خاست معاینه کنه‌ خودمو جمع کردم نمیتونستم
کسایی که قضیه شب اول ازدواجمو خوندن میدونن چرا
پرستاره عصبانی شد و گفت چرا لگنتو میدی بالا وایسا معاینه کنم ببینم چند سانتی باید به دکترت زنگ بزنیم ولی من دست خودم نبود پرستاره عصبانی شد و رفت و یه پرستار دیگه اومد و خیلی اروم تر معاینه کرد بااین که باز نمیزاشتم و رفت
نشستم روی تخت شلوارمو پوشیدم و شروع کردم گریه کردن
منو بردن یه ازمایشی ازم گرفتن و گفتن دکترت گفته امپول فشار بهت بزنیم
منو بردن اتاق زایمان یه قرص گذاشتن زیر زبونم و گفتن قرص فشارتو بخور
فشارم رفته بودی روی شونزده😑
لباسای صورتی بیمارستانو پوشیدم و شوهرم رفت دنبال مادرم و مادرشوهرم
من رو تخت درازکشیده بودم و با رنگی پریده و فشار بالا و همش گریه میکردم
مادرومادرشوهرم اومدن و بهم دلداری میدادن شوهرم برام خرما و ابمیوه ایناخریده بود و داشتم میخوردم ساعت حدودای یازده شب بود که یهو پرستاره اومد گفت سری ع شلوارتو دربیار میخایم سوند برات وصل کنیم دکتر داره میاد سزارینت کنه....

۶ پاسخ

خب چی شد ادامش؟؟؟؟

شما كدوم شهري؟

ادامش😍

خوببب

خوببب

واژینیسموس بودی؟؟؟

سوال های مرتبط

مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
توی اتاق ریکاوری تنها بودم اون پسره هم روی یه صندلی نشست گفتم میشه یه پتو بهم بدی خداخیرش بده رفت و یه پتو برام اورد و زدم روم حدود ده دقیقه بعد گفت باید بریم گفتم پتو هم میبریم گفت نه بری بخش اونجا پتو هست و منو اورد بیرون دم اتاق عمل پدرو مادرم بودن منم مثل بید میلرزیدم باباهم بیچاره ترسیده بود منو جابه جا کردن روی یه تخت دیگه شوهرم نبود رفته بوددنبال خاهرش
منو بردن بخش و شوهرم اومد منو که دید چطور میلرزم خیلی ترسید
دلیلشم نمیدونم هنوزم شاید بخاطر حجم خونیه که از دست دادم
چند تا پتو ریختن روی من ساعت نزدیکای یک و نیم شب بود دیگه شوهرم مادر و خاهرشو برد خونه و پدرخودمم رفت و مادرم وایسادپیشم
هر یه ساعت پرستارامیومدن و امپول فشار بهم میزدن تا فشارم تنظیم شه و خیلی دردناک بود کم کم سری از بدنم داشت میرفت و دردام شروع شد قابل تحمل بود ولی دردداشتم به پرستاراگفتم و اومدن بهم مسکن زدن و بعد چند ساعت دردام ساکت شدن
نمیتونستم ازشدت درد خوب بچمو ببینم
حالا نوبت غول بعدی بود میترسیدم که بیان و شکممو فشار بدن صدای پای هرکی میومد من استرس میگرفتم فرداش بود پرستاره اومد شکممو ماساژ بده نزاشتم دستشو میگرفتم گفت نمیشه تو هرچی بگی مابگیم چشم پس به روش معاینه باید لخته خونارو دربیارم
انگشت کرد توی واژنم و چنان جیغی کشیدم که رفت
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
دکتر اومده بود بااین که همیشه خوش اخلاق بود ولی اینبار عصبانی بود میگفت چراانقددیراچمدی بیمارستان ساعت یازده و نیم شب من دستیار ازکجا بیارم منم خیلی رلکس گفتم خب دکتر فردا عمل کنین گفت تافردا تشنج میکنی
اونموقع بود فهمیدم اوضاع جدیه خیلی سریع منو بردن اتاق عمل چند تا دکتر مرد و دکتر خودم و چند تا دستیار زن روی سرم بودم دکتر مرد خاست امپولو بزنه کمرم و یه پسر نوجوونی هم شونه هامو گرفته بود گفتم دکتر چقدر طول میکشه درد داره؟گفت نه درد نداره به محض اینکه امپولو زد فوری منو دراز کردم و دستامو بستن دروغ چرا ترسیده بودم هم از عمل هم میخاستم بچمو ببینم و نگران بودم سالم نباشه نمیدونستم دارن چیکار میکنن چند دقیقه نگذشت که صدای اب اومد فکر کنم کیسه ابم بود که پاره کردن و بعد یه تکون به شکمم دادن و صدای گریه بچمو شنیدم
یه حس و حال عجیبی بود که خدا انشاالله قسمت تموم چشم انتظارا کنه
بخاطر پرده ای که جلوم بود بچمو ندیدم به پسره جوونی مه بالای سرم بود گفتم بچمو دیدی گفت اره گفتم سالم بود مشکلی نداشت؟ گفت اره چرا مشکل داشته باشه الان میارنش
پرستاره اومد بچمو لای پارچه سبزی مال اتاق عمل پیچیده بود و اورد نشونم داد نگاش کردم
کسی که نه ماه منتظرش بودم و استرس کشیدم براش نمیدونستم چی بگم
پرستاره گفت مامان سردشه باید ببرمش و بردش
حدود یک ساعت و نیم اتاق عمل بودم حس حالت تهوع داشتم به دکترم گفتم اونم باهام غهر بود گفت بالا بیار گفتم چطوری اخه اکسیژن روی دهنم بود پسره اکسیژن و برداشت و سرمو به سمت راست گذاشت و گفت بالا بیار گلاب بروتون هرچی خورده بودم بالااوردم بعدش حس لرز شدیدداشتم تمام بدنم میلرزید و میگفتم سردمه عمل که تموم شد پرده و برداشتن و همه رفتن اون پسره منو برد اتاق ریکاوری
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
برام قرص فشار نوشت و گفت خطرناکه نباید فشار داشته باشی سونوی اخر و نوشت رفتم و دکتر سونو کرد وقتی گرفتمش دیدم دور سرش سه هفته رشدش عقب تر بود دوباره استرس جدید همش تو نت میخوندم چیزای وحشتناکی مینوشت و من دوباره استرس😑
سونو رو به دکتر نشون دادم فشارمو گرفت سیزده یا چهارده بود یه نامه داد برای سه روز بعدش یه بیمارستان خصوصی بود که خودش اونجا کار میکرد گفت تو برو این نامه رو نشون بده ممکنه بستریت نکنن چون بگن فشار داری سزارین میشی ولی تو برو به هر حال منم گفتم چشم
چون فکر نمیکردم که بستریم کنن روز موعود با خیال راحت رفتم حموم و یه ساک کمی وسایل مورد نیاز ریختم داخلش گفتم اگه بستریم کنن از اونطرف میرم خونه مادرم ساکو شوهرم بیاره شد ساعت شیش و اینا باشوهرم دوتایی حرکت کردیم رفتم بخش زایمان و بدون استرس گفتم این نامه رو دکترم بهم داده بستریم میکنید ؟؟
گفت اره چرا نمیکنیم برو غذا و نوشابه بخور کمی راه برو بیا تا ان اس تی بگیریم رنگ از روم‌پرید اوندم بیرون شوهرم گفت چیشد شروع کردم گریه کردن گفتم میخان بستریم کنن سیو نه هفته و دوروز بود با دهانه رحم ماملا بسته
شوهرم خندید و گفت خب بالاخره باید بیاریش امروز و فردا نداره رفتیم یه رستورانی اون نزدیکیا کوبیده و سوپ و نوشابه خوردم البته به زور اشتهام بسته شده بود پیاده تا بیمارستان برگشتیم و رفتم دوباره بخش زایمان و ان اس تی گرفتن نیم ساعت بیشتر روی تخت بودم و به صدای قلب بچم گوش میکردم و از خودم عکس میگرفتم😅
پرستاره اومد و گفت شلوارتو در بیار باید معاینت کنم ببینم دهانه رحمت چند سانته
وای وحشتم چند برابر شد ولی الان وقت نازکردن نبود شلوارمو دراوردم و دراز کشیدم پرستاره دستکش پوشید و ژل زد به دستش و خاست معاینه کنه
مامان صدرا مامان صدرا ۱۰ ماهگی
پارت سوم
یه نگاه کرد بهش و دانشجو هارو دعوا کرد
که بچه قلب نداره دستگاه خرابه یعنی چیییی
بدو و بدو رفتن سرم تقویتی آوردن و سرم فشار رو کشیدن
دستگاه اکسیژن به من وصل همه چشم هامون به مانیتور که دونه تپش نشون بوده
رفته رفته حال منم بد شد حالت تشنج یا خودش بهم دست داد شروع کردم به شدیداااااا لرزیدن آوردن دست پام رو سریع نگه داشتن بستن به تخت که من از روی تخت نیوفتم
که این واقعا جوری بود که من خودمو باختم اونجا شدید
۷سانت بودم که کامل آمپول فشار قطع شد و دیگه کن آمپول فشار نگرفتم
تا دستگاه کسیژن زو برمیداشتن
ضربان قلب بچه افت می‌کرد من گاز بیحسی هم نتونستم بگیرم
۸سانت بودم که ماما همراهم پا به پام کمک کرد که زود قول بشم که
گفتن نوار قلب بگیرن دیدن بازم تا منظم و من دیگه تا فول شدن صبر نکردن
سریع از دست پام گرفتن فقططط بدو رفتیم اتاق زایمان
تو راه رو هم شدیدااااا حس زور زدن میومد برام که میگفتن زور نزن که نمی‌شد
بدو منو گذاشتن روی تخت
دقیقا سه تا آمپول بیحسی زدن برای برش
منم شنیده بودم که تیغ هستش
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
سه روز بیمارستان بودم توی هر اتاقی دوتا تخت بود دوتا طبیعی کنارم میومدن و مرخص میشدن
من شب که زایمان کردم‌گفتن تا دو ظهر چیزی نخورم
ساعت دو چای نبات یا نسکافه یادم نیست خوردم ولی به خودم جرات نشستن نمیدادم شب که زایمان کردم تا خود صبح بالشو از زیر سرم دراوردم و به سرم حرکت ندادم سعی کردم زیاد حرف نزنم چون میگفتندباعث سردرد میشه فرداش هرکاری میکردم نمیتونستم بشینم قرار بود بیان ملاقاتم با کنترل کنار تخم تختو اروم اروم اوردم یالا ولی باز نمیتونستم
به حالت نیمه نشسته وایسادم
پتو رو یکم زدم کنار فقط پانسمان میدیدم فکر کنم شلوار پام نبود برام لباس بیمارستانی جدید اوردن که هنوزم یادگاری برشون داشتم
ملاقاتیا اومد و رفتن شیر نداشتم بچم‌الکی مک میزد و هیچی نبود به شوهرم گفتم شیرخشک بیاره و بهش شیر خشک دادیم
یه پرستار اومد گفت باید سوندو دربیاریم از این به بعد خودت باید بری دستشویی سوندو دراورد بدون هیچ دردی فکرکنم یه روز بعد زایمان بود
ولی من از ترس دیگه نرفتم دستشویی فرداش اومد گفت رفتی دستشویی گفتم نه گفت باشه پس دباره سوند میزارم😏منم از ترس سریع رفتم دستشویی گلاب به روتون همین که رفتم خیلی بهتر شدم میتونستم بشینم از تخت میومدن پایین دوقدم راه میرفتم سریع برمیگشتم
درد داشتم واقعا روز سوم بهتر بودم میتونستم اروم راه برم
دوروز بعدزایمان دیدم دماغ بچم زرد شد بهشون گفتم بچمو بردن یه اتاقی و ازش خون گرفتن منم پشت دراتاق همش گریه میکردم
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
دکتر معاینه کرد و گفت یه قسمتی از پایینش پاره شده و یه سری شیاف دیکنوفناک و ژل بی حسی و اینانوشت برام که بازم تاثیری نداشت
من از یه سک.س تراپ وقت گرفتم و رفتم پیشش مشاوره بود و خیلی گرون میگرفت ولی مهم نبود من بایددرمان میشدم
جلسه اول که رفتم اون شب دعوت خونه پدرم اینا بودم پاگشام کرده بودن من تا هشت توی نوبت بودم وقتی که رفتم مشکلمو گفتم گفت نگران نباش درست میشه اسم یه دارو برام نوشت گفت اینو بعدظهرا بخور و جلسه بعدی بیاپیشم
اینم بگم من هی خونریزی داشتم
دارو هارو خوردم و رفتم پیشش دوتا کاغذاورد و کلی روش چیز نوشت و شکل واژن واین چیزا ولی هیییچ فایده ای نداشت
حدود یه ماه ازازدواجمون گذشته بود شوهرم اصلا توخونه باهام حرف نمیزد خیلییی ناراحت بود مادرشوهرم همش میگفت چشه میگفتم نمیدونم شبا پشتشو به من میکرد میخابید حتی یه شب انقد خودشو زد میگف تاکی قراره اینجوری باشی
خیلی خیلیییی روزای سختیو میگذروندم میترسیدم کسی بفهمه همش گریه میکردم و ناراحت بودم یه شله زرد نذرحضرت فاطمه زهراکردم که کمکم کنه
بهترین روزای زندگیم داشت به بدترین شکل میگذشت شوهرم دوهفته ای بود که سمتم نیومده بود مثل دوتاهمخونه بودیم با هم بعضی وقتام میومد تلاش میکردیم نمیشد
واژینسیموس داشتم ینی به طور غیر ارادی عضله واژنمو انقباض میکردم
ده تا دکتر عوض کردم انقد داروهای جورباجور دادن که نشد
حتی قرار بود قرص خاب بخورم توخاب انجام بده شوهرم که....
ادامش
مامان صدرا مامان صدرا ۱۰ ماهگی
پارت دوم
آمپول فشار رو زدن و شروع روند زایمان بود
ساعت ۲.۵ من شدم سه نیم سانت که زنگ زدن ماما همراهم بیاد پیشم
دکتر رمضانی پیشم بود ولی گفت چون شیفتم یکی از مهربون ترین و بهترین ماما همراه هامو گفتم بیاد
و واقعااااا بهترین ماما همراه بود من میگم مامان بود برام هرجا هستی الهی حال دلت همیشه خوب باشه
همین حین من ورزش میکردم با توپ که ماما بخش اومد گفت اون مریض درد نداره یعنی من بعدش من به درد واقعااااا تحملم زیاده دانشجو ها اومدن از ۸قطره در دقیقه کردن ۱۶قطره
همه چیز یکم خوب و رو روان بود که حالت تنگی نفس بهم دست داد دستگاه اکسیژن برام آوردن وصل کردن
تا ساعت ۳.۵اینا بود من وارد ۶سانت شده بودم
دستگاه آن اس تی بوق ممتد میزد دریغ از یه دونه تپش قلب ثبت کنه
دانشجو ها گفتن که دستگاه خراب شده و پاره کردن انداختن داخل اشغال دونی
دکتر اومد گفت نوار قلب گفتن دستگاه مشکل داشت انداختیم اشغالی نوار قلب رو
دکترم در سطل اشغال رو باز کرد و نوار قلب رو آورد بیرون