۱۸ پاسخ

عزیزم همممممه اینجوریم
خوبه دوساعتی یک ساعتی میفرستی پایین
پ‌منی ک هیچکس ندارم حتی ده دقیقه بچم‌بگیره چی ؟

قربونت برم ماهم همینیم بخدا منم تنها فقط نق میزنه نبایداز پیشش بلندشم کارام مونده ولی شب ک باباش میاد دیگه هم ب خونه هم ب خودم میرسم چکارمیشه کرد بعد ک بزرگ شد دلت واسه این روزا تنگ میشه لذت ببر خسته نشو

ببین عزیزم همه مون همینطوریم تازه شرایط من بدتر فکر کنم چون یه دختر کلاس ششم دارم که داره برای تیزهوشان خودشو اماده میکنه هم استرس اومدن و رفتن بزرگه رو دارم هم کوچیکه شوهرم همش ماموریته خانواده خودمم اینجا نیستن ولی هر موقع ناراحت یا خسته میشم یه جمله به خودم میگم و اونم اینکه من بدون فرزندانم مرده ام و همین یه جمله بازم قوی ام میکنه و یه چیز دیگه بچه هامون غیر از ما کس دیگه ای رو ندارن این و هیچ وقت فراموش نکن حتی مادر خودت نمیتونه اندازه تو دلش واسه بچه ات بسوزونه

همینکه روزی دو ساعت میتونی بچت و بزاری جایی خداروشکر کن همون تایم و بزار واسه خودت و استراحت کن کار خونه رو همیشه میتونی انجام بدی

عزیزم نگران نباش وضعیت همه مامانا اینجوریه،، میگن بعد زایمان تا دو سال طول میکشه که بدن به حالت عادی برگرده
با وجود بچه کوچیک شرایط سخته

دقیقا مث‌منی

انقدر روزا حرص میخورم که حد نداره امروز دخترم ساعت پایه دارو انداخت شیشش شکست فقط خداروشکر که خودش چیزیش نشد انقدر ترسیدم جیغ زدم هنوز دارم میلرزم این حجم از استرس واقعا برای بدن خوب نیست
تازه حرفاشونم به درد خودشون میخوره تو که کاری نمیکنی روزا بچه بزرگ کردن که کاری نداره ما سه تا چهار تا بزرگ میکردیم و هزارتا حرف مفت دیگه

روحیم خیلیییی حساس شدههههه خدایا اینم بگم شبا فکرای عجیب میاد سراغم فکرای بد فکر ازدست دادن دیگه نمیکشم😭

وای از خستگی و کم آوردن گفتی
خوبه بازم مادرشوهرت اینا میگیرنش نگهش میدارن من توشهرغریب تنها مادرشوهرمم که انگار نه انگار فقط بچه های دختراشو دوس داره خونمون که میاد بابچه کوچیک آشپزی کن ببر بیار جم کن بشور وااای خسته شدم

یه نصیحت بهت بکنم هر چقدر سخت بگیری استرس داشته باشی بدتر همه اون اتفاقات که فکرش میکنی برای بچه میوفته من سر پسرم همسن شما بودم کنار مادر شوهرم زندگی میکردم خواهرشوهر م خیلی حساس بود و به من هم انتقال داده بود باورت نمیشه پسر من سر تمام چیزا اذییت شد و اذییت کرد همیش مریض تب داشت الان بعد ۱۴ سال دوباره دخترم به دنیا اومده اوایل خیلی استرس داشتم که مثل پسرم نشه ولی دیگه همش با خودم گفتم این خیلی خوبه و اذدیت نمیکنه و خدارو شکر خیلی نسبت به پسرم خوبه اتفاقی اگه بخواد بیوفته ما نمیتونیم جلوش بگیریم

بیا باهم بزاریمشون لیست پرواز😂

ادمیزادیم دیگه خسته میشیم ربات که نیستیم

من بعداز ۷ سال باردارشدم وضعم همینه

عزیزم خیلی طبیعیه واقعا همه همین هستیم، منم شهر غریبم، هیچ کس کنارم نیست، حتی خانواده شوهرم هم نیستن، ماشینمون هم فروختیم ناچارا روزا خونه تنهاییم، کاری از دستمون بر نمیاد به جز اینکه صبر کنیم
به خودت حق بده تو هم آدمی خسته میشی
فقط باید بدونیم این روزا هم میگذره، همون‌طور که روزهای اول زایمان با اون همه سختی گذشتن..

من هم کلا رد دادم از همه چی خسته ام بعضی اوقات با خودم میگم ناشکری نکن دختر ولی هر کار میکنم هیچ انگیزه ای ندارم برا زندگی دوس دارم برم یجا هیچکی دور ورم نباشه ..بعضی وقتا حوصله بچه رو ندارم همش بدو دنبالش یه چی نخوره بپره گلوش به بدبختی و زور بگیر بخوابونش مخصوصا وقتی شبا موقه خوابش هرکار میکنم نمیخوابه بیشتر عصبی میشم 😔

چقد منو تو مثل همیم داشتم امروز با خودم فکر میکردم از وقتی که بچه دار شدم‌کلا همیشه استرس دارم نمیتونم روزا استراحت کنم کلا استرسی شدم نکنه من یدقیقه چشامو ببندم بچم چیزی بخوره کاری بشه همیشه هرماه فکرم درگیره خدایی نکرده حامله نشم کلا همیشه مغزم درگیره هیچوقت خیالم راحت نبود نیس مثل قبلا دیگ اون دختر پر ذوق و پر انرژی قبل نیستم نمیدونم کی مثل قبل میشم از خونوادمم‌دورم واقعا ویتی پسش خونوادمم خیلی حالم بهتره

عزیزم همه همینیم خسته میشیم اما همیشگی نیست پسرت همیشه تواین سن نمیمونه و کارایی میکنه دیگه انجام نمیده روزی میرسه داره کمکت میده

بچمو بفرستن *

سوال های مرتبط

مامان مَهدیار🩵 مامان مَهدیار🩵 ۱۷ ماهگی
این روزا خیلی متلاشی ام خیلی کم اوردم بچه بزرگ کردن تو غربت تو دوری از خانواده خیلییی سخته شاید اگر مامانم کنارم بود اینقدر اذیت نمیشدم
جسمم و روحم نابود شده ب جایی رسیدم ک حوصله نفس کشیدنم ندارم دایما عصبی پرخاشگرم خیلی خستم از زندگی دلم میخاد چشامو ببندم باز نکنم واقعا دست تنها سخته خیلییی سخت
هر ادمی ی گنجایشی داره من حس میکنم ادم مادرشدن نبودم من تحمل اینهمه سختی فشار ندارم از بس حرص جوش خوردم نابود شدم
خیلی تنهایی سخته 😞دلم میخاد یکم برای خودم باشم یکم استراحت کنم
ب ته زندگی رسیدم بخدا نای ادامه دادن ندارم میدونم خیلی اینجا میام غر میزنم ولی واقعا تنها جایی ک دارم حرفامو بزنم 🥲
احساس غم عصبانیت شدید دارم اصلا ارامشی درونم نیست همش حرص خشم ........
خدا خیر همسایمونو بده خودش بچه نداره هنوز بچه امو خیلی دوس داره میگ هرموقع خاستی بگو بیام بگیرمش استراحت کنی بهش گفتم الان بیاد بچم پیشش تو پذیرایی خوذم تو اتاق هنوز ن ناهاری خوردم ن درس کردم دلم داره ضعف میره اینقدر امروز غر زذ بهونه گریه حس کردم دیگ نمیتونم تحمل کنم .....🫠🥲ازدواج تو غربت ی جوری سخته بچه بزرگ کردن یجور دیگ سخت فقط میدونم خیلی همه چی سخت داره میگذره ...
مامان دلین مامان دلین ۱۷ ماهگی
چند روزه متوجه شدیم عروس خالم پسرش ۲ ساله نشده ۴ ماهه بارداره
البته جسه و هیکل درشت داره از منم یه ۳ یا ۴ سالی کوچیکتره از وقتی همه فهمیدن مامانمو شوهرم میگن دختر توام بزرکتر شد یکی دیگه بیار تفاوت سنیشون کمتر باشه هردوتاشونو باهم بزرگ کن قبل به دنیااومدن دلین دلم میخواس ۴ تا بچه داشته باشم ولی اینقدر ک دلین اذیتم کرده هرکی بم میگه میگم همین یکی بسه شوهرم هر گلی میخواد بزنه به سره همین یکی بزنه هرچی داره و‌نداره برا دلین باشه دلم بچه دیگه میخواد چون بچم تنهاس وقتی از صب تا شب با منه باباش ک میاد خونه یه عالم‌ذوق میکنه بااینکه همش من باهاش بازی میکنم شعر میخونم یا مامان بابام میان خونمون کلی ذوق میکنه دست میزنه دلبری میکنه براشون ولی فکرشو ک میکنم دلم میخواد بشینم گریه کنم این مدت هم یکسره خونه مامانم بودم چون تنهایی نمیتونسم از پس دلین بربیام غیر از اون صدای جیغ دلینا میاد عصبی میشم باهمه بد حرف میزنم حتی از وقتی دلین به دنیااومده فاصله رابطه نزدیکی کردنم و حسیم به شوهرم خیلی بد شده حسی به شوهرم دیگه ندارم و حتی ازش بدم اومده بااینکه خیلی کمک حالم بوده تو این مدت خونه تکونی کرده برام هرکاری ک خوشحالم کرده انجام داده با اون خستگیش هرکار گفتم انجام داده از خودش و شکمش میزنه بخاطر من خیلی کارا کرده برا ارامشم ولی دست خودم نیس خیلی وقتا باهاش بد رفتاری کردم دلم براش میسوزه اما چیکا کنم هر دفه میاد سمتم خودمو با یه چی دیگه سرگرم میکنم یا میاد بغلم میکنه حس بد دارم بش جوری ک دلم میخواد خودمو از بغلش بکشم تا میبینه دلین خوابه میگه بیا بغلم من هی میگم خستم و واقعا هم خستم حوصله ندارم دلم میخواد تنها باشم بدون دلینو شوهرم
دلم میخواد برم تور برم سفر با دوستام
مامان محمد رادین مامان محمد رادین ۱ سالگی
امسب دخترای فامیل میخواستن برن بیرون
منم برای اولین بار میخواستم باهاشون برم
قرار بود همسرم بچه رو‌ بخوابونه من برم
بچم بی قراری میکرد
هرکار کردم نخوابید
قرار شد همسرم بخوابونه من برم
اما دلم طاقت نیوورد و بعد از ده دقیقه برگشتم و‌ دخترا خودشون رفتن
اومدم و پسر تو بغلم خوابید
اما همسرم کلی منتم کرد و گفت شب دیروقت چی واجبتر از بچه ات هست
گفت از این به بعد اون هم میره خونه دوستاش شبا
ما تا الان هیچکدوممون بدون هم جایی نرفتیم حتی دیروقت
اما هب من خیلی خیلی بیشتر از همسرم درگیر بچه ام
مثلا دیروز سیزده بدر من همش با بچه مشغول بودم و حتی غذای درست درمون هم نخوردم چه برسه گشتن
اما همسرم جایی پا بده برای تفریحش یه کارایی میکنه
دلم برای بچمم میتپه اما دلم یه کوچولو فقط یه کوچولو تفریح یا خواب عمیق یا چیزی میخواد
اما بخاطر بچم از همه جی زده شدم
منتی نیس خودم دلم طاقت نمیاره بدون اون لحظه ای باشم
اما خب دلم خیلی امشب گرفته
حس میکنم خیلی مادر بد و بی مسئولیتیک دلم طاقت اورد بچمو دیوقت بزارم برم