گفتم:

"مثلا اگه کنارت بودم

دم به دقیقه چشماتو مثل قرآنِ رو طاقچه میبوسیدم...

حرمت داره چشمی که از معشوقش دور باشه و هرز نچرخه رو غریبه جماعت...باید ببوسیش که برکت زندگیت زیاد شه"

گفت:

"از کجا معلوم حرمت نشکسته باشن چشمام؟!"

گفتم:

"این روزا زبونا خوب میچرخه به دروغ...کوچیک و بزرگ همه بلدیم،همه شم مصلحتیه شکر خدا...ولی چشما فارغ از رنگ و نقششون، هنوز  توشون دریاست...حقیقتو جار میزنن...چشمای ما آدما جا موندن توو دل صداقت بچگیامون که کسی میپرسید مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو؛ ناخودآگاه و با دل پاک و ساده ی بچگی یه سبک سنگین میکردیم و معمولن میرسیدیم به مهر مادری و بدون ترس و با نیش باز میگفتیم مامانمو!

هنوز اونقدری آدم بزرگ نشدن این چشما که مثل صاحباشون زبون به دروغ بچرخونن..."

گفتم:

"این چشما توشون زلال جاری چشمه های خنک بهاریه کوهستانه...همونقدر بکر و همونقدر روشن و شفاف..."

گفت:

"تو که الان نمیبینی چشمامو...از کجا میفهمی اینارو؟!"

گفتم:

"عاشق که باشی لازم نیست چشمای عشقتو با دیده ی ظاهر ببینی...اگه به احساست خیانت کرده باشه،چشماشم که بسته باشه و توام که نگاهش نکنی،صداقت توی نگاهش از هزار فرسخی فریاد میزنه که آهااااای بدبخت!قافیه رو بدجور باختی!!!"
ادامه کپشن👇💌

تصویر
۲ پاسخ

"گفت:

"چشماتو ببند و بگو الان چشمای من چی دارن داد میزنن!!!"

نفس عمیقی کشید و منتظر شد تا به حرف بیام...

زمزمه کردم:

"دارن میگن حالا که من حرمت نگه داشتم و تهعد حالیمه...تو خودت چی؟! قدر میدونی و پایبندی سرت میشه؟!"

گفت:

"بذار من از چشمات بخونم حرفاشونو...این‌ نگاه داره میگه جواب خوبی رو با بدی نمیده هیچوقت... به برکت همین حرمت نگه داشتنی که چشمات دارن داد میزنن، من اگه پیشت بودم اما، مثل قرآن سر عقد مادربزرگم که همیشه با عزت و احترام لای ترمه های اصلش، میذاردش توو صندوقچه ی قدیمیش و فقط موقع  مسافرت پدر بزرگم از صندوقچه میاردش‌ بیرون و میبوسدش و میگیردش بالاسر مردش و از زیر اون قرآن ردش میکنه و بعد راهی کردن مسافرش دوباره میذاردش سرجاش، اون چشماتو میدزدیدم میذاشتم تو صندوقچه و هر روز یواشکی و دور از چشم بقیه، از تو صندوقچه میاوردمش بیرون و نگاهش میکردم و میبوسیدمش و میذاشتمش سرجاش که چشم کسی به گنج من نیفته..."

گفتم:

"بی اعتمادی؟!"

جواب داد:

"عقل سلیم حکم میکنه گنجو قایم کنی که چشم هیچ کلاغ سیاهی به اون تیله های سیاه درخشون نیفته که هوس نکنه قاپشونو بدزده...

گرگ زیاده، نمیشه بره رو داد به دم دندونای تیز هر درنده ای و امیدوار بود بتونه خودشو نجات بده...

باید مواظب ثروتم از نا اهلش باشم‌‌ خب...!!!"

چیزی نگفتم و گوش دلمو دادم به صدای رسای حرفای نگاهش!

"

کسی ادمین نمیخواد

سوال های مرتبط

هانیــه✨ هانیــه✨ قصد بارداری
ببخشید که همش میام اینجا و از دردام میگم… اما میام اینجا با دوستای همدردم صحبت میکنم خیلی آروم میشم🫂
اخه تو دنیای واقعیم همه فقط لبخند و صبوریامو میبینن💔
.
.
این روزا، حال و هوام عجیب غریبه…
گاهی پر از نوری که نمی‌دونم از کجا میاد،
و گاهی تاریک‌تر از شب، بی‌صدا، بی‌رمق، بی‌احساس.

گریه‌هام بی‌وقفه‌ست، از اون گریه‌هایی که انگار می‌خوان از مغزت بیرون بزنن،
نه از چشمات…
گریه برای دخترکی که اسمش هنوز رو لبهامه،
برای لالایی‌هایی که هیچ‌وقت خونده نشدن،
برای قلبی که نصفه مونده…

من پر از امیدم
ولی انگار دلم ازم قهر کرده،
و من باورم نمی‌شه چقدر یه حس،
یه زندگی کوچولو توی وجودم،
منو از ریشه عوض کرد…

گاهی می‌شینم به همون پنج ماه فکر می‌کنم،
به حس تکون‌های آرومی که انگار یه عشق تازه داشت تو وجودم جوانه می‌زد،
به شوقی که باهاش بیدار می‌شدم،
به آرزوهایی که هیچ‌وقت به زمین نرسیدن.

عشق من، دخترکم…
تو تنها نبودی.
من هر لحظه با تو عاشق بودم.
و حالا که نیستی،
همه چیز توی من جا مونده،
یه حس خالی،
یه دلتنگی برای چیزی که هنوز تموم نشده ولی نیست…

و شاید بیشتر از هر چیز،
دلتنگ خودمم…
اون “هانیه”‌ای که بی‌فکر زندگی می‌کرد،
بی‌دغدغه، سبک،
نه مثل حالا که انگار هر قدم،
یه کوه درد رو دنبال خودش می‌کشه…

دخترم…
مامان هنوز هم با تو نفس می‌کشه.
با خاطره‌هات، با اسم کوچیک قشنگت که تو دلشه.
و می‌دونه که یه روز، یه جایی،
باز هم به هم می‌رسیم…

برای دلم دعا کنید، خییییلی محتاج دعاهاتون هستم😭
❤️‍🩹
❤️👶🏻👧🏻💙 ❤️👶🏻👧🏻💙 قصد بارداری
نامه‌ای از دلی عاشق، برای کوچولوی نیامده اش

سلام عشق کوچولوی من...
نمی‌دونم الان کجایی، نمی‌دونم روی ابرا داری بازی می‌کنی،
یا توی گوش خدا زمزمه می‌کنی: "من هنوز نمی‌خوام برم پایین، هنوز دلم تنگ نشده..."
اما من...
من اینجام، هر روز، هر شب، با دلِ پر از تو، منتظرتم.

تو نمی‌دونی،
هر بار که لباس کوچیک بچه‌گانه‌ای دیدم،
تو رو توش تصور کردم.
هر بار که یه مامان بچه‌شو بغل کرده،
یه لحظه، فقط یه لحظه، تو رو تو آغوشم حس کردم.

می‌دونی کوچولوی من؟
من گاهی با شکمم حرف می‌زنم، حتی اگه خالی باشه...
گاهی دستمو می‌ذارم روش و می‌گم:
"یه روزی تو اینجایی... درست همین‌جا، زیر دستام، توی وجودم..."

و بعد چشمامو می‌بندم،
و تو رو می‌بینم—
با چشمای درشت و لبخند بی‌دندون، با دستایی که دنبال دست من می‌گرده...

من قول می‌دم وقتی بیای،
واست دنیا رو امن می‌کنم.
تو فقط بیا...

بیای، که لالایی‌هام برسه به گوشات.
بیای، که این بغض‌های بی‌صدا بالاخره جاشو بده به اشک شوق.
بیای، که بگم:
"من تموم شدم، ولی تو شدی تمومِ من..."

تا اون روز،
من اینجام،
مادری که هنوز بچه‌شو نمی‌شناسه،
اما بی‌وقفه دوستش داره...
بدون نام بدون نام قصد بارداری