امروز خیلی پسرم گریه کرد،منم مهمون داشتم دوست صمیمیم رو‌ بعد ۶ ماه میخاستم ببینم اومده بود خونمون پسرمم همش گریه کرد کلا از دماغم اومد انقد خسته شدم حتی نتونستم شام بزارم گفتم عیب نداره با همسرم میریم بیرون حالمون عوض میشه همم یه لقمه میخوریم یچیزی خیلی وقته رنگ بیرون ندیدیم با پسرم.ساعت ۹ شب شد دیدم نیومد زنگ زدم گفت تازه میخام راه بیوفتم منم عصبی شدم گفتم یبارکی بمون ۱۲ بیا قطع کردم،،پسرمم همچنان گریه داااااا‌دددد دیگه داشتم خفه میشدم از صدای گریش وخستگیام و گشنگی و….همسرم اومد کلی بحث کردم باهاش،،،دلم خیلی به حال خودم و پسرم میسوزه انقد فشار عصبی بهم اومده بود امروز که خواستم یه لیوان چای بخورم دستام میلرزید همسر من حتی یه روز تعطیلم نداره دو سه ماه یبارم نمیتونم برم خونه مامانم خونمونم یجاییه تنهایی پای پیاده نمیتونم برم یکم بیرون باید ماشین باشه که نیس،،یه حرفم بهش میگی برمیگرده میگه زورکی نگهت نداشتم واقعا این حرفو‌نمیدونم چجوری دلش میاد بزنه

۸ پاسخ

من خونه مادرم نیم ساعت با ما فاصله دا ه با ماشین من اسنپ میگیرم میرم میام

شما ک دوری از خانواده باید یه رفیق یا همسایه خوب پیدا کنی کسی ک یه وقتایی بتونه کمکت کنه یا کارتو راه بندازه واقعا تنهایی سخته یه وقتا بچه هام از ۷ونه موندن خسته میشنو نق میزنن

چقدر درکت کردم😑😵‍💫منم اینجوری میشم تازه همسر من کارش جوریه 14ساعت سر کار 24ساعت خونه اون 24ساعت بگی یه ثانیه بچه هارو نگه دار من برم دسشویی پامیشه زود لباس میپوشه میگه بیرون کار دارم یا میگه رو من حساب نکن کلا کلش تو گوشی واقعا کم میارم گاهی حس میکنم دلم میخواد کلمو بکوبم به دیوار دخترم صبا که میخواد بره مدرسه از 6بیدار میشم غذاشو حاضر میکنم بعد باید بیدارش کنم حاضرش کنم هی گریه میکنه خوابم میاد نمیپوشه نق میزنه بعد دختر کوچیکمو بپوشونم بریم مدرسه فک کن اینم گریه میکنه چون از خواب بیدارش کردم با این وضع رانندگی میکنم تا مدرسه اش اونجا دختر بزرگمو میزارم تا خونه باز کوچیکه گریه میکنه من با یه دست اونو نگه میدارم هی میخواد از صندلی بیاد بیرون جیغ میزنه میرسم خونه تا صبحونه اینو بدم یکم خونه تمیز کاری کنم وقت اوردنش میرسه باز همون برنامه صب تکرار میشه میرم میارم تازه از این جا به بعد باید مغزم تیلیت بشه تا مشق هاشو بنویسه حفظ کنه دختر کوچیکم میخواد دفتر هارو پاره کنه نمیدیم جیغ گریه وقت ناهارشون میرسه وسطا بلند میشم برم ناهار دختر بزرگم به شدت لجباز کوچیکمم 24ساعت از شلوارم میگیره بلند میشه میچب به پام گریه که باید بغلم کنی یعنی پای گاز پای سینک همه جا همینه وضعم شبا حس میکنم سرم میخواد بترکه تو فک کن بین این همه دغ دغه هام همسرم میاد خونه دو قورتو نیمش هم باقیه که چرا مربایی که گفتم نپختی چرا مثلا فلان لباسم اتو نیست یا مثلا بگه برو بیرون این کار اداریمو راه بنداز نتونم برم میاد خونه اخم و تخم میکنه خونه هم بچه خا رو اصلا نگه نمیداره ها

چقد فاصله داری با خونه مادرت
خووت با اسنپ و تاکسی برو بیرون یا نزار ماشین و ببره با بچه ات برین دور بزنین

ای بابا بخدا هممون همینیم تازه بااین اوضاع فک کن بی پولی هم اضافه شه🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

شوهرمنم همینه🥴تازه واقعا دوازده شب میاد!!!بترکونه ۱۱

خیلیا همین شرایط داریم یه کم بیشتر یه کم کمتر . مادر شدن خیلی سخته ولی خداروشکر یک سال گذشته دیگه بچه بشه ۳ سال خیلی راحتتر میشیم باید یه کم بیشتر تحمل کنیم فقط همین چون نمیشه هیچ کاری کرد🤣

پاشو برو چند وقت نباشی پیشش که بفهمه زورکی نگه نداشتم یعنی چی.

سوال های مرتبط

مامان گل پسرها و بانو مامان گل پسرها و بانو ۱ سالگی
باز من امدم با یه دل پر از گله 🥲
عصر با همسرم قرار شد شب بیاییم بیرون حالمون بهتر شه😏 ساعت 6ونیم بیدارش کردم تا ۷تو جاش بود من تند تند یه بچها رسیدم گفتم واسم یه کاپوچینو درست کن یکم سرحال شم با هزار مکافات بلند شد گقتم. نمیخواد ولش دیرمیشه من بدم میاد ساعت 8به بعد برم بیرون ساعت 7ونیم بود گفت اوکی بریم من میخواستم کیفو بردارم دیدم رفت تو حموم🤐
اولش با شوخی و خند گفتم بیا بیرون امدیم میری دیروز حموم بودی حالا چند ساعت دیر تر برو طر عین ناباوریم رفت جفت بچها خودشون خراب کردن هم بهار هم شهریار 😮‍💨رسما عصبی شدم رفتم ابگرمکن و خاموش کردم برق حموم هم خاموش کردم رفتم تو اتاق رختخواب هارا پهن کردم بچهارا تمیز کردم گوجه گذاشتم واسعه املت خونه را جارو مردم امد بیرون کلی داد و بیداد کرد منم کم نیاوردم کلی با هم دعوا کردیم این وسط پسرم خیلی رو مخم بود و ابجیشو میزد مجبور شدم بزنمش و دکمه ی من از همینجا خاموش شد همسرم تو حال بود من تو اتاق خواب شهریار داشت گریه میکرد شدید و من نمیتونستم از جام بلند شم اونم فک میکرد بچه پیش منه شاید یه ربع این بچه یه نفس گریه کرد و نیومد نگاه نکرد واقعا با من یا تو تخت داره گریه میکنه خلاصه بچه 20روزه رو به کبودی بود تونستم بلند شم شالمو سرم کنم کلیدو برداشتم امدم از خونه بیرون فقط گفتم دیگه کم اوردم
بخدا کم اوردم
الان میایین میگین خودت خواستی باردار نمیشدی
من گ. و. ه خوردم واقعا حالم خوب نیست کم اوردم زیر این همه فشار پسرم 3سالشه روانیم کرد با کاراش دخترم یکسالشه همش بغل میخواد پسرم کوچیکم کولیک و رفلاکس شدید داره دارم به خودکشیوفکر میکنم ولی بچهامو چیکار کنم یه حموم رفتنش شد جرقع واسعه از هم پاشیدن من
مامان آرسام🧿💙 مامان آرسام🧿💙 ۱ سالگی
سلام خانوما شبتون بخیر
من دوباره اومدم با سوالای پرچالشم😕من یه خانوم فوق العاده حساسی هستم که این حساس بودنم خیلی ضربه میزنه برام چه تو رابطه با خانوادم چه همسرم و پسرکم مثلا سر چیزای بیخود بحث میکنم با همسرم و... مثلا امروز همسایمون که فامیل دوریم اومده بودن خونمون یه دختر ۵ ساله داره همش میخواست با پسرم بازی کنه پسرم وقتی مو میبینه میکشه فقط به خانومه میگفتم که نزار نزدیکش شه موهاشو میکشه اینا بعد صحبت میکردیم که پسرم موهاشو کشید و دستشم باز نمیکرد بعد مادرش سر پسرم داد زد که ول کن چون مهمون بود چیزی نگفتم شاید منم بودم همون واکنشو میدادم نمیدونم خودم به پسرم عصبانی شدم که مامان مگه نگفتم اینکارو نکن(داد نزدم فقط با لحن جدی گفتم که متوجه شه) پسرمم ول کرد حالا چندساعته ذهنم درگیره که چرا داد زد (اونم چون دخترش گریه کرد حق میدم بهش بازم میگم منم بودم شاید همون رفتاری داشتم)
نمیدونم چیکار کنم این حساس بودنم برطرف شه کلا نمیتونم بیخیال شم که اینم خیلی اذیتم میکنه در اکثر مواقع🥲🥲
مامان محمد مامان محمد ۱۴ ماهگی
پارسال این موقع ساعت 2 بعداظهر همسرم بهم پیام داد بریم بازار منم بهش گفتم باشه بعد ی دقیقه در جواب پیامم کیسه آبم پاره شد فک کردم ترشح دارم باز دوباره آب ریخت منم ب گریه افتادم گفتم مامان کیسه آبم پاره شد مامانم گفت ناراحت نشو هیچی نیس سریع ب همسرم زنگ زدم رفتیم بیمارستان اخه من هنوز ۳۵ هفته بودم خیلی ترسیدم پرستار گفت باید معاینه بشی نزاشتم انقد استرس داشتم اونم عصبانی شد گفت نمیزاره یکی دیگه منو معاینه کرد با بدبختی گذاشتم گفت هنوز ی سانت بازی برو بالا آمپول فشار میدیم بچه بیاری خلاصه من فقط گریه میکردم من تا اون شب فقط آب خارج میشد ازم با خون یهو نصفه شب ضربان قلب پسرم افت کرد پرستار ترسید گفت این دکتر کی میاد دوبار ضربان قلب پسرم افت کرد منم فقط گریه میکردم تا بالاخره صبح روز بعدش ساعت ۸ گفتن برو اتاق عمل اورژانسی باید عمل بشی ومن از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم چون از طبیعی میترسیدم خلاصه نگرانی خونواده هامون و خودم ک اون شب هیچکس نخوابید پسرم ساعت ۸ صبح بدنیا اومد تو این ی سالی ک گذشت خیلی چالش خیلی استرس داشتم ولی خداروشکر بابت وجودم پسرم تولد پسرم مبارک باشه😘😘😘