مامان روژان مامان روژان ۲ ماهگی
مامان مهرسا ومهدی یار مامان مهرسا ومهدی یار ۸ ماهگی
مامان دوردونه هام مامان دوردونه هام ۴ سالگی
سلام مامانا یه چیزی چند روزه ذهن من رو درگیر کرده چند وقت پیش ساعتای ۸:۳۰رفتم خونه پسر عموی شوهرم من با خانمش و بچه هاش راحتم پسر عمو شوهر رستوران داره تا دیر وقت نمیاد خونه بعد من رفتم اونجا دیدم رو حیاط روفرشی پهن کردن همگی نشستن خواهرو بچه های زن پسر عموی شوهرمم بودن بعد اونا گفتن بریم تو اتاق من گفتم نه حیاط باصفا تره دیگه هیچی ما گرم صحبت شدیم بچه ها هم میرفتن تو یا میومدن بیرون بازی میکردن زن پسر عمو شوهرم ابگوشت بتر گذاشته بود بوش تا بیرونم میومد ولی من برا شام نرفته بودم برا شب نشینی رفتم دخترمم عاشقه ابگوشته دیگه هیچی ساعتای ده بود که دیگه پسر عمو شوهرم اومد من به بچه هام گفتم بریم دخترم میگفت نه مامان وایسیم بازی کنم گفتم نه دیره دیگه زن پسر عمو شوهرم فقط خیلی خشک و خالی گفت میخوایین وایسین ابگوشت درست کردم من گفتم نه دیگه مزاحم نمیشیم یهو دخترم گفت مامان وایسیم من گشنمه دلم ابگوشت میخواد من گفتم نه دستش و گرفتم خداخافظی کردم اومدم خونه من ادم به شدت تعارفی هستم اگه یکی از قبل من رو دعوت نکرده باشه محاله برا شام یا نهار بمونم خونش حتی اگه زن پسر عمو شوهرم اسرار هم میکرد نمیموندم
ادامش رو پایین میزارم