بخدا این زنه دیونم کرده دیشب بچها کریه میکردن یکی از قلا رو پاهام بود خاب بود قل دیگه رو زمین بود وقت شیرش بود گریه میکرد مادر شوهرم داشت‌ شام میخورد اومد‌ پاشه خودم برداشتم ک شیر بذم اومد گفت بدش به من گفتم خودم شیر میدم ناراحت شد یه قیاقه کج و راست کرد رفت نشست یهو بعد دو دقه اومد دستشو زد زیر بچه برداش بچه ترسید یهو میگه اون نمیدی اینو میبرم من هیچی نگفتم شوهرم داشت نگاه میکرد فهمید عصبی شدم رفت رختخواب مامانشو اورد انداخت برای خودمونم تو اتاق من رفتم رختخوابمو بیارم پیش بچها گفت چی شده گفتم بچها‌ گریه میکنن عصبیم بعد گفت بگو‌ راستشو گفتم چیزی بگم میگی حساسی گفت نه بگو گفتم چرا مامانت اینکارو کرد اگ بچه رو ندادم شیر بده یعنی خودم میخام نگهدارم بچمو باز اومد اون یکی رو برداشت گفت تو خیلی رو بچها حساس سدی گفتم حساس نیستم من بچهارو ب زور میخابونم اون میاد ماساژ میده پشت گوشاشون و ماساژ میده فشارشون میده گفتم اینا برای بیدار کردن بچه وقتی میخان شیر بدنه یهو هردو بچها گریه کردن منم اصن بلند نشدم شوهرم گفت بچه رو ساکت کن بعد بیا گفتم بزار نگهداره وقتی بچه خوابه دست نزنه گریه های اینا هی بلندتر میشد منم رفتم تچ اشپز خونه ظرفا رو بشورم شوهرم دید من دست نمیزنم خودش اومد تا در اتاق باز شود شوهرمو دید به من گفت بیا بچهاتو بردار من میام میشورم منم گفتم شما ک بیدار کردی خودت نگهدار به من مربوط نیس بعدم رفتم تو اتاق یه ساعتی الاف بودن اومدم دیدم رختخواب پهن کرده یکی از بچهارو هم گذاشته رو جای خودش منم اومدم نشستم رو رختخواب تا صب هم نزاشتم دستش ب بچها بخور صب باز جلو شوهرم بچه رو برداشت ک اروغشو بگیر ه اون ک رفت گفتم بزارش سرجاش

۱۳ پاسخ

خیلی حساسی. چه اشکالی داشت می‌دادی شیر بچه رو اون بده. والا من خدامه مادر شوهرم بیاد کمک

میدونم یه حس مادرانه ای هست ادم دلش میخواد خودش کارای بچشو بکنه، اما اشکالی نداره از فرصت استفاده کن توهم یکم استراحت کن، بالاخره که میره از پیشتون، حساسیت نشون بدی بیشتر میمونه پیشت تا لجتو در بیاره

عزيزم به نظرم كار از اينكه چيزي نگي ناراحت بشه گذشته،خيلي واضح تر بهش بگو و به شوهرت بگو با اين بالا پايين شدن هورمون ها بعد بارداري و بيخوابي ها من ديگه تحمل نفر اضافه تو خونه رو ندارم،و ترجيح ميدم انرژيم براي تو و بچه ها بمونه،بگو بچه به اندازه كافي بين ما فاصله ميندازه نذار يه نفر ديگه هم اين كار بكنه

آخ دقیقا درکت میکنم منم چند روز این اوضاع رو داشتم خداروشکر رفتش

وااای درکت میکنم اخلاق زشتش عین مادرشوهر منه
ادم رو روانی میکنن

بچتو هیچ وقت ب کسی نده دختر خاله من دختر ۶ ماهش و خونه مادرشوهرش گذاش خودش تو حیاط بوده بعد یه شب حال بچش بد شد لثهاش خون ریزی کرد بردنش بیمارستان گفتن ضربه مغزی شده دوشب تو کما بود عملش کردن بعدم مرد بچه گفته بودن ضربه خورده خدامیدونه کار کدومشون بوده زیر بار نرقتن

اصلا نده خودش نگه شون دارن
من‌مادرشوهرم میگفت بیارش من نگهش دارم کارتو بکن ی بار دادم ب یک ساعت نکشید نگو بچم خابش میومده اورد داد بهم من خونه خودم بودم اونم خونه خودش دو تا کوچه فاصله داریم
اورد داد گف بیا نمیدونم چرا بی‌تابی میکنه
دیدم بچم خابید
گفتم خابش میومده
ت ک میگی ۷ تا بچه رو بزرگ کردم پس چی شد چرا اوردیش
از اون موقع تا حالا دیگ نمیگه بده من نگه دارم ب یک ساعت نکشید ۴۵ دقیقه خونه شون بود بچم بعدش اورد بیا عروس داره گریع میکنع

خواهرچقد درددارین شما حالا درکت میکنم

منم خوشم نمیاد کسی تو کارم دخالت کنه. جمعه رفته بودیم بیرون مادرشوهرم ب زور راه میره ها هی بچرو ازم میگرفت بده من نگه دارم منم میترسیدم بندازه زمین ، بهش نمیدادم هی ب زور میگفت بده دیگ چرا نمیدی. اخه لامصب تو خودت ب زور را میری بچمو بندازی زمین چیکار کنم. اخرشم ندادم ناراحت شد

میفهمم چی میگی منم از دست ماساژ دادن های وقت و بی وقت مادر شوهرم کلافم واقعا.
امیدوارم زودتر برگرده بره خونش توام راحت بشی

گلم سختت نیس دوقلو داری دست تنهایی؟

خوبه که ماساژ میده و این حرفا
بچه نیاز داره
به نظرم خسته شدی حساس شدی

مادر شوهرت پیش شما زندگی میکنه ؟؟

سوال های مرتبط

مامان مهرو کوچولو مامان مهرو کوچولو ۲ ماهگی
بیاید یه چیزی براتون تعریف کنم
امشب رفتم مهمونی
همینکه رسیدم دخترم شروع کرد گریه کردن از گشنگی
رفتم تو یه اتاق نشستم تا بهش شیر بدم یهو دیدم همه خانما پاشدن اومدن تو اتاق
یکی پاهاشو قلقلک میداد یکی صداش میزد یکی لپشو دست میزد
این بچه هم حواسش پرت میشد سینه رو ول میکرد
یهو یکیشون گفت این گشنه نیست الکی داره با سینه بازی میکنه
به زور بچه رو از من گرفتن
گفتم این شیر نخورده بذارید سیر شه وگرنه گریه میکنه
گفتن نه تو برو شامتو بخور
گفتم من شام رو شروع کنم پا نمیشم از جام هاا
گفتن عیب نداره ما ساکتش میکنیم
سرتو درد نیارم همینکه نشستم سر سفره صدای جیغ دخترم اومد
جیغ میزدا اصن آبروریزی
اومدن پیشم گفتن گریه میکنم گفتم خب چیکار کنم؟ گفتن شیرش بده گفتم منکه گفتم پا نمیشم خودتون آرومش کنین
هعی مادرشوهرم گفت شیر بگیر بهش بده گفتم نه امروز زیادی شیر خشک خورده
من شامم رو کامل خوردم بااینکه دلم پیش بچه بود ولی گفتم بذار گریه کنه اینا بفهمن چه کار بدی میکنن
آخرش همه گفتن تو حق داشتی حتما یه چیزی میدونستی دیگ
بچه رو گرفتم شروع کردم شیر دادن یهو یکی دیگ اومد بگیرتش همه گفتن نه نه بهش دست نزن بذار سیر شه گریه میکنه
دلم ریش میشد گریه میکرد ولی ارزشش رو داشت
مامان دلوین💞 مامان دلوین💞 ۲ ماهگی
مامان فراز 🫰🏻✨ مامان فراز 🫰🏻✨ ۶ ماهگی
از عصر میخواستم برم سرویس وقت نمیکردم الان رفتم سرویس خب بخاطر بخیه ها نمیتونم زود از سرویس بیام بیرون دیدم شوهرم داره بچه رو میخوابونه تقریبا خواب بود رفتم سرویس یهو دیدم شوهرم داره با صدای بلند صدام میزنه فکر کردم توهم زدم دیدم دوباره صدام زد با دو رفتم تو خونه دیدم بچم رو دستشه از سر تا پاشو رو پتو و تشکشو بالا اورده اینقدر زیاد که حتی از دماغش هم در اومده بود ، همین که رفتم با صدای بلند دعوام کرد گفتم خب چیکار کنم خودمم درد دارم داد زد گفت اگه درد داری و نمیتونی خب برو خونه مامانت بمون که یکی کنارت باشه بچه رو برداشتم اب زدم صورتشو شستم و گرفتمش تو بغلم تا اروم بشه بعد لباسشو عوض کنم و با گریه ش گریه کردم ، شوهرم اومد پیشم گفت چیه خب گفتم هیچی گفت خیلی ترسیدم تا حالا اینجوری ندیده بودمش و وایساد توضیح داد که چطوری بوده منم هیچی نگفتم فقط گریه میکردم ، بعدش رفتم سرویس نوار بهداشتی گذاشتم و اومدم دیدم گرفته تو بغلش داره خوابش میکنه رفتم ازش بگیرم گفت خب داره میخوابه دیگه گفتم میخوام بچمو بغل کنم خودم میخوابونم بعد دید من چقد ترسیدم بهم میخندید و شوخی میکرد
خیلی سخته بچه داری واقعا سخته ، هرچی هم بشه مقصر مادر میشه
مامان ویهان👶🏻🩵 مامان ویهان👶🏻🩵 ۸ ماهگی
دیشب بچم حدود چهار ساعت اینا خاب بود بعد مامانمم اینجا بود مادرشوهرمم اومد بچم بیدار شد همش نغ میزد دستونک دادم تا شیر براش درست کنم ولی مینداخت بیرون گریه میکنم قبلا پسرم 60تا میخورد ولی الان 90تا میخوره داشتم به بچم شیر میدادم که مادرشوهرم برگش گف که این بچه سینش صدا میده نباید شکمش رو سیر کنی تو به بچه زیاد شیر میدی و اینا بعد رو کرد طرف مامانمم که اره این بچه رو همش پوشک میکنه زیاد به بچه شیر میده واسه همین سینه بچه صدا میده منم عصبی شدم گفتم من بچه رو بردم دکتر. دکتر گف چیزی نیس جپن رشد بچت زیاده بخاطر اونه بعد تو میای میگی که اره بخاطر شیره گف خو من چن تا بچه بزرگ کردم میدونم گفتم تو بزرگ کردی بچه هاتو تمام شد رف حالا من میخام بچمو بزرگ کردم هر وقت بخام مای بیبی میکنم هر جقدر شیر بخاد بهش میدم بعد بم گف اصلا درست صحبت کردن با بزرگترت رو بلد نیسی منم گفتم بزرگترم نباید تو هرکاری دخالت کنه بعد برگشت گف باشه من گو... .......... خوردم اینقدر بده بهش که باد کنه😑😑😑😑😑بعد من دیشب میخاستم جریان رو به شوهرم بگم که اینا ده تا دیگه نزارن روش بهش بگن دیگ شوهرم اومد تا شام خورد خابید ولی قبل اینکه بخاد بخابه بهش گفتم میخام باهات حرف بزنم اونم فهمید درمورد مادرشع گف باز چیشد ک من گفتم بعد شام میگم بعد یه ساعت پیش شوهرم زنگ زد که میخاد بام صحبت کنه ولی چون من گیج خاب بودم گف بعد زنگ میزنه کلا ذهنم بهم ریخته میگم نکنه چپه براش تعریف کردن
مامان دلوین مامان دلوین ۳ ماهگی
پارت ۲
دستگاه وصل کرد یکی از پرنسل داشت مشخصاتم ت دفتر ثبت میکرد گفت چند هفته ایی گفتم پریشب ک اومدم گفتن ۴۰ هفته ۴ روز با پریودی ۳۹ هعته ۳ روز با انتی ی دکتر خوش اخلاق اونجا بود ک معاینه میکرد و کاراشون انجام میداد گفت سابقه بیماری نداری گفتم دیابت بارداری دارم گفت حتما امشب باید بستری بشی چون دیابت داری ۴۱ هفته ایی گفتم ن میرم فردا میام خودمم خیلی از بارداری خسته شده بودم دیگه فقط خواستم تموم بشه اونا میگفتن باید بستری بشی از من ک ن میرم صبح میام اخه دلم پیش دخترم بود و گفتم برم ی دوشم بگیرم صبح بیام دکتر گفت ن اگه رفتی چیزیت شد چی گفتم ن چیزیم نمیشه گفتن پس برو ب شوهرت بگو بیا رضایت بده ک از اینجا رفتی هرچی شد ب عهده خودتونه گفتم باش شوهرم اومد ک رضایت بده بهش گفتن هفته خانومت بالاست و باید امشب بستری بشه شوهرم گفت خو بستری شوو گفتم ن میریم خونه صبح میام گفت باش دکتره گفت برو دراز بکش تا معاینت کنیم ببینم در چ حالی رفتم دراز کشیدم گفت دو سانته و دیگه نمیشه بری حتما باید بمونی چون دوسانتی منم بغض گلوم گرفته بود کسی هم همراهم نیمده بود فقط شوهرم بود دیگه هر جوری بود گفتم خو باش بستری میشم یکی از همون خانمایی ک اونجا بود و ماما همراه هم بود گفت ماما همراه داری گفتم ن گفت حالا ک اینجوری شد خودم میام ماما همرات میشم ولی فک نکنم تا صب بزایی شوهرمن گفت اره ماما همراهش باش حواست بهش باشه گفت باش خالاصه شوهرم رفت ک پرونده بگیره ک بستری شم اومد بستریم کردن گفتن برو داخل خوده لیبر لباست عوض کن پروندت بده ب پرسنل شوهرم برگشت خونه ک مادر شوهرم مامانم وسایل خودم بچه بیاره
مامان مهوا مامان مهوا ۶ ماهگی
پارت آخر
روزی ک زایمان کردم بچم رو تو بخش دیدم بهشون گفتم دکتر گفته بخاطر گروه خونی بچه زردی میگیره بهشون گفتم توجه نکرد.تااینکه موقع ترخیص دکتر اطفال اومد گفت زردی روی۱۲نمیشع بچه رو ببرید..ماهم بچه رو دادیم دستگاه بعد گفتن خودتم باید بیای ک ب بچت شیر بدی..تااومد خونه لباس تعویض کنم زنگ زدن بیا بچت شیر میخواد.سریع رفتم دیدم یا خدا بچم چقد گریه کرده این نامردا هم اهمیت ندادن..دیگ موندم بچم خیلی گریه میکرد همش بغلم بود شیر میخواست دستگاه هم نمی‌رفت..روز بعد ب همسرم گفتم بیا بچه رو ترخیص کنیم اینا ک سرم و دارو چیزی نمیدن بچمم تو دستگاه نیست همش بغل..خب چه فایده از بیمارستان موندن..هم‌بچم یکم گریه میکرد سریع میگفتن بغل کن.همسرم گفت ما بچمون رو می‌بریم گفتن نمیشع باید نامه از دادستانی بگیری...بعد دعوا شد و...روی بچم اسم گذاشته بودن میگفتن سلیطه... اصلا به نوزادان اهمیت نمیدن خیلی گریه میکردن صورتشان ناخن کشیده بودن باهمسریم رفتیم از بخش شکایت کردیم..روز بعد بچمو‌ دکتر گفت نگه دار من ب پرستار میگم رسیدگی کنه..بعد روز بعدش بچمو ترخیص کردیم آوردیم خونه توی دستگاه گذاشتیم..اومدم خونه بقدری تو بخش نوزادان منو بشین و پاشو داده بودن بخیه هام جاشون ورم کرده بود
مامان فسقلی مامان فسقلی ۴ ماهگی
تجربه زایمان من پارت نهم
خلاصه من رسیدیم اتاق عمل و من از ویلچر اومدم پایین دکتر برو رو تخت نشستم دکتر بیهوشی اسممو پرسید بعدم من گفتم امپوله درد داره؟ گفت نه اصلا نشونم داد گفتم من میترسم همچنانم گریه میکردم گفت درست بشین و تکون نخور سرتم پایین باشه نترس من چون میترسیدم گفتم یکی از دستم بگیره یه خانم از دست و سرم گرفت امپول بیحسی رو زدن هیچی نفهمیدم اندازه امپول عضلانی درد نداشت بیخود استرس داشتم گفتم وای پاهام داغ شد همونجا خابوندن منو سوند رو زدن میگفتم توروخدا نگاه نکنید خجالت میکشم مردا میگفتن نه نگاه نمیکنیم راحت باش
عملم شرو شد منو یه تهوع گرفت وای نگم هی اوق زدم چیزی نبود گفتن بالا بیار نترس ولی فقط اوق میزدم ب دکتر بیهوشی که بالا سرم بود گفتم اقای دکتر شکممو بریدن؟! گفت نه شکمتو نمیبرن نترس لیزریه گفتم یعنی چه! گفتن این جدیده اومده از رو شکمت بچه رو میاریم بیرون😂چون ترس داشتم شوخی میکرد و بله به ۱۰دقیقه نرسیده بود صدای اقای خوشتیپم اومد قربونش برم ❤️😍گریه کرد منم با اون صدای بلند گریه کردم خداروشکر کردم تو دلم برا کسایی که بچه میخان همون لحظه دعا کردم
گفتم مو داره؟ گفتن بافت میزنی همون لحظه یه پسر کچل گذاشتن سینم😂🥺
گفتم وای چه کوچولو چه کچل گفتم چن کیلوعه گفت وزن نشده هنوز ۳.۵۰۰ وزنش بود بعدا گفتن
اصل ماجرا شرو شد
مامان دلوین مامان دلوین ۳ ماهگی
پارت ۴
کم کم دردام شروع شد و زود تموم میشه با تکنیک تنفس تحمل کردم ماما رفت و ی قوطی ادرار اورد گفت اینم باید انجام بدی سرم قطع کرد گفت با سرم برو بیا تا دوباره nst بهت وصل کنم رفتم انحام دادم اومدم دراز کشیدم دوباره دستگاهه وصل کرد هی دردام زیاد شد ولی با تنفس تحمل کرد ی نیم ساعت یکساعتی بود ک ماما رفت کسی پیشم نبود شوهرم پیامم دادگفت چطوری گفتم نمیتونم تحمل کنم برو رضایت بده ک سزارینم کنن گفت ن چند سالی هست ک ممنوع شده نمیزارن قربون صدقم میرفت من فقط اشکم میومد مامانم زنگ زد گفت چجوری گفتم خوبم نفهمید ک سرم فشار بهم وصله شوهرم زنگ زد گفت مگه سرم فشار بهت وصل نی گفتم چرا گفت مامان نفهمیده گفت ن درد دارم دعام کن ساعت ۳ نیم بود ی مانا دیگه اومد بالا سرم nstخورده بود بهم دوباره ژل زد درستش کرد گفت تکون نخور تا درست کار کنه گفت بزار معاینه کنم ببینم چجوری معاینه گرد گفت ۲ سانتی گفتم یا خدا انقد درد کشیدم تازه دوسانتم گفت تکون نخور تا برم نمازم بخونم بیام گفتم باش تا اومد من سوره انشقاق و ۷ بار دعای ناد علی خوندم و حضرت فاطمه قسم میدادم و موقع دردارم امام صدا میزدم نمازش خوند اومد گفت دستشویی نداری نگفتم اره گفت خو برو بیا رفتم اومدم دردام زیاد میشد ولی وقتی میدید دارم تا تنفس تحمل میکنم تشویقم میکرد گفت عالیع کلاس رفتی گفتم ن گفت دردات ک شروع شد همینجوری ادامه بده دکتره اومد واسه معاینه گفت اصلا رحمت پیدا نمیکنم جلل خالق و گفت حال ندارم پیداش کنم ماما اومد گفت بزار یچیزی بهت بدم بخوری یکم ابمیوه خرما بهم داد ک خودم گفتم دیگه نمیخورم
هیی nst نگا میکرد میگفت تکون نخور درست ثبت نمیکنه نگوو ک ضربان قلب بچه بالا بود یعنی تا موقعی ک زایدم این ب من وصل بود
مامان دوقلوها👩‍❤️‍👩 مامان دوقلوها👩‍❤️‍👩 ۱ ماهگی
نمیدونم چکا کنم واقعا دارم کلافه میشم مادر شوهرم یه روز قبل زایمان اومد خونه مامانم اینا چون خودم‌ اونجا بودم تا ۱۲ روزگی بچهام بعدش اومدیم خونه خودمون دو شبم اینجا بود رفت خونه خودش بعد ۳ شب اومد باز الانم اینجاس و نمیخاد بره نه میتونه بچه نگهداره تو کار منم دخالت میکنه بچها ک ساکت و اروم عستن و میاد برمیداره تو خونه راه میبره هی عادت کردن دیروز چن ساعت تنها بودم جفتشون گریه میکردن باید بغل میکردم راه میبردم هی اینو اروم کن بعدی رو بردار هرچی هم بهش میگم نمیفهمه پا میشه با بچه بغل کار انجام میده یا بچه هارو مای بیبی میکنه انقد سفت میبنده ک کل بدن بچم قرمز میشه هرچی میگم میگه باشه ولی کار خودشو انجام میده شبا میاد بچهارو از بغلم میبره تو رختخواب خودش تو بغلش دیشب دستش خورد تو صورت بچم نمیفهمه اصن نمیدونم چکا کنم 😭😭😭به شوهرمم چیزی نمیتونم بگم چون مامانشو خیلی دوس داره و با مامان منم یکم مشکل داره بعد میگه مامانت نیاد اینجا نمیدونم چکا کنم