مامان Matin مامان Matin هفته سی‌وهشتم بارداری
مامان آرشا مامان آرشا ۱۱ ماهگی
مامان ❌رمان ✍🏻نویسم❌ مامان ❌رمان ✍🏻نویسم❌ ۲ سالگی
~قصه تلخم ~29کوچولوش به لبای سرخش دلم رفت براش لبخندی زدم خدایا شرکت بابت این چیزایی که بهم دادی.... حاج حسن خوشحال بود میخندید اون روز گوسفندی قربونی کرد ولی نمیدونم چرا از چهرش میخوندم دلش اون چیزی که میخواست نشده یک لحظه عصبی شدم به درک که نخواسته مگه دست من بوده
بعد زایمانم افسردگی گرفتم حوصله نگهداشتن بچم رو نداشتم حاج حسن براش اسم زهرا رو انتخاب کرد دختر کوچولوم... بچه هام بزرگ شدن با بچه های فاطمه دختر ناتنیم با نوه های حاج حسن همبازی بودن همشون جمع میشدن تو حیاط دخترا چادر سر میکردن پسرا هم باهم بازی میکردن همیشه خونه ما شلوغ بود هروز سفره پدر سالاری مینداختیم یک لحظه تو جام نمینشستم مثل فرنک کار میکردم زهرا رو میبستم به پشتم با چادر چون نق میزد آشپزی میکردم یک سره داماد هتی حاج حسن با زن و بچه هاشون خونه ما بودن شلوغ میکردن همیشه میترسیدم حرفی بزنم زندگیم خراب بشه برای همین هیچی نمیگفتم هیچی....
ناهید با شوهرش دعوا داشتن قهر کرده بود امده بود خونه ما حاج حسنم گفت یکی از اتاق هارو براش تمیز کنم بره اونجا ناهید 2 سال قهر بود خونه ما اون بود با 2 بچه هاش بچه های خودمم بودن دیگه این خونه رو روی سرشون میزاشتن اون زمان چون قدیم بود همه هروز تو خونه های هم بودن حاج حسن همیشه مهمونی میداد خونمون همیشه شلوغ پر جمعیت بود هیچ راحت نبودم ولی چاره ای نداشتم تحمل میکردم.... بعد از 4 سال حاج حسن 6 دنگ دوتا از ملک هاش رو زد به نامم اونجا بود که کمی جا پام قرص تر شد تو این زندگی بچه هام بزرگتر شده بودن با دخترای حاج حسن مهربون بودم هیچ وقت بداخلاقی نمیکردم پیششون اوناهم خداییش احترامم رو داشتن