سه روز بیمارستان بودم توی هر اتاقی دوتا تخت بود دوتا طبیعی کنارم میومدن و مرخص میشدن
من شب که زایمان کردم‌گفتن تا دو ظهر چیزی نخورم
ساعت دو چای نبات یا نسکافه یادم نیست خوردم ولی به خودم جرات نشستن نمیدادم شب که زایمان کردم تا خود صبح بالشو از زیر سرم دراوردم و به سرم حرکت ندادم سعی کردم زیاد حرف نزنم چون میگفتندباعث سردرد میشه فرداش هرکاری میکردم نمیتونستم بشینم قرار بود بیان ملاقاتم با کنترل کنار تخم تختو اروم اروم اوردم یالا ولی باز نمیتونستم
به حالت نیمه نشسته وایسادم
پتو رو یکم زدم کنار فقط پانسمان میدیدم فکر کنم شلوار پام نبود برام لباس بیمارستانی جدید اوردن که هنوزم یادگاری برشون داشتم
ملاقاتیا اومد و رفتن شیر نداشتم بچم‌الکی مک میزد و هیچی نبود به شوهرم گفتم شیرخشک بیاره و بهش شیر خشک دادیم
یه پرستار اومد گفت باید سوندو دربیاریم از این به بعد خودت باید بری دستشویی سوندو دراورد بدون هیچ دردی فکرکنم یه روز بعد زایمان بود
ولی من از ترس دیگه نرفتم دستشویی فرداش اومد گفت رفتی دستشویی گفتم نه گفت باشه پس دباره سوند میزارم😏منم از ترس سریع رفتم دستشویی گلاب به روتون همین که رفتم خیلی بهتر شدم میتونستم بشینم از تخت میومدن پایین دوقدم راه میرفتم سریع برمیگشتم
درد داشتم واقعا روز سوم بهتر بودم میتونستم اروم راه برم
دوروز بعدزایمان دیدم دماغ بچم زرد شد بهشون گفتم بچمو بردن یه اتاقی و ازش خون گرفتن منم پشت دراتاق همش گریه میکردم

۵ پاسخ

سزارین واقعا وحشتناک دردناکه

بد بخت اون مامان سزارینی که بچش زردی هم داره💔 سرم اومده میفهممت

عشقم اگه بازم میزاری نخوابم

امان از زردی گرفتن بچه

خوووووب

سوال های مرتبط

مامان گیلاس مامان گیلاس ۱۲ ماهگی
سلاام دخترا چطور مطورین؟
بد چجند روز مشغله و مهمونی رفتن وقت کردم بیام 😬 صدای منو میشنوین از یه مادر خسته و بی خواب که کلی کار داره ولی فقط وقتمو با دخترم میگذرونم به خصوص که دیشب افتاد زمین از تخت برای اولین بار خیلی حالم بده و خودمو مقصر میدونم خداروشکر که هیچیش نشد و خدا رحم کرد ولی اون صداش ار تو ذهنم پاک نمیشه 😭یه تجربه بیام بگم اینجوری که شد ساعت سه صب بود من زنگ زدم به مامانم و ازش راهنمایی خواستم و گفتم چیکار کنم چون حالمون خیلی بد بود با شوهرم من چون خونده بودم یکساعت هیچی ندیم و نخوابونیم مامانم گفت حتما بهش یکم اب و یا شیر بده ببین قدرت مکیدن داره اگه خورد هیچی نیست و گفت وقتی اروم که شد دست بکش به همه جاش ببین جاییش درد نمیکنه قرمز نشده و خداروشکر هیچی نبود بعد یکساعت قشنگ بهش شیر دادم و خوابوندمش خودمم تا ۸ صب بیدار بودم و حواسم بهش بود یکیم زیر سرش رو یه بالش کوچولو گذاشتم که بالاتر باشه سرش
دیدم همه چی خوبه و دوباره بهش شیر دادم خوابیدیم باهم تا ساعت ۱۱
خیلی شب بدی بود خیلی بمیرم من براش مادر خوبی نیستم که افتاد از رو تخت 😞
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
خاست معاینه کنه‌ خودمو جمع کردم نمیتونستم
کسایی که قضیه شب اول ازدواجمو خوندن میدونن چرا
پرستاره عصبانی شد و گفت چرا لگنتو میدی بالا وایسا معاینه کنم ببینم چند سانتی باید به دکترت زنگ بزنیم ولی من دست خودم نبود پرستاره عصبانی شد و رفت و یه پرستار دیگه اومد و خیلی اروم تر معاینه کرد بااین که باز نمیزاشتم و رفت
نشستم روی تخت شلوارمو پوشیدم و شروع کردم گریه کردن
منو بردن یه ازمایشی ازم گرفتن و گفتن دکترت گفته امپول فشار بهت بزنیم
منو بردن اتاق زایمان یه قرص گذاشتن زیر زبونم و گفتن قرص فشارتو بخور
فشارم رفته بودی روی شونزده😑
لباسای صورتی بیمارستانو پوشیدم و شوهرم رفت دنبال مادرم و مادرشوهرم
من رو تخت درازکشیده بودم و با رنگی پریده و فشار بالا و همش گریه میکردم
مادرومادرشوهرم اومدن و بهم دلداری میدادن شوهرم برام خرما و ابمیوه ایناخریده بود و داشتم میخوردم ساعت حدودای یازده شب بود که یهو پرستاره اومد گفت سری ع شلوارتو دربیار میخایم سوند برات وصل کنیم دکتر داره میاد سزارینت کنه....
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
اینم بگم من سه شب تمام نخابیدم توی روز سرجمع شاید دوساعت خابیده بودم
جواب ازمایش بچم اومد و زردیش روی هشت بود و گفتن چندروز دیگه دباره بیارینش و مرخصم کردن و بیست ملیون هزینه بیمارستان گرفتن
اومدیم خونه بچمو اوردیم و من باز شب تاساعتای سه خابم نبرد
شیرنداشتم و سرسینه هام زخم بود
شب تو سکوت بچم کنارم خابیده بودم خدایاشکرت که بچم سالمه
خدانصیب همه چشم انتظاراکنه ولی زردی صورتش منو میترسوند و ببشتر میشد یکی میگفت ترنجبین بده یکی میگفت خاک شیربده ولی هیچی بهش ندادم خودم میخوردم اینارو
خلاصه روز چهارم زایمان باشیردوش و قطره شیرافزا و اینا بالاخره شیر اومد توسینه هام
یه شیرخیلیی زیاد که همیشه لباسام خیس بود کل شکمم خیس بود
ولی خب شیرمیخورد ولی هنوززرد بود شوهرمم نمیومد دکتر ببریمش میگفت تو بارداری انقد حساس بودی الانم حساسی
اسنم بگم فرداس روزی مه نرخص شدم رفتم حموم نزاشتم مسی کمکم کنه خیلی شخت بود ولی تونستم به شکمی که خالی بود و پراز ترک بدن بهم ریختم بعد زایمان نگاه کردم شکمم سر بود و هیچ حسی نداشت ازحموم که اومدم خودمو جلوی اینه نگاه کردم شکممو نمیشناختم بعد از زایمان یه شکم شل و ول پرترک زشت شده بود با خودم گفتم ینی دیگه من این شکلی ام ...
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
رفتم پیش دکتر سونو رو دادم بهش گفت خوبه مشکلی نداره فقط دوتا کیست توی سرش داره و یدونه ضایعه تو قلبش چیز مهمی نیست
دنیا دور سرم چرخید نمیفهمیدم چی میگه ادرس بهترین دکتر شهرمونو داد گفت دوسه هفته دیگه برو پیشش اکوی قلب جنین بده خیالت راحت بشه
تاکیدم کرد که چیزی نیست تا یکی دوماه دیگه کیستت رفع میشن و مهم نیست ولی من این حرفا حالیم نبود از مطب اومدم و به مامانم گفتم مشکل داره به زور خودمو نگه داشته بودم مادربیچارمم جرات نمیکرد باهام حرف بزنه بغض کرده بود هرچی گفت بیا خونه ما نرفتم رفتم خونه خودمون دیدم کلید ندارم زنگ زدم شوهرم گفتم کلید ندارم بیا تو همین حین مادرم شوهرمو دیده بود توخیابون افتاده بود گریه گفته بود برو خونه
من دم‌در بودم اشکام بی صدا میریختن و منتظر شوهرم بودم شوهرم رسید درو باز کرد همین که رفتیم تو انقدررر گریه کردم انقدررررررر گریه کردم زجه میزدم گفتم دکتر اینطور گفته اونم میگفت خب مگه نگفته رفع میشه ولی من این حرفا حالیم نبود
حالا که فکر میکنم چقدر احمق بودم خب دکتر گفت مشکلی نداره چرا کولی بازی دراوردم
شوهرم هرکار میکرد نمیتونست ارومم کنه خلاصه چند روز گذشت و من اروم تر شده بودم ولی همسرم تا دوهفته توحال خودش بود و میترسید
هفته بیست و سه من رفتم برای اکو‌قلب جنین دکتر نزدیک نیم ساعت سونو کرد و گفت اون ضایعه تجمع کلسیمه و چیزی نیست سالمه گفتم دکتر گفتن توی سرش کیست داره میشه یه نگاه کنی نگاه کرد گفت یک میلیه داره از بین میره
کیستای سرش چهارمیلی بودن
خیالم راحت شد خاستم نفس راحتی بکشم که...
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
برام قرص فشار نوشت و گفت خطرناکه نباید فشار داشته باشی سونوی اخر و نوشت رفتم و دکتر سونو کرد وقتی گرفتمش دیدم دور سرش سه هفته رشدش عقب تر بود دوباره استرس جدید همش تو نت میخوندم چیزای وحشتناکی مینوشت و من دوباره استرس😑
سونو رو به دکتر نشون دادم فشارمو گرفت سیزده یا چهارده بود یه نامه داد برای سه روز بعدش یه بیمارستان خصوصی بود که خودش اونجا کار میکرد گفت تو برو این نامه رو نشون بده ممکنه بستریت نکنن چون بگن فشار داری سزارین میشی ولی تو برو به هر حال منم گفتم چشم
چون فکر نمیکردم که بستریم کنن روز موعود با خیال راحت رفتم حموم و یه ساک کمی وسایل مورد نیاز ریختم داخلش گفتم اگه بستریم کنن از اونطرف میرم خونه مادرم ساکو شوهرم بیاره شد ساعت شیش و اینا باشوهرم دوتایی حرکت کردیم رفتم بخش زایمان و بدون استرس گفتم این نامه رو دکترم بهم داده بستریم میکنید ؟؟
گفت اره چرا نمیکنیم برو غذا و نوشابه بخور کمی راه برو بیا تا ان اس تی بگیریم رنگ از روم‌پرید اوندم بیرون شوهرم گفت چیشد شروع کردم گریه کردن گفتم میخان بستریم کنن سیو نه هفته و دوروز بود با دهانه رحم ماملا بسته
شوهرم خندید و گفت خب بالاخره باید بیاریش امروز و فردا نداره رفتیم یه رستورانی اون نزدیکیا کوبیده و سوپ و نوشابه خوردم البته به زور اشتهام بسته شده بود پیاده تا بیمارستان برگشتیم و رفتم دوباره بخش زایمان و ان اس تی گرفتن نیم ساعت بیشتر روی تخت بودم و به صدای قلب بچم گوش میکردم و از خودم عکس میگرفتم😅
پرستاره اومد و گفت شلوارتو در بیار باید معاینت کنم ببینم دهانه رحمت چند سانته
وای وحشتم چند برابر شد ولی الان وقت نازکردن نبود شلوارمو دراوردم و دراز کشیدم پرستاره دستکش پوشید و ژل زد به دستش و خاست معاینه کنه
مامان آرسام مامان آرسام ۱۵ ماهگی
مامان 🩷نفس🩷 مامان 🩷نفس🩷 ۱۱ ماهگی