مامان 🐰زی زی گولو🐰 مامان 🐰زی زی گولو🐰 ۹ ماهگی
داستان زندگیم
پارت دوازدهم
مامان محمد گفت چی شد تست زدی گفتم مثبته گفت وای حالا جواب مامان و باباتو چی بودم خانوادم خیلییی حساس بودن و خودمم فقط همین ترسو داشتم رفتم ازمایش و‌مطمعن شدم ک باردارم پدرشوهرمم فهمید و از خوشحالی پرواز میکرد پدرشوهرم عاشق بچس یعنی میمیره برا بچه
به مادرشوهرم گفتم من اصلا به مامانم چیزی نمیگم خودت بگو مادرشوهرم گفت خودم میگم بهشون و زنگ زد و‌گفت مامانمو مییگیی کارد میزنی خونش درنمیومد من تا یکماه نمیرفتم خونمون چون خیلی عصبی بودن خانوادن بعد یکماه بابام اومد خونه محمد گفت الا و بلا این بچه باید سقط بشه پدرشوهرم اومد بغلم کرد گفت هیچکش دست نمیزنه به بچه خودم‌بزرگش میکنم بابامم ک هیچ گفت باید سقط بشه فرداش منو ۵جا دکتر بردن واسه سقط ولی هیچکس قبول نمیکرد ....دیگ ناامید شده بودن و بااین قضیه کنار اومده بودن .روز بعدش من داشتم میرفتم داروخونه ک زارت ماشین بهم خورد و خیلی بد افتادم روی شکمم بردنم بیمارستان و خونریزی کردم و خیلی شدید بود فرداش بچم سقط شد هممون خیلی ناراحت بودیم از این قضیه بجز بابام 😂خوشحالترین بود چون خیلی غصمو میخورد ک‌چرا تو ۱۶سالگی باید باردار بشی
ادامش تایپینگ بعد