شبی که من صدبار مردم و زنده شدم
شبی که صدبار خودم لعنت فرستادم
شبی که صدبار قلبم گرفت و گریه کردم بخاطر بچم
کوهیار ماشالله خعلی شیطون شده و این خعلی قشنگه انرژی های بچگیش تخلیه کنه و آزادانه بچگی کنه
چندشب پیش براش ابمیوه طبیعی گرفتم داخل ماشینش نشسته بود می‌خورد و بازی میکرد و خنده از آهنگ و بوق ماشین بود و منم ذوق داشتم بچم شاده رفتم آشپزخونه که ظرفشویی رو یه رو رو کوهیار بود ظرف بشورم گفتم میبینمش ،از طرفی هم فرش آشپزخونه رو انداخته بودم لباسشویی اومدم در بیارم یهو جیغ بچم شنیدم دویدم دیدم لیوان ابمیوه پشت مبل رفته بیاره با کله سقوط کرده بود ،با همون وضع افتضاح پوشش فقط دویدم درمانگاه که گفت خداروشکر سطحی کوهیار اروم بود ن حالت تهوع ن بی حال گفت نیاز نی ولی میتونی عفونت نکنه بخیه بزنی ،بردم بيمارستان بخیه ،روز بعد عکس کلی کار تا خیالم راحت شد ۶روز میگذره ولی من هنوز عذاب وجدان که یک لحظه ندیدمش گرفتتم😔😔😔😔

تصویر
۱۸ پاسخ

چقدر سخته مادر بودن 🥹🥹🥹
امیدوارم زودتر از ذهنت دورش کنی
خداروشکر بخیر گذشت

آخی مادر
چقد مادر بودن سخته
منم مثل تو
همش باید بشینم پیش دریا ک آتیش نسوزونه

عزیزم منم دست بچم موندم لای در اتل گرفتن الان دوسال گذشته خیلی خودمو لعنت کردم اما الان میبینم که میگذره آدمیزاده اتفاقه به خودت آرامش هدیه بده

خداروشکر که بخیر گذشته .منم یک لحظه از انیل غافل شدم در حد یک دقیقه ازرو پله افتاده بود دماغ خونی و پوتستش رفته بود خب مام مقصر نیستیم بخدا ماشاالله بچها ها شیطونن

الهی بگردمتون😥

طفلکم🥺❤️‍🩹 خداروشکر بخیر گذشته

خداروشکر به خیر گذشت ، کف خونه سنگ‌بود؟

ینی شیشه رفته بود ؟خدارحم کرده

خداروشکرکه به خیرگذشته همین پسرت میخنده روجایگزین اون صحنه تلخ کن شیرینی این روزهاش روبافکروخیال تلخ میکنی به خودت قدیمی هامیگن خاربشی مادرنشی همینه واقعاتحمل دردبچه هاسخته خدابرای هیچ مادری این روزهای سخت رونیاره😔

آخی عزیزدلم چقد ناراحت میشه آدم

الهی عزیزمم
بغضی شدمم
ایشالله همه بچها سالم باشن همیشه😍🤍

الهی شکر بازم بخیر گذشته..منم چندروز پیش یه دقیقه بچم حواسم بهش نبود از پله دوم خورد زمین زیر دماغش زخم شده چندروزه خودمو سرزنش میکنم انقد گریه کردم فرداش..از بلا دور باشه ایشاالله

ای خدا صدقه بده الهی شکر دیگه غصه نخور

آی خدا چقدر بچه ها گناه دارن ما مادرا هم چقد عذاب وجدان میگیریم براشون عیب نداره بزرگ میشه فراموش میکنه مهم اینه الان حالش خوبه خداروشکر

خداروشکر بخیر گذشته عزیزم

اخی بمیرم اصلا تحمل ندارم هیچ بچه ای رو اینجوری ببینم😭

الهی بگردم خداروشکر بخیر گذشته

چون کل سر صورتش پر خون بود تنها بودم هول کردم جیغ میزدم کل مسیر درمانگاه ک دویدم فقط جیغ کشیدم
تا تو درمانگاه به مادر شوهرم خبر دادن و شوهرم

سوال های مرتبط

مامان ماهان مامان ماهان ۱۷ ماهگی
زایمان زود رس
پارت ۷
ادامه پارت قبلی


بچم شروع کرده بود به تکون خوردن انگار بچمم ترسیده بود تماشاگر بود که ببینه قراره بمونه هنوز یا بره 🥹 همین که تکونش رو فهمیدم لبخند اومد رو لبم خوشحال شدم از بودنش از اینکه یه شب تا مرگ رفتم باورم نمیشد که تو چند ساعت اینهمه اتفاق افتاده مامانم برام یه ابمیوه باز کرد گفت بخور دلت حال بیاد دیگه انگار خیالم راحت شده بود در حین خوردن خابمو برای مامانم تعریف کردم گفتم مامان من این خابو دیدم تو چیزی گفتی یهو دیدم شروع کرد به بلند گریه کردن گفت یک لحظه ایست قلبی کردی و من مردم از ته دلم جیغ زدم حضرت فاطمه زهرا رو قسم دادم التماسشون کردم که خدایا بچمو بخشش الان با یاداوریش اشکام میریزه ذیگه در حال گریه بودیم خانوم دکتر اومد گفت حالت خوبه سری تکون دادم گفت ما خودمون هنوز باورمون نمیشه که چیشده اما به معجزع اعتقاد پیدا کردم دیگه تکون نخور از جات فقط دراز بکش تا زایمانت که دردت نگیره با این حرفش یهو مامانم گفتم مگه بچم تا الان راه میرفته میتونم بگم من سخترین حاملگی دنیارو داشتم دیگه گفت میتونید بریم اومدیم بیرون دیدیم بابامو شوهرم بیرونن به شدت بهم ریخته ژولیده شدن بابام تا منو دیدم اومد بغلم کردم دیدم سرشو رو شونه گذاشته گریه میکنه😭 دیگه اومدیم تو ماشین دیگه بهتر بودم اما بازم درد کمی داشتم تا ۳٠ هفته
ادامه پارت بعدی
مامان ماهان مامان ماهان ۱۷ ماهگی
#زایمان زود رس
پارت ۳
ادامه پارت قبلی
داستان زندگی من


منی که برای لحظه به لحظه بند بند وجودش که تو بدن من شک میگرفت استرس کشیده بودم غصه میخوردم رو تخت سونو خشک شده بودم بچم انگار حس کرده بود که مامانش دیگه بدنش حس نداره انگار صدای دکتر رو نمیشنیدم داشت با درد هام اضافه میشد دیگه از شوک در اومده بودم تو دلم گفتم اگر قراره بچه طوریش بشه نباشه دیگه منم نیستم یا با هم میمیریم یا سالم بیرون میایم رفتیم دوباره به اون بیمارستان لعنتی چشمم که به درش خورد تموم اون لحظه های که جیغ زدم التماس خدارو کردم که بچمو نگیره جلو چشمم اومد گلو خشک شده بود دست پام به شدت یخ بود چشمام سیاهی میرفت رفتیم اوراژنس سونو رو که دید گفت باید معاینه کنیم چون سرکلاژی اگر فشار رو رحم باشه پاره میشه رحم گفت یک لحظه اجازه میدید مامانمم همراهم بود به بهانه ای فرستادمش بیرون گفتم اجازه نمیدم معاینه کنید صداشو برد بالا خانوم پس چرا اومدید اینجا مگه من مسخره شمام بغض داشت خفم میکرد اون نمیدونس که جیگرم داره پاره میشه از درموندگی فقط حرف میزد گفتم نمیزارم گفت پس باید امضا کنی که اگر رحمت پاره شد مردی ما مقصر نیستیم اون لحظه نمیدونستم دارم نامه مرگ خودمو امضا میکنم یا مرگ بچمو فقط میدونستم که دوتا انتخاب بود یا دوتامون قرار بود بمیریم یا هیچ کدوم دستم میلرزید اما امضا مردم نه با تردید با دل جون امضا کردم #ادامه پارت بعدی#