت شدس

کدوم شوهر کمک میکنه که اون بکنه من شوهرم از این حرفا بدتر میزنه

ببین خواهر من الان ۲ روزه زاییدم تو این ۲ روز همه رو شناختم...
اینجوری بگم که حتی تهمت هم زدن بهم جلو روم
زندگی همینه فقط اون بچه واسمون میمونه اونم تا یه زمانی

عزیزم کلا با اومدن بچه زندگی خیلی بهم میریزه همه چی تغییر میکنه یهو جفتتون بی خوابین به دل نگیر خسته بوده یه چیزی گفته

داستان من هرشب همینه شوهرم هیچ کمکی نمیکنه خودم تنهایی هنوز سه وعده غذاهم باید درست کنم

سوال های مرتبط

مامان دوقلوها👩‍❤️‍👩 مامان دوقلوها👩‍❤️‍👩 ۳ ماهگی
بخدا این زنه دیونم کرده دیشب بچها کریه میکردن یکی از قلا رو پاهام بود خاب بود قل دیگه رو زمین بود وقت شیرش بود گریه میکرد مادر شوهرم داشت‌ شام میخورد اومد‌ پاشه خودم برداشتم ک شیر بذم اومد گفت بدش به من گفتم خودم شیر میدم ناراحت شد یه قیاقه کج و راست کرد رفت نشست یهو بعد دو دقه اومد دستشو زد زیر بچه برداش بچه ترسید یهو میگه اون نمیدی اینو میبرم من هیچی نگفتم شوهرم داشت نگاه میکرد فهمید عصبی شدم رفت رختخواب مامانشو اورد انداخت برای خودمونم تو اتاق من رفتم رختخوابمو بیارم پیش بچها گفت چی شده گفتم بچها‌ گریه میکنن عصبیم بعد گفت بگو‌ راستشو گفتم چیزی بگم میگی حساسی گفت نه بگو گفتم چرا مامانت اینکارو کرد اگ بچه رو ندادم شیر بده یعنی خودم میخام نگهدارم بچمو باز اومد اون یکی رو برداشت گفت تو خیلی رو بچها حساس سدی گفتم حساس نیستم من بچهارو ب زور میخابونم اون میاد ماساژ میده پشت گوشاشون و ماساژ میده فشارشون میده گفتم اینا برای بیدار کردن بچه وقتی میخان شیر بدنه یهو هردو بچها گریه کردن منم اصن بلند نشدم شوهرم گفت بچه رو ساکت کن بعد بیا گفتم بزار نگهداره وقتی بچه خوابه دست نزنه گریه های اینا هی بلندتر میشد منم رفتم تچ اشپز خونه ظرفا رو بشورم شوهرم دید من دست نمیزنم خودش اومد تا در اتاق باز شود شوهرمو دید به من گفت بیا بچهاتو بردار من میام میشورم منم گفتم شما ک بیدار کردی خودت نگهدار به من مربوط نیس بعدم رفتم تو اتاق یه ساعتی الاف بودن اومدم دیدم رختخواب پهن کرده یکی از بچهارو هم گذاشته رو جای خودش منم اومدم نشستم رو رختخواب تا صب هم نزاشتم دستش ب بچها بخور صب باز جلو شوهرم بچه رو برداشت ک اروغشو بگیر ه اون ک رفت گفتم بزارش سرجاش
مامان مهرو کوچولو مامان مهرو کوچولو ۳ ماهگی
بیاید یه چیزی براتون تعریف کنم
امشب رفتم مهمونی
همینکه رسیدم دخترم شروع کرد گریه کردن از گشنگی
رفتم تو یه اتاق نشستم تا بهش شیر بدم یهو دیدم همه خانما پاشدن اومدن تو اتاق
یکی پاهاشو قلقلک میداد یکی صداش میزد یکی لپشو دست میزد
این بچه هم حواسش پرت میشد سینه رو ول میکرد
یهو یکیشون گفت این گشنه نیست الکی داره با سینه بازی میکنه
به زور بچه رو از من گرفتن
گفتم این شیر نخورده بذارید سیر شه وگرنه گریه میکنه
گفتن نه تو برو شامتو بخور
گفتم من شام رو شروع کنم پا نمیشم از جام هاا
گفتن عیب نداره ما ساکتش میکنیم
سرتو درد نیارم همینکه نشستم سر سفره صدای جیغ دخترم اومد
جیغ میزدا اصن آبروریزی
اومدن پیشم گفتن گریه میکنم گفتم خب چیکار کنم؟ گفتن شیرش بده گفتم منکه گفتم پا نمیشم خودتون آرومش کنین
هعی مادرشوهرم گفت شیر بگیر بهش بده گفتم نه امروز زیادی شیر خشک خورده
من شامم رو کامل خوردم بااینکه دلم پیش بچه بود ولی گفتم بذار گریه کنه اینا بفهمن چه کار بدی میکنن
آخرش همه گفتن تو حق داشتی حتما یه چیزی میدونستی دیگ
بچه رو گرفتم شروع کردم شیر دادن یهو یکی دیگ اومد بگیرتش همه گفتن نه نه بهش دست نزن بذار سیر شه گریه میکنه
دلم ریش میشد گریه میکرد ولی ارزشش رو داشت
مامان فراز 🫰🏻✨ مامان فراز 🫰🏻✨ ۸ ماهگی
از عصر میخواستم برم سرویس وقت نمیکردم الان رفتم سرویس خب بخاطر بخیه ها نمیتونم زود از سرویس بیام بیرون دیدم شوهرم داره بچه رو میخوابونه تقریبا خواب بود رفتم سرویس یهو دیدم شوهرم داره با صدای بلند صدام میزنه فکر کردم توهم زدم دیدم دوباره صدام زد با دو رفتم تو خونه دیدم بچم رو دستشه از سر تا پاشو رو پتو و تشکشو بالا اورده اینقدر زیاد که حتی از دماغش هم در اومده بود ، همین که رفتم با صدای بلند دعوام کرد گفتم خب چیکار کنم خودمم درد دارم داد زد گفت اگه درد داری و نمیتونی خب برو خونه مامانت بمون که یکی کنارت باشه بچه رو برداشتم اب زدم صورتشو شستم و گرفتمش تو بغلم تا اروم بشه بعد لباسشو عوض کنم و با گریه ش گریه کردم ، شوهرم اومد پیشم گفت چیه خب گفتم هیچی گفت خیلی ترسیدم تا حالا اینجوری ندیده بودمش و وایساد توضیح داد که چطوری بوده منم هیچی نگفتم فقط گریه میکردم ، بعدش رفتم سرویس نوار بهداشتی گذاشتم و اومدم دیدم گرفته تو بغلش داره خوابش میکنه رفتم ازش بگیرم گفت خب داره میخوابه دیگه گفتم میخوام بچمو بغل کنم خودم میخوابونم بعد دید من چقد ترسیدم بهم میخندید و شوخی میکرد
خیلی سخته بچه داری واقعا سخته ، هرچی هم بشه مقصر مادر میشه
مامان ملکا مامان ملکا ۳ ماهگی
تجربه زایمان❤️
پارت ۲



خلاصه زنگ زدم زایشگاه بیمارستان علائم و گفتم گفت بیا اینجا تا چک کنیم تا شب وایستادم به مامانمم گفتم که درد دارم من میرم بیمارستان،رفتم زایشگاه یکبار معاینه کرد هیچی نگفت من پرسیدم سر بالا جواب داد گفت برو اون اتاق تا بیام ان اس تی بگیرم،من ساعت ۸نیم رفتم تا ساعت ۹ نیم یک رب به ۱۰ داشت ان اس تی میگرفت و دردم شروع شد و نینی خیلی سفت میکرد منم نپرسیدم که چیشد پرستار اومد گفت بچه تکون میخوره گفتم نه گفت خیلی خب باز رفت هیچی نگفت دوباره اومد همه ی سونو هامو برداشت رفت منم نمیدونستم میخواد چیکار کنه دوباره بعد از یک رب بیست دقیقه اومد گفت هرچی طلا داری دربیار بلند شو لباساتو عوض کن میخوایم بستری کنیم شوهرت رفته پرونده تشکیل بده منم هری دلم ریخت یهویی خودم تنها تو بیمارستان نه گوشی ای نه هیچی گفتم یه تلفن بدین به مامانم زنگ بزنم گفتن همسرت هست خودش خبر میده،منم دیگه گریه هام شروع شد کلی گریه گردم واسه اینکه تنها بودم اومدن سرم و اینارو وصل کردن دوباره ان اس تی گرفتن منم رو تخت گریه میکردم بعد دیدم پرستارا دارن باهم حرف میزنن که خانم دکتر تو راه داره میاد مریض و اماده کنید گفتم خانم دکتر براچی داره میاد گفت قراره بری اتاق عمل واسه زایمان گفتم یا ابلفضللل دوباره کلی گریه کردم اومدن سوند و اینارو وصل کردن بعد از نیم ساعت گفتن خانم دکتر رسیده بیارینش پایین سوار ویلچر کردن ساعت ۱۱ شب منو بردن سمت اتاق عمل واقعا یه شوک بزرگی بهم وارد شده بود.


#فرزندپروری