سلام ب مامانی های گل باید بگم که رایان منم دنیا اومد😍
بیاید براتون از روز زایمان بگم من چهارشنبه ساعت ۸ صبح رفتم بیمارستان ۱۷ شهریور چون کشیک دکترم بود رفتم داخل بخش زایشگاه دیگ نوار جنین گرفتن و لباس دادن و فرم برای بستری و زایمان که تا کارای ثبت فرم و اینا رمان برد شد ۱۰ اینا دیگ خلاصه رفتم تو سالن زایشگاه استرس گرفته بودم دختره کناریم طبیعی بود کیسه آبش ۱۸ساعت قبل ابریزشش شروع شده بود دیگ داشت زورمیزد خلاصه رگ و اینجورچیزارو پیدا نکردن واسه سن و سرم من پس در نتیجه رگم پاره شد و دستام پر خون شد
خلاصه رو ویلچر نشستم و با یه خانومی حرکت کردیم سمت اتاق عمل ساعتای ۱۰ اینا بود رسیدیم تو سالن گفت جابجا شو بشین رو اون ویلچر پایه های ویلچر و باز نکرده بود برام منم برگشتم ب پشت بشینم افتادم زمین ویلچر و نگه نداشته بود دیگ با این اتفاق اشک من دراومد همینجوری تا اتاق عمل گریه کردم از ترس واسترس
دیگه تو اتاق عمل گفتن بشین رو تخت پاهات صاف جلوت دراز باشه دستات رو زانوهات شونه هاتو بده عقب سر پایین پایین دیگ امپول بیحسی و ک زد گفت پات گرم شد گفتم اره داره گرم میش گفت افرین خوبه دراز بکش ک اومدن بهم سرم دیگ زدن جلوم یه پارچه عمل گذاشتن که نبینم و دکترم گفت نترسی بتادین دارم میزنم سرد میشه شکمت دیگ من چیزی حس نکردم تا یکم فشار روشکمم و سرمعدم حس کردم حالت تهوع گرفتم بهشون گفتم ضد تهوع زدن
بقیه اتفاقات و پایین مینوسیم
#زایمان
#سزارین

۱۰ پاسخ

مبارک باشه عزیزم انشالله خیرشوببینی خوش قدم باشه تونازپدرمادربزرگه انشالله 💕💕🥹🥹🥹

مبارکه ان شاءالله خوش پاقدم باشه عکس شو نمیزاری؟

عزيزممم الهي شكرر كه ني ني نازت رو به سلامتي بغل كردي

سلامتی عزیزم کاش عکس رایانم میزاشتی ماهم ببینیم😍😍

بسلامتی انشالا گلم😁

عزیزم چند هفته بودی

بسلامتی عزیزم.😍😍😍

عزیزم به سلامتی مبارک و خوشی یمن باشه قدمش

بسلامتی عزیزم قدمش مبارک و پر خیر و برکت

نگو فسقلی عرضی شده باید بچرخوننش تا دربیاد ۲/۳ بار اون فسار سرمعده و حس کردم و تمام ساعت ۱۱:۱۱ دقیقه نینیم دنیا اومد صدای گریه اش اومدو قطع شد دکتر گفت نفسش رفت😭من خیلی ترسیدم دیگ صدا گریه نیومد بعد دوباره صداش اومد و دیدم دارن تمیزش میکنن اوردش چسبوندش ب صورتم یه صورت ظریف سفید وای یادم نمیره اون لحظه رو پرستارای کنارم با یه ذوقی میرفتن سراغ نینی و میومدن پیشم میگفتن چقد نازه مث دختراس ای خدا عکس گرفتن واین چیزا.....
لرز من شروع شد که یه خانومه اومد یه امپول زد گفت این اروم ترت میکنه یکم گذشت لرزم کم شده بود تو ریکاوری بودم اوردن بچه رو شیر بخوره یه ۱۵دقیقه شیر خورد و بردنش دیگ منم رفتم تو بخشو دیگ پروسه بعد زایمان و .....
انشاالله همه زایمان خوبی داشته باشن

سوال های مرتبط

مامان رادمان💙 مامان رادمان💙 ۲ ماهگی
تجربه زایمان سزارین
پارت سوم
خودم موندم همون اتاق تا ساعت 3 که اومدن دنبالم با ویلچر با شوهرم و جاریم رفتیم بالا اتاق عمل برگه هارو امضا کردیم و شوهرمو بغل کردم و خداحافظی و رفتم اتاق عمل. البته که استرس داشتنم این لحظه طبیعیه. هم استرس هم اشتیاق. ولی باز استرسم بیشتر بود چون یه ماما از رو اندازه شکمم گفت واا چرا انقد شکمت کوچیکه مطمئنی 38 هفته ای. استرسم بیشتر شد گفتم نکنه اشتباه حساب کردم
برگردیم اتاق عمل. همه چیز سریع انجام شد یه اتاق سرد که کولرم روشنه گفتن برو رو تخت بشین نشستم کمرمو بتادین زدن اقای دکتر برام امپولو زد وسط کمرم سه تا حس برق گرفتگی سمت پای راستم داشتم سریع درازم کردن روتخت. خانومی که بالاسرم بود گفت پاتو بیار بالا بعد از چهاربار حرکت دادن پاهام سنگین شد. پردرو کشیدن ولی من هنوز سردی بتادین زدنو حس میکردم. یکم حس خفگی بهم دست داد اکسیژن زدن و بهتر شدم. تکون خوردنای شکممو حس میکردم فشاری از سمت معدم حس کردم که قشنگ جیغ زدم از درد فشار بعد صدای گریه پسرمو شنیدم منم گریم شروع شد حین عمل به همتون دعا کردم.
گریه میکردم دکترم گفت خانم گریه نکن شکمت تکون میخوره. همش گفتم بچم بچم. بچم سالمه گفتن اره دارن کاراشو انجام میدادن خلاصه بچمو ندیدم. تا عمل تموم شد.فشار و گره بخیه های اخرو حس میکردم
مامان کایان 🩵🚙 مامان کایان 🩵🚙 ۷ ماهگی
زایمان سزارین پارت سوم)
بعدش اومدن داخل اتاق لباس پوشوندن سروم وصل کردن منم خیلی ترسیده بودم میلرزیدم اصلا آمادگی نداشتم ولی وسایل های پسرم و پرونده ام پیشم بودن چون دکتر گفته بود تا تاریخ نامه ام نزدیک بیمارستان بمونم بعدش گفتن دراز بکش سوند رو بزنیم من با گریه گفتم میشه شوهرمو ببینم گفتن آره دراز کشیدم همون موقع کلی اب اومد کیسه ابم کلا پاره شد دیگه سریع نشستم رو ویلچر گوشیمو با طلا هام گرفتن گفتن ما میدیم به شوهرت و نذاشتن ببینم مامانمو و شوهرمو بعدش پرستار برد تا در اتاق عمل از اونجا به بعد یه آقا بود که برد تا در اتاق عمل بعدی که راهش (یه راه رو دراز بود) همون لحظه هم حرف میزد که شوهرت چی کاره اس چند سالته بعدش دیدم وارد اتاق عمل شدم ۵تا پسر بودن همشون ادکلن زده و به خودشون رسیده بودن یه لحظه فکر کردم رفتم عروسی 😂🤣بعدش از رو ویلچر بلندم کردن گذاشتن رو تخت عمل در همین هین دکترم اومد منو دید خندید و رفت من نشسته بودم رو تخت که دکترا هوون پسرا ازم سوال میپرسیدن و میخندون منو بعدش دکتر بیهوشی اومد و داشت آمپول میزد که دکترم اومد نشست آمپول رو زد در همین هی ازم سوال میپرسیدو میخندوندن اصلا درد بیحسی رو نفهمیدم دکترم اومد از دستم گرفت گفت اصلا استرس نداشته باش و به دکتر بیهوشی گفت دخترم از ۳۴هفته هی میگفت می‌خوام زایمان کنم بچه داره میاد گفتم کیسه ابم ترکید گفت پس واسه چیزی که ترکید کاری نمیشه کرد 😂 بعد سریع گفتن دراز بکش گفتم من بی‌حس نیستم دکترم با خنده گفت اورژانسی هارو بدون بی حس عمل میکنم خندیدم بعدش گفت شوخی میکنم الان بی حس میشی
مامان فندقم🤰🏻💙 مامان فندقم🤰🏻💙 ۳ ماهگی
شروع تجربه سزارین با دکتر سروگل شهریور بیمارستان پیوند:
من یک هفته قبل از سزارین رفتم آخرین چکاب و پرداخت دستمزد دکتر برا عمل تاریخو بهم داد برا ۱۴۰۴/۶/۳ یک هفته گذشت و گفتن که ساعت شش صبح بیمارستان باش ما هم دوشنبه ساعت شش صبح با یه استرس وحشدناک رفتیم بیمارستان فرستادن بخش زنان برا کارهای پرونده اینا رفتیم اونجا تا تماهنگی ها انجام شده و سنو ها و پرونده رو تشکیل دادن و گفتم برید داروخونه پک زایمانو بگیرین بعد لباسش رو پوشیدم و فرستادن تو یه اتاق ک اونجا نوار قلب گرفتن و سرم وصل کردن و میخواستن سوند ادرار رو وصل کنن ک اونجا اجازه ندادم چون از قبل به دکتر گفتم بعد بیحسی بزنین برام بعد یه حدود نیم شاعت اینا با ویلچر بردن بخش اتاق عمل وای که نگم از استرس وحشدناکی که داشتم اونجا تو اتاق انتظار گفتن باید بمونی نوبتی برید عمل دو نفر بودیم عمل اول تموم شد و منو صدا زدن بردن اتاق عمل نگم از ویوی قشنگ اتاق عمل و فضای بیرونش حس خوبی داشت بعد نشستم رو تخت میخواستن سوزن بیحسی رو بزنن یه مرد بود تو اتاق عمل و بقیه همه خانم بودن داشتن با بتادین کمرم رو ضد عفونی میکردن یه لحظه حس کردم که کمرم گرم شد گفتم کمرم داغ شد که گفتن مال بیحسیه گفتم مگه زدین سوزنه رو گفتن اره مگه نفهمیدی و گفتن سریع دراز بکش یه دو دقیقه موندن و سوند ادرار رو گذاشتن برام که دیگه بیحس شدم و حالیم نبود
مامان جان کوچولو🩵 مامان جان کوچولو🩵 ۸ ماهگی
#تجربه_زایمان
خیلی عادی تو همون روزی که دکتر تایم داده بود رفتم بیمارستات پروندمو دادم منو بستری کردن..خیلی استرس داشتم و از اون مادرای پر خطر بودم به خاطر فشارم
بهم کلی داروو اینجور چیزا تزریق میکردن…اصلا خوابم نمیبرد از استرس نزدیک صبح بود خوابم برد و پرستار اومد بالا سرم بازم دارو زد و من بیدار شدم
خلاصه دیگ خوابم نبرد و کم کم صبح شد منم هم خیلی خوشحال بودم هم خیلی پر از استرس… با دوستم همزمان بستری شده بودیم…دکتر اومد اتاق عمل و کم کم وقت صدا زدن رسید..قبل از من دوستمو صدا زدن رفت…تقریبا بعد ۱۰ دیقه منو صدا زدن که برم اتاق عمل..وای وای دیگه از استرس نمیدونستم چیکار کنم اول رفتم سرویس خودمو خالی کردم چونکه دکترم برای شکم اولی ها سوند نمیزاشت…بعد اومدم ک برم به من گفتن رو تخت دراز بکش و منم رو تخت دراز کشیدم و منو بردن..رسیدیم به در اتاق عمل که باز شد و رفتیم داخل و من از رو تخت پاشدم…رفتم تو راه رو یه جا بود اونجا منتظر نشستم…از طرفیم صدای گریه بچه ی دوستم میومد🥹منم چشام پر شد از صدای گریه بچش…خلاصه یه ربع نشستم اونجا و عمل دوستم تموم شد و به من گفتن برم داخل اتاق عمل..منو نمیگی داشتم از استرس میمردم گفتم اول باید برم دسشویی…رفتم دسشویی بعدش رفتم داخل اتاق عمل رفتم رو تخت چند دیقه نشستم…اقا نه میشه به جایی تکیه داد نه جیزی… پاهم دراز کرده بودم از کمر درد داشتم میمردم…حالا دکتر نمیاد🥴چقد برام طولانی گذشت و سخت…من هی منتظر نشستم اینا داشتن همه چیو اماده میکردن برای من…خلاصه دکترم اومد رفت یه گوشه نشست من همچنان همونطوری رو تخت😐
مامان نون خامه ای🩷🧁 مامان نون خامه ای🩷🧁 ۵ ماهگی
پارت دوم داستان زایمان
و من دیگ واقعا استرس گرفته بودم و ضربان قلب بچه هم رفته بود بالا تا و خب برای بچه دارو و اینا تو سرم ب من زدن ک بهتر شد ولی خودم هنوز سردرد و اینا رو داشتم ک دکتر اومد گفت این دوز آخر ضد سردرد تو سرم رو بگیر اگر بهتر نشی باید اورژانسی ببریمت سزارین و من دیگ از نظر زایمانم خیالم راحت شد و این رو بگم ک واقعا از طبیعی ترسیده بودم و خوف ورم داشته بود ک این شرایط رو بدتر کرده بود..
سرم سردردم هنوز کامل تخلیه نشده بود ک ماما ها اومدن و برام سوند وصل کردن و من رو برا اتاق عمل آماده کردن و با همون تخت چون سردرد داشتم من رو منتقل کردن اتاق عمل رفتم داخل اتاق عمل ی اتاق گرم بود ک پرسنل داشتن لوازم عمل رو آماده میکردن و منم گفتم نگاه ب لوازم نکنم ک بترسم ولی خب واقعا ی حس بیخیال نسبت ب خودم داشتم اما نگران بچه بودم چون سن بارداری من ۳۶ هفته و ۶ روز بود و داشتم زایمان میکردم دکتر اسپاینال اومد و من رو سرگرم کرد و کمرم رو سِر کرد و یهو پاهام داغ شد و بی حس شده م همش قرآن میخوندمو دعا میکردم ک یهو گفتن مبارک باشه دختر نازت بدنیا اومد و از بالا پرده نشونم دادن منم گریه کردم حسابی..بردنش وضعیتش رو چک کنن ک من همش خبر گرفتم و میگفتن خداروشکر کامل و سالم هست و بعد آوردن گذاشتن رو صورتم و حسابی بوسش کردم
مامان رایمُن 💙 مامان رایمُن 💙 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان سزارین قسمت ۲

صبح قرار شد ساعت ۴:۳۰ بیمارستان نیکان سپید باشم، چون روز شلوغی بود برای سزارین و در واقع من نوبت سزارین و اتاق عمل نداشتم، دکترم گفت این‌ساعت برم که اولین عمل باشم و مشکلی پیش نیاد
خلاصه فکر میکردم خیلی باید استرس داشته باشم ولی خیلی ریلکس بودم انگار خدا یه توانی بهم‌ داده بود که از پسش بربیام رفتم بیمارستان نیکان سپید، از بخش اورژانس وارد شدم و رفتم بلوک زایمان
دکترم با مامای مقیم هماهنگ کرده بود اونم گفت سریع مدارک رو بدین برای تشکیل پرونده و بعد از اون بهم لباس داد و گفت تمام لباس هات رو در بیار و گان اتاق عمل بپوش
دراز کشیدم و باز ازم NST گرفتن، بعدش از پشت دست راست رگ گرفتن و آنژیو کت وصل کردن که خیلی هم درد داشت چون خیلی بد برام وصل کرد…
همش منتظر بودم بیان سوند رو وصل کنن ولی دیدم سوند نزاشتن برام
در نهایت گفتن دراز بکشم رو یه تختی که جلوی در بلوک زایمان بود و دو نفر اومدن و من و بردن اتاق عمل، لحظه عجیبی بود سقف رو فقط میدیدم از روی تخت و از کنار های تخت اتاق عمل های متعدد رو میدیدم که همشون چراغ هاشون خاموش بود چون اون ساعت عملی نبود😄
ادامه تایپک بعدی👈🏻
م
مامان شاهان مامان شاهان ۶ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ۲.
میگرفت ول میکرد. منو بردن ی اتاق دستگاه بهم وصل کردن.انقدر میترسیدیم‌ ک بغض کردم تنها بودم هیچکس نبود. دلم گرفته بود دلم میخواست زار بزنم.خلاصه اینا منو از بس شلوغ بود این اتاق ب اون اتاق میکردن. یکی دیگ زایمان ک کرد منو بعدش بردن رو تخت اون. بعدش بهم دستگاه وصل کردن. ساعت شد پنج صبح فقط ی سرم معمولی وصل کردن بهم. تا ساعت پنج همه شیفتا عوض شد. بهم گفت یکم استراحت کن ک سرم فشار بهت می‌زنیم منم از استرس خابم نمی‌برد. ب مامانم گفتم ی کمپوت آناناس برام بخری بعدن بیاری. اونم یادش رفته بود منم از پریشب هیچی نخورده بودم. خلاصه ک یک ماما اومد بهم سرم فشار وصل کردن و دردام دیگ کم کم داشتن شروع میشدن ساعت شش ده نفر اومدن بالا سرم معاینه کردن گفت دوسانتی کیسه ابمو پاره کردن. سرم فشار رو عوض کردن یکی دیگ وصل کردن قوی ترشو. اونم من از بس دستمو تکون میدادم سرعتس زیاد شد دیدم دردام بدتر شدن. یک ماما اومد گفتم اینو درستش کن گفت ولش کن خوبه.اون ک رفت مامای شبفتم اومد زد تو سرش ک چرا آنقدر زیاد شده خطرناکه. خلاصه ک دردام دیگ زیاد شد ماما ها هی می اومدن معاینه میکردن منم داشتم از درد ب خودم می پیچیدم.
مامان نخودی،مهدیار مامان نخودی،مهدیار ۸ ماهگی
تجربه زایمان ۲
تحت بغلیم ک گفتم بچه دومش بود درداش شروع شده بود اما اپیدورال گرفته بود ، خوشحال بود ک ۵ سانت دکتر بیهوشی میاد اما هرچی زنگ ژد دکتر ببهوشی ظاهرا مسافرت یود و نیومد و طفلک تا اخر درداشو کشید و تا صبح زایمان کرد، حالا من این وسط بچه اولمم بود تا حالا این صحنه ها و دردا و ... رو ندیده بودم که دیگ هر لحظه با اون صدا ها و صحنه ها استرس و نگرانیم بیشتر میشد ، خلاصه ساعت ۶ صبح شد و اومدن تو سرم امپول فشار زدن و گفتن حق نداری ببشتر یا کمترش کنی ، منم دیگ منتظز بودم دردام شروع بشه ، ۳ ساعت گذشت و انگار نه انگار ، هی میومدن معاینه که منم ۱ سانت هم نبودم دردم نداشتم ، باز اومدن سرم فشار رو جریانش رو بیشتر کردن و گفتن الان دیگ شروع میشه منم که منتظر ، خلاصه تا ساعت ۱ بعدظهر منتظر بودم اما هیچ دردی شروع نشد ناهار اوردن منم پا شدم همشو خوردم که خوب سرحال باشم ک دیگ صد در صد عصر زایمان خواهم کرد ، حالا بماند که در این بین چندین نفر اومدن کنارم و بغل گوشم کلی درد کشیدن و در اخر زایمان کردن و رفتن منم هر لحظه با دیدن اون صحنه ها روحیه ام رو باخته بودم و به استرشم اضاف میشد ، دیگ خسته شده بودم همه زایمان کردن جز من از شب قبلش بستری بودم و همش معاینه ،
ساعتای ۲ بعدظهر شد که دکترم اومد و گفت الان ۲۴ ساعته کیشه ابت پاره شده منم گریه کردم و میگفتم منو ببرین اتاق عمل دکترم به حرف نکرد گفت یه امپول فشار دیگ تزریق کنن تو سرم ، بماند که این وسط از استرس و نگرانی و دیدن اون صحنه ها نفس تنگی شدید منو گرفت و ...