مامان لیام مامان لیام ۳ سالگی
من شرایطم رو دوس دارما
خدارو شکر ناشکر نیستم
اما اونقدی خسته روحی و جسمی هستم که هرچی بگم شاید نتونید تصور کنید،
دلم میخواد مغزم ریستارت بخوره هرچی خستگیه دربیاد و دیگه بهشون فک نکنم.
اینکه خیلی پایبند اینم بهترین در حد خودم مادر همسر و خانم خونه باشم
اینجا از ۷ صب میفتم بکار تا حدود ۱۱ از خونه ناهار تمیزی لیام و همه چی تموم میشم
میزنم بغلم میرم پایین( حالا یا با ماشین یا پیاده) میرم خونه مامانم تا ۱:۳۰
مشتری داشتم اونو راه میندازم،خونه مامانم جارو خواست اونو میزنم هرکاری یا کمکی بود انجام میدم و درین مدت اذیتای لیامم هستا اما مدیریت میکنم
ساعت ۱:۳۰ پامیشم بچه بغل از ۸۴ پله میام بالا
ناهارشو گرم میکنم میدم میزارم پام و میخوابونم میشه الان یعنی ساعت ۳
و بعدظهر هم مشتری بود مشتری نبود خانه بازی و بیرون دور دور
و مهمترین دغدغم حساب بانکی مامانمه،لامصب هرچی میزنم باز همون زیر ۲ تومن میشه
چون گرونیه و تقریبا هرروز باید کلی خرج خونه کنی و اونم تقصیر نداره
و باز بهاطر این موضوع همش خودمو فشار میزارم میرم میام مشتری راه میندازم که یه وقت ته نکشه.
دلمم نمیاد بهش بگم اخه مادر من در حد خودت بخر،مهمونی و ایستگاه صلواتی خونتو یه کم کم کن میگم بزار خوش باشه و لذت ببره .
گاهی خودش میگه تو بخاطر من تو دردسری،اگه من نباشم مجبور نیستی بدی،الان تو دلت میگی کاش زود بمیره از خرجشون راحت شم
میگم نه مامان لطفا خفه شو،من اگه ناراحت باشم هیچوقت تا ریالی کار میکنم مستقیم نمیزنم بهت،اما راستش ولخرجم هست