چند روزه متوجه شدیم عروس خالم پسرش ۲ ساله نشده ۴ ماهه بارداره
البته جسه و هیکل درشت داره از منم یه ۳ یا ۴ سالی کوچیکتره از وقتی همه فهمیدن مامانمو شوهرم میگن دختر توام بزرکتر شد یکی دیگه بیار تفاوت سنیشون کمتر باشه هردوتاشونو باهم بزرگ کن قبل به دنیااومدن دلین دلم میخواس ۴ تا بچه داشته باشم ولی اینقدر ک دلین اذیتم کرده هرکی بم میگه میگم همین یکی بسه شوهرم هر گلی میخواد بزنه به سره همین یکی بزنه هرچی داره و‌نداره برا دلین باشه دلم بچه دیگه میخواد چون بچم تنهاس وقتی از صب تا شب با منه باباش ک میاد خونه یه عالم‌ذوق میکنه بااینکه همش من باهاش بازی میکنم شعر میخونم یا مامان بابام میان خونمون کلی ذوق میکنه دست میزنه دلبری میکنه براشون ولی فکرشو ک میکنم دلم میخواد بشینم گریه کنم این مدت هم یکسره خونه مامانم بودم چون تنهایی نمیتونسم از پس دلین بربیام غیر از اون صدای جیغ دلینا میاد عصبی میشم باهمه بد حرف میزنم حتی از وقتی دلین به دنیااومده فاصله رابطه نزدیکی کردنم و حسیم به شوهرم خیلی بد شده حسی به شوهرم دیگه ندارم و حتی ازش بدم اومده بااینکه خیلی کمک حالم بوده تو این مدت خونه تکونی کرده برام هرکاری ک خوشحالم کرده انجام داده با اون خستگیش هرکار گفتم انجام داده از خودش و شکمش میزنه بخاطر من خیلی کارا کرده برا ارامشم ولی دست خودم نیس خیلی وقتا باهاش بد رفتاری کردم دلم براش میسوزه اما چیکا کنم هر دفه میاد سمتم خودمو با یه چی دیگه سرگرم میکنم یا میاد بغلم میکنه حس بد دارم بش جوری ک دلم میخواد خودمو از بغلش بکشم تا میبینه دلین خوابه میگه بیا بغلم من هی میگم خستم و واقعا هم خستم حوصله ندارم دلم میخواد تنها باشم بدون دلینو شوهرم
دلم میخواد برم تور برم سفر با دوستام

۴ پاسخ

نمیدونم میشه یا نه
ولی میتونی کم کم ۱ ساعت پیش مامان وبابات بذاری تا بیرون بری،تا کم کم عادت کنه چند ساعت بتونی بری بیرون دوستات رو ببینی یا بری دوری بزنی حال و هوات عوض بشه.
میگن یه مدت ک گذشت باید بچه یه چندساعتی از مادر دور باشه،پدر بچه رو نگ داره یا ور داره ببر بیرون،مادر با خودش باشه تا مادر فرصت و کنه واستراحت داشته باشه

ببین ما مادرها در مرحله اول باید مراقب خودمون باشیم بچه اول از شیر ما تغذیه میکنه همسرامون با ارامش ما ارامش$میگیرن
من خودم مادرم و مادر همسرم مریضه و کلی با بچه کوچیک اذیت میشم ولی میرم کاراشونو میکنم.از خدا میخام بهم انرژی و قوت بده.اما در عین حال از خودمم غافل نمیشم.لباسای مرتب میپوشم.ارایش میکنم وقتی میرم مهمونی.اره با دخترم میریم مهمونی سخته ها چن الان وقت بازی و شیطنتشه ولی وقتی ب این فک میکنم این روزا میگذره و تموم میشه سعی میکنم تمام وقتمو جوری تنظیم کنم هم برای خودم خانوادم و خانواده هامون ک چن روز دیگ حسرت نخورم
توی رابطه هم اینو بگم سعی کن با ذهنت دوباره جذب کنی روابطتونو.و صدای منفی مغزتو خاموش$کن.یادت نر نیاز جنسی واسه ارامش و حال خوبه تو ام هست.اینا رو ک میگم چون منم درگیر همین مسایل بودم اما رو خودم کار کردم

منم دقیقا همین حس حال شمارو دارم نمیدونم چرا اینجوریم شاید از خستگیه.

عزیزم سعی کن یکم روی خودت کارر کنی .یکم وقت گذروندن با بچتو کمتر کن تا بتونی ب شوهرتم برسی .اگه با شوهرت سرد برخورد کنی خدایی نکرده مرد هست دلسرد میشه و کاری میکنه ک خودتون ناراحت میشین و زندگیتون میپاشه .بنظر من بچه داری اونقدرام سخت نیس فقط کافیه ب خودت شخت نگیری .نیاز نیس داعم باهاش بازی کنی باهاش وقت بگذرونی یکمم برای خودت وقت بزار .قبل اومدن شوهرت ب خودت برس .اگه هم میبینی میل جنسی نداری دارو بخور تا برگرده حست

سوال های مرتبط

مامان یاسین مامان یاسین ۱۰ ماهگی
خدایا نمی‌دونم چمه همش سردرد می‌خوابم سردرد بیدار میشم سردرد کلا خستگی وقتی خوابمم خسته میشم البته پسرم خیلی بدخوابه شاید به این ربط داره قبلا ها مامانم و بابام خیلی بحث و دعوا داشتن حرسم می‌گرفت از دست مامانم ولی خودم الان از مامانمم بدتر شدم به شوهرم همش گیر میدم سرش همش غر میزنم دعوا میکنم تو بچه داری کسی نیست که حتی موقع دسشوییی رفتن بزارم پیشش پسرمم نمی‌دونم ازم چی میخواد کلا به خودم چسبیده شاید باور نکنید بخدا اصلا حتی رو زمین نه میشینه نه دراز می‌کشه رو شکم میخوابونمش که حداقل سینه خیز رفتن رو یاد بگیره همین که میزارمش گریه می‌کنه و جیغ میزنه که برش دارم وقتی میخواد با اسباب بازی هاش یکم بازی کنه هم باید بین پاهام بشینه و بازی کنه وگرنه نمیشینه تا شب بدجور خسته میشم بعدش با شوهرم دعوا میکنم که کمکم نمیکنی اونم باهام دعوام می‌کنه که درکم نمیکنی کارام سنگینه ولی باز وقتایی که بتونم کمکت میکنم منم خسته میشم . اصلا به کمک شوهرم احتیاجم ندارم فقط دلم میخواد که شبا حداقل وقتی خستم و از خستگی بغض کردم بهم یکم آرامش بده بگه می‌دونم خسته می‌دونم تو هم تو این زندگی زحمت می‌کشی ولی بجاش شبا که پسرم خوابه میگه نوازشم کن تا خوابم ببره منم وقتی میگم خسته بهم میگه فلانی میگه زنم هرشب نوازشم می‌کنه تا بخوابم منم شروع میکنم به جیغ داد که من آشغال به درد نخورم برو با هرکی دلت میخواد ازدواج کن و .....
مامان سبحان و مَهلا مامان سبحان و مَهلا ۱۱ ماهگی
وقتی به عقب نگاه میکنم اصلا باورم نمیشه ک ازدواج کرده باشم چه برسه دوتا بچه اونم توی 24سالگی هم خداروشکر میکنم هم دلم میخواست بیشتر مجرد بودم اما متاسفانه خانواده همایتگر نداشتم ، یه سوال از کسایی ک پدرشون فوت کرده میگم مادرتون ازتون چه توقعاتی داره ما کلا دوتا بچه ایم یه برادر و من ک خوب اونایی ک تاپیک هامو دنبال میکنن میدونن ک کلا فرق میزاره مامانم بین من و اون و خیلی به برادرم میچینه ولی همیشه توقعاتش از منه دکتر ببرمش بیرون ببرمش خونه ی من بیاد کوچکترینش سر تولد و دندونی مهلا بود ک از چندین ماه قبلش هی میگفت بهشون کادو میدم و فلان و بیثار ک چه مال جشن دندونی مهلا چه برای سبحان خوب من خیلی ناراحت شدم میگم تو انقدررررررر به اون بچه ت میچینی من واقعا ارزش500تومن کادو رو نداشتم؟ بعد اونوقت یعنی من جرئت ندارم بگم میخوام جایی برم توقعش اینکه برم دنبالش هرجا میخوام برم ببرمش مهمونی خرید هرچی و هرجا من واقعا دیگه از پسش برنمیام با دوتا بچه واقعا زندگی خودم رو گذروندن برام خیلییییییی سخته به خدا این تولد رو ببینین از صفررر تا صدش با خودم بوده شوهرم یدونه بادکنک نزده از شیش صبح تا همین الان دست تنها با دوتا بچه دوییدم حالا میخوام اینو بدونم ک واقعا کسایی ک پدرشون فوت کرده همه ی کارای مادرشون گردنشونه؟ و این واقعاااا گردن دختره؟
مامان ریحانه مامان ریحانه ۱۰ ماهگی
مامان محمد رادین مامان محمد رادین ۱۱ ماهگی
امسب دخترای فامیل میخواستن برن بیرون
منم برای اولین بار میخواستم باهاشون برم
قرار بود همسرم بچه رو‌ بخوابونه من برم
بچم بی قراری میکرد
هرکار کردم نخوابید
قرار شد همسرم بخوابونه من برم
اما دلم طاقت نیوورد و بعد از ده دقیقه برگشتم و‌ دخترا خودشون رفتن
اومدم و پسر تو بغلم خوابید
اما همسرم کلی منتم کرد و گفت شب دیروقت چی واجبتر از بچه ات هست
گفت از این به بعد اون هم میره خونه دوستاش شبا
ما تا الان هیچکدوممون بدون هم جایی نرفتیم حتی دیروقت
اما هب من خیلی خیلی بیشتر از همسرم درگیر بچه ام
مثلا دیروز سیزده بدر من همش با بچه مشغول بودم و حتی غذای درست درمون هم نخوردم چه برسه گشتن
اما همسرم جایی پا بده برای تفریحش یه کارایی میکنه
دلم برای بچمم میتپه اما دلم یه کوچولو فقط یه کوچولو تفریح یا خواب عمیق یا چیزی میخواد
اما بخاطر بچم از همه جی زده شدم
منتی نیس خودم دلم طاقت نمیاره بدون اون لحظه ای باشم
اما خب دلم خیلی امشب گرفته
حس میکنم خیلی مادر بد و بی مسئولیتیک دلم طاقت اورد بچمو دیوقت بزارم برم