عالییییییییییییییییییییی
خوب بود
خیلی روز های بدی بود بچه ام بیمارستان خودم بخیه گریه حرف های تند از مادر شوهر بشنومم خیلی سخت ایشالا این دخترم اینجوری نشه آمینننن
به تنهایی
سختتت گذاشت ولی گذاشت حالا کنار شوهرجونم ودخملم زندگی ارومی دارم
بعد زایمان خیلی خوب بود همه چیز فراهم بود بابام مادرم مادرشوهرم وصدالبته شوهرم خیلی منو بچمو دوس داره همیشه پشت منه همچنین مادر شوهرم بچمو خیلی دوس دارن خانوادهام هم از طرف شوهرم هم خودم خدا حفظشون کنه خداروشکر خیلی خوبن 😍😍😍شوهرم ک حرف نداشت قبل زایمان یا بعدزایمان هنوزم نازمو میخره💖💋💯
خیلی درد داشتم دو روز دردزایمان داشتم اما زیمان نمیکردم دکترا بهم میگفتن یک هفته دیگ زایمان میکنی تا اینکه دولاره سنوگرافی دادم شب دوم و باز هم ساعت ۲شب متخصص زنان زایمان اومد گفت نمیتونه زایمان کنه نگهش ندارین ببرینش اتاق عمل تا اینجا خیلی بد بود اما این چند شب متوجه شدم خودم ک ناراحتی کشیدم شوهرمو خانوادش با مامانم اینا بیشتر ناراحتی کرده بودن اخه کرونا لعنتی هم بود کسیو راه نمیدادن داخل همه بیرون بیخبر از من
خییییییییییییییییییییلللللی عالی بود...خدادعامومستجاب کردطبیعی شدم.بفیشم ک ب عهده شوهرم بود
افتضاح نمیخوام حتی بهش فکر کنم
فقط موقعی که بچم تو بغلم بودن حس خوبی داشتم
سخت ودلنشین 😍😚
بیخواب شدم درد داشتم اماباخنده های بچم اروم میشدم باورش سخت بود روزای پر دردی بودبعضی وقتا گریه میکردم سخت بود
کولیک چیه
سلام من هنوز زایمان نکردم خیلی استرس زایمان دارم
من حاضرم هردردی روتحمل کنم فقط سالم باشه وببینمش چون هفت سال جون کندم تاباردارشدم انشاالله خداهم کمکم کنه
خونواده شوهرم گند زدن بهش واقعا روزای بدی رو گذروندم هرگز نمیبخشمشون
خیییلی بدحتی دوران حاملگیمم خوب نبودارزوی اینکه باخوشحالی برم پیش شوهرموبگم حاملم بدلم موندچ روزای بدی بودولی امیدم فقط بچم بودوهست خدایاشکرت ک میون اون همه بدبختی یه چراغ روشن بهم داد
دوران حاملگیم هیچی نبود که فکرکنم بعداز زایمان باشه با این مادرشوهر شیطان سفتم
از 19بعد اززایمان رفتم سر کار اسیر یک لقمه نان
من که تا الانم هنوزه بهم بد گذشته خیلی بد وقتی بچه ام کوچیک بود هزار دفعه میخواستم خودم وبچه مو بکشم کاشکی اینکارو میکردم کاشکی الان دیگه راحت شده بودم ازدست این دنیا وادماش
من زایمان اولم خیلی سخت بود سزارین شدم سنمم کم بود میترسیدم شاید ولی جای بخیه هام بشششششدت دردمیکرد شوهرم بغلم میکرد میبردم دستشویی همش باهام بود گریه میکردم گریه میکرد میخندیدم اونم میخندید ولی دورم خیلی شلوغ بود جاریهامو مامان عزیزمو مادر شوهر گلم پیشم بودن هیچ کم بودی نداشتم خیلیم لوسم کرده بودن خخخخخ
تبدیل عکس گوشی به عکس آتلیه دونهای سه تومن اگه 09222343955 خواستی بیا واتساپ یا روبیکا
اوایل که خونه پدرم بودم مامان کمک حالم بود خوب بود ولی وقتی برگشتم خونه و بی توجهی های شوهرمو که فقط به فکر مشکلات خانوادش بود رو دیدم افسردگی گرفتم الانم انقد عقده دارم از شوهرم خیلی دلگیرم
خیلی بد
آخر
برا من انقدر بد گذشت.پسرم۱۵روز زردی گرفت.کلا بیمارستان بودیم.سردرد شدید گرفته بودم.شونه هام انقدر درد داشتن داشتم میمیردم.الانم هموروئید گرفتم.افسردگی هم دارم.
خیلیییییی خوب زندگیم با آمدن پسرم کامل شد
سخت هیچوقت یادم نمیره خانواده شوهرم چطور رفتار کردن هنوز ک هنوزه حس آدم افسرده دارم
خیلی سخت بود.از یه طرف خوشحال بودم از اینکه خدا یه فرشته بهم داده از طرفی میترسیدم که نتونم از پس مسئولیت به این بزرگی برنیام.با گریه گذشت درست زمانی که به همسرم احتیاج داشتم نبود حضور داشت ولی اصلا کاری به من نداشت بیشتر دنبال خانوادش بود تا منو بچه
خیلی سخت گذشت ،چون پسرم زردی داشت
خیلی خوب بودفقط اینکه خونواده شوهرم دیدن پسرم نیمدن عذاب میکشیدم حرص بایدبه همه جواب پس میدادم فقط
خیلی بد بود هیچ وقت مامانمو نمیبخشم
بد ترین روز های زندگیم بووود
برای من خیلی سخت گذشت تا یک ماه
خیلی خیلی خیلی بد بود هیچوقت یادم نمیره اون روزا رو همش با گریه گذشت دلم به حال خودم و بچم میسوزه
عزیزم دقیقا مثل من منم سزارین شدم منم کسی جمم نکرد منم خیلط اذیت شدم گریه کردم عرص خوردم خیلی روزای بدی بود خیلیییی 😣
من فروردین پارسال سزارین شدم.همراه نداشتم تنها بودم.ولی ده روز درد کشیدم ب بی حسی حساسیت داشتم،مردم و زنده شدم .رفتارای خانواده ی شوهر دیگه ب کنار
درد بخیه دردی نبود ن نشه تحمل کرد فقط فکرم و عصابمو بهم میریختن بهم فشار زیاد وارد میشد
تازه اون روی خانواده شوهرمو شناختم از دوران بارداری تا زایمان
بدترین روزا بود فقط بعضی مفت خورا ۴۰ روز روانیم کردن ک حتی پشیمون شدم واسه آوردن بچه
بعدازیه حاملگی ناموفق بالاخره بعدشش سال رفتم کربلاحامله شدم دوران حاملگیم باندازه وحشتناک گذشت همش استرس ترس افسردگی دوران بارداری نصیب هیچ کس نشه بعدش هشت ماه زایمان کردم لطف خدابودبعداززایمان افسردگیم تموم شدهمه چی خیلی خوب شد
من سزارین شدم تنها دردی که کشیدم بعداززایمانم بود که سریم رفت اونم شب تا صبح و صبح که گفتن بلند شین راه برین دیگه زیاد درد نداشتم و همش مدام میرفتم تو بخش آن ای سیو پیشه بچه هام هم شیرین بود هم تلخ تلخیش برای من کارای شوهرم بود
خستگی زیااد بی خوابی و اینکه دو تا بچه اوردم هیچ کدوم چشماشون مثل خودم نشد 😣
زایمان دومم بود و خیـــــــــــــــــلی درد داشتم تا سه هفته
گیج بودم و انگار تو این دنیا نبودم
تنهای تنهای گذروندم هنوزم تنهام
بعد ۹ ماه انتظار لحظه زایمان و بدنیا اومدن فرزندم شیرین ترین احظه ای بود که با دنیا عوص نخواهم کرد ولی دوران افسردگی بعد زایمان بدترین لحطه و روزایی بود که گدروندم حتی همسرمم بلد نبود چطور باید رفتار کنه
فکر کنم سخت ترین روزها رو من تجربه کردم
دهم دی سال 99 سزارین شدم ,بخاطر شرایط بچم چون خیلی دوس داشتم طبیعی زایمان کنم اما نشد
زایمانم خوب بود ولی از روز سوم دردهای مزمن داشتم و طی هفته بعد کلا زیر سرم بودم و مشکوک به عفونت صفرا
بالاخره روز دوازدهم بعد زایمان با درد بسیار وحشتناک راهی بیمارستانی که زایمان کردم شدم و قرار بر عمل شد و من از ناراحتی دوری از فرزندم که با شیر خوردم تغذیه میشد قبول کردم اما داخل اتاق عمل دکترا متوجه شدن معده من سوراخ شده و اسید معده پخش شده داخل شکمم
و دقیقا به اندازه برش سزارین یک برش عمودی از زیر سینه تا ناف خوردم و یک هفته بستری
فقط خدا میدونه چه روزهای سختی رو سپری کردم
درد زایمان ...خونریزی بعد زایمان...درد سینه ام که نمیتونستم به بچم شیر بدم... درد عمل جراحی جدیدم که حتی توان راه رفتن نداشتم و از همه بدتر درد دوری از فرزندم که قلبم برایش می تپید که الان در چه حالیه
خلاصه بعد از 2ماه تقریبا سرپا شدم و فقط فقط به عشق فرزندم تلاش کردم که قوی باشم تا بتونم مادر خوبی واسش باشم
چون دکتر گفت خدا عمر دوباره بهت داده و من اومدم تا مادری کنم برای فرزندم
سینا پسرم عاشقانه دوستت دارم🤗😍😍
والا من مردم زنده شدم مامانم نیومد پیشم مادر شوهرم اومد خودمم 17سال اصلا نگم براتون به چه چیز های مسخره ای فکر میکردم سزارینی سخت داشتم
برای من تا شش ماه سخت بود .دست تنهابودم وتجربه اولم .شوهرمم صبح تاشب مغازه بود
مامانا کسی میدونه ممکنه اگه بعد ۴ماه زایمانم گن ببندم شکمم میره تو یا نه 😭
من هنوز بدنم جون نگرفته بعد ۴ ماه . خیلی ضعیف شدم.اصلا حس تو بدنم نیس. با اینکه کپسولای مولتی ویتامین و آهن بعد زایمانمو دارم میخورم
ازوقتی زایمان کردم تنها امیدم دوقلوهامه ،دیکه امیدی بشوهرم ندارم ،دوران بعد زایمان خیلی مفصله ،،همونموقع برام سخت بود ولی الان که بهش فکر میکنم اگه رفتارای شوهرمو فاکتو بگیرم با اینکه سازارین شدم با اینکه دوقلوعام تا ۱۸روز دستگاه بودن ولی شیرین بود
من زایمان طبیعی داشتم قبلش اذیت شدم چون درد زایمان نداشتم و دهانه رحم باز نمیشد ولی بعداز ۱۰روز اولیه خداروشکر خوب بودم اون ۱۰ روزم خودم خوب بودم فقط بچه سیر نمیشد و من نمیفهمیدم شبا گریه می کرد
بعد از زایمانم بدترین روز های عمرم بود خیلی خیلی سخت تا دوماه نمیتونستم بشینم تا سه ماه و ۱۰روز خونریزی داشتم و درد شدید سینه هام زخم و همش خون میومد طبیعیهم زایمان کردم خداروشکر ک گذشت....😤
به کرونا گذشت و دوری از دخترم😢
باوجود داشتن ماشاا... دوقلو و اون همه درد ومشقت باز لحظه شیرین و خاطره زیبای برام تداعی میشد
خیلی سخت .من بی تجربه بود بخیه هام درد میکرد پسرم کولیک داشت تا نزدیک سه ماه همش گریه میکرد شبا تا صبح بیدار بود از زندگی نا امید شده بودم.
خیلی بد بود داشتم واقعا نفسم قطع میشد از درد
روزهای سختی رو دارم میگذرونم.صفرام سنگ آورده و یک روز بعد زایمان هنوز آرامش ندارم.همسرم شغلش راه دوره و دو هفته اس که رفته سر کارش و تنهام.درد نمی ذاره که حتی به نوزادم خوب رسیدگی کنم.تازه سزارین کردم و از عمل دوباره میترسم .😭
افتضاح.بدترین دوران زندگیم بود ک دوس دارم ب کلی از تقویم زندگیم حذف بشه.
درک اطرافیان مخصوصا همسرت خیلی مهمه.
درد داشتم ولی حس خوبی بود با اینکه بچه سومم بود ولی خیلی خس خوبی داشتم
یعنی شوهرت چیزی نمیگه
هم تلخ بود وهم شیرین.نسبت به زایمان اولم بهتربود چون زایمان اولم افسردگی گرفتم ویه کم مشکلات مالی داشتیم اما دومی چون خودم کارمند شدم ودستم تو جیبم بود حس ارامش داشتم...مسایل وحاشیه تو همه ی خانواده های ایرانی هست این زوزام بدوخوب میگذره سعی کنید برای خودتون سختش نکنید واز نعمتی که خدابهتون داده لذت ببرید
بهترین روزای زندگیم هرچند سختیای داشت ولی ارزششو داشت
من همه چی خوب بود ولی همون روزای اول بابام تصادف کرد و از دنیا رفت😔😭😭😭
خیلی سخت و سنگین بود برام نمیتونستم بلند شم و فقط گریه میکردم و فریاد میزدم
اما خدا روشکر خانوادم کنارم بودن و همسرم با کمک اونا تونستم ابتدا دولا دولا راه برم و کم کم راه افتادم ؛ روز به روز بهتر شدم اما هنوز کمر دردمو دارم و هنوزم کمی جای بخیه هام درد میگیره🥴سختی ها گذرا هستن از نی نی مون لذت میبریم
ولیکن خدا رو شاکرم بابت هدیه قشنگش 🙏🏿🧚♀️🦋😍
با وجود خانواده و شوهرم راحت گذشت تا ۲۰ شب اول مراقبتش با بقیه بود من فقط شیر میدادم ولی بعدش که خودم بهتر شدم کاراشو خودم انجام دادم.بودن اطرافیان تموم حس و دردای بعد زایمان و از بین میبره
من منتظرم دوقلوهام به دنیا بیان..ولی ازهمین الان استرس دارم..
من هنوز دوماهم نشده و هیچیو تجربه نکردم برام دعا کنین
كيسه آبم پاره شد و ٢ روز بيمارستان بستري شدم و اينكه زايمان سختي داشتم تا پسرم به دنيا اومد زايمانم طبيعي بود... اما واقعا شكر ميكنم زماني كه پسرمو گذاشتن رو سينم و من بهش نگاه كردم لمسش كردم بهترين و شيرين ترين روزاي زندگيم بود و بعدش سخته ديگه شب بيداري اولين زايمان و بي تجربه بودم اما بازم من خيلي خيلي خوشحالم كه پسرم به دنيا اومده
بدبود هیچوقت فراموش نمیکنم شوهرم چجوری باهام رفتار میکرد
دوران بارداری عالی وبدون کوچیکترین مشکل..زایمان طبیعی خیلی خوبی داشتم و خیلی رازی بودم خداروشکر پسرم سالم وسلامت..مادرم ومادرشوهرم هنوزم کنارمن و کارا واشپزی میکنن و کمکم هستن همسرم کلی هوامو داره...ولی امان از شیردوشیدن وشیردادن ک بنطرم سختترینه..پسرم خوب سینه نمیگیره و بعد کلی جیغ وگریه کلی ازین موضوع کلافم و فک کنم داره افسردم میکنه چون بی اختیار اشکام میره😢😢😢
من با این که سزارین بودم ولی دردام زیاد نبود . از روز دوم همه کارامو خودم میکردم. و خیلی خوشحال بودم که پسرم سالم تو بغلم بود.
خیلی سخت بود بخاطر کرونا هیچکس نیومد مامانم مریض شد شب چهارم بعد زایمانم مجبور شدم وایسادم اشپزخونه کار کردم، ماههای اول کرونا بود همه به شدت میترسیدن هیچ کس در و رومون باز نکرد برا غربالگری هم خیییلی اذیت شدم بهداشت خودمون انجام نداد چون عید بود تعطیلی بود اوووو یک داستانی داشتم تو بهداشت محل خواهرم اینا از پله ها میرفتم بالا پایین و گریه میکردم 😐 روز پنجم بود هیچ وقت یادم نمیره
افتضاااااح... دست تنها با بچه کولیکی که اصلا شبا خواب نداشت. تازه هنوز کولیکش خوب نشده بود دردای دندونش شروع شد..خلاصه کابوس بود برام😭
عااااالي بود خيلي
اون تاريخ برام تكرار نشدنيه
خ سخت بود
خوب بود ولی الان افتضاح
من اصلن نفهمیدم زایمانمم عالیبود درد و اینا نداشتم خداروشکر
چقدر کم نوشتن که زایمان خوبی داشتن آدم میترسه
وای دوران خیلی سختی بود و دردناک
من تا 20 روز حالم خیلی بد بود تازه افسردگی بعداز زایمانم گرفته بودم
بچمم خیلی ناآروم بود 😢
من فکر میکردم چرا بچه دارشدم و همش درحال گریه کردن بودم🙄
خیلی بعد بود من درد زیاد کشیدم بعد بچم بیست روز بستری بود بخاطر اینکه اکسیژن کم میاورد تا ۱۲روز بچم ندیدم بععد دوازده روز میرفت بیمارستان چند ساعت تا شیرش میدادم از اونورم مادرشوهرم نزاشت برم خونه مادرم همش کارم شده بود گریه سزارینم شده بودم مادرشوهرمم غذای درستی بهم نمیدادن با اینکه مامانم اومد پیشم خونه مادر شوهرم اونم جرعت نمیکرد بگه چیزی برای این دختر درست کنید بخوره انشالله هیشکی زایمانش مثل زایمان من نشه خدا از مادر شوهرم نگذره انشالله درد بی درمون بگیره خیلی اذیتم کرد روز اخرم که میخاسیم بیایم خونه خودم با شوهرم دعواش شدو نفرینش کرد😭😭😭😭😭😭😭
خیلی سخت وپراسترس
منم خیلی درد کشیدم امامین که فکرمیکردم که دخترمو میخواهم بغلش کنم آروم میشدم انرژی بهم میداد و روزای حساسی رو داشتم فقط دیدن دخترم وبغل کردنش بود که بهم انرژی میداد وحمایتهای همسرم
خیلی سخت بود مثلا مادرشوهرم اومده بود ازم نگهداری کنه اون صبح تا شب خواب بود وآی فیلم میدید من ازش پذیرایی میکردم غذا درست کنم جمع کنم بشورم...واقعا آدم کافر هم باشه دلش به حال یک زنی که تازه زاییده و شب تاصبح بیداره و ..... به رحم میاد...
برا منم سخت بود چون سزارین بودم درد داشتم اومدم خونم تا 7روز بعدش تا 40روز رفتم خونه مامانم واقعا مادرشوهر عذابم داد من افسردگی شدید گرفتم وقتی بچم شیر میخورد فقط گریه میکردم واقعا نمیگزرم از باعث و بانیش ولی خداروشکر درکنار پسرم و همسرم تو آرامشم
خیلی بد😑
من موقعه زایمان خیلی اذیت شدم هم درد طبیعی رو کشیدم هم درد سزارین و بعد زایمانم بچم زردی گرفت و پنج روز تو بیمارستان پیشم پسدم موندم وبعدش هم با تعهد از بیمارستان خارج شدم اما بعدی که اومدم خونه درسته خیلی بخیه هام درد میکردن اما با وجود همسرم وخانواده ی عزیزم ودر کنار کیان جان همه چیز شیرین شد
سلام، برای من خود عمل و زایمانم راضی بودم... اما بعد که دو هفته خونه ی مادر شوهر موندم سختی و افسردگی شروع شد... مادر شوهر فقط و فقط به فکر بچه بود و همش بچه رو ازم میگرفت فک میکنه دانای عالمه ... بعد ک خونه ی خودم رفتم دو هفته ایی حالم خوب بود ... تا اینکه شوهرم شروع کرد به گیر دادن به همه چی ... حتیموقعی که با بچه بازی میکرد سرگرمیش شده بود اینکه ب بچه میگه مادرت بی عرضه ست و مسخره کردن من و خنده ... یا اینکه همش بهم میگه برو به تو نیازی ندارم فقط بچه رو میخوام... بعد ی ماه اذیت کردن تا اینکه من هم ازش سرد شدم، الانم چون میبینه باهاش حرف نمیزنم خیلی راحت از خونه میره بیرون و همش خونه ی مامانشه .. صبح تا شب خونه ی پدرشه. بنظرتون رفتارش درسته؟
افتضاحححححححححح..ناشکری نباشه ولی بیچاره شدم یه ثانیه بی استرس نبودم
از لحظه لحظه اش متنفرم.هیچوقت دوست ندارم ب روزای سخت برگردم.چون باید بیخوابی و گریه های سرسام آور رو تحمل کنم.چون باید برسم ب روزایی که سرما خورد و یک شبانه روز,شیر نخورد.چون باید دوباره جوش بخورم.متنفرم از اون روزایی که تا الان گذشته.هیچ لحظه شادی نبوده
من خونه مامانم بودم.مادرشوهر من با شوهر و خواهرشوهرم ۱هفته داخل خونم میخوردن و میخوابیدن.از ظهر مادرشوهر من مینشست تا شب روبرو من.
برا من عالی خیلی خوب،روزایی که دوست دارم برگردن.
خداروشکر خوب بود سختی داشت ولی بجون خریدم
خیییییییییییییییلی سخت بود زایمان سختی داشتم بعدازاون هم حالم خراب شد توبیمارستان بستری شدم بچه ام کنارم نبود خدایا شکرت اون روزای سخت تموم شد
اره واقعا خداروشکر
احساس خستگی میکردم و اینکه نمیدونستم باید با پسرم چکار کنم. سردر گم بودم🙁
خیلی خیلی خیلی سخت وبد پسرم ی روزه بود عملش کردم منم حتی ی روز استراحت نکردم این ی ماه همش صبحا میرفتم بیمارستان سرپا بودم تاشب 😭😭😭😭😭😭
هم درد طبیعی رو کشیدم هم سزارین هم کسی نبود کمکم کنه روز سوم به دنیا اومدن پسرم زردی گرفت و بستری شد بخش اطفال سختی کشیدم خیییییلی ولی مقاومت زیاد شد صبور شدم قوی شدم یاد گرفتم تو مشکلات خودمو نبازم
براي من که خیلی خیلی سخت بود بعد از یک حاملگی درد ناک و خستگی هاش پورسه سخت شیر دادن و بيدار خوابی هاش بود که خستگی و بی خوابی اصلا نمی ذاشت از لذت بچه دار شدن چيزی بفهمم خستگی و بی خوابی پدر آدم درمیاره
البته هنوز هم که پسرم وارد شبش ماه شده هنوز هم خوابش تنظیم نشده و شب ها بیداره
زایمان طبیعی وحشتناک وسخت نمیتونستم بشینم وبه بچم شیر بدم غیر قابل تامل همون ترس باعث شده قید بچه دوم رو بزنم
با وجود قوم شوهر بد افتضاح افسردگی گرفتم چون سینم شیر نداشت و سینم نوک نداشت و بلد نبودم به بچم شیر بدم هرکس که میومد کلی سر زنشم میکرد که چه زنی هستی که به بچت شیر نمیدی و فلان مادر شوهرم که هروز میومد غر میزد که چرا بهش شیر نمیدی منم که صبرم لبریز شد بهش توپیدم و اوتم جلوی شوهرم به حالت قهر از خونه مون رفت بیرون ولی از اون شب به بعد حرفی ازاین قضیه نزد ... لطفا اگه میبینید مادری به بچش شیر نمیده شیر خشک میده سرزنشش نکنید اونک دست خودش نیست 💔
برای منم دوران خیلی شیرینیه بعدزایمان همین که فندقمادیدم والانم هرروزبادیدن صورت پرمهرش ازخواب پامیشم خداراهزارمرتبه شکرمیکنم همسرم هم توبارداری هم الان هواماداشت وداره،اماالان خیلی زودرنج شدم زیادگریه میکنم تنهام تومشهدهیچکسااینجاندارم زایمان منم سخت بودمن دراصل طبیعی بوددهانه رحم تا۱۰رفت وسرپسرم دیده میشدباداشتن ماماهمراه خیلی زودپیشرفت کردم اماهمون لحظه ضربان قلب پسرم ضعیف شدوبردن سزارین کردن هردودرداکشیدم تالحظه اخرفقط داشتم میمردم خیلی بدبودامابعدش بادیدن پسرم همچی گذشت
خودمم آسم داشتم آخراش از بس نتونستم نفس بکشم اکسیژن وصل کردن..
خییلی بد بود..زنده موندن دخترم دست خدا بود.دوهفته بستری بودیم تو ویزه..بخیه هام هم باز شده بود و خونریزی میکرد درد داشتم وحشتناک..ولی باز خدا رو شکر شوهرم تنهام نذاشت همش پیشم بود دلداریم میداد..
گور به گور شن ایشالاااا دوره این آدما کی میخواد تموم بشه اونا رو بده دستم تا عین مرده شور بشورمشون کصافتارو عزیزم نزار جوابشونو بده
افتصاح بود..دخترم زنده موندنش دست خدا بود..دو هفته بستری بودیم...تو بخش ویژه..بخیه هام باز شده بود و خونریزی میکرد درد داشتم وحشتناک
خیلی بد بود خعلی..کمر درد شدید تا ۴۰روز پس از زایمان .احساس فلج بودن میکردم.بی خوابی های شبانه پسر وااااای نگو.تا ساعت ۴ بیدار بودیم و بچه بغل.چقدر گریه کردم.خدا کنه دیگه تکرار نشه😊
بدترين روزهام بود
هنوزم همينطور هست
بچه بدخواب
در كل خوبه اما خوابش افتضاح هست
وبيست و دوماه هست ارزوي يك شب خواب اروم تارصبح دارم😭🥺
بعضي وقتا انقدر كم ميارم كه نميتونم اينده رو تصور كنم وفكر ميكنم اخراي خط هستم
نااميد وافسرده وداغونم
ديگه تحمل گير دادن وغر غرهاشو ندارم
خیییلی بد با وجود اینکه ۲۰روز هم گذشته هنوز درد دارم😭
من درسته خیلی سختی کشیدم و زایمان طبیعی داشتم ک همیشه ازش میترسیدم بچه تو دستگاه موند هفت روز منم تنها تو بیمارستان با درد وسختی موندم پیشش نمیزاشتن کسی بیاد کمک بعدم ک اومدم خونه مامانم نمیتونست بیچاره بچه رو نگه داره و ولی شوهرم خیلی بهم رسید و واقعا کمک کرد روزا برام بهتر بشه خداروشکر بخاطر همه چیز
خیییییلی بعد همش دوس دارم همون تیکه از ذهنم پاک بشه بااین که میتونست بهترین خاطره عمرم بشه. هروقت بهش فک میکنم گریه ام میگیره
مگه میذارن آدم از بهترین روزای زندگیش بیشترین لذت و ببرهبری من ک زهر مارم شد
انقدر فشار استرس رو بود که دو هفته زودتر زایمان کردم بعد زایمانم که نگم حرفای کارای خواهرشوهرم یادم میفته دلم میخواد خفش کنم
منکه خیلی کنجکاوم ببینمش خیلی زیاد خدا کمکم کنه بتونم اون روز رو ببینم که تو بغلم باشه
خیلی خوب بود مامانم ومادر بزرگم کنارم بودن ولی خانواده شوهرم خیلی اذیت داشتن خداروشکر شوهرم درستشون کرد
فقط میتونم بگم سخت ترین شرایطی که توی عمرم داشتم روزتی بعد از زایمانم بود.
خدارو هزاران مرتبه شکر.
با وجود بد اخلاقی ها و بی مهری های مادرم، ولی با حضور همسرم و دختر نازنینم روزهای خوبی بود. و بخیه هام اصلا اذیتم نکرد
بعد از سه روز کارهامو خودم میکردم
بخاطر مسله هموریدم تا دو هفته بعدش خیلی سخت گذشت و دردناک😔
اگر همسرم با اوردن زن دومش حالمو بد نمیکرد شاید بهترین روزای عمرمو ضمن سختیش میچشیدم ولی نشد
برا من خیلی بد بود بابام به رحمت خدا رف زایمان کردم بعد رفتم سر خاک بابام مریض شدم هنوزم که هنوزه مریضم افتضاح شد بعد زایمانم بیشترشا تو بیمارستان بودم فقط خداراشکر که بچم سالمه سه روز بستری بودم آجیم به بچم شیر داده بود 😔😔
خدارو شکر عالی بود زایمان سزارین فوق العاده که به انتخاب خودم بود. دخترمم بچه خوب و آرومی بود تا الانم خدارو بی نهایت شکر اذیت نشدم با اینکه دیگه جایی نمیتونم برم شاید تو این ۶ ماه من سه چهار بار رفتم بیرون ولی راضیم چون به انتخاب خودم مادر شدم.
والا من تا از بیمارستان رسیدم خونه مادر شوهرم اینا همه شون جمع بودن خونمون و چون به مادر شوهرم گفتم هولم نکنین خودم میتونم به بچه شیر بدم باهام قهر کرد رفت خونشون! افسردگیه بعد از زایمان عروس گرفته بود فک کنم😅😅😅
فک میکردم بعداز ایمان طبیعی همه چی اوکیه
ولی تازه فهمیدم سختی هام شروع شده
من طبیعی زایمان کردم زایمانم خوب بود مامانم تا ۷روز اومد جاریم هم خونه امون بود کارارو میکرد بعد رفتم خونه پدرشوهرم تا۴۰روز ولی خیلی حساس شده بود به دخترم نگاه میکردم دلم براش میسوخت گریه میکردم براش ولی شوهرم اصلا درک نمیکرد تا۳ماه اصلا پیش منو بچه نمیخوابید میگفت من صبح زود میرم سرکار شب شما بیدار میشین من بدخواب میشم اولاش نمیدونست باید چطوررفتارکنه دوره بچه نمیومد من خیلی ناراحت شدم دوران سختی بود وهمیشه یادمه کی برام خوب بود کی هوامو نداشت
نمیدونم چرا انقدر سخت بود.دست خودم نبود ولی تا یکسال حالم بد بود
مامانم ده شب پیشم وایستاد
خدا خیرش بده
شب یازدهم که میخواست بره من رفتم پیش شوهرم کلی گریه کردم
گفتم نمیتونم از پس بچه بر بیام
اما شوهرم بهم امیدواری داد گفت تو خیلی قوی هستی...حتما میتونی ازش مراقبت کنی...
من زایمان پرازاسترس داشتم اخه یکم زوددردزایمانم گرفت ماماگفت بچه ات میره توشیشه اینقدگریه کردم فشارم رفت بالاولی وقتی بادکترم صحبت کردم گفت نه بزارزایمان کنی بعدتصمیم میگیریم که خداروشکربچه ام همه چیزش خوب بودولی تاندیدمش باورم نمیشدولی حس قشنگی بودولی بعدش افسرده شدم بخاطرطعنه مادرشوهرولی خداروشکرگذشت
خداروشکر که بخیر گذشت. درد زایمان طبیعی وحشتناک بود اما از پسش براومدم. تا ۳ ما تمام تنم گرفته بود. از بی خوابی دارم اذیت میشم. ۳۵ روز خونه مادرشوهر عالی بود. ۱۰ روز خونه مادرم. بعد اومدم خونه افسردگی و بی خوابی. بخاطر کرونا همه چی کنسل شده و تو خونه دست تنها سخت گذشت. و میگذره. دوست دارم تو جمع باشم.
من ک منتظرم تا کوچولوم ب دنیابیادخداروشکرهم شوهرم هم خانواده ی خودم هوامو دارن
شوهرم روزی اومد خاستگاریم بهم گفت اگه یروز دعوامون به من میام معذرت خواهی میکنم حتی اگه تو مقصر باشی ولی روزی ک زایمان کردم دو سه روز بعدش از بس مادرشوهرم پرش کرده بود بهم محل نمیزاشت بچمم ۸ روزگی کولیک گرفت فقط خدا با من و دخترم یار بود هیچوقت یادمنمیره
خیلی سخت گذشت،خیلی،روز نهم شوهرم بهم گفت میخوای نذارم بچه رو تا هفت سال نبینی،من خونه پدرم بودم و روز دهم برگشتم و بعدشم همش گریه و گریه و کتک خوردن،من فقط نفرینش کردم خدا سر خواهرهاش بیاره که حتی تو بارداری هم منو کتک میزذ،الان تنها دلیل زنده بودنم دختر خوشگلمه،دعا میکنم هرکسی زایمان میکنه بهش خوش بگذره.
خداروشکر خوب بود . مادرم از یک ماه قبل زایمانم اومد پیشم چون تو یه شهر نبودیم برام خونه تکونی کرد و بعد زایمانمم دو هفته پیشم بود . همسرم تو کل بارداری مواظبم بود و تو کارای خونه با اینکه مشغله کاریش زیاد بود کمک میکرد . قبل اتاق عمل کلی دل داریم داد و چون بیمارستانی که خودش کار میکنه زایمان کردم همکاراش خیلی هوامو داشتن . به کل بخش شیرینی داد و با یه سبد گل بزرگ اومد و بعد زایمان ازم تشکر کرد . خانواده همسرم بخاطر کرونا نتونستن بیان ولی مدام تماس میگرفتن و واسه مامان و زحمتاش کادو گرفتن بعدش
خیلی بد
زایمان اولم که درکنار مادر فولادزره(مادرشوهر)😑😖😂 فوق العاده سخت و دردناک بود درکل ۳سال کنار اونا برام زجراور بود
ولی خداروشکر زایمان دومم خوب بود خدا مامانمو خواهرمو برام حفظ کنه خیلی بهم میرسیدن و کمک حالم بودن بااینکه بچه م زردی و شب بیداری داشت بازم خونواده م کنارم بودن
مادر شوهرم دو سال پیشم بود شوهرم خرج مادر شوهر پدر شوهرم میداد.
خودمم شاغل بودمتا ۷ ماهگی ک باردار بودم میرفتم سرکار و خونه نبودم.تمام خونه زندگیم دراختیار خانواده شوهرم بود.
زایمان کردم یک هفته بعدش مادرشوهرم تنهام گذاشت رفت محلشون منم با ۷ لایه شکم پاره بچم از ۸ روزگی کولیک گرفت .افتضاح بود خیلی دوره بدی بود هروقت یادم میاد گریم میگیره
شوهرمم پر کرده بودن پشتم خالی میکرد من بجز شوهرمو دخترم کسیو نداشتمو ندارم دلم خیلی شکست ک اینقدر محبت میکردم بهشون
خیلی سخت گذشت شبها همش گریه میکردم گریه ای که دست خودم نبود همینجوری اشکام می اومد و هیچکس متوجه حالم نمیشد احساس میکردم من لایق مادر شدن نیستم و چون شیرم کم بود ودخترم سیر نمیشد احساس گناه میکردم ومیگفتم من این بچرو از بین میبرم ....حرفای اطرافیانم که مثل پتک میخورد تو سرم
ولی الان همش حسرت اونروزامو میخورم مبگمکاش بیشتر از دهترم لذت میبردم
ولی به هرحال گذشت 👧🏻👧🏻👧🏻
من ۱۴ روز دیگه ب امید خدا سزارین میشم و این حس شیرین تجربه میکنم 😍😍😍
خیلی سخت وبدگذشت
من افسرده شده بودم سخت بود در صورتی هم شیرین
من تازه یه هفتست زایمان طبیعی کردم واقعا بخیه ها خیلی اذیت میکنن و نوک سینه هام زخم شدن و بزور ب بچم شیر میدم یعنی تا خوب شم و عادت کنم یکم زمان بره
خیلی سخت وبد.دخترم وتوبیمارستان بستری کردن ومن با حال بدو بخیه همش توبیمارستان بودم و درحال شیر دادن.ازبس درد داشتم حتی یک ساعت هم نمیتونستم دراز بکشم واستراحت کنم.پاهام شده بود مثل بادکنک.هیچ وقت فراموش نمیکنم تنهایی و دردو بی کسی و حال بدم رو.😔😔😔
به لطف اطرافیان بد خیلی بد
من زایمانم راحت بود ولی 7روزگی دخترم
خانواده شوهرم بامادرم بحث کردن☹️☹️و هنو ک 3سال میگذره هنو قهرن😔😔
خییییلییییی بد، دخترم زردیش بالا بود هشت رووووز بعد از زایمانم به خاطر زردی دخترم تو بیمارستان بودیم بدترین روزای عمرم بود😔
فوق العاده سخت،دچار فشار خون بالا،بخاطر تزریق بی حسی،کمر درد شدید،سنگ صفرا،استخون دردای طاقت فرسا،دقیقا بعد زایمان تبدیل شدم ب یک پیرزن ۹۰ساله
منتظر ی دخمل خوشگلی بودم که هین درد هی میگفتم درد میگذره ی دخمل میاد کنارم و البته ماماهمراه داشتم خدا خیرش بده تو زایشگاه کنارم بود کمک کرد زایمانی راحتی داشتم خدارو شکر بعد از اومدن به بخش شوهری اومد با باکس گل رز ابی بوسم کرد تشکر کرد خیلی خوب بود ولی از کرونا میترسیدم استرس داشتم خونه هم که اوندم مرخص شدم مامانم خواهرام مادر خواهر شوهر همشون کنارم بودن یکمم افسردگی داشتم ولی خچب شد شکر خدا عالی بود الانم دخترم هر روز ی ادا بازی در میاره قند تو دلم اب میشه
بهترین روزا بود. اما چکنم که باید دوباره هشت ماه دیگه تکرارش کنم اونم بایه فسقلی دیگه واییییییییی کمکم کن خدا جون،🥴🥴🥴🥴🥴
زایمان نسبتا راحتی داشتم بخاطر بستری شدن دخترم بخاطر زردیش تو بیمارستان موندم دلم نمی اومد تنهاش بزارم و دوتا از بخیه هام قبل بسته شدن باز شدن از بس نشسته بودم(که بهش شیر بدم) هنوزم موقع نزدیکی اذیت میشم بعد پنج ماه اما با همه اینا ب شدت راضی ام خدا همه بچه ها رو برای پدر مادرشون حفظ کنه
خیلی بد بود .
خیلی بد خیلی فقط تنها چیزی که یادم میاد گریه بود
درد سزارین که بود بچه ام هم به شدت بیقرار بود یعنی بچه ای که تا به حال اینجور ندیده ام. رفتارهای متفاوت خانواده همسرم با من و خواهرشوهرم که با یک ماه فاصله زایمان کردیم. همون خواهر شوهرم که یک ماه بعد از من زایمان کرد دیدن بچه ام نیومد من تا ۹ ماه هیچی نگفتم دیگه بعد از ۹ ماه ترکیدم و هرچی تو این مدت تحمل کرده بودم بهشون گفتم خواهر شوهرم دست پیش گرفت و قهر کرد. هنوزم قهره. شرایط کاریم هم طوری بود که چون ۱ ماه قبل از زایمان استخدام شده بودم مرخصی نداشتم و بلافاصله رفتم سرکار. یعنی هرچی بگم از سختی اون روزها کم گفتم.
بی صبرانه منتظرم خیلی دوستتت دارم نی نیموبغل بگیرم
اوایل تولد بچه من اصلا احساس نمیکردم این بچه منه. یه جورایی باور نمیکردم. اینکه یه شخصیتی داره و یک انسانه مجزا از من هست. یک هفته اول خودم خیلی درد داشتم یعنی جای بخیه ها بود و اینکه اطرافیانم زیاد دور و برم بودن و کمک میکردن. یادمه اوایل بیشتر میخوابید. یک هفته گذشت واقعا وحشت کردم و یه جورایی گفتم چه غلطی کردم بچه دار شدم این بچه چقدر ناتوان و وابسته اس. مطمئن نبودم بتونم ازش نگهداری کنم و یا از پس مسئولیتش بربیام. از همه چی میترسیدم. مثلا بچه اوایلش چشماش باهم هماهنگ نبود نگاه من میکرد اما یک چشمش به سمت من حرکت نمیکرد. من دنیا سرم خراب میشد که بچه ام چشمش چپه. ببریمش چشم پزشک. بابام بهم میخندید و میگفت بچه تا ۴ماه و ده روزش نشه تنظیماتش درست نمیشه اینا طبیعیه . بعد که دلدرداش شروع شد گریه هایی که خیلی بدجور بودن. اول استرس میگرفتم نکنه غذای بدی خوردم بچه دلدرد گرفته بعد که دکتر بردمش فهمیدم نه همه بچه ها کم و بیش دلدرد رو دارن. شوهرم هم خیلی استرس میگرفت با گریه های طولانی بچه. گاهی باهم دعوامون میشد و همدیگه رو به کم کاری متهم میکردیم. اما از زمانی که زحمت کشیدم برا بچه ام مهر مادری رو تجربه کردم. دقیقا انگار یه تیکه از قلبم از من جدا شده و بیرون از بدنم زندگی میکنه. طاقت یک لحظه گریه و ناراحتیش رو ندارم و حاضرم هرکاری بکنم براش. تا سختی نکشه. خستگی زیاد خیلی آدم رو اذیت میکنه. اینکه باید قوی باشی. کم نیاری . چون همه دنیای بچه به مقاومت تو و قوی بودن تو وابسته است. انگار بچه به من تکیه میکنه
آها من فکر کردم شاید اشتباه تایپ شده
خیلی سخت بود چون خودم بعدسه رپزمرخص شدم اما دخترم توبیمارستان بود ومن هرروزمیرفتم براش شیرمیزاشتم خیلی رپزای سختی بودن ومن بااون حالم وبافشاربالا فاصله خونه تابیمارستان وبالعکسوفقط گریه میکردم
تقریبی بیشتر پیاما خوندم:/...واقعا ناراحت شدم همه میگفتنبد بود و من اصلا اینو درکنمیکردم چون خودم ب شدت بهم میرسیدن
من ۳۹ هفته و ۱ روز با سوزن فشار گل پسرمب دنیا آمد واقعا چ دردهایی ک نکشیدم وقتی بهش فکمیکنم حالم بد میشه (چون همیشه دوس داشتیم از تو خونه کیسه ابمپاره بشه تا برسمبیمارستان دیگه دنیا بیاد)واای مامانم و همسرم چقدر اذیت شدن بد خوابی استرس نگرانی همشو ماماها واسم تعریف میکردن و چونسنم کمبود همش دلداریممیدادن و اجازه میدادن همسرم و مادرم و ببینم اصلا سوند بهم وصل نبود ازبس بهونه گیر شده بودم:/😄
شب اولی وقتی فهمیدم مامانمرفت خونه استراحت کنه زنگش زدم صداشو بشنوم و گفتم مامان خیلی درد دارم 😢ب خواهرم بگو واسم آروم شدنم واس ارامشم قرآن بخونه 😔الهی بمیرم چقدر گریه کردیم پشت تلفن😥بدون اینکه استراحت کنه باز پاشد امد پیشم 😍😘همسزم رفت ولی گفت باز ساعت ۳ پاشدمامدم ارامش نداشتم تو اینجا داشتی درد میکشیدی منبخابم شب دوم ک پسرم دنیا آمد تمام دردادمیادم رفت و از خدا بابت بهترین نعمتش تشکر کردم ی شبم بیمارستان بستری بودم بعداز اونم ۶ روز مامانم پیشم بود خیلی هوامو داشتن از بزرگترین فرد ک پدرشوهرم میشد تا کوچیک ترین کبرادر زاده همسرم بود همش احترام و رسیدگی میکردن نذاشتن اب و دلمتکونبخوره
دوره ی خیلی خوبی بود یادمه همسرم قبلا از سرکار کمیومد ی راست میرفت تو اتاق میخابید ولی با ب دنیا آمدن پسرم همش کنارم بود با حالت خستگی و کمی هم کمکم میکرد
افتضاح بود، همسرم که انگار افسردگی بعد زایمان داشت و به بهونه کنکور دکتری تو اتاق دیگه بیرون نمیومد بعد ده روز مامانم رفت من موندم و هزار دردسر نوزاد و درد خودم. و اخم و بداخلاقی های شوهر...یکی دو تا دعوا کردم بهتر شد😶
غلط بکنم اگه دیگه بچه بخابم سرم داره میترکه خوابم میاددد🤕🤕
خیلی سخت بود البته خداروشکرمادر وخواهرم بودن کمکم ولی درد زیادی داشتم مشکلات زندگی ازیه طرف کرونا کولیک وبچم تاصبح ساعت۷بیدار اصلانمیخوام بهش فکرم کنم خیلیییییی سخت گذشت
من زايمان طبيعي كردم. همه چي خوب بود جز مادرشوهر! از همون روز اول شروع كرد به اينكه تو شير نداري و بچه گشنه است و شير خشك بده! هنوز هم بعد از دوماه هر بار يه داستان درست ميكنه كه شيرخشك بده! چون خودش شير نداشته و شير خشك داده منم بايد حتماً شير خشك بدم! باورم نميشه يه مادر بتونه بگه شير خودت رو نده! ميشينه پا ميشه ميگه شيرت خرابه كه بچه دل درد ميگيره!
ولي با هر زحمتي بود جنگيدم و دارم تلاش ميكنم كه بتونم كنار بيام!
يه مشكلي كه بعد از زايمان پيدا كردم بي اختياري مدفوع هستش كه خيلي اذيتم ميكنه! كسي بوده كه تجربه كرده باشه؟
دلنشین بود فقط اولش به خاطر درد بخیه اذیت شدم ولی بقیه اش خوب بود با پسرم وقت میگذروندم یا وقتی که باورم نمیشد همسرم برام کادو بعد زایمان خریده باشه و وقتی دیدم یه عالمه ذوق کردم 😍😍😍😍
سخت ترین و تلخ ترین دورانی بود که گذروندم
من انتظار میکشم این چهارماهم بگذره و پسر گلمو ببینم😍مطمئنم عاشقش میشم
خیلی سخت بود😭
درد طبیعی کشیدم اخرشم سزارین شدم بعدم شیر نداشتم سینم زخم شد یکی از سینه هام ابسه کرد نوک سینم سفت شد هرکاری میکردیم خوب نمیشد بچه همش گرسنه بود شبا تا صبح جیغ میزد وایییییی خیلی سخت گذشت ولی خداروشکر مادرم ومادرشوهرم کمکم بودن شوهرمم هوامو داشت خداروشکر ک گذشت
از وجودش عشق میکردم
ولی بعد زایمانم اذیت شدم زردی بچه و یکم رفتاری های حساس شوهرم
باعث فاصله شد و هنوزم ادامه دارع
خیلی سخت بود هم زایمانم طبیعی بود هم درد زیاد داشتم هم همراهی بقیه رو داشتم اما ناقص، اونیکه بیشتر باید بهم میرسید کمتر بودش
خیلی سخت خیلی رنج آور بود چون ۱۰ روز اول شیر نداشتم بچه م هلاک میشد همه سینه مو بزور میکردن تو حلق بچه ولی شیری نبود هر جور که بگی هر داروئی استفاده کردم نشد که نشد بعد از ۱۴ روز نم نم شیرم اومد ولی همزمان با اون قلبم گرفت ورفتم کما بعد از دوروز از کما در اومدم کشیدم باداروی قلب خشک شد😰😰😰😰😰😰
روزای اول بااینکه خیلی درد داشتم خوب بود امان ازروز نهم که دخترمو بخاطر کم شیر خوردن بستریش کردیم فقط معجزه ی خدابود دخترم سالم برگشت تو بغلم،توروخدا حواستون به شیر خوردن بچه توروزای اول باشه 😭😭😭😭😭
خیلی تلخ گذشت چون کسی نبود درکم کنه فقط گریه میکردم و تو اون زمان دعوا جنگ با همسرم سر چیزای بیخود که هیچ موقع فراموش نمیشه😭😭😭
خیلی سخت گذشت بعدزایمان خیلی درد داشتم بیحال میشدم بعد35روز خونریزی شدید افتادم تا20روزخونریزی داشتم کلی دکتررفتم دارو استفاده کردم داروهیچ تاثیری نداشت همچنان خونریزیم زیادبودبعد20روز خونریزیم یهوبداومد-حالم بهترشد
خیلییی بدبود فقط دعامیکردم زود همه برن تنهاباشیم باشوهرم خانوادش هی میومدن میرفتن نظرمیدادن دیگه حوصلم سربرده بودن خسته شده بودم ازشون خوب شدزود تموم شد
خیلی بد خیلی سخت میگذره اونم مخصوصا که تو شهر غریب باشی هیچکس خانوادت نباشه خودت تنها و وقتی هم که شوهرت بره سرکار واااای خدایا خودت صبر بده
تف به اون روزای سخت همش ناراحتی گریه غم و غصه به جز وجود دخترم همه چیز برام غیر قابل تحمل بود خدا لعنت کنه باعث و بانیشو
برایان خیلی سخت بود . تو بارداری سنگ صفرا گرفتم تا موقع زایمانم نمیدونستم .دل درد گرفتم .نفهمیدن از سنگم هست یه روز تو بخش زایمان بستری بودم .سونو کردن گفتن دردم از سنگم هست .یه هفته بستری بودم .مرخص شدم اومدم خونه سه روز بعد رفتم بیمارستان گفتن اورژانسی سزارین .بخیه هام عفونت کرد تا ۲ماه اسیر بودم بودم بچم کولیک داشت .۳ماهگی بردم دکتر گفتم آلرژی داره الان رژیم دارم .خدا رو شکر دخترم بهتره اوایل تا صبح بیدار بودم الان دیگه۲یا ۳شب میخوابه .هنوز سخته هم به خاطر رژیم هم به خاطر خواب بد دخترم و کم وزنیش اما خدا رو شکر دیگه گریه نمیکنه .تا ۴ ماه ذخترم همش گریه میکرد اگه هم ساکت بود فقط شیر میخورد خیلی سخت بود ولی خدا رو شکر الان آرومه .بهتر شده .از خدا میخوام دیگه ن روزای سخت برنگرده . برای همه مادرا دعا میکنم خدا بهشون صبر و تحمل بده چون فقط علاج سختی صبر و تحمل و یه روحیه خوبه .
خیلی دوران سختی بود بخیه هام خیلی اذیت شد
عالی بود بالاخره بعد از9ماه انتظار پسر کوچولوی نازنینمو دیدم و اینک همسرم کنارم بود مادرم و مادرشوهرم خیلی هوامو داشتن از نظر روحی اخلاقی بهم میرسیدن مراقب پسرم بودن.خداروشکر که عالی گذشت
خاک برسر این مادرشوهرا کنه که خودم هم یکیشو دارم
زایمانم عالی بودولی بعدش حرفای نیش دارمادرشوهرم اذیتم میکردهنوزده روزنشده بودمیگفت شکمت چراجم نشده ببندبزارمثل دکل نمونی یاپاشوخونتوتمیزکن خیلی اذیت کردخیلی
خیلی سخت بود خیلی سخت همش گریه میکردم دست تنها بودم شوهرم فقط ۳ هفته پیشم بود چون پیش مادرم بودم خونه خودمون شهر دیگه بود هنوزم خوب نشدم
زایمان خیلی راحتی نداشتم و تو کروناهم بود اوایل یکم سخت بود ک همه چیتو باید با بچه تنظیم کنی و از خیلی چیزای قبل باید
بگذری ولی شوهرم خیلی خداروشکر همراهم بود تو همه چی کمکم میکرد و میدید خستم با تموم خستگیاش از سرکار کمیومد تازه دخترمو نگه میداشت و میگفت تو فقط استراحت کن خیلی کمکم بودو دوران خوبی داشتم خداروشکر ولی ب مرور هرچی بزرگتر میشه و شیرینتر فکمیکنم با خودم کچرا زودتر بچهدار نشدیم😊
بچه واقعا شیرینیه زندگیه
چرا همه میگن خیلی بد بود سخت بود؟؟ سخت بود ولی شیرین بود بهترین روزای زندگیم بود ک هرلحظه ش با عشق بود، دست تنها بودم همسرم 10 روز پیشم بود رفت ماموریت تنها موندم ولی بازم میگم شیرین بود و عاشق اونروزم
خیلی بدبادوقلوداشتن وحس بدون مادرم ک لحظه لحظه عذابممیدادب تنهایی بچهام بزرگ کردم😪😪
اکثرا روحیه خرابی داشتن پس طبیعیه 😢
هنوزم دلم میخاد گریه کنم
اصلا حالم خوب نبود مخصوصا زایمان اولم... از خودم بدم میومد استرس این که بچه رو چجوری بزرگ کنم و همش حس میکردمزود بچه دار شدم و باید یکم دو نفره با همسرم مییودم اما الان خیلی خوشحالم چون واقعا عاشق بچه هامم و هر چی فکر میکنم که چه جوری بدون اونا زندگی میکردم! ولی در کل ۴۰روز بعد از رایمان واقعا خیلی بده حال ادم همش گریه و ....
بعدم فکر میکردم شوهرم برام کادو میگیره ولی نه تنها کادو نگرفت بلکه کادوهایی که بقیه داده بودنم گرفت خیلی بد بود
درد شدید..من حس پیری میکنم شکمم پره ترکه... حس میکنم بعدها پسرم دوس نداره مامانش من باشم نمیدونم اگه یه روزی بهم بگه چرا منو بدنیا اوردین باید بهش چی بگم .... من همه جوره عاشقشم همه ی دردای دنیا میارزه به بودنش ولی ...
نمیگم سخت نبود چرا اولش سخت بود، درست نمیتونستم شیر بدم با بخیه خم میشدم اذیت بودم، تجربه نداشتم ولی خداروشکررر یک گروه مشاور بعد زایمان عضو بودم کلی مامان مث خودم بودن در کنارشون کلی تجربه یاد گرفتم، زودی خودمو جمع و جور کردم بااینکه دست تنها بودم ولی گفتم من میتونم👌 و تمام تلاشمو کردم و خداروشکر موفق شدم الان 6ماه و 20 روز گذشته یک دختر توپولوی ناز دارم ک با یه خنده ی صبحش تا شب شارژ و کوکم😍 تنها چیزی ک هنوزم اذیتم میکنه ترس از مریضی بچه س همش نگرانم بچم یه موقه مریض نشه سرما نخوره تب نکنه حتی بعضی شبا تا صب بالاسرش وامیستم و فقط نگاش میکنم خدایا شکرت ک منو لایق مادر بودن دونستی و بهم این فرشته ی قشنگو هدیه دادی ❤️ خدایا تواین شبهای عزیز هرکسی آرزوی مادر شدن داره دعاشو اجابت کن😍 الهی آمین
خیلییییی سخت گذشت،چون پاهای بچه من رو به داخل بود و کلاب فوت بود ۴روزش که بود از شهرستان اومدیم دکتر ارتوپد اطفال که پاهاشو گچ بگیرن تا صاف بشه و به حالت نرمال برگرده با وجود اینکه زایمانم طبیعی بود و یه عالم بخیه داشتم و ۴ساعت باید تو ماشین مینشستم
هفته ای یکبار باید تا۷جلسه میومدم تهران،بخیه هام عفونت کرد،بچمم که پاهاش مشکل داشت غصه میخوردم
الان خداروشکر پاهاش صاف شده
وایییی طبیعی بودم ینی بخیه هام انقد بد دردمیکرد افتضاح بود
خیلی اذیت شدم افسردگی گرفتم
زایمان طبیعی راحتی داشتم😍
اصلا نمیخوام بهش فکر کنم...افسردگی بینهایت شدید تاحدی که مرگ و حس کردم..وبخلطر همین تا چهارماه فقط تونستم به دخترم شیر خودم بدم ..دخترم بی قرار و گریه و کسی هم درکم نمیکردفکر نیکردن دارم خودمو لوس میکنم ..خیلی بده حالت بد باشه و کسی درکت نکنه ..واقعا از خدا میخوام که حالمو بدای هیچ مادری تکرار نشه
خيلى تلخ، كرونا گرفتم ، خيلى سخت گذشت
بهترین روزهای زندگیم بود وبدترینش اینکه بخاطر کرونا خانواده تا یکماه بچمو ندیدن شوهرم میگفت هیچ کس نیاد آخه بعد ۱۰سال بچه دارشدی وبدترش تابستان به شدت بدی چون همش مریض بودم ولی بخاطر وجود دخترم وهمسرم تحمل کردم خداراشکر گذشت
متأسفانه افسردگی پس از زایمان و دستورات اطرافیان ک بچه رو اینطور کن اونطور کن😑😑
واسه من خیلی بد بود... با خوشحالی اومدم خونه ..دیدم خدایا دگ تکون نمیتونم بخورم روزا هرروز بدتر از دیروز میشدم.تا ده روز تحمل کردم دگ همه جام داشت بی حس میشد پام دگ شروع کرد به ورم کردن شونه و دست راستم هم بی حس دگ بچه رو نمیتونستم بغل کنم. رفتم بیمارستان خوابوندن منو سنو دادم متوجه شدن تموم بدنم پراز آبو چرکو عفونته.. عملم کردن معلوم نیس چیزی جاگذاشتن یا... دوازده روز شکمم باز بود عمودی هرروز شستشو درد بی قراری گریه اشک دوری .... اتاق عمل بیهوشی اکو قلب و ....خداروشکر گذشت شوهرم تنهایی بچه رو نگه داری کرد دمش گرم...خدایاشکرت تا۶ماه اکو قلب میشدم دکترگفت فعلا باردارنشی تاچندسال...
هم شیرین بود و هم سخت
همه ش کار داشتم
با هیچکس راحت نبودم که بگم یه لیوان آب دستم بده
همسرم هیچوقت کمکحالم نبوده تا الان
چقد چالش هامون بیشتر شد
شیرینی زیاد همراه سختی زیاد
برای من خیلی سخت بود با وجود زایمان سخت و دردهای بعد زایمان .وبیقراری های دخترم سخت بود ولی گذشت
افتضاح بااخلاق شوهر😡😡😡😡
زایمان که خیلی سخت گذشت..بعدش دوروبرم شلوق بود مادرم ده شب کنارم بود شبو روز..بعدش بچم بی خواب بود اصلا نمیخوابید تنها مشکلم بیخوابی بود...شوهرمم که خیلی هوامو داشت هیچوقت یادم نمیره
خیلی سخت بود.دردزیادی کشیدم اما موقعی که بچه رو دادن بغلم تمام اون دردا یادم رفت.الان دخترم همه زندگیمه
وای من خیلی درد داشتم ۲۵ روز چار دست وپاراه رفتم همزمان تب ولرز شدیدیم داشتم پدر مادرم از کنارم تکون نمیخوردن
خیلی برام سخت بود خونه ای که هیچ وقت نمیزاشتمنامرتب بشه به شدید ترین حالت ممکن ریخت و پاش میشد هرچی با حال خراب و بی جونمجمع میکردم به ی لحظه بازم زیرو رو میشد دخترم دائم گریه میکرد خسته بودم حال نداشتم فقط دلم استراحت میخواست اگه خواهرم نبود مرده بودم هیچ کمکی نداشتم هیشکی درکم نمیکرد راه ب راه خانواده شوهرم میومدن ک بچمو ببینن نمیگفتن خسته ای نیایم هرروز مزاحم بشیم و ووووو.....خیلی بد بود خیلی
به منم خیییییییلی سخت گذشت اصلا دوست ندارم اون روزا برگرده.
ترس از زایمان خیلی داشتم چون زایمان اولم بود ولی خدا هوامو داشت و زایمان خوب و راحتی داشتم اصلا باورم نمیشه.
ولی از وقتی دخترم دنیا اومد رفت دستگاه تا 5روز و خیییییلی سخت بود بعدشم که مرخص شدیم تازه متوجه شدیم کولیک داره وااااای چه روزای سختی بود اصلا خواب نداشت دخترم.اروم نمیگرفت و خییییییلی دست تنها بودم کسی درکم نمیکرد به غیر از همسرم.
کارم فقط گریه کردن بود.یه لحظه نمیتونستم به خودم برسم.تازه دخترم سه ماهه که شد دیگه شیر نمیخورد و من هر روز دکتر بودم و کسی تخیص نمیداد.چقدر عذاب کشیدم و گریه کردم.تا این که متوجه شدیم شیرم گرمه بعداز اون پوستش خشک شد و خارش های خیلی بدی داشت که متوجه شدیم اگزما سرشتی هست و حساسیت داره.در کل دخترم خداروشکر سالمه و خوووووشگله همه عاشقشن تو فامیل ولی اصلا اروم نبود و من خییییلی اذیت شدم دیگه از بچه دوم میترسم و دیگه بچه دوست ندارم بیارم
الهی شکر به لطف خدا گذشت
با وجود زخمهای سزارین ولی کوچولو ده روز ان ای سی یو بستری بود و جراحی داشت مرتب باید میرفتم و میومدم روزای سختی بود ولی خدا هیچ وقت بنده هاشو تنها نمیذاره اگر هر مامانی کامنت منو میخونه و تو روزای سختیه بدونه خدا هست هواشو داره و میبینتش و بیش از هرکسی پناهشه و از این بحرانها نجاتش میده به سلامت میگذره
خداروشکر خوب خدا همیشه هست من بهش ایمان دارم
خییییلی بد به خاطر حرفا تیکه های مادرشوهرم باعث شد ۶ ماه افسردگی داشته باشم من که هیچوقت حلالش نمیکنم
شکر برای داشتن پسرم،ولی دوران بعد زایمانم بدترین دوران زندگیم بود،تقریبا از بعد شش ماهگی خوب شد شرایط...
خیلی سختتتتت، کرونا گرفتم دو هفتکی دخترم و واقعا روحی و جسمی داغون شدم، اگر خدا و خاتواده و همسرم نبودن کم میوردم،دست تک تکشونو می بوسم😍
طرف منفی قضیه درد بخیه ها و سر درد و زخم شدن نوک سینه و شب بیداری ها و خستگی و افسردگی و گریه طرف مثبتش هم عاشق شدن به معنای واقعی. هرچی بود خوب یا بد گذشت و تموم شد. با تموم سختی دوس دارم دوباره باز هم مادر بشم
عالی بود که روزهای خوبی مرکز توجه همسر بودم پسرم چقدرر راحت تر از اون چیزی بود که تو ذهنم داشتم به موقع میخوابید و شیر میخورد اصلا اذیت نداشت چه روزهای خوبی بود
با اینکه توی غربتم و تنهایی دارم پسرمو بزرگ میکنم با تمام همه ی سختیهاش شیرینه🤱🏻
سلام برای من که دوران خیلی بدی بود به حدی که اصلا دوست ندارم برگرده
خییییییییلی سخت.بدترین روزا رو گذروندم.ولی عاشق دخترمم و خداروشکر شوهرم خیلی درکم میکنه
کامنتا و تجربه هارو که میخونم گریم میگیره و افسوس میخورم دورانی که میتونه واسه هر زنی بهترین روزا باشه با اومدن بچه عزیزتر ازجانش بدترین روزا شده با دخالت اطرافیان و نابلدی شوهر
من از همه خواهش میکنم ب عنوان خواهر .مادر و....ب پسر و برادر خود یاد بدیم در این دوران مادر شوهر بازی و خواهرشوهر بازیرو بذاریم کنار چون ماهم یک زنیم کاری نکنیم بهترین روزای زندگی یک نفر ب بدترین شکل بگذره و حتی کل عمر فکرش درگیرش کنه😔
دو ماه اول خیلی سخت بود درد سینه بدی داشتم و کولیک پسرم اذیت کننده بود ولی الان بهترین روزهای عمرم رو سپری میکنم.
خیلی بد گذشت روزای اول کرونا بود ..دطت تنها بودم بلد نبودم همش گریه و زاری ..حام اصن خوب نبود .دوسش نداشتم اصلا اون روزا رو
بدترین رفتار را شوهرم داشت باهام ،اصلا درک و فهم زن تازه زاییده را نفهمید
من زایمانم عالی بود ولی بعدش یه هفته درد داشتم اما با محبتهای همسرم همه دردام فراموشم شد.الانم یه پسمل شیطون به خانوادمون اضافه شده که نمیزاره نه باباش نه آبجیش نه من بخوابیم😅
خیلی عالی بود. همینکه شوهرت درکت کنه همه چیز روبراهه.
زایمانم طببعی بود ۴ ساعت درد کشیدم بعد اونم اروم اروم بهترشدم ولی سخت بود
افتضاااااااااح
افرین ومرحبا
اینکه فقط اولش ک دادن بغلم غرق لذت بودم بعد فقط افسردگی بود هی میخواستم لذت ببرم ولی هیچی نمیفهمیدم انگار وجودم خالی بود شوهرمم ک انگار اخلاقش عوض شده بود هی قربون بچه میرفت انگار وظیفه من تموم شده بود روز سوم بهم گف دیگ زیاد استراحت میکنی ب کارای خونه هم برس شاید بدون قسط و قرض گف ولی تو اون روزای سخت کوچیک ترین چیزی هم منو داغون کرد هنوزم بعد ۷ ماه فکر نمیکنم حالم خوب باشه
افسردگی شدید و گریه گریه
خیلی سخت بود همش گریه بخصوص که پدرمم از دست دادم فقط عشق به فرزندم باعث شد سر پا بمونم.
عاااااااااالی
نفرت انگیز تربن روزای زندگی من بود اصلا حالم بد میشه وقتی به اون روزا برمیگردم خدا نصیبتون نکنه
من بچه دوم است. عالی همه چیز خوب اصلا بچه دوم از هر نظر بهتر تا اولی. زودتر دومی را بیارید
سلام شاید شیرین ترین لحظه نمیتونم بگم بدترین هم شاید اما خیلی زجر کشیدم بی کسی و درد و غم بدون یه لحظه استراحت بدون اینکه کسی دکت کنه پیشت باشه خیلی دردناک الان هم که یادش میفتم گریه ام میگیره اون زمان گذشت و الان پسرم توی ۸ ماه ولی چه کنم با چند ماه دیگه که بچه ی دیگه ام هم به دنیا بیاد خودم به جهنم بچه ی اولم چی ای خدااااااا خودت به داد دلم ....
6ماه طول کشید به زندگی جدیدم عادت کنم..که روزای خوب و بد رو گذرونده بودم..بعد 6ماه فهمیدم دوباره باردارم والان 6ماهه باردارم...
دوست ندارم اون روزای بد رو یادآوری کنم
به نام خدا
۵ روز بعد زایمانم پسربزرگم و همسرم مبتلا به کرونا شدن دو روز بعدش خودم، و تا آخرش با وجود شکم پاره با جون و دل پرستاری میکردم با توکل به خدا(یعنی از خدا کمک خواستم بهم نیرو بده) سخت گذشت اما الحمدالله به خیر گذشت و همسرم خیلی کمکم کرد
یک ماه بعد زایمانم دارد شدید گرفتم که متوجه شدم از خارپاشنه س و تا الان کلافم کرده کسی راهکاری داره طبق تجربه بهم بگه تا دردم خوب بشه
نمیدونم بگم خوب بود یا بد هردوباهم خوب بود چون بعد از ۹ ماه انتظار داشتم دخترم رو می دیدم که خدا با فاصله سنی بیست سال از پسرم بهم هدیه داده بود و من هر لحظه منتظر دیدن اون فرشته کوچولو بودم از طرفی هم که قرار بود طبیعی زایمان کنم که نشد و سزارین شدم که اصلا آمادگی این کار رو نداشتم و خیلی ترسیده بودم از طرفی هم که دخترم تو ان ای سی یو بستری شد درسته که تو این مدت استراحت کردم ولی دوریس من رو اذیت میکرد از همه اینها بذار این که هنوز دوماه نشده بود که خواهر باردارم که ۸ ماه بود با همسرش و پسر ۵ سالش و دختر ۱۰ سالش تصادف کردن و همشون غیر از دختر ۱۰ سالش پیش خدارفتن و من نتونستم طعم بچه دارشان رو بچشم به چشمم اشک بود و به چشمم خون هر وقت دخترم رو بغل میکردم مریم می گرفت روزهای سختی بود الان نزدیک سالگردشونه خدا همه رفتگان رو بیامرزه
خیلی سخت بود،یه روز کامل تو بیمارستان بودم کامل دردای زایمان طبیعی رو کشیدم اما اخرش مجبور شدم سزارین کنم، اما دردی که بابای خودم رو دلم گذاشت خیلی بدتراز درد زایمان بود،مادرم فقط سه روز پیشم موند بابام بزور بردش،خدا خیر خواهرشوهرام و مادرشوهرمو بده واقعا بدادم رسیدن..
خیلی روزای سخت و زجر آوری بود افسردگی
شدید وای اضطراب ترس وحشت هرگز نمیخوام تکرار بشه.
وقتتون بخیر،من زایمان خیلی سختی داشتم کاملا درد طبیعی رو کشیدم و در لحظه اخر که دخترم بدنیا بیاد سزارین شدم،درد زیاد و سختی طبیعی ک شد سزارین و بعدش بخیه هام کلا رو روحیم تاثیر منفی گذاشت تا چند روز همش جلو چشام بود،ولی به لطف خدا بهترشدم مادرم خیلی کنارم بود همسر و خونواده ی همسرم هم خیلی کنارم بودم،وقتی پدر شوهرم با دسته گل امد داخل اتاق انگار دنیا رو بهم دادن،همسرم برام کلی سورپرایز داشت،خدا ازشون راضی باشه،ولی خب شب بیداری و درد بخیه ها اذیتم میکنه خیلی و اینک ی مسئولیت بزرگ دارم بعضی اوقات احساس میکنم کم میارم،من ۲۹ روزه فارغ شدم و فعلا خونه ی بابام هستم و واقعا مادرم با شب بیداری های من بیداره و خیلی بهم کمک میده،ولی بازممممم خیلی روحیم خسته س،واقعا نمیدونم چیکار کنم که روحیم شاد باشه،این روحیه ی حساس رو بزارم کنار،اگ کمک بدین ممنون میشم😘
من تو بیمارستان حالم خوب بود ولی بعده اینکه اومدم خونه بخیه هام خیلی اذیتم میکردن ن میتونستم بشینم ن بلدشم ن دراز بکشم فقط گریه میکردم زایمان طبیعی داشتم و نوک سینه هامم چند رور اول زخم بودن خیلی اذیت میشدم ولی همسرم چون درکم میکرد خوب بود
خیلی افتضاح🤦🏻♀️ کاش میشد گذشته رو تغییر داد تا خاطرات خوبی ثبت میشد
سلام برا من ک بدترین دوران بود اولش ک خوب بود خدا رو شکر زایمانم بد نبود بچمم ن زردی داشت ن کولیک ولی از سومم ب بعد بابام مریض شد ی سرماخوردگی ساده ک بعد گفتن کروناس ک بعد دو هفته زایمانم فوت کردن بیزارم از هر چی زاچیه خییییلی ای روزا سخت گذشت
زایمانم خیلی سخت بود طبیعی بود بخاطر کیستی که داشتم خطر مرگ داشتم بعدشم بچه م زردی داشت کلا از ده روز اول زایمانم یه روز خونه بودم خیلی سخت بود الانم روحیه م خیلی خرابه
برای من بد بود چون مادرشوهرم با شوهرش قهر کرد بود اومده بود خونه ما میخواست طلاق بگیره هر روز خونمون دعوا بود خدا لعنتش کنه یک ماهگیه دخترم رفت خونش نزاشت ی روز خوش ببینم
نمیخوام بهش فکر کنم. فقط همین. خداراشکر بابت همه چیز.
زایمان طبیعی نسبتا سختی داشتم ولی بعد زایمان مادر و خواهرام اومدن پیشم تا هفده روز ازم مراقبت کردن شوهرم هم که خدا رو شکر خوب بود خیلی بهم رسیدن در کل زایمان خوبی بود
یکم سخت چون بخاطر کرونا تنها بودیم ولی خدا رو شکر با قدرت گذروندیم
افتضاح ترین حالت ممکن... هنوزم حالم جالب نیست
سخت بود و بخاطر افسردگی بعداززایمان هیچ حسی نسبت به بچه نداشتم
اوایل خیییلی سخت گذشت قرار بود طبیعی زایمان کنم ضربان قلب بچه ضعیف بود عملم کردن تا دو ماه حال روحی خوبی نداشتم با وجود یه بچه مدرسه ای ویه دختر پنج ساله سخت بود اما حالا همش شکر خدا میکنم به داشتن این گل با لبخندش 😍تمام خستگی روز رو از یاد میبرم
فوق العاده سخت و تنها درد از همه بدتر بچم زردی داشت هیچی نمیدونستم فقط گریه میکردم خلاصه اینکه خیلی سخت هیچوقت نمیخوام برگردن هیچوقت اون روزارو نبینم فقط همین ی بار مادر شدن برا کل اجدادم بسته کاش هیچوقت آدم ازدواج نکنه خونه بابا پادشاهی میکنی حیف که گذشت افسوس افسردگی از همه بدتر هنوزم بهتر نشدم
بارداری خیلی سختی داشتم خیـــــــــــــلی..بچه هام دوقلو بودن وماه سون یکیشون اومد پایین و اون یکی تا ۹ ماه استراحت بودم..ولی وقتی دخترمو بغل گرفتم همه اون روزای سخت یادم رفت
در یک کلام افتضااااح
خیلی سخت بود بخیه هام عفونت کرد نمیتونستم تکون بخورم حتی میخواستن بستریم کنن ک خودم قبول نکردم هرروز سرم وصل میکردم
خیلی درد کشیدم هم سرحاملگی خوب نبودم هم بعدزایمانم هم موقع زایمان همش درد و دردسر بخیه های سزارین بازشدن چرک کردن چرک خشکن میزدم نمی تونستم راه برم همش گریه میکردم اعصابم ضعیف شده بود بچه اولم هم انقدراذیتم کرد حدنداشت خدابهم صبر بده به دخترم آرامش بده من انقدرحرص نخورم
به شدت شقاق سینم عذابم داد خیلی زیاد ...
منکه دوران بارداریم سختر از زایمانم بود...برا بچه اولم که تو هفته ۲۷ فهمیدم سایتومگالو ویروسم مثبته ویه عالمم استرس گرفتم و نذر و نیاززز۵ تا زاییدم...برا بچه دومم بعد از ۳ماه ویار شدید اومدم نفس تازه کنم اومدم شهر خودمم که خوردم به سنگ کلیه همسر و بعدشم دستش برید و بخیه خورد و بعدشم اول اسفند اسباب کشی و بعد اومدن کرونااااا و ۲۲ اسفند همسرم و پدرم کرونااا گرفتن...چون تو یه شهر دیگه غریبم یه ماه که همسرم قرنطینه بود همه کاراش رو تنهایی بایه شکم ۵ ماهه انجام دادم...دوماه نرفتم پیش مامانم اینا چون اونام درگیر کرونااا بودن..بعدم اول خرداد پسر دکترم فوت کرد و مطبش تعطیل شد...خلاصه تا زایییدم تازه اونم اول ۳۸ مردم و زنده شدم..بعد زایمانمم از درد نمیتونستم از این دست به اون دست بشم برا شیر دادن...که شیافای دیکلومو استفاده کردم بهتر شدم.
عالی، خیلی قشنگگگ با اینکه خیلی میترسیدم اما بی نظیر
فقط بگم دهنم سرویس شد یعنی تهشو بگیرین
بااینکه زایمانم سه هفته زودتر بود درست همون روزی که میخاستم برم شهر خودمون تا ماه بعد زایمان کنم شب قبلش دردای زایمانم شروع شد خدا اونقدر هوامو داشت که صبح زود به راحتی زایمان طبیعی کردم بچه دومم رو دخترگلم چراغ خونم بوی بهشتم، نورچشمی من بدنیا اومد زایمان دومم خیلی راحت و عالی بود فقط بعد زایمان کنی سردم بود که با خوردن چای داغ اونم رفع شد هیچکس پیشم نبود اما تنها نبودم چون من خدا رو داشتم عمیق حسش میکردم
زایمان اولم که پسرم ستون محکم وجودم، میوه دلم، یکی یه دونم بدنیا اومد دردای زایمان و خود زایمان برام سخت بود اما بیشتر از دو روز طول نکشید که شیرینی داشتن پسرم مرحم قوی شد برای دردهام هرچند تا چند مدت بخاطر حرفای خانواده همسرم توجه کمی به فرزندم داشتم اما بعد تصمیم گرفتم تا حرف شون برام مهم نباشه و یه خوبی ازش مراقبت کنم در کل دوران خوبیه اگر بد هست بخاطر اینه که ما به بی ارزشترین های زندگی مون که مزخرفات فراوانی میگن خیلی ارزش قایلیم پس خودمون باید به خودمون خوش بگذرونیم منتظر کسی یا چیزی نباشیم مثلا خانواده من خیلی دور از من هستن نباید که از حسرت و دلتنگی نبودنشون روزگارم رو تلخ کنم. یه خودمون یه خدامون
خخخخخخخخخخخخخیلی بد تمام😊
من از زایمان میترسم 😑
خداروشکر همه چی عالی بود اینقدر اون لحظه ها رو دوس دارم که دوس دارم بازم حامله بشم و همه اطرافم باشن بهم خوش بگذره دوباره🥰
خیلی بد بود زایمانم قرار بود طبیعی باشه با ۳ سانت بستری شدم معاینه کردن گفتن زایمان خیلی سریع و راحتی داری همه چیز عالیه .. زنگ زدن دکترم خارج از شهر بود نیومد .. بعد از ۲ ساعت درد و معاینه های وحشتناک گفتن ضربان قلب بچه ایست میکنه سریع سزارین.. بردنم اتاق عمل بی حسی زدن پاهام بی حس نشد ،بی هوشم کردن .. بعد فرداش برا معاینه پسرم اومد دکتر گفت زایمان طبیعی به سر بچه فشار اورده دچار هماتوم شده... فرداش زردی گرفت بستریش کردن تا دو روز بستری بود من با درد وحشتناک سزارین هر روز میرفتم پیش پسرم.. ن سرفه میتونستم بکنم ن عطسه با بدبختی مینشستم پامیشدم .. بعدش پسرم مرخص شد اوردیمش خونه شوهرم کرونا گرفت قرنطینه شد.. مادرشوهرمم خیلی اذیتم کرد خیلییییی
هم سخت هم شیرین
ولی شیرینیاش بیشتره
خب ده روز اول که خودمم نیاز به مراقبت داشتم و
وجود همسر و مادرم خیلی کمکم کرد و خونه مادرم موندم
روز سوم پسرم بخاطر زردی ۲ روز بستری شد که خیلی واسم سخت بود و بازم همسرم خیلی برای تغییر روحیم کمکم کرد
اکه اطرافیان با درک و موتظب باشن سختیاشو میشه تحمل کرد
.
از روز اول همه کارای دخترم شروع کردم خودم انجام بدم. برای زایمان یه شهر دیگه رفته بودم و روز بعدش با کلی درد سوار ماشین شدم و برگشتم.روز سوم زایمانم مامانم تو خونه ی من زمین افتاد چون من سرامیک ها رو تی کشیده بودم و رانش شکست .بهترین روزهای زندگیم باخودخواهی خواهرام و ماادرم.......
بعد یه زایمان خیییلی سخت چند ماه افسردگی و یه بچه بی قرار.فقط گریه.تازه الان یکم بهتر شده اوضاع. ان شاالله واسه بقیه مامان های گل خوب باشه
دوران خیلی خیلی بدی بود چون موقع زایمان طبیعی بیهوش شدم و سزارین شدم وقتی من از حال رفتم بچم ضربان قلبش اومد پایین وسه شب تو دستگاه بود خلاصه خیلی دوران بدی بود خدا برای هیچکس نیاره
هم بارداریم خیلی سخت بود برام هم بعدش 😥😥😥
خیلی بهم بد گذشت
مادرشوهرم نمیذاشت بچمو بغل کنم شیر بدم.میگفت شیر نداری حتی رفت شیرخشک هم خرید تا من شیر خودمو ندم. یبارم دست ب سر بچم کشیدم با حرص بهم گفت دست نزن ب سرش. منم زنگ زدم همسرم اومد جمعش کرد ولی چه فایده من چندساعت بغض داشتم تا اینکه همسرم اومد و گریم گرفت و همه چیو گفتم سبک شدم ولی قهر کرد رفت. قشنگترین روز زندگیمو کوفتمون کرد
به جرات میگم با وجود همسرم و کمکاش شاید بگم قشتگ ترین روزای زندگیمو رو دارم میگذرونم
خیلی بد وتلخ بود ، اینقدر تنها بودم که یک روز استراحت نداشتم . اینقدر سختی کشیدم با دردایی که از سزارین داشتم خودم تمام کارای دخترمو انجام میدادم اینقدر درد کشیدم که تا الان که گل دخترم شش ماهه هست هنوز خونریزی دارم 😢😭
مزخرف ترین و سخت ترین دوران عمر من بود. پسرم بعد دوماه اومد خونه و بیمارستان موند و من با هزار امید و اشک اومدم خونه، دوران کرونا همش بیمارستان، تا الان کلی سختی کشیدم برای بزرگ شدنش، برای همه مادرها بچهها ی سالم آرزو میکنم، برای سلامتی پسرم و صبر من دعا کنید، ممنون
من با اینکه سزارین کردم ولی زایمان خوبی داشتم رفتم خونه پدر و مادر خودم تا ده روز استراحت کردم مامان و دو تا خواهرم مراقب من و بچه بودن ولی پسرم زردی گرفت که بعد ۲ روز خوب شد کلا زود خوب شدو راه افتادم ولی از اول دو ماهگی تا آخر پنج ماهگی درگیر کولیش بودم اون خیلی سخت بود
سلام مامانا بچه م ۹ماهشه میتونم بهش کنجد آسیاب شده بدم ؟
خییییییییییلی سخت بودزایمانم دوست ندارم فکراونروزیادآوری بشه اماالان پسرموبادنیاعوض نمیکنم خداتواین راه خیلی کمکم کرد.مرسی خداجون بابت همه چیز
دوران خیلی سختی بود چون دوقلوی نارس زایمان کردم وچون مادرم دست تنها کمکم بود مجبور بودم خودمم بچه هارو رسیدگی کنم وبا شکم پاره و اون همه درد واقعا برام سخت بود از ۱۲روزگی هم تنها شدم
گندبود شیرنداشتم خانواده شوهرمم نمیزاشتن شیرخشک بدم شوهرمم بدترازهمه شده بودهیولا بچمم قلبش سوراخ بود زردی شدید بستریش کردن خیلی بدگذشت
روزای سختی بود چون هجده ساعت درد کشیده بودم بخاطر طبیعی،ولی سزارین شدم بچه اولممه و بی تجربه بودم ولی انقدر همسرم و خانواده هامون هوامو داشتن که بعد سه روز از جام پاشدم فقط بخاطر تنهایی افسردگی گرفتم ولی گذشت و الان حالم کنار خانوادم عالیه
من که چهار روز هست زایمان کردم ولی هنوز بچم رو بغل نکردم .تو بیمارستان نگهش داشتن
زایمانم خوب بود ولی بعدش تا یکماه خیلی اذیت شدم در کل خوب بود خیلی ذوق داشتم
من بخیه های خیلی اذیتم کردن تا2ماه و بعد40روز یهو پریودشدم اما احساسم نسبت به بچه اولین بار گنگ بود،باورنمیکردم مادرشدم.
من سزارين بودم هيچي ٢٢ روز مثل جنازه افتادم كاش طبيعي زايمان مي كردم
مادرم فوت شده.خونه خودم موندم چون بابام راحت نبودم.اما خونمون طبقه پایین پدر بزرگ مادریم بود.مادر بزرگم عین فرشته ها بهم میرسید خیلی بهم لطف کرد....اما خب من دچار افسردگی بعد از زایمان شده بودم و شوهرم هیچ درکی ازاین نداشت ومن همش گریه میکردم.الان فقط از این ناراحتم که چرا شوهرم درکم نمیکرد؟
منم دوران سختی داشتم چون بچم دوهفته در nlcuبستری شدومن که به شدت ترسیده بودم اظطراب شدیدی گرفتم وداروی اعصاب خوردم خیلی روزای بدی بود ولی گذشت الان باوجودپسرم خیلی خوشحالم
خوب بود خیلی اصلا اذیت نشدم ولی دل نازکشدم با اینک شوهرم و خانوادم خیلی خوب بودن ولی طاقت نداشتم یکی بهم ن بگه زود ناراحت و گوشه گیر میشدم
به تنهایی مادرم نداشتم بمونه کنارم
سلام. سزارین بودم تا دوهفته خیلی اذیت شدم
سخت از لحاظ روانی...از لحاظ مالی.مشکلی نبود ...اخ که چیا کشیدم من...اما همه شون باوجود پسرم شیرین بود
من زايمانم سزارين بود، فوق العاده هم از دكترم، هم بيمارستانم هم زايمانم راضي بودم
خداهم يه پسر قندعسل شيرين بهم داد كه ديگه شيريني زندگيمون تكميل شد.
روزاي اول بيشتر حس احساس مسئوليت شديد و نگراني براي نگهداري بچه داشتم، با اينكه دوماه پيش خانواده ام بودم ولي بعدش تا يه هفته فقط گريه ميكردم كه نميتونم از پسش بربيام! ولي گذشت...
خداروشكر ميكنم كه همه جوره خدا هوامو تو شهر غريب داشت.
نه خداروشکر برای من همه چی خوب بود مامانم و دخترخالم پیشم بودن و شوهرم همه جوره هوامو داشت ولی چون بچه اول بود وسزارین بودم یکم بی تجربگی کار برای من سخت کرده بود ولی خدارو شکر اون روزاام خیلی زود گذشت
سخت و پر از استرس
عااااالی ازهر لحاظ
خدا روشکر زایمان راحتی داشتم و خانواده خودم و همسرم خیلی حمایتم کردن البته بعد ده روز که برگشتم خونه خودم به خاطر وجود کرونا و ممنوعیتهای رفت و آمد کمی بهم سخت گذشت چون تنها بودم ولی خداروشکر همسرم درکم میکرد و مادرشوهرم بااینکه خودش سرکار میرفت شبها یکساعتی میومد و بهم سرمیزد و کمک حالم بود
از همشون ممنونم
الانم دخترمو خیلیییی دوسدارن و روی چشاشون میزارن
چرامادرشوهرااینطوری رفتارمیکن
انگار عروس دشمن شون
واقعا چرا
من اولش تا چند روز خيلي حس و حال خوبي. اشتم امادبه يكباره اوضاع روحيم به هم ريخت و اضطراب شديد گرفتم و فكر ميكردم بازاين حالم چطور بچه ام رو بزرگ كنم و ديكه خوب نميشم اما با دارو درماني و دلداري خودم اميد رو به خودم برگردوندم و الان حالم خيلي بهتره خدا رو شكر و دارو هم استفاده نميكنم و پسرم سيزده ماهشه
زایمان خوبی داشتم اما امان از مادر شوهر نیومد دیدنم بعد از بیست روز زردی دخترم بهتر شد شوهرم منو برد خونه مادرم تا۶ ماهگی اونجا بودم خیلی سخت بود کولیک و شب بیداری و نیش مادر شوهر همگی اذیتم کرد منم واگذارش کردم به خدا ک خودش میدونه چطور جوابش رو بده مادرم زمانی ک نبود خواهرم مث فرشته کنارم بود خدا به همه اونایی که در ارزوی بچه هستن خدا بهشون بده یکیش خواهر خودم
من سزارین شدم اوایل سخت بودبخیه هام که خوب شددیگه مشکلی نداشتم خانواده ام همسرمهربونم خانواده شوهرم همه همراهیم کردن الهی شکرالانم همه چی عالیه
سخت خیلی سخت اما شیرین بچه هام آن ای سیو بودن استراحت نداشتم هنوزم خسته ام با گذشت یک سال
بدترین روزای عمر آدم
نه خودت رو می تونی جمع جور کنی حساسی به حرف اینو و اون عصبی هستی از بی خوابی یک موجود بی گناه که نمی دونی چطوری شرایطش رو حل کنی
خیلی بد بود اصلا یادم نمیره هیچوقتم همسرم و نمیبخشم چون شیرم کم بود و شبا بخاطربچه بیدار بودم سردردداشتم یه روز که صبح خوابیدم وقتی بیدارشدم دعوا راه انداخت استکانای چایی رو شکوند و وایساد با کمربندزدن هنوز دوهفته نشده بود زایمان کرده بودم از خونه انداخت بیرون عمم اونجا بود اونم بیرون کرد سر شیردادن بچم که شیرندارم کلی زده و تحقیرم کرده هیچوقت ازش نمی گذرم
خیلی بدبودبچم بستری زخم زبون مادرشوهرم خیلی سخت بوداماخداراشکرزودگذشت
روزای سخت خیلی بد هنوز که هنوز من دارم سختی میکشم .اطرافیانم اصلا درک نکردن منو .همش گریه گریه .
خیلی بد گذشت وقتی بی حسی سزارین تمام میشه و درد میاد سراغت.خیلی سختی کشیدم مخصوص اینکه بچه م نارس بود تو شهر غریب وهر روز با بخیه از کلی پله بالا و پایین شدن برای رفتن به بیمارستان که کوچولوت را تو بخش ان ای سیو ببینی وبه زحمت شیر بدوشی بدی به پرستارها بهش بدهند....با کلی نگرانی که دردم داشتم.خلاصه خیلی دوران بدی بود
خیلی سختتتتت
سخت ترینش پنج روز اول بعد زایمانم ک دخترم بستری بود خیلی بد بود😥ولی خداروشکر فرشته کوچولوم رها خانومم پیشمونه خدا و صدهزار مرتبه شکر 😍🤩☺️
بدن هر کسی قرص داره عزیزم، آخی من نه فقط یه شب که بیمارستان خوابیدم، بعدش اومدیم خونه خودم به کارام میرسیدم مامانم به بچه
خیلی خیلی سخت گذشت اصلاً دوست ندارم به اون روزای وحشتناک برگردم
با وجودی که بخیه هام اذیتم کرده بود و الان اذیت میکنه چون 7روزه زایمان کردم
کنار پسرم آراد و مادرم که از من مراقبت میکنه همه چیزو فراموش میکنم ولی اخلاق همسرم فرق کرده اصلا به من توجه نمیکنه منم خیلی اذیت میشم😢😢😢
خیلی بد بود افسردگی بعدزایمان گرفتم باوجود که اینکه شیش ماهه گذشته هنوزم به حالت عادی برنگشتم...
خیلی دوران بدی رو داشتم فردای زایمان کل خانواده هامون همراه با من و همسرم و دخترم کرونا گرفتیم
و در حین کرونا یهو مادربزرگم فوت شد
خیلی سخت بود
من تا ۲ ماه افسردگی بعد زایمان داشتم
من که روز به روز بی اعصابتر خیلی خسته شدم الان نزدیک ۴ساله ولی روحیه خوبی ندارم خسته ام خسته😭
من بعد زایمان سزارین متاسفانه دچار حمله قلبی شدم و ریه هام عفونت شدید گرفت هفت روز تویIcuبستری شدم خیلی دوران سختی بود بعد زایمان معمولا خانوما دورشون شلوغه بچشون و شوهرشون کنارشونه اما من تنهای تنها بودم با نفسی که معلوم نبود بیاد بالا یانه...؟حتی دخترمم ندیدم،تنها امیدم شوهرم و دخترم بودن که به عشقشون سعی میکردم بتونم نفس بکشم ولی ضربان قلبم بالا نمیومد اما امیدی به بزرگی دخترم بود که دلم میخواست تلاش کنم و خدا خواست و تونستم الحمدالله اون دوران سختو پشت سر بزارم اما دیگه تحمل نیاوردم و به درخواست خودم مرخص شدم هرچند ریسک بزرگی بود اما پذیرفتمش
روزای اولش خوب نبود چون پسرم زردی گرفت نزدیک بود خونش رو عوض کن همش استرس و عذاب
برا منم خیلی خیلی سخت بود فکر میکردم دیگه هیچوقت یه روز خوش نبینم پشیمون شده بودم از بچه دار شدن اما الان عاشق گل پسرم هستم عزیز دل منه
خیلی بد ای کاش یادم نمیوفتاد باز
چیزی ک خ اذیت کننده بود بی خوابی بود دوران شیرین و سختی بود ولی من روحیم خ حساس شده بود
افتضاح بود از یک طرف درد شدید از یک طرف بستری شدن بچه هام بعد اونم رفتار زشت و زننده مادر شوهرو حرص خوردن من و شروع پادرد و کمر درد و دعواهام با شوهر
لحظه خیلیییی سخت وخییییلی دلنشین
چهار ماهگی
سخت بسیار سخت چون سینه هام داغون بود زخم شده بود اصلا می ترسیدم به پسرم بدم هر وقت موقع شیردهی می شد من گریه می کردم هنوز که هنوز یادش می افتم ناراحت می شم
افتضاح گذشت.تنها وبی کس.با یه بچه بد اروم😭
خیلی به همراهی احتیاج داشتم.خدا رو شکر خانواده و همسرم کنارم بودن .
خخخحخخ همه میگن مادر شوهر مادرشوهر و زایمان بد
این دومین زایمانم بود اولی خیلی سخت گذشت چون از هیچ لحاظ حمایت نشدم ولی دومی هم شوهرم هم خانواده خودم خیلی بهم رسیدن اونقدر خوش گذشت با وجود درد بخیه هام دوست اون روزا برگرده😍
منم دوران خیلی بدی رو سیپریکردم
شیر دادن واقعا سخت بود برام سخخخت چون سینم رو نمیگرفت هرکی جای منوبود شیر خشکی میکرد بچه رو ولی من با تمام تلاشم شیر خودم رو دادم یه مدت میدوشیدم با شیشع شیر یه مدت تو ماشین یه مدت سرپا والان ک ۷ ماهشه تازه داره سینم میگیره اونم حتما باید دراز بکشم
خخخخیلی بد ددددد خدا بهشت رو بزاره زبر پای مادر شوهرم ک تا ۴۰ روزیگی بچم تنهام نذاشت.بچمکولیک و زردی داشت تا صبح فقط گریع میکرد.
khaili bad bod zaimane tabie sakht ama hamsaram kenaramm bod afsordegi gereftamm ama alan aliamm
خیلی بد بود برای من. کارم همش گریه بود شوهرم اصن درک نمیکرد و هیچ کمکی نکرد خانوادش هم ک اصن نیومدن خونمون حتی کادو هم ندادن هیچوقت فراموش نمیکنم ، پیش خانوادم خیلی خجالت کشیدم فقط میگم خدا خیر به خواهرم و دخترش بده ک کنارم بودن و تنهام نراشتن
برای من که خیلی خوب و دلنشین بود و بعدش سخت .سزارین بودم اما روز سوم زایمان کرونا گرفتم و خیلی شدید و حالم بد بود و نمیدونستم که کرونا هست 😂سرفه هایی که میکردم وحشت ناک بود همش فکر میکردیم برای بیهوشی هست خلاصه اینکه هممون گرفتیم آخرین نفر همسرم بود که تست رایگان در محل کارش داده بود و فرداش تماس گرفتن که نیا😂 وای همه میخندیدیم.این که میگم همه یعنی خانواده من خواهر و برادر و همسراشون و کلا همه با اینکه فهمیدیم همسرم کرونا داره بازهم میخندیدیم از بهداشت اومدن خونه تعجب میکردن میگفتن هرجا رفتیم همه عزا گرفته بودن و گریه میکردن شما اولین نفر هستین که میخندین😂😂😂😂😂خلاصه اینکه خواهرای گلم با روحیه ایی قوی و شاد شکستش دادیم😊
وقتی نی نی میاد تو بغل ی مادر و ازش تغذیه میکنه دیگه چی بالاتر از این عالی بود همسرم کنارم بود یکم استرس شیردهی داشتم به کمک همسرم و اطرافیانم خداروشکر حل شد
من که هیچوقت یادم نمیره وقتی که اونقدر درد داشتم و از درد داشتم میمردم هیچکس نیومد کمکم کنه دقیقا روز زایمانم مهمون داشتیم هیچکس نیومد من از درد تو اتاق غش کردم ولی بعدش دخترم پارمین اومد به هوشم آورد ولی به هوش آمدم بازم درد خیلی شدیدی داشتم مادر شوهرم خواهر شوهرم هیچکس نیومد کمکم فقط دختر همسرم و مادر و خواهر و برادرم اومدن بقیه همه بیخیال بودن
از خونه تا بیمارستان درد داشتم درد خیلی خیلی خیلی شدیدی تااینکه وقتی رسیدم بیمارستان زایمان کردم وقتی بچمو بغل کردم شیر دادم بهش سعی کردم همه سختی بعد زایمانمو فراموش کنم
والان شیرینی زندگیم بچم شده 😍♥
هم خوب بود خداروشکر هم بد من بعد زایمان و رم شدید پاهام کرد نمی تونستم تا دوهفته بشینم مادرم هم گفت اگه این جور بچه میزای اصلا دیگه نیار توبه و .... خیلی ناراحت شدم مادرم می اومد کمکم اما خیلی سرکوفت میزد واقعا خیلی سخته از خدا میخوام این دستو محتاج اون دست نکنه
درد زیاد داشتم ولی همیشه سپاسگزار همسرم هستم که انقدر با حوصله و با عشق مراقب من بود اصلا نزاشت ک من اذیت بشم 💙
با سیاهی و بدبختی خواهر شوهرای فوضولم با دخالتای بیجا کوفتش کردن به بختم تا حد طلااااااق ...
فقط تا عمر دارم فقط نفرینشون میکنم که انشاالله این لحظاتو خدا برای اولادشون رقم بزنه چون خودم تک دختر هستم و هزار امید و آرزو داشتیم که شوهرمو میکردن ی بمب آتشین و میفرستادن خونه
خدا نسل خواهر شوهر بی شعور از روی گل برداره 🙏🙏🙏
دوستان برای ماهای بعدی چطور بااین برنامه بفهمیم چندهفته داریم؟؟
طبیعی زایمان کردم..یه زایمان وحشتناک که ۲۳ ساعت درد کشیدم با کلی بخیه. دو ماه اول بخیه هام خیلی اذیتم میکرد، رژیم خیلی سختی داشتم برای نفخ و آلرژی بچم. دخترم شب و روز گریه میکرد و دائم بغلم بود..خیلی خسته و ضعیف بودم و پذیرش زندگی جدید برام خیلی سخت بود. از سه ماهگی خداروشکر همه چی خوب شد..بچم خیلی آروم شد اما همچنان شبا درست نمیخوابه و هر یکی دو ساعت بیدار میشه..الآنم که دو هفته اس اسهاله و گاهی خون داره و من همه دکترا رو بردم، آنتی بیوتیک دادم، سونو بردم، رژیم ۱۰۰ درصد پروتیین گاوی و تخم مرغ و سویا و آجیل رو حفظ کردم اما بازم اسهاله و دوتا دندون درآورده و همچنان میخواد دندونای بالاشو در بیاره
درمونده شدم برا نخوابیدنو اسهالش
زایمانم طبیعی بود خداروشکر عالی بود ولی شوهرم بجایه تشکر از مامانم با مامانم دعوا کرد همه فهمیدن خیلی بد بود شد بدترین دوران زندگیم ...حتی بی محبتی هایش رو فراموش کردم ولی این دوره را اصلا فراموش نمیکنم
بچه اولم هست خیلی خوشحالم که خدا بهم فرزنده داده😘😘😘
خیلی خوب گذشت با اینکه سزارین هم بودم اصلان درد احساس نکردم شوهرم خیلی بهم میرسید خواهرشوهرم تا ده روز اول بود پیشم بعدیش،رفت خودم با گل دوخترم تنها بودم
خواهرم دوقلو داره
تو هرلحظه ک من کم میاوردم میگفت اگه بدونی من چیکار میکردم...و برام کلی توضیح میداد و ارومم میکرد
اگه اون نبود هیچ کس نمیتونست کمکم کنه
خیلی دوس داشتم همسرم ازم حمایت کنه ولی حال اون از من بدتر بود
شاید ب این خاطر ک بچم نمیتونست شیر بخوره
مجبور بودم با کمک حوله گرم و سرنگ براش شیر بدوشم
بخاطر همین کلا زخم بود تا یک ماه
ولی خداروشکر الان ک میخنده همه دنیامه
اینقد سخت و ناجوانمردانه بود ک بهش فکر ک میکنم نفسم تنگ میشه و تپش قلب میگیرم
از نظر روحی بیشتر تنش داشتم تا جسمی
خیلی بد خیلی خیلی بد بین شدم نصبت به همسرم ولی تا اونجایی که میتونم جلوش به رو خودم نمیارم
من با فشار بالا یک ماه زود تر زایمان کردم بعد زایمانمم تا ۱۵روز بچه رو ندیدم اجازه هیجان بهم نمیدادن خودمم آی سی یو بودم خیلی سخت گذشتتتتت بهمممممم🥺
من تا الان فكر ميكردم دوران بدى بوده ولى مال بقيه رو خوندم ديدم مال من پادشاهى بوده خدارو شكر با كمكاى همسر و خانوادم تابستونم بود الان هرچى فكر ميكنم شادى و نى نى بازى بوده
بعد ۹ سال دوباره باردار شدم با خوندن خاطرات مادرا یاد زایمان اولم افتادم نمیدونم چرا وقت زایمان همه اطرافیان رفتارای عجیب از خودشون بروز میدن منم خاطره چندان دلچسبی نداشتم ولی یادم رفته بود باید طوری برنامه ریزی کنم که اینبار اجازه ندم کسی حالمو بد کنه
وای خیلی سخت بود اصلا تصورم از زایمان طبیعی این نبود😕با بخیه ن میشد بشینی ن بخوابی هیچی😕اما وجود فسقلی توبغلم همه چیزو قابل تحمل میکرد❤
سخته و پرازاسترس
حس مادر شدن قشنگ ترین حس دنیاست و همسرم خیلی کمکم کرد با اینکه مامانم بود ولی ۱۰ روز سر کار نرفت و به من و مامانم کمک میکرد خیلی خوب بود
خیلی سخت و طاقت فرسا من همسر م ماه ۶بارداریم با دوست دخترش گذاشت رفت 😔 وقتی کیسه آبم پاره شد اسنپ گرفتم رفتم بیمارستان 😊 تازه به مامانم خبر دادم پسرم به دنیا که اومد تا یک ماه ۳ بار بخاطر زردیش بیمارستان بستری شد منم با بخیه ها و دردها و سوزش ها و خستگی هام داغون شده بودم ولی خداروشکر که اون دوران تموم شد.ولی امان از طعنه ها ومتلک های اطرافیان که فقط دلمو شکستن و خدا میدونه تو خلوت چقدر گریه میکردم دوران خیلی سختی بود به عشق پسرم همه
عپبع! چیو تحمل کردم الانم هم پدرش هستم و هم مادرش 😊 و الان از بودنش و شیطونی هاش لذت میبرم
خیلی درددارم
خیلی بد گذشت
پسرم شیر تو گلوش گره خورده بود رفته بود تو ریه ش.
۳ روز بستری بود با اون وضع رفتم اسیر شدم سزارین بودم یه طرف بخیه هام باز شد ۳ ساعت به ۳ ساعت میرفتم شیر میدادم تو بیمارستان از یه طرفم مادرم مادر بزرگم پدر بزرگم خاله هام اومده بودن بیمارستان کرونا گرفتن
ولی وقتی پسرم اومد خونه بغلش کردم همش یادم رفت
بد بووووود خیلییییی
عالی بود وقتی دختر کوچولو مو بغل کردم همه چیز برام قشنگ بود
عالی
هنوز که تجربه نکردم ولی دعا میکردم خوب بشه
ببخشید مامانا میشه کمکم کنید
من دورانم بارداری خیلی بدی گذروندم بعد ۵ سال نازایی و دوا دکتر نتیجه نگرفتم ک پارسال اخرا اردیبهشت فهمیدم باردارم ...از ی طرف کرونا ی طرف هم قرنطینه و تو خونه موندن و استراحت.....و اما ای کاش فقط همینا بود
سه ماه باردار بودم ک پدرمو ب خاطر کرونا از دست دادم پدر جوونمو.....این دردی بود ک تا اخر بارداری همرام بود ....الان دخترم سه ماهه موقع زایمان عکس پدرم همرام بود همش گریه خرزد سیسمونی همش گریه بعد زایمان حال روحی خیلی بدی داشتم اون روزا رو هیچ وقت فراموش نمیکنم الان هموزم هنوزه این درد با منه ...خدا برا هیچکس نیاره
خیلی بد
هیچوقت خاطراتش رو فراموش نمیکنم الان جوری ترسیدم که دیگه دوس ندارم بچه دار شم چون میترسم دوباره اون خاطره ها مرور شه
خدا باعث و بانیش و لعنت کنه امیدوارم روز خوش نبینه
عاالی بود باکمک مادر عزیزم و همسر عزیزم
خیلیییییی بد و سخت😭
خیلی خوب بود خدارو شکر شوهرم و مادرم کنارم بودن ، سه روز بعد زایمان مادر شوهرم کلی اشکمو دراورد ولی مهم نیست خدا هوامو داشت همسرمو مادرم هوامو داشتن خدارو شکر
فقط شیر دادنش واسم خوب نبود
خیلی بد
پایان خوب یه راه سخت... تو ماه پنجم یکی از قلوهام از دستم رفت، قل باقیمونده دچار کمبود مایع آمنیوتیک شد، کلی آزمایش و سونو انجام دادم که مغزش آسیب ندیده باشه😭 اون که از سرم گذشت تو ماه نهم کرونا گرفتم و پنج روز قبل از زایمان تو حموم خوردم زمین... بچه در حالی به دنیا اومد که بند ناف دور گردنش پیچیده بود و هی ضربان قلبش افت میکرد. ولی خدا رو شکر، هر چند کمی زود دنیا اومد ولی سالم بود و الان عشق منه. ممنون از خانواده و شوهرم که هوای منو داشتن و ممنون از خانواده شوهرم که منو راحت گذاشتن.
تا 15 روز اولی عالی شیرین غیرقابل وصف ولی بعدش زهر،،تاالانشم زهر😭
طبیعی زایمان کردم و اصلن اونطوری ک انتظارشو داشتم نبود. دردهامو تا ۷سانت خیلی خوب تحمل کردم ولی لحظه های اخر دیگه جون نداشتم که بچه رو بدم بیرون وقتی بچه بدنیا اومد تازه درد بخیه ها شروع شد بعد از اون بواسیرم زد بیرون و چه درد وحشتناکی رو تحمل کردم بعد از اونم درگیر کرونا شدم و استرس اینکه بچه مریض بشه رو دارم.
البته زایمان طبیعی اگر مشکلات جانبی نداشته باشه بهتر از سزارین هست.نهایت ده روزه بخیه ها جوش میخوره و دیگه مشکلی نیست.
فوق العاده زایمان سزارین راحتی داشتم. هیچ دردی نداشتم و از همون روز اول خودم کارهامو انجام میدادم .🤗
از زایمانم راضی بودم شکم اولی بودم سزارین اختیاری انجام دادم یک هفته بعدش درد کشیدم ولی قابل تحمل بود بعد دردش تموم شد ، شوهرمم که مثل پروانه دورم میچرخید و تو بچه داری کمکم میکرد ولی بازم افسردگی گرفتم و تا چند ماه همش گریه میکردم سر مساعل الکی ، یکم پذیرش بچه و شرایط جدید برام سخت بود ، الانم دست تنها بودنم که خواهر و مادر شوهر ندارم که کمکم کنند اذیتم میکنه ، و دوران کرونا و قرنطینه ، بقیه چیزا خوبه بعد از پنج ماه دخترم خیلی شیرین و دوست داشتنی شده خدا رو شکر
من افسردگی نداشتم همراه با ترس بعد هم تا ۲ماه خودم نی نیم رو بغل نکردم .واینکه چون سنم کم بود با نی نی اصلا حرف نمیزدم .بعد ۹ماه متوجه شدم که ناشنواست .۹سال گذشته هنوز هم از خودم متنفرم .الان هم باردارم واسترس وترس دارم که نکنه این هم ...والا اکه این دفعه هم اینطوری بشه خودم😭😭🥺 رو میکشم
بدترین روزای عمرم بود و دیگه حاضر نیستم دوباره بچه دار شم نه بخاطر زایمان بخاطر سختیهایی که دوران بارداری داشتم و بخاطر زجر هایی که بعد زایمان کشیدم بخاطر از بین رفتن بدنم شکمم ترک هاش
بهم ریختن هورمونام پریود شدن بعد از ۴۰ روزگی خود زایمان راحت بود اما...
همه تنهام گذاشتن مامانم تا ۵ روز پیشم بود خیلی بلاها بعد زایمان سرم اومد
خیلی بد گذشت شوهرم اصلا کمکم نمیکرد تنهای بچم رو بزرگ کردم
بابدبختی گذشت.البته هنوزم درگیرم کرونا گرفتم.یه پام تو بیمارستان و درمونگاهه
هفته ی اول با اینکه بهترین حس رو داشتم بخاطر بغل کردن دخترم ولی طفلک زردی داشت بستریش کردن با اون وضعیت سزارین کردن میرفتم بیمارستان
خیلی خیلی بد چون بعداز سزارین یکی از بچه هام رفت تو دستگاه بعد ۲شب خودم با یکی از نی نی هام مرخص شدم ولی یکیش موند بعد از ۵روز گفتن باید بیای بمونی پیش بچه ات ۲شب موندم با اون بخیه هام واقعا سخت بود یکی از نی نی هام مونده بود خونه بعد اون هم که نگهداری از بچه ها بی خوابی واقعا سخت بود ولی خوب شیرینی ها خودش رو هم داشت
سخت ترین دوران توی عمرم بود..... ولی خداروشکر گذرا بود
ن دوران حاملگی و ن زایمان هیچ کدوم اذیت نشدم زایمان خیلی خوبی داشتم ولی شوهرم خودشو بهم ثابت کرد ک لیاقتمو نداره تا روزی ک قراربود برم بیمارستان باهام دعوا گرفت باگریه رفتم اتاق عمل بعداونم هرچقدر سعی میکنه نزدیکم بشه من نمیتونم قبولش کنم هیچ کس نمیدونه ولی افسردگی گرفتم تنها ک میشم ب روز زایمان و روز قبلش فک میکنم ازگریه میمیرم منی ک اگه شوهرم تب میکرد میمردم واسش رو تنها گذاشت رفیق نیمه راه شد اخه انتظار نداشتم خیلی دوسش داشتم الان دیگ خالی ازحس شدم فک میکنم دیگ دوسش ندارم فقط بخاطر بچه ک باهاش هستم چ دوران بدی بود وهست😢😭😭😭😭😭😭
واقعان دوران خیلی سختی بود اونم زایمان تو وعضی مثل کرونا واقعان سخته 😢ولی وقتی بچت رو بغل میکنی همه چی یادت میره منم خیلی تنها حتی شوهرمم پیشم نبود شبای خیلی سختی رو پیش سر گذاشتیم واقعان مادر شوهرمم خیلی بد جنس و بد اطلان دلش واسمون نمی سوخت 😠😢😢😢😢😢😢
خیلییییییی بددددددد پر از ناراحتی گذشت دخترم که به خطرش درد کشیده بودمو از دست دادم😢😢
سلام من زایمان خوبی داشتم. اصلا اذیت نشدم. فقط شوهرم زیادکنارم نبودآخه من خونه ی پدرم بودم. اونجام مامانم عین یه راهنما کنارم بودوکمکم میکرد
اول که دخترم زردی داشت و تو بیمارستان بستری شد خیلی بد و سخت بود، اما بعدش که اومدیم خونه با وجود درد بخیه هام همه چیز با همراهی همسر و مادرم و مادر همسرم بسیار خوب بود و من خیلی خوشحالم از داشتنشون، خدا حفظشونکنه برام❤😘
خیلی دوران بدی بود شوهرم بهم خیانت میکرد همش کارم گریه بود. الانم میکنه .
سخت ترین روزهای عمرم ...هنوزم گاهی ک از ذهنم مبگذره تنم میلرزه ..
تاچهل روزافتضاااح کسی کمکم نبود
خب من تازه دارم این دوران رو میگذرونم بسی خسته هستم و گاهی که خوابم بچه هم پیشمه وقتی گریه میکنه نمیشنوم درحالی که خوابم سبکه .مامانم از اتاق دیگه میاد بیدارم میکنه. نگران روزای بعد از رفتن مامانمم واقعا. از لحاظ روحی هم انگار هنوز بدن خودمو بغل میکنم هنوز شکل یه موجود مستقل نمیبینمش.
برای بار دوم سزارین شدم و ۱۰ روز اول مادر شوهرم پیشم بود و بعد مامانم از رشت اومد پیشم موند تا چهل روز از اون موقع همه کارهام خودم تنهای انجام میدم واندامم هم خیلی زود برگشت شکمم کامل رفت تو خداروشکر مشکلی پیش نیومد
خیلی سخت ازخدامیخام دشمنم به روز من نیفته دوبار بچم تعویض خون شد تو دوروزگیش
خیلی روزای شیرینی بود😍دعا کنید دوباره این احساس رو تجربه بکنم
خیلی سخت .افسردگی گرفته بودم🤦🏻♀️
از لحاظ جسمی من واقعا داغون بودم سزارین کرده بودم سر درد افتضاحی داشتم سه رپز تمام از بیخوابی و زردی بچم و بستری شدنش هم نگم براتون که چقدر اذیت شدم از لحاظ روحیم نیاز داشتم رفت و آمدا تموم شه برگردم روزای عادیم آرامش داشته باشم.. سه ماه اول خ سخت گذشت 😑
خداروشکر خوب بود درد داشتم بچم یه کم زردی داشت ولی خدایی مامانم خیلی زحمت کشید همینجور مادر شوهرم از دو تاشون ممنونم البته مخصوصا مامانم که نذاش آب تو دلم تکون بخوره خدا اجر و سلامتی بهش بده انشالله
دوروز اول زایمان خیلی خوب بود اما بعدش افسردگی بعد از زایمان گرفتم بدترین روزای زندگیم بود .کسی هم درکم نمیکرد .افسردگی خیلی بعده
من ۴ ماه زایمان کردم کلا بی حال کسل هستم
سلام منم روزای اول خونه مادرم بودم ،اونجاخیلی شلوغ بود مخصوصاخواهرزاده هام برادرزاده هام میومدن خیلی اذیت میکردن،ولی بااین وجود مادرم بهم میرسیدخیلی زحمتموکشید،خونه خودم که اومدم داغون بودم سریه مسئله ای بامادرشوهرم دعوام شد خدا ازش نگذره تقصیراون بود،تاچندروزکارم گریه بود وغصه
خداروشکرالان بهترم
خیلی سخته واقعا خدا کمک میکنه که میتونیم از پس بربیایم خداروشکر دخترم دوماه اول خوب خوابید ولی خودم که سزارین شدم خیلی در کشیدم هنوزم بعد سه ماه جای بخیه هام کمی درد میکنه تاز فهمیدم مادرم چقدر سختی کشید تا مارو ب دنیا بیاره. قدر :-)😔مادرم بیشتر میدنم ( واقعا بهشت زیر پای مادر)😘
خیلی سخخخخت خیلی و روبه رویی با یه دنیا مسئولیت خیلی سخت بود
دوران سختی بود ولی درکنارهمسر ومادرم خوب گذشت
سخت ترین روزهام بود سردردهای شدید به خاطر بی حسی نخاعی چون سرمو بعد از اومدن از اتاق عمل تکون داده بودم تا چهارپنج روز از درد میخواستم بمیرم بعدش افسردگی شدید گرفتم چون مامانم مریض شد و از دوازده روزگیم تنها موندم و هیچکس نیومد به دادم برسه ،بعدش افسردگیم خورد به کرونا و تا الانم که یک سال و نیم شده داغون داغونم استرس و ناراحتی داغونم کرده
زایمانم طبیعی بود یخوره سخت بود ولی بلافاصله بعدش روپاشدم دو روز اول دخترم نمیتونست شیر بخوره چون سینه هام نوک نداشتن بعدشم زردی گرفت ولی خوب خداروشکر همه چی بخوبی سپری شد 😍
هم سخت بود هم شیرین هم درد طبیعی کشیدم هم درد سزارین سردردهای خیلی بدی داشتم نمی تونستم تکون بخورم بچم ۵ روزه بستری شد بخاطر زردی و کم آبی شیر نداشتم مجبور شدم شیرخشک بدم ولی خداروشکر خانوادم و همسرم خیلی خیلی هوامو داشتن
سخت، خسته كننده تنها و ...
زایمان خوبی داشتم و در کنار خانوادم روزهای خوبی رو سپری میکردم ومیکنم
نه رابطه داریم با همسرم نه چیزی
دلم خونه از دستش
مادرم میگه تا جوونی جدا شو
ولی من ضعیفمنمبتونم
پول خونوادم نبود الان هیچی دیگه
من همسرم هنگ بود انگار مامانمم ده روز بیشتر پیشم نبود بایدبرمیگشت اکثرا دست تنها بودم
خیلللللللی سخت بود چون اصلا انتظار زایمان نداشتم مثل همیشه برا مراقبت رفتم پیش دکترم که فشارمو گرفت بالا بود وزنمم زیادی رفته بودبالا گفت مسمومیت بارداری گرفتی وختم بارداری داد و دخترم دو ماه زود بدنیا اومد و روزای خیلی سخت و پراسترسی بود
گریه و پشتیبانی خونوادم
شوهری که طرفدار همه خونوادش و بچه خواهرش بود
و بخاطر برادرش شیر من و خشک کرد
و اصلا من و بچم اهمیتی واسش نداشتیم و نداریم
سزارین خوبی داشتم. خوب هم دردامو کنترل و مدیریت کردم. ولی روحیه م خرررررراب بود. بین خواهرام فقط من بچه دار شدم ک حس خیلی بدی داشتم در مقابلشون. اونام دلشون میخواست مادر باشن ولی نبودن و نیستن فعلا. عذاب وجدان داشتم ک دلشونو انگار درد آورده بودم در حالی ک برای بچه من جون دادن و میدن ولی ی حس عجیبی تو خونمون بود.
همسرمم اصلا کمک نبود. این چیزارو نمیدونست درکشو نداشت. حرفای خاله زنکی و بی ربط خیلی بهم زد. مجبور بود هم شرایط خونمون رو تحمل کنم هم چرت و پرتای همسرمو. ۵ روز زورکی خونه مادرشوهر رفتم. وقتی اومدم خونه خودم خوشحال بودم با نی نی م اومدم ولی ی حس ترس عجیب و غریبی داشتم. حوصله شوهرمو نداشتم اصلا. مامانم اینام هی میگفت بیا اینجا بمون. از ی طرفم فقط خونه خودم راحت بودم ب خاطر همون مسائل.
اگ دوتا از دوستای خوبم نبودن قطعا از گریه می مردم.
سزارین شدم به خاطر دخترای نازم باشکم هفت لایه پاره شده به خاطر دوقلوهام که دستگاه رفتن یک هفته موندم بیمارستان باوجود سوزش بخیه هام سینه ها زخم دردوحشکناک تکو تنها موقع بغل کردن بچه هام همه دردام یادم میرفت خداروشکر
سلام ببخشیددلیل سرفه های خشک اذیت کننده ک باعث تهوع شدیدو فسارشکمم میشه چیه یهفتس شروع شده
اولاش با وجود درد سزارین و گریه های تا سه ماهگی بچه وشب نخوابیدناش خیلی سخت بود شبایی گذشتن که بچم گریه میکرد منم باهاش گریه میکردم ولی الان خیلی لذت بخشه
یکم درد و ورم داشتم ولی بچمو ک بغل میکردم هزااار بار خدارو شکرمیکردم.خدایا شکرت
مزخرف کولیک، گریه، افسردگی
سخت .. شقاق سینه و سینه درد و شب بیداری... امیدوارم زودتر بگذره.. خدا خودش کمک کنه🙏🏻
خیلی سخت بود افسردگی شدید همراه بااسترس که باعث لرزش درونی بدنم شده حالا زیر نظر روانپزشک رفتم خدا کنه زودتر خوب بشم واقعا خسته شدم ولی خدارو شکر پسرم آروم هست
کرونا گرفته بودم
و زایمان تنها بودم بعد هم همسرم اجازه نداد کسی پیشم بمونه از روز اول خودم کارامو کردم و با توجه ب وسواس پاکیزگی همسرم باید همه کارارو انجام میدادم و هیچ وقت یادم نمیره ک ب خاطر کولیک دخترم همسرم چه هاااا ک نکرد با من خیلی خیلی اذیت شدم و اصلا درد رو احساس نکردم
بسیاااار بد. شوهرم باید میرفت سر کار منم خونه پدر . و استرسهای شدید و گریه ناراحتی و ....مسبب اون روزها رو هرگز نمیبخشم
زایمان منم خوب بود طبیعی زایمان کردم ۳۶ هفته ولی این کوچولو که تو دلمه هنوز قصد اومدن نداره 🤪😂
سخت بودولی میگذره 🙂🙂
خیلی قشنگ بود برای من . فقط اذیت شدن دخترم بخاطر زردیش اذیت میکرد من و همسرمُ. تب پستان هم گرفتم چون دخترم سینه رو نمیگرفت اما با همه ی اینا قشنگ بود.
خیییییلی سخت و بدگذشت اصلا دوس ندارم بهش فکرکنم داستان من از همه تلخ تره اول از حاملگیم که اون ۹ماهو همش با استفراغ و معده درد و زانو درد و... گذشت بعد ک زایمان کردم یه ماه نگذشته بود داداشم که تیکه از وجودم بود فوت کرد غصه و داغبرادرم یه طرف ریفلاکس وکولیک پسرم و حرف و حدیث و دخالت های بقیه یه طرف هنوز که هنوزه روحیم خوب نشده و داغونم 😭😭😭😭😭
عالیهههههههههههههههههه
خیییییییییییییلی سخت
تنها با روحیه داغون بدون این ک کسی درکت کنه
با بخیه نگهداری. از دخترم ولی با دیدن صورتش همه ی دردها یدفعه فراموش میشه😊😊😊
الحمدلله خوب بود
وقتی ک دنیا اومد و گذاشتنش تو بغلم حس خیلی عجیب و شگفت انگیزی داشتم باورم نمیشد واقعا اون وجود داشت و اون تکون هایی ک تو شکمم حس میکردم مال همین آدم کوچولوی توی بغلم بود.بوی تنش خوش بو ترین و بی نظیر ترین بویی بود ک تا حالا استشمامش کرده بودم😍🌺
وقتی اومدم خونه حس های مختلفی داشتم،بیشترینش حس ترس بود🥺اینکه میتونم مادر خوبی باشم؟
بعضی روزا با گریه و ناراحتی گذشت.
دو روز بعدش خانواده شوهرم سر چیزای الکی باهام دعوا کردن خواهرشوهرم بهم گف تو هیچ حس مادری نسبت ب بچت نداری😧خیلی دلم شیکست خیلی ناراحت شدم.
اما گذشت و تموم شد اون روزا الان ک ی ماه و ۵ روز داره میگذره همه چیز خیلی بهتر شده و عشق منو پسرم و باباش روز ب روز بیشتر و بیشتر میشه و میدونم روزای خیلی بهتری میتونیم با هم بسازیم😊
خیلی سخ بود خیلی بخیهام اذیتم میکرد نمیتونستم ازجام بلند شم شوهرمم ک انگار ن انگار شبا تا صب بیداربودم.مادرم نتوست بیاد بیشم مادرشوهرمم بود هی متلک بارم میکرد ی بارم سر هیچی با شوهرش بامن دعواکرد خیلی بد گذشت خدا ازشون نگذره.خداکنه بعدی طبیعی بیارم چون سزارینی نبود بچه مدفوع کرد مجبور شدن سزارین کنن
من بیشتر از اون احساس عشقی که شنیده بودم، احساس مسئولیت میکردم در قبال پسرم. کم کم عشقش تو قلبم خونه کرد. روزای سختی هست. از احاظ روحی در وضعیت عجیب و غریبی هستم که گاهی درکش برای خودم دشواره
تنها،فقط با کمک خدا همین
خیلی سخت بود
با بخیه زایمان طبیعی نمیتونستم بشینم شیر بدم
با یه بچه نارس که هر لحظه داشت از بین میرفت
خدا کنه این دومی به خیر بگذره...
خیلی سخت چون بچه اولمه و واقعا ناشی بودم اوایل بعد زایمانم
بخیه هام که خیلی اذیتم میکردن ولی دیدن روی پسرم و مهربونی های همسرم آرووم میکرد
هم سخت هم شیرین.دو ماه خواهر شوهرم و مامانم مواظبم بودن .بعدشم هر روز خونه مادرشوهر یا خونه مامانم بودم تا دخترم بزرگ شد .کمی افسردگی بعد زایمان داشتم که با کمک اطرافیان زود فراموش شد .روزایی بود که زود گذشت
خیلی سخت بو دخترم تا۶ماهگی شبو روز گریه میکرد!!
برای من که هم برای دخترم ک بچه اولم بودوهم براپسرم که تازه دنیااومده دوران پرازبغض وسختی بود،شرایط جسمی یه طرف .بی درکی اطرافیان بخصوص شوهرم یه طرف
همش تلخ بود
هروقت یادم میادگریم میگیره
سلام مامانا عزیز ، همیشه اول روزهای سخت ولی نمیمونه یعنی روزهای سخت تموم میشه.
بیشتر زنان پس از زایمان افسردگی میگیرن درسته اما مردا افسرده دارن باید همدیگر مراقب باشید که سعی کنید مدت افسرده را کوتاه کنید.
خیییلی بد روزای بدی بود چه خوب ک گذشت
۵ روز اول توی حالت گنگی بودم و گریه میکردم که چرا این شکلی شدم!چرا انقدر سخته بچه داری و اینا!؟ ولی هر ثانیه عاشق تر میشدم تا اینکه مشکوک به کرونا شدم و ۲۴ ساعت گریه کردم تا جواب تستم بیاد وقتی تستم منفی شد فهمیدم باید خداروشکر کنم و انگار افسردگیم یهو تموم شد رفت پی کارش شوکی که بهم وارد شد کاره خودشو کرد 😁
انگار ۹۰ درصدبراشون خیلی سخت و بد بوده
خونواده محرونا گرفتن خیلی عصبی و ناراحت بودم خواهرم اوند پیشم مامانم تا بیست روز نتونست بیاد افسردگی گرفتم منم بچه اولم بود و بی تجربه
خيلي عالي
سزارين بودم سر سه روز سرپاشدم خداروشکر اصلا اذيت نشدم روحيمم خيلي خوب بود
من کاملاً احساسی متفاوت رو تجربه کردم چه در دوران بارداریم و چه پس از زایمانم
با اینکه بی نهایت دختر احساساتی هستم ولی تو اون دوران ها اصلا هیچ احساسی نداشتم تا جاییکه خودم هم کلی تعجب کرده بودم.
اولا که اصلا صدای گریه نشنیدم دوماً نه گریه کردم و نه احساس عجیب غریبی داشتم که بخوام ازش به عنوان یه احساس متفاوت همونطور که بقیه میگن، تعریف کنم! هنوز هم در عجبم
خیییلی به خودم فشار اوردم و زود خودمو جمع کردم.دوران خوبی نبود.
یه جوری بود
همش بغض داشتم.ولی بعد خوب شدم
زایمان سزارین فوق العاده راحتی داشتم ۳روز مامانم کنارم بود بعدش دیگ خودم کل کارام کردم و پسرم هم الان۱سال و ۳ماهشه
من طبیعی زایمان کردم،خیلی سخت بود،هم زایمان هم بعدش،جای بخیه هام خیلی درد میکرد،نمیتونستم به بچه م شیر بدم،یعنی نمیتونستم بشینم،مجبور بودم تا ۱ماه با شیر دوش شیرمو بگیرم بریزم توی شیشه بهش بدم،تازه بعد از۴۰روز بهتر شدم،خیلی سخت بود خیلی
برای من روزهای عالی بودچون مامانم وابجی هام کنارم بودن اخه اونا روستازندگی میکنن واین ده روزخیلی خوب بود
خیلییییی سخت بود. مادری یعنی تجربه کلی احساسات مثبت و منفی در ماه اول....اما حمایت های همسرم و مامانم و مادرشوهرم و همه اطرافیانم کمکم کرد. همسرم فوق العاده همراهم بود و درک و همدلی بالایی داشت. ما زندگی عاشقانه و رمانتیکی داشتیم و یهو بمب منفجر شد اما با کمک همسرم هردو تونستیم با شرایط جدید سازگار بشیم و الان در کنار دخترمون عاشقانه زندگی می کنیم. از همسرم واقعا ممنونم
خیلی بدبودخیلی😖😖☹☹اصلا دوست ندارم یادم بیادخودموآماده کردم براطبیعی لحظه های آخربعدکلی دردنشدوسزارین شدم خیلی اذیت شدم بعدشم که به کلی ازاون آدم سابق فاصله گرفتم وخیلی سردوافسرده شدم تنهادلخوشیم فقط حضوردخترم بودکه نگاش میکردم ازشدت خوسحالی میخواستم گریه کنم باورم نمیشداین فرشته مال من باشه...به نظرم هدیه ی خدابوددراازای همه سختی هاوبدی ها
خیلی بد خاطرات خیلی بدی دارم . دخترم به دنیا امد ولی خیلی مشکلات باعث شد من نمیفهمم لذت اینکه درست بچتو بغل بگیری خیلی بد وایی
من دردای طبیعیو کشیدم و سزارین شدم ولی خداروشکر همسرم و مادرم و مادر همسرم کنارم بودن و درستع سختی و بیخوابی اولش زیاد بود ولی خداروشکر بعد از بیست روز همه روال دستم اومد و خودم از پس زندگی و نی نی بر اومدم😘😍
خیلی حس مبهمی داشتم،با تصورات ذهنیم خیلی فرق داشت،سختی در مقابل شیرینی
دوران سختی رو گذراندم
خیلی سخت بود دست تنها بودم هیچی بلد نبودم
زایمان سختی داشتم اورژانسی سزارین شدم به خاطر این که بچه مکنیوم شده بود بعد از به دنیا اومدن بچم مشکل تنفسی داشت ۵ ساعت بعد از عمل سزارین دیدمش خیلی سخت بود چون ندیدمش بچمو همش استرس داشتم که شاید بلایی سرش اومده خیلی بد بود ده روز بعدم شوهرم و خانوادش کرونا گرفتن تا ۴۰ روزگی دخترم همو ندیدیم اون روزا هم استرس اینو گرفته بودم که نکنه منو دخترمم کرونا بگیریم کلان روزای بعد از زایمان خیلی سختی داشتم فشار خون بالا گرفته بودم تو اون روزا الحمدالله الان خوبه ولی فکرشم برام سخته کاش زودتر کرونا تموم شه
موقع زایمان من تازه بیست روزی بود که کرونا اومده بود ، استرس کرونا رو داشتم شدید ، خداروشکر زایمان خیلی خوبی داشتم و مادر عزیزم دوماه پیشم موند و خیلی بهم کمک کرد قربونش برم ولی ای کاش کرونا نبود ، چون اینقدر همه چیو رعایت میکردیم وسواس گرفته بودم و ترس شدید داشتم از کرونا این منو اذیت کرد
شیرین ترین دوران زندگیم بود و هر لحظه خداروشکر و با تمام عمق قلبم از خدا میخام عاششششق زمدگی باشید
اونقدری ک میگفتن ترسناک و دردناک نبود 😕فقط یکم حس افسردگی اذیتم میکرد ک اونم سریع خوب شدم ولی از لحاظ بدنی خداروشکر همون روزی ک از بیمارستان اومدم خیلی راحت بودم و کارای شخصیمو خودم انجام میدادم
همه چرا مینالن انقدر؟! 😐🙁🙁
سزارین بودم شکم درد یکی دوروز اول سخت بود ولی سردردتا هفت روز امونمو برید
تا ۲۰ روز مامانم پیشم بود شونه ب شونه کمکم میکرد.خیلی خوابم میومد ولی با کوچکترین صدا بخاطر پسرم بیدار میشدم. همسرم همراهم نبود چون مامانم بود خودشو کامل کشیده بود کنار. خدا حفظ کنه همه مادرارو.خیلی خوب بود سخت ولی به شدت دوست داشتنی و شیرین😍😍😍😍
خیلی سخت بود خیلییییی.... مادری یعنی تجربه کلی احساسات مثبت و منفی مخصوصا در ماه اول..... اما حمایت بی نظیر همسرم و مامانم و مادرشوهرم و همه اطرافیانم خیلی بهم کمک کرد. همسرم فوق العاده همراهم بود و با درک و همدلی که داشت فوق العاده بهم کمک کرد. برای من و همسرم سخت بود چون ما زندگی رمانتیک و عاشقانه ای داشتیم و یهو بمب منفجر شد اما خداروشکر با کمک همدیگه سازگار شدیم با شرایط جدید و الان عاشقانه در کنار دخترمون زندگی می کنیم. من واقعا از همسرم ممنونم
خیلی سخت بود نگوسنگ صفرا داشتم از یه طرف دخترم سینمو نگرفت از یه طرف هیچی نتونستم بخورم فقط بالا میاوردم وای فقط گریه گریه گریه
دوران شیرینی بود درد خودم یادم رفت با خیانتی که شوهرم کرد و کل دوران بارداری با یه زن دیگه بود
مادر شوهرم میگفت کاش ما هم یکی میزاییدیم یکی منظور شوهرم برامون رختخواب پهن میکرد . کارامون رو میکرد . جلو فامیلاش پاشو خودت کارات رو بکن
خیلی سخت بودواقعاازدردبخیه پایین نمیتونستم بشینم بچه شیربدم تنهابودم تموم کاراخونه ام عقب افتادن شانس اوردم شوهرم درکم میکردواون تاجایی که میتونست کمکم میکردخلاص شرایط سختی روگذروندم الان فکرشومیکنم اشکم درمیاد
من بدلیل زایمان سخت بعدش بخاطر بخیه هام خیلی درد داشتم با اینکه طبیعی بودم . اصلا نمیتونستم بشینم یا راه برم همش دراز کش یا رو صندلی طبی بزور تا به بچم شیر بدم . ولی خداروشکر خانوادم همرام بودن نذاشتم خاطره ی بدی برام به جا بمونه در کنار خانوادم و کوچولویه نازم با تمام دردا خوب گذشت🙂
بله
دوران خیلی سختی بود زایمان طبیعی سختی داشتم و بعدشم همش گریه میکردم و بغض داشتم دخترم هم زردی داشت مامانم خیلی برامون زحمت کشید من بعد از دوماه و نیم حالم بهتر شد خیلی سخت بود خدا روشکر که زمان میگذره اما اون روزا که یادم میاد گریم میگیره
فدای دخترم بشم از وقتی زایمان کردم دوتا مریضی سخت گرفتم هنوزم درگیرشم ولی توکل کردم بخدا و الان ک دخترم ۱سالشه با خنده هاش همه غصه هام یادم میره و امیدم رو از دست ندادم
عالی بود بهترین روزای عمرم بود مادرم مادرشوهرم نوبتی پرستاری میکردن هرشب مهمون داشتم یادش بخیر
من یه زایمان سزارین خیلی خوب داشتم و بعد زایمان هم هیچ مشکلی نداشتم فقط مشغول جوجه خوشگلم بودم همه چی عالی پیش رفت
خيلي خيلي سخت حس مادرانه من بجاي عشق با ترس بود الانم ترس و افسردگي و استرس باهامه😔😔
زایمان سختی داشتم ولی مامانم پیشم بود بعدترخیصم شوهرم خیلی باهام خوب بود پسرم بااینکه گریه میکرداصلا نمیخوابید بازم برام شیرین بود عاشق خانوادمم
خوب بود و اصلا اذیت نشدم زایمانمم طبیعی بود
گذشت بالاخره.تمام سختیا رو فراموش میکنی فقط با یه لبخند بچت. وقتی میخنده تمام غصم یادم میره. خدا پسرمو بهم هدیه داد وقتی که دخترمو ازم گرفت
چقد نظرات وحشتناکن😐💔
دوران بارداری خوبی داشتم با وجود استراحت نسبی که به علت کوتاهی سرویکس داشتم خوب بود چون دائما در حال مطالعه دوران بارداری بودم کتاب میخوندم و مطالب رو از اینترنت سرچ میکردم دائمااا حتی برای زایمان برای دونوع زایمان آماده بودم اطلاع داشتم کلاس زایمان شرکت کردم و خبر داشتم.برای همین زایمان برام سخت نبود...اما متاسفانه هیچ تجربه ای نداشتم و در اطرافیان نوزاد تازه به دنیا اومده نداشتیم و من هیچ اطلاعی نداشتم و مقصر خودمم بودم که تحقیقی نداشتم...و این چند روز اول رو برام سخت کرد اما تلخ نه این رو برای خانم های بارداری مینویسم که ممکنه کامنت من رو بخونن بدونید که ممکنه اندوه پس از زایمان داشته باشید اولا بدونید که همه کم یا بیش دارن خودتون سعی کنید حالتون رو بهتر کنید از خودتون توقع زیادی نداشته باشید ۹ ماه یک موجود در درون شما بوده سیستم بدنی در حال تغییر هست از لحاظ روحی یک موجود به زندگی شما اضافه شده که کاملا وابسته به شماست.به خودتون حق بدید به خودتون کمک کنید و بدونید که دیر یا زود این شرایط تمام میشه...
خیلی حس خوبیه وقتی برااولین بار بچتوبغل میکنی ولی من موقع زایمانم مادرمومادرشوهرم بیمارستان بودن بعدش خواهرشوهرم اومده اونجاباهم بحث شون شده ازاتاق زایمان بیرون نیومدم مادرشوهرم ازمادرم میگفت وماددم ازاون حالمو گرفتن بعدم رفتیم خونه مادرم وخواهرم خواستن پیشم باشم مادرشوهرم دعوای بزرگی راه انداخت همش نفرین میکرد مادرم اینا بخاطرمن چیزی نمیگفتن اخرش اونا روبادعوانفرین بیرون کرد شوهرم اینقد پرکرده بودن که وقتی میومد بیمارستان باهام حرف نمیزداصلاحالمونپرسید کلن هفته وهمه چیزه دخترمو خراب کرد کارم فقط شده بو گریه الان حسرت تو دلمه وقتی کسی رو میبنم تو زایمانش همه کنارشن شوهرش بهش محبت میکنه گریم میگیره واسه خودم
خیلی بد منم چه دوارن بار داریم چه بعد زایمانم مادرشوهرم ازهمه بدتر شده بودنمکی روی زخم
دردبازشدن بخیه ها عفونت گوشت ااضافه.درددوباره بخیه شدن.دچارشقاق شدن وتاالان دردهمرامه.
از طرف خانواده شوهر خیلی اذیت شدم همش میگفتن شیرت رمق ندارن.شیرت کمه فایده نداره.به خاطر حرفاشون بچمو شیر خشکه کردن و منم به خاطر نخوردن شیرم افسرده شده بودم.خیلی روزای بدی بود دلم نمیخواد برگردم
درد بخیه،شیر نخوردن بچه، بی خوابی،زودرنجی و افسرده شدن و ...
من اولا حس افسردگی داشتم فک میکردم دخترم جای منو گرفته و شوهرم دیگه من و دوسنداره ولی الان عاشقشم
بد خیلی بد اصلا دوست ندارم باز تجربه ش کنم😪😥
به شدت سخت بود شوهرم پیشم نبود افسردگی گرفتم مامانم هم کمک نمیکرد بهم
من که بعد زتیمانم شیش روز بیمارستان بستری بودم ترخیصم نمیکردن آخر با رضایت خودم ترخیص شدم چون شکمم کار نمیکرد ترسیده بودن بعدشم که ترخیص شدم اومدم خونه خودم شروع کردم به خانه داری و بچه داری ولی خدا روشکر ارزششو داشت چون الان فرشتم چهار سالو دوماهشه❤❤❤❤
خیلی سخت بود ،بااینکه زایمان راحتی داشتم ولی خیلی سختی کشیدم به مرز افسردگی رسیده بودم واقعا،اصلا روزای خوبی نبود
زایمانم خیلی خوب بود خودم کارامو میکردم البته ی همسرخوب کنارم بود و بهم خیلی کمک میکرد واقعا ازش ممنونم از خانواده شوهرمو و خانواده خودمم ممنونم هوامو داشتن ولی شب بیداریاش خیلی سخت بود
با کمکهای خانوادم راحت گذشت البته پذیرش مسئولیت زمانبر و سخت هست ولی شیرینی وجود بچه راحتش میکنه
همراه با دردای زایمانم شوهرم برام گریه میکرد مامانم پیشم بود و عصای دستم
من هنوز هم از نظر روحی بهم ریختم و مثل سابق نشدم هنوز🥺🥺
انقدر با حال بود دوبار دارم نینی میارم😂
خیلی سخت بودولی باکمک مادرم مادرشوهرم گذشت بچم تاچهل روزروزاخواب بودشبا بیدارخیلیم گریه میکرد شکرخداگذشت
تا یک ماه بخاطر عفونت بخیه هام تب و لرز داشتم باید تند تند مسکن میخوردم وگرنه حتی نمی تونستم به پسرم شیر بدم😭سزارین سخته خانوماا خیلی مراقبت میخواد حتما باید تا ۱۰ روز یکی پیشتون باشه
دوران خوبی بود ازبیمارستان که مرخص شدم اومدم خونه خودم مادرم کنارم بود خودمم اصلا دوس نداشتم استراحت کنم زن برادرم میگفت من زائو اینجوری ندیم همه حداقل ۱۰ روز تو رختخوابن چیزی که اذیتم میکرد این بود که شیر نداشتم از طرفی همه اصرار داشتن شیر کمکی بهش ندم همین باعث شد آب بدن بچم کم بشه و روز پنجم که میخواستم ببرمش برا غرربالگری موقع تعویض لباسش متوجه شدم که تب داره بردمش دکتر گفت بچت آب بدنش کم شده حتما باید بهش شیر کمکی بدی بازم خداروشکر به موقع متوجه شدم کار به بستری نکشید
خیلی بد بود اصلن دوست ندارم به اون دوران برگردم
ولی الان که شیرین زبونی پسرمو میبینم دلم میخواد بخورمش
و خدارو خیلی شاکرم بابت این نعمتش
خیلی سخت درد بعد سزارین سخته و اینکه من کرونا گرفتم ۱۰ روز پسرم پیش مامانم بود فقط تصویری دیدمش و دلتنگ بودم بیش از حد
افتضاححح همش با استرس و نگرانی
سخت اما عالی و خیلییی خیلییی شیرین. من خیلی ورزش میکردم دوران بارداری ب خاطر همین زایمانم خوب بود. زیاد قرآن میخوندم خیلی زیاد خدا کمکم کرد و آستانه صبرم بیشتر شده بود موقع زایمان. هنوزم شبا میخابم با خاطره اش خنده میاد ب لبم ب خاطر این معجزه، خدا روشکر میکنم. واقعا یک معجزس
من که تا ده روز خونه مامانم بودم ولی وقتی اومدم خونه خیلی زجر کشیدم از یبوست بعد زایمان تازه یکم بهتر شدم
خدا برا هیچ کس نیاره چون خیلی سخته یبوست بعد زایمان
مننمیدونم برم خونه مامانم،یا بمونم خونممامانمبیاد اینجا. آخه من یه داداش دو ساله دارم...
اگ بیاد خونم خیلی کلافه میشه و همه چیو داغونمیکنه. اگر من برم اونجا نمیدونم باید کلی وسیله ببرم چکار کنم
۶ماه اول همچی عالی بود تااینکه....
همسرم از دست دادم...
دنیای من و دخترم زیر و رو شد
😭😭😭😭😭
داغون بود تا یک ماه نمیتونستم سرپاشم
خیلی سخت چون بخیه هام بعد ۳هفته دوباره پاره شدند ولی بسیار شیرین بود کنار دخترام
اوايلش يه مقدار درداي بخيه و افسردگي و ... ولي با همدلي شوهرم و عشق ب پسرم همه چي راحت شد
غربت بی مادری فشارها و حدفهای اطرافیان بی تجربگی همه و همه خیلی سخت بود بیشترین درد این بود که مادرم در د حیات نبود نوه اش رو ببینه این خیلی درد داشت وگرنه از دل دردهام بزرگ و بزرگتر شدم همین و خدایا هزاران مرتبه شکرت برای دختر قشنگم برای همسر دلسوزم
متاسفانه نظرات همه نشونه افسردگی بعد از زایمانه و عدم درک اطرافیان از شرایط روحی مادر رو داره که بدترین روزا رو برای مادراساخته . من خودمم همه اینارو تجربه کردم . الان هنوز بعد ۵ سال یادم میوفته واقعا بهم میریزیم 😔
بد من 2تا زایمان داشتم اولی طبیعی که پارگی درجه ۴شدم وکبی اذیت،دومی سزارین که اونم درد بعد عمل زیاد بود نمیتونستم راه برم تا2روز ،از طرفی بدخلقیای پسرم داشت به گریه مینداختم الانم درگیر بدغذایی پسرمم
منکتنهابودم شهرستانم ی مادرپیردارم مشکل فشارداره گفتم نیاد خونه شوهرمم ک الحمدالله ادم نیستن
ولی اصلا برام مهم نیستن
یاد روزای اول میفتم بغض گلومو میگیره، هنوزم حالم خیلی خوب نیست ولی باز خیلی بهتر از روزای اوله ارزومه بچم زودتر بزرگ شه
تمام مدت نه ماه رو به شوق دیدن چهره پسرم با عشق گذراندن حتی دردهای شدید رو هم با علاقه طی میکردم
تو اتاق عمل که پسرم رو به صورتم چسبوندند زیباترین لحظه دنیا بود تمام مدت توی بیمارستان تختش رو به تختم چسبونده بودم نمیتونستم کامل صورتش رو ببینم چون سرم پایین بود و بالش نداشتم با هر سختی که شده تنظیم کردند جای تخت رو که هر لحظه بتونم صورت ماهش رو ببینم وای چه روزهای خوبی
رپزهای سخت امادشیرین
افتضاح ترین روزای زندگیم بود چون فهمیدم شوهرم داره بهم خیانت میکنه
زایمان فوق العاده آسون و طبیعی و عالی اما از روز بعدش دکترا مارو فرستادن دنبال دکتر اعصاب و ژنتیک و سندروم و .....مردم از افسردگی و غصه و غم 🤔
منم یکهو دردم گرفت رفتم بیمارستان دولتی برای چکاب فکر نمیکردم زایمان کنم چون میخاستم برم خصوصی و اولش درد کم بود کم کم دردهای شدید هی میگرفت قطع میشد عین مردن و زنده شدن اصلا نمیتونستم طاقت بیارم بعد دوسه ساعت که فشار بهم میومد عین زور زدن با کلی زور زایمان طبیعی کردم که چندروز خونه خودم بودم ازدست مادرشوهر و خواهرشوهر طاقت نیاوردم رفتم خونه مامانم اونجا راحت بودم که شوهرم حسودیش شد همش قهربودیه لیست فحش میفرستاد برام بعدش تا حدود ۴ماهگی بیشتر وقتها خواهرم اومدپیشم کم کم دیگه خودم راه افتادم خلاصه اوایل بشدت برام زجر اور بود توی بیمارستان هم تب و لرز گرفتم بعدزایمان فکر میکردن کرونا دارم ازصب تا شب فشارم میگرفتن رگ پیدا نمیکردن چقدر عذابم دادن بزور به دخترم شیر میدادم بعدش ازم تست گرفتن منفی شد بازوردعوا خودمو مرخص کردم
افتضااااااااااااااح بود.متنفر وبیزارم ازشوهرم که اصلا درکم نکرد فقط غر زد
خیلی بد اصلا دلمنمیخواد مرورشون کنم، دو روز بچم بستری بود و پرستارا هر بلایی در توانشون بود سرش اوردن با دست و پای کبود از خونگیری اوردمش خونه و زردی گرفت و دستگاه و ... بعدشم کولیک و رفلاکس و زردیه طول کشیده و مشکل لگن و ..... از یه طرف همکرونا و اصرار بی مورد برای دیدن بچه و جر و بحث با مادرشوهر و پدرشوهر ..... هنوز به ارامشنرسیدم.
خوب بود من عاشق بچه هام هستم.ولی همسرم نه برا اولی نه دومی هیچوقت باهام مهربون نبودهاست سعی میکنم زیاد حرف نزنم تا جو خونه آروم باشه بخاطربچه ها
هم خوب هم بد.البته بیشتر بد و استرس و ناراحتی فقط و فقط بخاطر مشکل پاهای دخترم که باید هر هفته میبردیمش گچ میگرفتیم پاهاشو..(پاچنبری بود) خداروشکر روز ب روز بهترشد و خوب شد..
خیلییییییی سخت بود
خیلییییییی و من تمام کسانی رو که درکم نکردند و اوضاع رو برام بدترش کردند نمیبخشم....
تازه پدر و خواهرم فوت شده بودند و خانواده ی شوهرم به جای درک کردن من، هر چی دخترم گریه میکرد بهم میگفتند از داغ هایی هست که دیدی..😔 😭 جاری بدجنس بالا سرم بود و البته حسود.و مادر شوهرم .اصلا درکم نکردند...الهیییی خیر نبینن ...😔
ب نام خدا بسیااااار افتضاح و ت خ م ی
افتضاح
عاااااالی...مامان خودم و مادرشوهرم که عمم میشه پیشم بودن...عمم بعد از ۱۰ روز رفت ولی مامانم که الهی فداش بشم تا ۲ ماه پیشم بود...فقط سام کولیک داشت و باید همش بغلش میکردیم که بابام و مامانم و شوهرم خییییلی کمکم کردن....
از روز اول بعد زایمان که هیچ استراحتی نداشتم و به خاطر لخته نشدن خون فقط باید راه میرفتم، بعد تا چهل روز بعد زایمان نفس تنگی و درد قفسه سینه داشتم و از این دکتر به اون دکتر. بلاخره رفتم دکتر ریه، سی تی ریه داد گفت نگران نباش کرونا نداری.
دوران خوبی بود واقعا لز همه اطرافیانم حمایت عاطفی جسمی میشدم. همسرم خانواده خودم و خانواده همسرم. همه همه جوره باهام بودن و از خدا ی دنیا ممنونم واسه داشتنشون.
بد
اونایی که دوران بارداریتون هست..خب ببینید همه میگن سخت بود..چه طبیعی چه سزارین..امادگی پیداکنین که گل و بلبل نیس مال هیچ کس
بد نبود فقط بیخوابی و درد کمرم زیاد اذیت کرد. جای آمپول بی حسیم درد داشت
بدترین روزا روداشتم دخترم کولیک داشت رفلاکس پنهان داشت پسرم کلاس اول بود نمیذاشت شبابخوابه اینقدجیغ میزد
عالی ترین زایمان سالو داشتم😏
خییییلی بد
با اينكه خيلي دوران حاملگي پر استرسي رو گذروندم هر روز امپول شكمي كلي قرص و دارو ولي خدارو شكر با وجود سزارين خيلي خيلي راحت بودم و درد كمي داشتم كلا حالم خوب بود خدا بهم نظر كرده بود چون 9 ماه با زجر گذشت
اوایل کرونا دخترم به دنیا اومد با وجود دردهایی که داشتم و اینکه دخترم بیقرار بود و روز و شب خواب نداشتم شوهرم و مادرشوهرم و مامانم کم نذاشتن برام.سختیش اونجا بود که روز ۲۲ام دخترم شوهرم به خاطر شغلش مجبور بود بره خونه خودمون و من موندم تو شهر دیگه پیش خونواده ام .
خوب بود اولش ولی سر هفت روز با شکم پاره مجبور شدم شوهرمو تنها بذارم و با مامانم برم خونشون چون فهمیدیم شوهرم کرونا گرفته و جالب بود ما نگرفته بودیم با کلی گریه رفتم اخه نیاز داشتم شوهرم پیشم باشه و اینکه مامانمم تو اسباب کشی وسایلا بهم ریخته بود و دسشویی فرنگی هم نداشتن هر روزم گریه بود دوازده روز از شوهرم جدا بودم میومد غذا میبرد فقط خیلی سختم بود فقط گریه
بدترین روزهای زندگی ام بک سال اول زندگی دخترم بود همه اش تلخ
افتضاح 😣
اذیت شدم اماهمین ک پسرم وشوهرم کنارم بودن هیچی نفهمیدم
خیلی سخت و بد بود.دخترم زردی بالا داشت.بستری شد.یکی از اطرافیان دائم بهم کنایه میزد و اذیتم میکرد.روح و روان منو بهم زده بود.افسردگی شدید گرفتم شیرم خشک شد.
خدا ازش نگذره چون من اصلا ازش نمیگذرم و حلالش نمیکنم
من الان چهار ماهه سزارین شدم هنوز جاش از درون درد میکنه کسی هست اینجوری باشع چرا خوب نمیشه؟
خاملگی سختی داشتم وزایمانم سزارین بود اونم سخت بود ولی الان خداروشکر باپسرم خوش میگذره همون که پسرم سالمه هزاربار خداروشکرمیکنم
خداروشکر عالی
من حال روحی خودم تا دوماه افتضاح بود خدا به مادرشوهرم خیر بده مثل پروانه دورم بود همه خانوادم دورم بودن طرف شوهر و طرف خودم و شوهرم تا حالم زودتر خوب بشه خداخیرشون یده
زایمان طبیعی میخاستم و سزارین شدم
دخترم تا 3 روز ان ای سیو بود و پدرش تا 3 روز ندیدش 😦ینی پرستارا نزاشتن
روزای بعداز زایمانم ک برگشتیم خونه هیچکس درکم نکرد و خیییییییلی سخت گذشت و فقط همسرم کنارم بود خودم همه کارامو کردم
الانم بخیه اصلا خوب نشده
خیلی روزای سختی بود با وجود بخیه های سزارین از روز اول سر پا شدم ... دوران سختی بود با یه بچه کلیکی و دست تنهااا سخت گذشت اما خدارشکر گذشت
خیلی بدبودقرارنبودبرم طبیعی ولی شانس بدم کیسع ابم سوراخ شدولی وقتی دخترموبغل کردم یادم رف دخترم همه زندگی منه
برا من خیلی سخته بود بعد پنج روز از زایمان رفتن خونه خودش خواهرم خودم با اینکه سزارین بودم کارای بچه میکردم خیلی بد گزشت
من هنوز نصیبم نشده تو چهار ماهگی هستم. و البته خونه بابام شوهرم با وجود اینکه خیلیییی دوسم داره و مهربانه همون طور هم۳ خیلی دهنش بده هی بهم نفرین میکنه میگه الهی سرطان بگیری بمیری. 😭😭😭😭😭😭😭
روزای خیلی قشنگی بود شوهرم و مادرم دوتا همراه خیلی خوب داشتم همش کنارم بودناصلا احساس بد نمیزاشتن بیاد سراغم فقط غروبا دلمپر میشد ولی شوهرم خودش و میرسوند که تنها نباشم انشالله واسه همه خانوما دوران خوبی باشه خدایا شکرت
ب لطف مامان عزیزم عالی عالی گذشت اگه مامانم نبود واقعا سخت بود ولی حالا ک بود همش مواظب منو بچم بود والانم ک بچم بزرگ شده همونحوری مراقبمونه وسر بچه ی اولمم همینطور خاطره ی شیرینی داستم و از همسرمم ک پشتم بود ومادر شوهرمم ک کمک حالم بود
فوق العاده احساس ارزشمند بودن میکردم خدا یه فرشته توو بالین من گذاشته و من باید از اون مراقبت و بزرگ میکردم .الان هم شده مزه زندگی با خودش کلی برکت و خوشی به زندگیمون آورد..خداروشکر❤
افتضاح بود افتضاح
برای من خیلی بدبود بچه ی اولم بود زایمان طبیعی وحشتناکی داشتم ...تا یه ماه بخیه هام نمیریخت ..سینه هام هنوزم دردمی کنه موقعه ای که شیر میخوره همشم گریه می کردم اما خداروشکر بعد پنج ماه خوب سدم اما هنوزم ی ترسی وجودم داره
بعد از زایمان معمولا یه حسی بین خوب و بد هست ، خوشحالی که بچه ات سالمه ولی یهویی با حجم زیادی از مسولیت مواجه می شی ، درد زایمان، شب بیداری ، گریه کودک رو هم باید اضافه کنی .
ولی وقتی کودک خودت رو می بینی که بعد از ۹ ماه سالم و سلامته تسکین پیدا می کنی
خیلی سخت بود بعد زایمان دختر قشنگم بیمارستان بستر بود ۱۰ رو بعد امد خانه زایمان خیلی سختی داشتم الان خدارو شکر که خوبیم
خیلی سخت چون از روز اول کولیک داشت و تا ۵ماه عذآب کشیدیم واقعا.بخاطر شرایط پسرم منم استراحت نکردم بخیم یکیش باز شده بود تا جوش بخوره واقعا اذیتم کرد.کلا روزای خیلییی سختی بود
فوق العاده سخت و شیرین.... صبور تر شدم منی که نازنازی بودم
اولش سخت بود چون بچه اولم بود عفونت گرفتم بدنم درد میکرد افسردگی بعد زایمان گرفتم کولیک و یبوست و زردی بچه از یه طرف واقعا کم آورده بودم ولی الان بهترین روزامه دخترم و دارم با عشق بزرگ میکنم.
از لحاظ جسمی داغون بودم من سزارین کرده بودم و دوره نقاهت سختی رو پشت سر گذاشتم از لحاظ روحی هم حسای متفاوتی داشتم... خستگی، دوس داشتن، مادر بودن..شادی، ناراحتی.. همه چی درهم برهم بود.. در کل روزای سختی بود قشنگترین قسمتش فقط بوی بچم بود 😊
من پسرم اروم بود اصن اذیت نکرد خودمم راحت بودم ولی پسرعمم فوت کرد منم با مادرشوهرمم زندگی میکنم وشوهرمم پسرعمومه همش مهمون می اومد و ختم و سرخاک و نشد تامگذاری بگیرم
افسرده شدم و شوهرم بهم فشار میاورد و دعوامیکردیم و خانوادشم فقط فکر خودشون بودن و منو اسیر کردن
من مامانم نذاشت خوش باشم ، میگفت باید سختی بکشی من سختی کشیدم برا بچه ام ، البته منو نمیگفت پسرش رو میگفت
زایمان خوبی داشتم خداروشکر ...اما بچه ها 3 تا با اختلاف سنی کمن خیلی اذیتم میکنن خیلی بهم سخت میگذرع و مادر هم ندارم که پشتم بهش گرم باشه این از همه بدتر داغونم میکنه
خیلی خوب بود
حس خیلی قشنگیه مادر شدن
از همه چیزم راضی بودم
خیلی بد خستگی وتنهایی نابلدی...ازارواذیت همسر اعصاب خوردی خیلی بدبود ولی الان دیگه ازاون روزاهیچ خبری نیست ..خداروشکر همسرم بهترشد ومن تونستم بهتربشم باوجودبچم.ولی امیدوارم خاطره اون روزاهم پاک بشن توذهنم
بعد از زایمان روزای اولش خوب بود چون بچه آروم بود از روز دهم دل درداش شروع شد و من شدم ی زن شلخته که وقت سرخاروندون هم نداشتم کم کم عادت کردم و قبول کردم که این روزا هم میگذره با همسرم به توافق رسیدیم کمک همدیگه باشیم تا یکیمون خسته نشه فقط !خدا صبر بده بتونم از پس این سختی هم بر بیام چون لحظه ای نمیتونی برای خودت باشی
با اینکه تقریبا ۴ ماه میگذره ازش ولی هنوز نتونستم دردایی ک کشیدمو فراموش کنم و هنوزم جای بخیه هام درد میکنه ک گاهی حتی نمیتونم بشینم
زایمان فیزیولوژیک بود ولی بعدا فهمیدم میبایست سزارینم میکردن وضعیت برام خطرناک بوده ولی نکردن و ب شدت بخیه خوردم و خونریزی داشتم الانم متوجه شدم یچی ازم آویزونه انگار درست بخیه نزدن
منم هنوز تجربه نکردم خیلیا میگن سخته اما من باور نمیکنم میدونمکه خدا کنارمه درهر لحظه و خلقت خدا انقدم ترسناک نیست دوستدارم زایمان طبیعی کنم دوتا سقط داشتم من خیلی سختی کشیدم فقط بچمو بغل کنم بقیش اصلا مهم نیست😍😍
اولا اینکه بخاطری که کرونا بود خانواده شوهرم به همه گفتن کسی نیاد منم راحت تونستم استراحت کنم .مادر شوهر و خواهر شوهر و مامانم کارای منو دخترمو انجام میدادن و عالی بود فقط یکم حس بدی داشتم چون حس میکردم از شوهرم دور شدم و دلتنگش میشدم چون تا ۴۰ روز مادر شوهرم پیشم میخوابید و منم دلتنگ بودم ولی در کل خوب بود زایمان طبیعی هم داشتم با وجود کلی دردی ک کشیدم اما با اولین صدای گریه دخترم و دیدن روی ماهش همه چیو فراموش کردم عشق وجودمو گرفت
تا سه ماه بدترین روزای عمرم بود همش گریه و بغض و ناراحتی مامانم میخواست پیشم باشه ولی نمیذاشتن بلدنبودم درست شیربدم خیلی حرفا شنیدم سرماخوردم دکترگفت کروناس ولی نبود واگه مامانم به دادم نرسیده بود حالا زنده نبودم ولی خداروشکر گذشت وحالا یه پسر دسته گل دارم که باهرخنده اش همه غم هام از یادم میره
زایمان طبیعی فوق العاده راحت و خوبی داشتم .خیلی راضی بودم .بعدش هم خداروشکر خوب بود درست یکم بی خوابی داشت ولی خوب و شیرین بود
خیلی بد پر استرس .همش گریه،دلشوره خیلی بد بود خداروشکرکمیگذره
خیللللی بد بود خیلللی. ای کاش ی نفر از قبلش اماده میکرد ادمو برا درداش😰😰. ولی الان خیلی خوبه عشق میکنیم با هم😍😍😍
کل 9ماه بارداری تنها تو شهر غریب بودم. بعد سزارین هم صبح ها خودم رختخواب کسایی که اومده بودن کمکمو جمع میکردم. ادمی نیستم که دردمو جار بزنم اونا هم فکر میکردن درد ندارم میرفتم حموم زار میزدم نه از درد از ناراحتی. همسرم خیلی کمکم کرد.
وای من کرونا گرفته بودم
همسرم و تمام خانواده
و اوایل زایمان نمیدونستم
تا 10روز قرنطینه فقط من و پسرم و همسرم
افسردگی شدید همش گریه
😓
بااینکه طبیعی بودم یکم استراحت الکی خونه پدریم .بعد۱۰ روز خونه خودمون و شروع زندگی ۳ نفره 😍😍 تاحمام بردن و شستن دسشوییش
وحشتناک ترین روزهای عمرم قیامتو دیدم خیلی خیلی بد بود ان شاالله واسه هیچ کی پیش نیاد
خیلی بد گذشت.
بدترین دوران از زندگیم.
هیچ زمان دلم نمیخواد به اون روزای تنهایی و پر مسئولیتی برگردم.
حتی یادش اذیتم میکنه
راستشوبخوای هردوزایمانم سخت ترین لحظات زندگیم بود فقط وجودبچه هام به من آرامش دادندوبس اصلاشوهرم من ودرک نکرد اصل کاری هم فقط شوهر آدمه اگه درکش نکرد دنیا براش جهنم میشه
بخیه هام خیلی اذیت کرد،عفونت کرد مجبور شدم تا ۲۴ روز انتی بیوتیک بخورم هم معده ام داغون شد هم طفل معصومم گرسنه میموند
من سزارین شده بودم خیلی درد داشتم ده روز اول به سختی گذشت با سر درد و شکم درد و دل پیچه
خیلی بدبود ولی الان زیاد سختیشو لمس نمیکنم
خیلی بد
با وجود زایمان زود رس
بچم یه بار بستری شد برا زردی با اون بخیه ها اصلا استراحت نداشتم رو صندلی خشک بالاسر بچم
تا از این موضوع راحت شدم بچن یکم جون گرفت سر یکماه نشده کرونا گرفتیم کارم گریه بود همش
خلاصه دوماهه اول برا من خیلی سخت گذشت
هنوزم بهش فکر میکنم گریم میگیره
داشتم میمردم از دردام بچرو هم ول کردم کلن دادم مادرم نگه داره عاقبتم شیرخشکی شد
خیلی سخت بود بخصوص درحالت هوش وبیهوشی که پرستارا شکمم بخیه خوردمو فشار میدادن ومن جیغ میزدم
من تا ۴۰ روز خونریزی داشتم بعدش تا دوماه هم ترشح زرد دلیلش چیه؟؟
وااای من شش ماهمه واسه زایمان استرس گرفتم. چقدر همه خاطرات بد دارن. 🥲🥲🥲
بسیار بسیییییییییببییار تلخ
هم قشنگ بود هم بد
اولیو خیلی راحت بودم ولی دومی چون بخیه روبخیه بودو بی حسم کردن خیلی کمر درد داشتم که اونم الان دیگه خوب شده
هرچقدم سخت باشه ادم با دیدن بچش تموم غم و غصش یادش میره.با خانواده شوهرم توی یه ساختمون زندکی میکنیم ولی اصلا بهمون سر نمیزنن..رفتارشونم جوری ک مادرم ۴و۵روز بیشتر پیشم نموند.بخاطر کروناهم نتونستم برم خونه پدرم..همه کارام خودم انجام میدم سختم میشه ولی بازم بخاطر پسرم تموم سختیا رو ب جون میخرم
خیلی خوب بود خونه مامانم اینا بودم و کلی همه هوامو داشتن،فقط استرس زردی دخترمو یکم داشتم😍🤗
بعداز ۹ماه انتظار و اینکه ۶ماهه باردار بودم عزیزترین کسم داداش نازنینم برا همیشه از پیشمون رفت بهترین تکیه گاه من یدونه برادرم از دست دادم خیلی عذاب ناراحتی کشیدم تا دخترم ب دنیا اومد اون روز بهترین روز زندگیم بود درست براشیر دادن خیلی اذیت شدم نوک سینه نداشتم ولی همه چیزش شیرین بود اصلا درد نداشتم دست دکترم درد نکنه کارش عالی بود .
افتضاح بچم زوددنیا اومد بیمارستان بستری شد حالم خوب نبود بدترین زمان بووود
افرین به این روحیه
خب نیان به درک شما هم دیگه نمیرفتید خونشون الان من با هیچ کدوم از خانواده شوهرم رفت و آمد ندارم آنقدر راحتیم که نگو والا آدمای فضول و حسود رو از زندگیت حذف کن هر کی میخواد باشه
من بعد از زايمان بلافاصله كهير زدم و اينقدر كه كهير اذيتم كرد درد بخيه اذيتم نكرد واقعا سخت بود خواب نداشتم حالم بد بود
خیییییلی بد بود زایمان طبیعی داشتم
سزارین بودم، خیلی درد داشتم، بعد از سزارین دچار اسپاسم ریه هم شده بودم، نفس کشیدنم با در ریه بود به خاطر همین تنفس کامل نداشتم.
اندامم هم اصلا برنگشت😭 تازه وزن اضافه کردم
دختر گلم هم از اول شیشه نمیخورد، شیر منم تا الان درست نمیخوره و ۸ ماه هست که سر شیر نخوردن دختر گلی حرص و جوش میخورم
روزای سختی بود.درد داشتم ولی ب قول مامانم اون روزا بم میگفت یک ماه دیگه تمام این سختیا تموم میشه و راست میگفت
شهر غریب کسی نبود بچم داره میشه شش ماهه کسی نیامده ببینه ولی شوهرم هر روز برمیداره میبره ببینن امروزم اونا ی کمی موی سرش قیچی کردن آخه چرا
خداروشکر خوب بود
خيلي سخت،واقعا ١ ماه اول هيلي خيلي سخت بود،بيشتر از نظر روحي ولي جسمي هم ادم خيلي خسته هست
سلام سردختر اولیم دوران بارداری وانچنانی نداشتم بعد زایمانمم زیاد تعریفی نداشت ، ولی دربارداری دومم دوران بارداری خیلی خوبی داشتم شوهرم سنگ تموم گذاشت برام ،بعد زایمانم هم خداروشکر همه چی عالی بود تازه نی نیام دوقلو بودن 😍😍😍
حس خوشحالی زیاد که بالاخره کودکم رو در آغوش گرفتم،ولی شیردهی و حرف اطرافیان و رفلاکس پسرم که همه با هم بود واقعا اذیتم کرد و خیلی خیلی خسته شدم،مثلا من خودم میدونستم شیرم نمیاد ولی اطرافیان دائم بهم یادآوری میکردن که تو شیر نداری و بچه گرسنه هست یا وقتی شیر خشک بهش دادم یه جوری رفتار کردن انگار مواد دادم به بچم،من اصلا حرف اطرافیان برام مهم نیست ولی تو اون زمان که تازه زایمان کرده بودم و خسته بودم و کم خوابیده بودم چون دو روز قبل زایمان بخاطر درد نخوابیده بودم و بعدشم بخاطر اینکه شیرم نمیومد و بچه رفلاکس داشت و من واقعا خسته و درمونده بودم اون حرفا اعصابمو بهم ریخته بود
زایمان خیلی سختی داشتم بعد ۴۰ هفته و پنج روز حاملگی، چون با توجه به باز بودن دهانه رحم پسرم به دنیا نمیومد و خیلی سخت بود زایمانم، بعد از سختی زایمان پسرم بدو تولد زردی گرفته بود که مجبور شدم پنج روز بیمارستان بمونم با همه درد و ضعفم به خاطر کرونا تنها بودم و سختم بود رو بخیه ها بشینم و شیر بدم و همش بچه رو بردارم و بذارم زیر دستگاه، اما خدا رو شکر پسرم خیلی آروم بود و هست، خیلی صبوره و من از بودن و حضورش هر لحظه عشق کردم با همه سختی اولش، ممنون از حضورش
واسه من خیلی بدددد بوددد
ازم اب میومد کسی بیمارستان نمیبرد
خدااا از خانواده شوهرم وحادرشوهرم نگذره ان شاءالله
چ روزهایی کندیدم
در خونه م روم قفل کردن
حلال شوندنمبکنم هیچوقت
واگذارشون کردم ب خدااا
ماه آخر ک بودم آنقدر درگیر مشکلات شدم ک زود زایمان کردم و رفتم خونه بابام و پنج روز بعد دخترم عفونت گرفت و پنج روز بستری شد خدا داند ک چه ها کشیدم
خیانت همسرم درست بعد زایمانم تا روز چهلم ادامه داشت و داغونم میکرد نمیتونستم ثابت کنم اونم قسم دروغ تا روز چهل ثابت شد و دعوای خییییییلی بدی داشتیم تا عمر دارم اون چهل روزو فراموش نمیکنم
خود زایمانم یکم سخت بود ولی بعدش خوب بود زود سر پا شدم
من مادر شوهرم اینجا بود یکی از بدترین روزای عمرمو گذروندم بجای اینکهکمک حالم باشههمش نمک به زخمم میزد...ولی دوران بعد از زایمان خیلی خوبه یه دلسوز بیاد کمک حالت باشه واسه من خیلی بد بودو سخت هیچ وقت فراموش نمیکنم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
زایمان مزخرف داشتم دو روز درد کشیدم تا بچم ب دنیا اومد دردا م وحشتناک بود طبیعی افتضاح الان ک بخیه هام اذییت م میکنه سزارین فقط خوبه
دخترم نمیتونست سینه بگیره تا ده روز سینه هام سفت شده بود تا بعد ده روز گرفت خیلی سخت بود بعدشم افسردگی پس از زایمان گرفتم ک رفتم دکتر و یکماهه درمان شدم
زایمانم سزارین بود از لحاظ جسمی خوب بودم اما برای اسم بچم خیلی بهم استرس وارد کردن
بد بود
خیلی بد بخیه هام باز شده الان دوازده روز هنوز خوب نشده درد دارم از طرفی ب شب بیدار بچه عادت ندارم کلافه شدم احساس افسردگی دارم
افتضاح بود یعنی شیرین ترین روزهای عمرم بود که میتونستم سپری کنم اما خانواده شوهرم همش رو برام تلخ کردن و فقط گریه بود افسردگی بود جنگ و دعوا و بیقراری دخترم خوشبحال اونایی که این روزهای شیرین رو طعمش رو چشیدن و لذت بردن برای منکه حسرتش به دلم موند و هنوزم هنوزه درگیرم و ولم نمیکنه
اولاش خیلی سخت بود دخترم تا چهل روزگی زردی داشت خوب نمیشد خودم افسردگی بعد از زایمان گرفته بودم همش گریه میکردم ولی واقعا شوهرم همه جوره هوامو داشت الان خداروشکر خیلی خوبه همه چیز یکی هم که تجربه نداشتم اونم خیلی سخت کرده بود
برای من که خیلی خوب بودهم زایمان هم بعدش همسرم هم خیلی کمکم کرد ومیکنه خداروشکرمیکنم که فرزندسالمی بهم هدیه داده امیدوارم بتونم قدردان این نعمت باشم
خیلی بد گذشت پسرم سی و دوهفته بدنیا اومد فقط کارم گریه بود تا ده روز ندیدمش خیلی خیلی سخت بود
سزارین بودم.خیلی خوب و عالی بود. درد که وجود داره ولی قابل تحمل بود.فقط حال روحیم یکم بد بود ک خداروشکر داره بهتر میشه
دوران زایمان چه قبل چه بعد وحشتناک گذشت یه شوهر بیشرف یه خوانواده شوهر بیشرف تر که خونمو تو شیشه کرده بودن که روز زایمان دادم مرگ رفتم و برگشتم خدا خواست زنده بمونم یه پرسنل عوضی بیمارستان که دست به دست هم داده بودن منو به کشتن بدن ولی باز خدا خواست که زنده باشم و بچمو بغل بگیرم
لگن مامانم شکسته بود خودم با وجود اینکه سزارین کردم پاشدم کارامو انجام دادم خواهر شوهرم گفت مامانت کاراتو انجام نده پس کی انجام بده منم گفتم نیازی به کمک کسی ندارم
زایمانم طبیعی و راحت بود انا بچم ۱۰روز آی سی یو بستری بود ک کارم همش گریه بود.الان خداروشکررررر عالیه
سر پسر بزرگم دو هفته اول راحتتر بود ولی بعدش که مامانها رفتن اشکم در اومد. ولی سر دومی معمولی تر بود☺️
من سزارین بودم ب دلخواه.بعد زایمان رفتم پیش مادرم عین پروانه دورم میچرخیدن هیچ دردی هم نداشتم.مشکلم این بود نمیتونستم با وجود دخترم کنار بیام همش گریه میکردم دخترمم از صب تا شب گریه میکرد سینم نمیگرفت همش فشارم میوفتاد سرم میزدم.آخیش تموم شد اون کابوس
من بعداز ۱۵ سال خدا پسرم بهمون داد سزارین شدم موقع زایمان استرس گرفته بودم به دکتر میگفتم بیهوشم کنید گفت بخاطر کرونا بیهوش نمیکنیم وقتی داشتن بچه رو بیرون میاوردن حس کردم و ترسیدم واسترس شدید گرفتم وقتی اولین صدای گریه ش رو شنیدم نمیدونید چه حسی بهم دست داد فقط اون لحظه گریه کردم برای تمام بی اولادا دعا کردم چون خودم خیلی سختی کشیدم بعد بهم آمپول آرامبخش زدن و بخواب رفتم بعداز دوساعت بیدارشدم خیلی حس خوبی داشتم
خیلی خیلی بد.خانوادم تنهام گذاشتن.و پسرم زردی گرفت
واقعا چرا مادرشوهرا اینقد عامل خاطره های بد دوران زایمان هستند کاش فکر کنند دختر خودشونیم و داریم سختی میکشیم و اینقد حسادت نکنند
خیلی روز های بارداری بد بود من ماه ۶ کورونا گرفتم
خیلی سخت و ازهمه سخت تراونجا تجربه راجب شیردهی نداشتم حرفهای اطرافیانم باعث شد بچم شیرخشکی شه و الانم توعذابم چون بچم الرژی خفیف داره نمیدونم چه خاکی بریزم توسرم 😔 درس عبرتی شد تا خواستم بچه دوم بیارم حرف هیچکس گوش ندم همون ادما میگن ازاول شیرخودتو میدادی دردسرنداشتی همینایی ک میگفتن شیرت کمه شیرخشک بده بره
خداروشکر عالی بود هم مادر و همسر خودم خیلی هوامو داشتن و بخصوص مادرم خیلی زحمتمو کشید،خانواده همسرم هم واقعا انسانهای با شخصیت و با فرهنگی هستن مادرشوهرم یک روز در میان بهم سر میزد به زور شام نگهش میداشتیم 😅بعد ده روزم رفتم خونه مامانم تا یک ماه هر کاری در توانشون بود برام انجام دادن
من زایمان خیلی راحتی داشتم دورمم همیشه شلوغ بود و تنها نبودم.تنها دردی که کشیدم ۱ماه بعد زایمانم زخم شقاش گرفتم اندازه ۱۰تا زایمان طبیعی عذاب کشیدم.
ده روز اولش خیلی خوووب بود اما😐روز دهم دخترم رفت بیمارستان خدارو شکر ک خدا دوباره دختر بهم بخشید
خیلی سخت بود از دست دادن یکی از قولهام رفتن ان ای سیو پسرم و از دست دادن داییم کلا بد بود
من ۱۸ روز زایمان کردم هنوز درگیراسم بچم .نمیدونم من زایدم یا خانواده شوهرم برا بچم اسم انتخاب کردنو خودشونم توگوشش اذان گفتن رفتن .دیشبم کلی حرف بارم کردن که بعد بچه میگه پدرومادر چرا اسم نیکو وامامی برا من نذاشتین اینقدر دیشب تاصبح اشک ریختم نتونستم جوابشو بدم خالی کنم خودمو😫
من تا هفت روز درد زایمان داشتم هنوز...کمرم صاف نمیشد..تاروز هفتم خونریزی بسیار شدید گرفتم..وراهی بیمارستان شدم....متوجه شدم جفت جامونده وعملم کردن کورتاژ کردم...خیلی اذیت شدم...خیلی...ولی بعداز بیست روز که از زایمان گذشته بود دیگه بهتر شدم وبا پسرم عشق میکردم..
واقعا خوب بود ۲۰روز مادرم وهمسرم کنارم بودن و بهم رسیدگی کردن خداروشکر که ازخانواده شوهر دووووورررررم
واای باز یادم افتاد ک چقد بهم بد گذشت.مادر شوهر و خاهرشوهرم تا ده روز خونمون بودن با دو تا بچه ی شلوغ.و اعتقاد داشتن خانواده من نباید باشن.در حدی ک دچار افسردگی شدم.و دردام اصلا خوب نمیشد و سزارینی بودم فکر میکردم همینجور قراره تا اخر عمر با درد بمونم.حال روحیم خیییلی خیلی بد بود
خیلی سخت وافتصاح بودوقتی فک میکنم گریم میگیره دوروزبستری بودم بیمارستان یه زوزآمپول فشارز ایمان کردم بعدشم سوزن بخیه شکست توپام خون ریزی شدیدوتادوماه نمیتونستم بشینم بخاطربخیه زیادبعذشم افسردگی وبی توجهی همسرفضای خونه که همه باهم قهریودن بعدشم کولیک ورفلاکس دخترم یعنی داغون شدم
زایمان عالی ، بچه خوب ولی خوب دیگه هیچ وقتنمیتونم شرایط ایده ال قبل بارداری رو داشته باشم
تو هر دوتا از بچه هام بخیه ها و اثر بی حسی اذیت کرد ولی با حمایتهای مادر گلم و اطرافیان خدا رو شکر خوب گذشت.
کسی که برای مراقبت میاد خییلی مهمه. با دو نفر که خیلی باهاش راحتید صحبت کنید و یک هفته تا 10 روز اولی بیاد بعد بره دومی بیاد یه هفته تا ده روز. دیگه سر پا میشه آدم. اصلا نذارید چند نفر بیان. کسیک بچه داری بلد باشه. استرسی نباشه. پر حرف و حساس و بی جنبه نباشه. آدم با درک و با شعور.خودش بچه کوچیک نداشته باشه ک همراه خودش بیاره. و کسی باشه که بتونه تو اون ده روز کانون توجهش شما باشید. نه اینکه اون کله ش تو گوشی باشه شما پاشید ظرف بشورید! نه اینکه فقط حواسش به بچه باشه و نفهمه وقتی ساعت ده هست و از 12 شب هر یه ساعت داری بچه شیر میدی و هلاک خوابی میتونه یه لیوان شربت عسل و خرما بیاره بده دستت حالا ک صبحونه نخوردی, نه اینکه منتظر باشه ساعت 10 پاشی خودت بری صبحونه بخوری. اگر کسی با این ویژگی ها پیدا کردی 10 روز بیاد. وگرنه همون 5 روز هم تحملش سخته. واقعا انقد فشار رو آدمه که چیزای کوچیک میشن خاطرات تلخ ابدی
خیلی سخت
تا یکسالگی خیلی خیلی خیلی بد بود ولی خداروشکر گذشت
از روز اول افتضاح بود زردی دخترم پایین نمیومد با بخیه های دردناک توی بیمارستان پله ها رو تنهایی بالا پایین میکردم. هر روز بيمارستان بودم ، بعدش شب بیداری زیر دستگاه رفتن دخترم تا صبح، گریه و زاری خودم، مدرسه ی پسرم از اوتطرف، گریه های بی وقفه ی دخترم تا صبح تا همین الان که بیست و یکماهشه سختی کشیدم. خداروشکر تنش سالمه
خیلی خوب بود زایمان طبیعی داشتم.مادرم و همسرم در کنارم بودن و به خوبی گذشت
دوران خیلی خوبی بودبا این که سزارین کرده بودم ولی خیلی راحت بود تا ۴۰روزگی خونه بابام بودم ..مامان بابام نمیزاشتن برم خونه خیلی بهم میرسیدن بعد از زایمان با گل وهدیه همسرم خیلی ذوق کردم وشاد شدم دوران خوبی بود ..فقط میتونم بگم خدا همه مامان باباهارو سالم نگه داره واقعا عشقن هر دوتاشون😍😍
فقط میخندیدم 😂😂😂😂
بدترین روز های زندگیم، ترجیه میدم بمیرم ولی یه بار دیگه حتی خاطره هاشم مرور نکنم، هنوز که هنوز دارم زجر میکشم
زایمان دخترم توی اتاق عمل استرسام شروع شد گریه نکرد خواب بود شیر نمیخورد بعدش رفلاکس شدید و تاخیر حرکتی و دوسالگی راه رفتن و حرفهای مردم و....... خیلی اذیت شدم خیلی چیزی از مادر شدن نفهمیدن همش گریه و استرس بود دیگه تصمیم گرفتم هیچ وقت بچه دار نشم اما بعد از ۹سال خدا خودش پسرمو بهم هدیه داد نمیدونستم باردارم تا چندروز عقب انداختم بعدش که فهمیدم یاد سختیای دخترم که افتادم میخواستم سقطش کنم اما خداروشکر اینکارو نکردم دوران بارداری عالی داشتم با وجود همسرم بعداز زایمانمم کنارم بود همه جوره برام شیرین بود الانم که به خاطر وجود پسرم هزاران هزار بار از خدا ممنونم واقعا روحیه ام عوض شده من به خاطر مشگلات دخترم افسردگی گرفته بودم اما پسرم که اومد با هرلبخندش قلبم زیرو رو میشه خدایا شکرت
مادر شدن واقعا حس بی نظیری هست وقتی که دخترم میخواست دنیا بیاد واسه ی سالم به دنیا اومدنش حاضر بودم جونمو هم بدم وقتی به دنیا اومد تمام درد هامو با صدای گریه اش فراموش کردم به عشق اون خودم تنهایی از پس همه ی کارهام بر اومدم فقط بخاطر آرامشی که دخترم بهم داد الان چهار ماهش هست پدرش همیشه سرکار هست من تنهایی دخترم رو دارم بزرگ میکنم
والا منکه ۳۴هفته رایمان کردم بچم رف تو دستگاه تا۵روز اصلا استراحت نداشتم فقط بیمارستان بودمو استرس ولی بعدش خداروشکر خوب بود😍
خیلی سخت... هنوز خستگیش بعد یکسال توی تنمه
خیلی سخت پراز درد و تنهایی و بی کسی
هفته های اول زایمانم خیلی سخت بود هم اینکه دوقلوهام چهارروز تو دستگاه بودن و منم با وجود درد بخیه ها و اینکه بعداز مرخص کردن تند تند میومدم بیمارستان که بچه هامو شیر بدم سخت بود ولی بخاطر دختروپسرم انقد شیرین بود که سختیارو اسون کرد برام. الان چهارماه از اون روزا میکذره و سختیای خودشو همراه با شیرینیاش رو داره و خواهد داشت. همینکه خدا من و باباشوونو قابل دونست ودوقلو بهمون هدیه داد خودش ی دنیاس ک از شکرگذاریش عاجزیم. با هر تغییر چهره و خوشگل شدنشون و اینکه همدمم میشن حالم بهتر میشه
خیلی سخت بود ولی حس شیرین مادر شدن آرومم میکرد
از طبیعی میترسیدم ولی خدا کمکم کرد باهرچی سختی دنیا اومد خداشکر خیلی حالم خوبه خیلی هم خوشحالم ک تونستم خدابهم صبر داد ک ترسم ک از زایمان طبیعی داشتم پیشمون نیستم 😁
از یه طرف خیلی سخت ولی از طرف دیگه دلنشین بود چون من دختر خیلی دوست داشتم خداروشکر صاحب دختر شدم
حالا بچه هام شدن یه دختر یه پسر 🤲🤲🤲
بسیااااار سخت
افتضاح دخالت خانواده شوهرم از اون روز شدت گرفته تا پسرشون منو با یه دختر بچه طلاق بده
اطرافیان خیلی آزارم دادن
افتضاح🥴☹️
خیلی بد اصلا تصورشو نمیکردم اینجوری بشه
اولین تجربه بود عالی بود دخترم تو اغوش من و پدرش بود بزرگترین نعمت بود ولی مادر شوهر مکارم کاری بامن بچم کرد که شیرم خشک بشه الهی خیر نبینن به چشمششون
دوران شیرینی بود درکنار سختی های که داشت واقعا دلم تنگ اون روزهاس
خیلی بد خسته بودم و خونه هم از مهمون خالی نمی شد همه هم برای شام می موندن از استرس کرونا نمی دونستم چیکار کنم به غیر از اینا سرزنش اطرافیان هم بود و درد غیر قابل تحمل سینه هام
خیلی سخت بود سردرد های وحشتناک بی خوابی یبوست شدید😢ولی الان یادم رفته با وجود دخملم،💓
من وشوهرم خیلی دختردوست داشتیم خداهم بهمون ی دخترنازنازی دادوقتی بهش نگاه میکردم دردمعنی نداشت ولی همیشه وقتی نگاهش میکردم گریه ام میافتاد خیلی دوسش دارم
.چقچجک چکوچوجاهج0عععع عکس گل
درد سزارینم ۳ روزه تموم شد ، خونه مادرم بودم ، همسرم انصافا عشقانه دور و برم بود ، مادرشوهرم هرچند روز یبار بهم سر میزد و برام کلی خرید میکرد هردفعه ، دخترم کولیک داشت و شبا همسرم تا صبح راهش میبرد دور خونه که من بخوابم . فقط هفته اول بخاطر زردیه دخترم هی با همسرم میرفتیم دکتر و بیمارستانو ازمایشگاه که با شکم بخیه خورده خیلی سختم بود .... ولی روی هم رفته دوران خوبی بود
عالی بعداز زایمان طبیعی راحتی که داشتم چهل روز مامانم تو رختخواب زایمان خوابوندم و همه کارارو خودش میکرد
خیلی سخت خیلی
سخته بی خوابی خستگی بدن درد دوس داری برای خودت باشی ولی نمیشه دوس داری کمی تنها باشی اما نمیشه از همه بدتر افسردگی من تازه کم کم داره افسردگییم خوب میشه حالم خیلی بد بود
خب حتما از همسر اولش یه دختر داره
خیلی سخت و بد جوری که شیرم خیلی کم شد
خیلی بد و مزخرف
فقط درد بخیه اذیتم میکرد ولی استراحت زیاد و محبتای همسرم و وجود پسر نازم بی نظیر بود
حیف چ روزای خوبی باید میبود ولی خدالعنت کنه خونواده شوهرم مردم مادرشوهر میره دم بیمارستان دنبالشون واسه من تایه هفته نیومدن بعدم که اومدن چ اش و کاسه ای درست کردن خواهرشوهرم که خودم کور شدم بعد دوهفته بچه رو بغل کردم رفتم ببینن یعنی درست از وقتی حامله شدم نذاشتن اب خوش از گلوم پایین بره که چرا از اول که فهمیده حامله هه خودش به ما نگفته درحالیکه شوهرم بهشون گفته بود احتمالامیخواستن روز تخمک گذاری و اینارو بابلندگو تو محل جار بزنم
منم دوران بارداری و زایمان طبیعی خوبی داشتم خداروشکر 🙏
بد
زایمانم زیاد سخت نبود، ولی دلم میخواست شوهرم بیشتر بهم توجه میکرد، خیلی حساس بودم شب و روز همینطور الکی گریه میکردم
من زایمان طبیعی سختی داشتم بااین که پنج شش ساعت درد وحشتناکی کشیده بودم کیسه آ بم تو آمبولانس پاره شده بود ولی دهانه رحم بیشتر از چهار سانت باز نمی شد تا پای مرگ رفتم یک شب وروز کاملا وحشتناک تا این که زربان قلب دخترم ۸۰تا افت کرد داشتن میبردنم سزارین که یهو بچه اومد انقدر درد کشیده بودم که دکتر از خوشحالی گریه میکرد عزیز دلم رو که دیدم همه ی دردام یادم رفت اما بعد چند دقیقه چنان لرزی افتاد به جونم که نگو نزدیک بود دندونام بشکنن خلاصه هر چی بود گذشت از این طرفم من گوشیم مونده بود پیش شوهرم هیچ کس از حالم خبر نداشتن مادر شوهرم چند بار از پرستاران پرسیده بود وهر بار گفته بودن خوابه طفلی همسر تا صبح تو حیاط بیمارستان مونده بود ولی صبح تقریبا ساعت دوازده و نیم بود که دکتر م اجازه داد برم بیرون بلوک زایمان خانوادمو ببینم آخه چون بخش شلوع بود من تو بلوک زایمان نگه داشتن واجازه نمیدادن همراه بیاد رفتم بیرون مادر شوهرم درست جلوی در ایستاده بود از دیدن من خیلی خوشحال شد بعدش همسرم اومد انقدر با از دیدنم خوشحال شد که نگو برام یه گل خوشگل خریده بود دستش و انداخ گردنم گفت عزیزم از دیدنت خیلی خوشحال شد چنان مواظبم بود که نگو با این که درد داشتم ولی خوب بود هم خانواده خودم هم خانواده شوهرم خیلی هوامو داشتن شوهرم هم مثل پروانه دورم می چرخید هنوزم که هنوز ه خیلی هوامو داره فکر کنم یک شب بی خبری از من روش خیلی تاثیر داشته
ده روز اول خیلی سخت و تلخ گذشت.چون پسرم همون لحظات اول بستری شد و من ده روز رو بدون اون سپری کردم.ولی ااهی شکر الان همه چیز خوب و شیرین هست
من شهرستان بودم و هز خانواده هم دور بودم قرار بود مامانم بیاد پیشم اما بخاطر پدر شوهر که ی سکته خفیف کرده بود دو هفته قبل زایمان رفتم شهرستان ای کاش نمیرفتم ی هفته بعدش خواهرم و مامانم کرونا گرفتن و مجبور شدم برم پیش مادر شوهر همه کارامو خودم انجام میدادم ی ناهار و شام بود که درست میکرد بعدش فقط اه و ناله که اینجام درد میکنه اونجام درد میکنه شانسم جاریم ی هفته اونجا بود و حواسش ب دختر ۳ سالم بود بعدشم دختراش هی زنگ میزدن پس کی میخواد بره ... خداروشکر گذشت اما ادمارو موقع سختی و تنهایی باید بشناسی
افتضاااح
من خیلی خوشحال بودم که زایمان کرده بودم دوست داشتم همه برن من بمونم و بچم خیلی خوب بود حرف های تلخی هم هست از دیگران ولی در کل من عاشق اون تازگی و احساس اون موقع هستم انقدر دوس دارم که دلم میخوام سومی هم بیارم
خیلی خیلی سخت بود همش گریه میکردم بخاطر زخم سینه هام دوس نداشتم شیر بدم یادم میافته تنم میلرزه
بدترین روزای عمرم
بخاطر اشتباهم که اصرار داشتم طبیعی بیارم وقت زایمانم گذشت بچم تو شکمم مدفوع کرد اورژانسی سزارین شدم زایمانم خوب بود ولی 10 روز پسرم بیمارستان بستری شد خیلی سخت بود ولی الان خداروشکر تموم شده کنار بچم بهترین حال رو دارم
راستی این یادم رفت شوهرررررم واقعا کمکم کردخیلی زیادباوجوداینکه من هی قرمیزدم اماتحمل میکرد بهم خیلی رسید🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰
اینکه درد داری ضعیفی،بی حالی اما یک فرشته کوچولو تو بغلته اوجه خوشبختیه من یادمه از درد گریه میکردم و بچمو بوس میکردمو میگفتم وای مامانی مرسی که به دنیا اومدی مرسی که دختره من شدی،اصن هیچ حسی و تابحال نزدیکش هم تجربه نکردم
والا من تیر ماه تاریخ زایمانمه، ترجیح میدم به قول بعضی از این مامانا که میگن بی کس بودیم، هیچکس به جز شوهرم نیاد دنبال کارام، انقدر منت میذارن سر آدم، تازه اون هیچی بچه یه روزه رو کلی ماچ و تف میمالن به سر و صورتش، میترسم قاطی کنم بی احترامی کنم بهشون
هم خوب بود هم بد زایمانم طبیعی بود چهار ساعت درد کشیدم بچه ام دنیا اومد بعدش که اومدیم خونه زردی گرفت خداروشکر خانواده ام پیشم بودن ب کارام میرسیدن موقع زایمانم شوهرم و جاریم بودن تو بیمارستان جاریم بهم می رسید خوب بود در کل
سلام وااقعاسخت چون بخیه هام تادوماه نیفتادن ودخترمم مدام گریه میکرد به شدت؛ البته ازابجیم ممنونم چون همین دوماه رواون مواظبم بود وگرنه میمردم ازبس دردداشتم الان خداروهزارمرتبه شکرمیکنم که کنارهمسرم ودخترمم☺️☺️☺️
🥺
خیییلی سخت
از ۲۰روزگیه دخترم تنها شدم خانوادم بخاطر کاری مجبور شدن از تهران برای زندگی برن شهرستان خانواده ی شوهرمم دورن ازم شوهرمم خیلی بهم خیانت کرد ک نزدیک زایمانم همش رو شد.خلاصه تنها با شرایط روحی داغون بی تجربگی خیلی برام سخت گذشت
به بدترین شکل ممکن
منا دکتر سزارین نمیکرد از شب تا صبح درد طبیعی کشیدم اخر سر برد منو سزارین کرد بچم زردیش بالا بود سه شب بستری شدم بیمارستان روز اخر گفتن عفونت ادراری گرفته دوروز دیگه ام بستری شد فقط هم مادر میذاشتن بالا سرش باشه با شکم بخیه سزارین شده یه هفته بیمارستان بودم تک و تنها خیلی بد بود بعدم که شیر نداشتم همه بهم چیز میگفتنم پدر و مادرمم فوت کردن خودم بودما خودم
من وقتی دخترم به دنیا اومد بی حسی تموم شدو بدون بی حسی واسم بخیه زدن
افتضاح تا یک سال همه چی ب هم ریخته بود
من تهران تنها بودم خواهرم بیست روز اومد پیشم، ده روزگی دخترم رفتیم همدان، یک ۷غته مادر همسرم اومد پیشم موند، مادرم هم میومدن پیشم در طی روز و تون یک ماهی که همدان بودم درسته درد داشتم و زایمان سز دردناکی بود، اما بهم رسیدن، همسرم برای کارش باید برمیگشت تهران .چند روز باز خواهرم، چند روز هم دوستم اومدن پیشم موندن، خدا خیرشون بده، کاش یه پست کمکی تهران داشتم.
خواستم بدونم از چند ماهگی شکم بزرگ میشه مشخصه بارداری؟
من الان اولایه بارداریمه کمرم سرم خیلی درد میکنه و تا الان اصلا بالا نیاوردم مشکلی که نداره ؟
من زایمان سختی داشتم درسته طبیعی بودم ولی خیلی اذیت سدم ولی بعدزایمان خیلی روزای خوبی بودباپسرم خداروشکروان شالله چندماه دیگه اون دوران وبازمبچشم دوباره
نا قص بود
خیلی بدخیلی خیلی بد،هنوزم بخیه هام خوب نشدن چن تاش بازه وعفونت کردن واذیتم میکنن بی حمایتی شوهرم وسرکوفتاش ودرک نکردنم خیلی اذیتم کردومیکنه همش غصه خوردن شده کارم😔
خییییییلی بد همش گریه همش افسردگی دیگه نمیخام به اون دوران برگردم خیییییییلی بد
سلام 😊
یک کلام افتضاح 😊
بر دیگه بر نگرده😶😶🤓🤓
وای خدادخیلی درد داشتم با بخیه هام
تا پسرمو دیدم دردام رفت اما اذیت شدم از همه جهت
من زایمان طبیعی داشتم و زایمانم خداروشکر خوب بود،مامان و همسرم کنارم بودن و نذاشتن اذیت بشم فقط پسرم چون زود به دنیا اومده بود و یک هفته تو بیمارستان تو دستگاه بود و من خونه بودم،دلتنگش میشدم،اون یه هفته بخاطر نبود پسرم سخت گذشت اما خداروشکر خیلی تو بیمارستان نموند و زود مرخص شد.
درکل همه چیز خوب بود،ایشالا همه ی خانوما وقتی زایمان میکنن اطرافیان حالشو درک کنن و ناراحتش نکن.
دوران خیلی سخت گذشت هم خودم افسرده شده بودم هم شوهرم ، شوهرم عصبی شده بود خیلی سخت بود همش گریه میکردم سزارینم شدم بخیه هام خیلی تیر میکشید هنوز تیر میکشه خیلی . بچم همش گریه میکردتا ۳ ماهگی دل درد داشت و گرمایی هم بود تا چند وقت افسردگی داشتم زودی گریه میگرفت از چیزی
البته ک واس منم عااااالی 😍😘😗
زایمانم که سزارین بود و خوب و راحت
ولی برگشتن به خونه سردرگم و گیج بودم حالا با این کوچولو چجور زندگیمو وفق بدم که خداروشکر روزای سخت تموم شدن و این کوچولو زندگیمونم تغییر داد
خیلی دوران خوب و شیرینی بود همه توام رو داشتن مخصوصا مادر شوهرم تا ۱۵ روز نگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم همه کارهای خودم و بچه ام و شوهرمو کرد بعدشم تا ۴۰ روزگی بچم همش میومد کارهام رو میکرد و مراقبمون بود تا اینکه بدترین اتفاق زندگیم افتاد و پدرشوهر نازنینم رو از دست دادم و افسردگی گرفتم بابتش و هیچ وقت خودمو نمی بخشم که پدر شوهرم تنها بود ۴۰ روز آخر عمرش رو فقط بخاطر من و بچم روزهای خوب یه دفعه تبدیل به بدترین شد بیچاره مادرشوهر نازنینم که شوهر به این خوبی رو از دست داد هنوز باورم نمیشه خیلی برام سخته خلاصه دوره شیرینی بود باوجود شوهر و خانواده شوهرم و خانواده خودم ازشون ممنونم❤
سخت و بد
خیلی سخت بودشهرغریب زایمان کردم بچم پنج روزرفت دستگاه هنوزیادم میادگریه میکنم
خیلی اخراش سخت بود اذیت شدم ولی بخاطردخترم همه چیز تحملش کردم .
عاشق دخترم
روزهای اول از بس خوشحال بودم از اینکه به سلامت دوران بارداری رو در کرونا سالم گذرانده بودم هیچ دردی احساس نمی کردم البته ماما همراه و بیمارستان خوبی انتخاب کرده بودم حسابی بهم رسیدن و شوهرم که خیلی هواتو داشت همه چی عالی عالی بود اون روزها با پسرم عشق میکردم فقط عشق بغل هیچ کس نمیدادم😉 ولی بعدش کم کم مریضی و سختیها شروع شد
خیلی سخت بود، خیلی بد.
واسه من خیلی بد بود داران بارداری شوهرم اعتیاد داشت چهار روز زایمان کردم خونه پدرم بودم بهم گفت برگرد خونه رفتم خونه پدرشوهرم ۶روز بودم کلا ۲ساعت پیش منو پسرم نبود بعد گذاشتم رفتم خونه پدرم...... شوهرم تصمیم گرفت ترک کنه تو که نیاز به همراهیش داشتم کنارم نبود العا هم هنوز نیست دوران بارداری خیلی سختی داشتم و دارم وقتی باردار بودم سه روز بیمارستان بستری بودم بخاطر کم شدن مایع بچه واسه مرخص کردنم نیومد وقتی هم رفتم خونه با پاکت سیگاری که پر از مواد مخدر زر ورق بود مواجه شدم😞😞😞😞😞🥺🥺🥺🥺🥺
خیلی سخت بود......بعداز زایمانم چنان سر درد گرفتم که داشتم دیوانه می شدم حال و حوصله هیچ کس نداشتم حتی بچه بیچاره ......سزارین هم بودم عملا کاری نمی تونستم بکنم.به جز مامانم هم کسی پیشم نیومد بیچاره مامانم خودش همه ی کارها رو انجام می داد هم من ،هم خونه، هم بچه......خلاصه که حسابی شرمنده ش شدم . مادرشوهرمم با این که طبقه ی پایین ما بود زیاد نمی امد به ما سر بزنه فقط وقتی ما با بدبختی بچه رو خواب میکردیم این بزرگوار می اومد و بیدارش می کرد و دوباره می رفت.15روز بعد هم که خواهر شوهرم زایمان کرد دیگه کلا ما رو فراموش کرد.یادم نمیره که بهش گفتیم بیا بچه رو ببریم دکتر برای معاینه نیومد و بهونه اورد.و من با اون حال خراب و نزارم خودم و شوهرم رفتیم ....مامان بیچاره م هم اگه یه 5دقیقه وقت گیر می آورد بی هوش می شد.....
من برا زایمان خیلی درد داشتم اولش که همش گریع میکردم از درد همین که پسرم گذاشتن تو بغلم با دیدن قیافه ی کوچوولو و معصومش همه چی یادم رفت بعدش دیگه خوب بود درد نداشتم
خداروشکر با وجود خانوادم و همسر مهربونم خاطرات خوبی شد
بعضیا چطو میگن درد و بیخوابی نوزاد رو فراموش کردن من ک همش استرس و گریه و افسردگی بود حالم بد میشه بش فک میکنم
خییییلی بد ده روز اول مثل جهنم بود که فقط اتیش نداشت
من که بچم شبا گریه میکردو شیرنداشتم ازروزاول زایمانم سینه هام زخم بود مامانم شبانگه نمیداشت بچه رو من وشوهرم باهم بیداربودیم نگهش میداشتیم من یکذره استراحت وخواب نداشتم بجاش مامانم خوب میخوابید
افتضاح... خداروشکر الانخوبه ولی سه ماه اول خیلی خیلی سخت و تلخ و سر و سیاه بود برام.... با این ک پسرم همه زندگیم بود و هست
با شکم پاره شش روز ان ای سی یو بودم بخاطر پسرم ک بستریش کردن خیلی سخت بود اصلا استراحت نکرده بودم نه جای استراحت داشتم ن خواب و خوراک فقط خدا میدونه چطور گذشت بهم.
نه کنارم خوابه فعلا که بچه خوبی شده سرکارش میره ومیاد
من واقعا زايمان طبيعي و خوبي داشتم و بعدشم يكي از بخيه هام اذيت كرد كه اونم با وجود دخترنازم و همسر مهربونم شيرين بود
سخت بود زایمان خیلی سخت بعدش عمل کورتاژ تنها تو غربت فقط عشق دخترم بود که تحمل اون همه سختیو داد الانم بعد چهار ماه که فکر میکنم میگم چطور با اون حال بچمو تنها تنها مراقبت میکردم؟!
من سزارین شدم بچه اول ،خداروشکر بالاخره خدا نیلا جونمو تو بغلم گذاشت چون بیصبرانه منتظرش بودم ❤️از بعد زایمان نگم براتون که پاهام وحشتناک ورم کرد اندازه بالشتک! تا یک هفته ،نمیتونستم بخندم درد داشتم یهو گریه ام میگرفت ،روز دهم هم جای بخیه ام تیر میکشید دکتر گفت دستمال گرم بزار منم کیسه آب جوش گذاشتم و شب بود و منم بی خاب و خسته،بعد خابم میبره و کیسه روی شکمم،البته از روی لباس ،بعد از چند روز دیدم تاول چرا زدم دقیقا نیم سانت بالای بخیه هام!! بعد فهمیدم شکمم سوخته ! اصلا نفهمیدم چون شکمم بی حس بوده و هیچی از درد سوختگی نفهمیدم 🙈 و دیگه داغون شدم تازه یکم سوختگیم خوب شده و دیگه عفونت نداره ولی جاش مونده یه عالمه ! یعنی دیگه همه چی یادم رفت اون موقع کلا نگران سوختگیم شدم انقدر که استرس زایمان و بعدش روداشتم که وقتی فهمیدم سوختم کلا درگیر سوختگی شدم!😞
ولی کلا ۴۰ روزه که تموم شد دقیقا از فرداش حالم اوکی شد حال روحیم ،انگار پر انرژی شدم و خوب و خندون تا قبل از ۴۰ روز دپرس و بهم ریخته و کلافه و ....
الانم بخاطر وجود نیلاجونم در کنارمون خدارو بی نهایت شکرگذارم 😍
خیلی سخت دو سه ماه از زایمانم که گذشت چند روز در میون بدنم بی حس میشد و حتی زبونم هم بی حس میشد جوری که حس میکردم حالا میره ته حلقم و خفه میشم
اماخداروشکر هی کم و کمتر شد چند ماه اینجوری بودم و خوب شدم
من خیلی تنهام تهران کسی و ندارم ، مادرم دوماه پیشم بود و رفت ، خواهر دارم ولی دریغ از خواهری ، خانواده شوهرمم هیچ وقت به دردم نخوردن و نمیخورن ، فقط یک طرفه درخواست دارن و از من و شوهرم فقط همیشه سرویس گرفتن ، من بعد زایمانم دیگران و بهتر شناختم ، خیلی روزهای سختی را گذروندم بعد از رفتن مامانم بخصوص این سه ماه و نیم خیلی خیلی اذیت شدم چون همسرم پزشکه و خیلی سرش شلوغه ساعت ۷ و ۸ صبح میره سرکار و شب ۱۰ میاد خونه ، خودمم دندانپزشکم و اینهمه سال درس خوندم و زحمت و سختی کشیدم ولی نمیتونم برم سرکار چون کسی و ندارم که بچه را پیشش بگذارم ، بااین کرونا چمار کنم نمی تونم پرستار بگیرم ، بنظرتون چکار کنم شما جای من بودین چکار میکردین؟؟؟
خیلی سخت اوایل بارداری شوهرم تا فهمبد حامله م گذاشت رفت من موندم هرشب آمپول دور ناف مادر پررررخطر بودم صاحب خونه م فهمید شوهر رفته پیشنهاد دوستی داد منم مجبور شدم جابجا شم ۴ماه شوهر نیومد شکایت کردم و.. از آخرم از طرف خانواده ما زنگ زدن آشتی کردیم اخرا بارداری م فهمیدم آقا خیانت میکنه از استرس دردم گرفت رفتم زایشگاه ۳روز بستری شدم درد طبیعی ۳سانت شدم ولی سزارین اورژانس شدم تایم زاجی م خدایش شوهر کمبود نذاشت خودش جمع م کرد ولی زاجی به خودم ندیدم مامانم با من زندگی میکنه یک کمک م نکرد چون از شوهرم متنفر دست تنها بودم بچه م خیلی گریه میکرد تا دو ماه فهمیدم سنگ کلیه داره و.....لعنت به شانس م بختم 😭😭
خیلی بداصلاخاطره خوب برام نموند
بدنبودخوبم نبود پسرم خیلی گریه ای بودتاشش صبح گریه میکردم مامان وهمسرم پیشم بودن ولی مامانم همش فکربرادرام بود همش میگفت من برم منم ناراحت میشدم آخرش بعدیازده روزرفتش بخیه هام عفونت کردولی همسرم واقعاً کمکم میکرد
من سزارینی بودم و نمیدونم چرا اینقدر درد داشتم ، کسی اگر مثل من بوده نظرشو بگه ممنون میشم ، من درد شکم و بخیه هام یه طرف ، دردهای خیلی خیلی زیاد دیگه ای هم بود ، باهر نشستن و بلند شدن از درد کمر و دنبالچه و باسنم می مردم و زنده میشدم، هر بار نی نی را شیر میدادم تمام بدنم از درد میگرفت ، وقتی مینشستم دیگه نمیتونستم بلند بشم، شبها نمیتونستم غلط بزنم از درد وحشتناک ، دوماه دقیقا اینطور بودم و کم کم بهتر شدم البته هنوزم کمر درد دارم ، ولی دو ماه اول هر شب از شدت درد شیاف دیکلوفناک میذاشتم که بتونم بخوابم و غلط بزنم دوست دارم بدونم کسی مثل من بوده؟؟؟؟
خیلی بد😵😵🥺😩
من بدبخت سه بعد زایمان اومدم خونه خودم بلند شدم جارو کردن حیاط شستن وغذا درست کردن هیچ کمکی هم نداشتم
گند ترین دوران بود درب دری و ... دوران بارداری که بدتر
خوب بود چون تا یک ماه مامانم و خانواده شوهرم پیشم بودن😍کمک میکردن
اما عرشیا کولیک داشت اذیتم میکرد گریه میکرد
بچه اولم هم بود تجربه نداشتم
ای وای اینجا که همه بد گفتن از زایمان و بعدش!! توو دل آدم خالی میشه،خدا به داد ما برسه 😟😟
منم بی صبرانه منتظر اومدن دختر کوچولوم هستم بغلش کنم ۸سال انتظارگشیدم تورو خدا مامانا برام دعا کنید بخیر بگذره برام ازدخالت اطرافیان خیلی میترسم ازاینکه بحث ودعوا بشه بشه بدترین خاطره زندگیم تورو خدا شماها که موقع زایمانتونه یا زایمان کردین برامنم دعا کنید دردسر درست نکننن برام
مادرهای عزیز. ازبس ازمادرشوهرها سنیدم.همیشه دعا می کنم اگه می خوام یک زمانی به دخترمردم که یک عمرمادرش مثل من تروخشکش کرده وزحمت کشیده ظلم کنم ویا ناراحت اصلا خدابهم پسرنده که ازدین بی دین بشم.توروخدا کسایی که پسردارین رحم داشته باشین به دخترمردم تا خدابهتون رحم کنه
همه چی خیلی خوب بود بااینکه میترسیدم ولی به لطف خدا زایمان خیلی راحت و خوبی داشتم ازبعد زایمان بیشتر میترسیدم چون من کسی نداشتم که کمکم کنه بگه چیکارکنم اما مادرشوهرم زحمت کشیدمن برد خونشون و 10 روز نزاشت اب تو دلم تکون بخوره و همه کار واسم کرد بااینکه دل خوشی ازش نداشتم اما خداخیرش بده اینجادرحقم مادری کرد
اصلا برای زایمان اذیت نشدم راحت تر از دندون کشیدن .فقط شیردهی مشکل داشتم شیرم نیومد بلد نبودم خیلی استرس کشیدم
خیلی بدبود.اما عشقی که به فرزندم داشتم وقتی یک لحظه کنارش میومدم همه روفراموش می کردم.اللهی خداتمام کسایی که خودشون روباعقل ترومهربان تروبا تجربه ترازمادربچه به بجه می دونن عقل بده.منکه تمام کسایی که اینقدرمنه بچه دوست روبه خاطربچه دوست بودنم اذیت کردن نمی بخشم وبه خداسپردم
تا ده روز که اصلا تنها نبودیم بیشترم مادرشوهرم پیشمون بود، از نظر رسیدگی اطرافیان همه چی خوب بود و چیزی کم نداشتم خداروشکر ، ولی خب دردای بعد از سزارین بود و اندامم که به هم ریخته بود و به هم خوردن روتین خواب و خوراک و زندگی یهو بعد از بدنیا اومدن بچه ،همه اینا خیلی سختتتت بود تا بهشون عادت کنم. خداروشکر دخترم آروم بود از اول ولی بازم خیلی سختم بود تا چهار ماه ... تازگیا احساس میکنم که دارم دوباره به زندگی برمیگردم 😁😁
برای من خیلی خیلی عالی و خوب و پر از عشق به دختر نازم بود..تابه حال این جوری عاشق کسی نشده بودم
رفت و آمد به بیمارستان گذشت و داره میگذره
من زایمان طبیعی داشتم.بعده چند روز جای بخیه هام عفونت کرد و باز شد و خیلی دارو مصرف کردم تا دوباره رفتم بخیه زدم خیلی روزای سختی رو داشتم نمیتونستم بشینم و یسره درازکشیده بودم یه ۴ماهی رو به همین سختی سپری کردم.
وای خدای من اصلا نگم براتون من با هر زایمان یه دوره سختیو پشت سر گذاشتم چون روحیه آدم همینطوری ضعیف میشه دیگه اطرافیانم هم که درک نکنن آدمو شرایط خیلی سختتر میگذره امیدوارم هرکسی زایمان میکنه دوران خوبیو سپری کنه وگرنه تلخیشو هیچ موقع از یاد نمیبره😊😊
گند و تلخ
یادش بخیر دوره طلایی پر از سر بالا و سر پاینی به مقصد هم با استرس رسیدیم ولی حیف که بیهوش بودم خاک به سرم که نتونستم ببینمش ولی الان وروجک کنارمه شکرت خدا جونم که هدیه ام رو بهم دادی شکر
افتضاح افسردگی و اخلاق گندشوهر و بدگویی مادرشوهر
خییییییییییلی بدبود، افسردگی شدید داشتم
زایمان راحتی داشتم خداروشکر
بخاطر کرونا حال عمومیم خوب بود سریع مرخصم کردن کارامو میکردم قشنگ راه میرفتم میگفتن بخاب بعد زمین میخوری چشمت میزنن
سزارین بودم
بعدش خیلی اذیت شدیم هممون کولیک و گریه های شدیدِ یاسین خان ی پام خونه بود ی پام مطب و بیمارستان هر سری واسه یچیز تا همین ماه همش گریه بیخوابی
رفته رفته انگار بهتر میشه
سلامت باشن همه ی کوچولوها
خیلی بد بچم زردی گرفت بعد سرماخورد ده روز بیمارستان بودم همش گریه کردم بعدم افسردگی گرفتم
اوف سخت .زایمان طبیعی داشتم .بعد زایمان درد شقاق و هموروئید و خونریزی بخاطر بقایای باراداری .وای وحشتناک بود دیگه نیاد اونروزا ولی بچم دلگرمیم بود شکر خدا
من فکر میکردم فقط خودم سختی کشیدم و از روز اول ک برای زایمان بستری شدم تنها بودم تا الان . چقدر زیاد از مامانا مثل من سختی کشیدن توی شرایطی ک ب کمک نیاز داشتیم اصلن اینا رو خوندم حال دلم بد شد چقدر ادما بی احساس شدن از مادر خودمون گرفته تا خانواده شوهر و دوست اشنا . افسوس
خیلی حس خوبی بود اما سخت گذشت. من خارج از ایرانم و به خاطر این شرایط خانوادم نتونستن پیشم بیان و من تنهای تنها بودم با همسرم که فقط یک هفته مرخصی داشت و کنارم بود
منکه. توبارداري کرونا گرفتم وبچه م وقتي بدنيا اومدکرونا داشت و همه ي دکترا متعجب بودن که هردومون سالم مونديم و همه دکتراي بالا سرم اينو معجزه ميدونستن،و با کلي دردو مريضي سر کردم تا يک هفته تو اي سي يو بودم و پسرمم تا 12روز تو بيمارستان بود چون نارس بود تو 34هفتگي بدنيا اوردنش و هم کرونا داشت و افسردگيه شديد داشتم جوري که بدونا حتي تلنگريا بهانه اي گريه ميکنم،و قلب درد و تنگي نفس کمردرد شکم درد وپادرده شديد داشت که هنوزم بعداز 9ماه خوب نشدم،و از بارداري و زايمان متنفرم واقعا متنفرم،خيلي سختي کشيدم
برای من که خیلی سخت گذشت.کمردرد داشتم و جای بخیه های سزارین بشدت درد میکرد ونمیتونستم بلندبشم و اینکه بچم زردی داشت و خیلی اذیت شدیم و همش دکتر و آزمایشگاه بودیم و بعدش دررفتگی لگن داشت که کمربند براش بستن، منم هرروز گریه میکردم😭😭😭ولی مامان و خواهرم خیلی کمکم کردن خداحفظشون کنه
بدترین روزای زندگیم رو تجربه کردم بعد اومدن بچه.دیگه هیچوقت نمیخام تکرار بشه.هرروز هرشب کارم فقط گریه یود
سختتتتتتت بود هم حاملگیم هم زایمانم😭
زایمان سزارین خیلی راحتی داشتم
و اینکه تو اتاق عمل وقتی صدای گریشو شنیدم و اینکه اوردنش صورتشو چسبوندن ب صورتم نمیتونم بگم ک چ حس نابی بود😍❤️
خیلی خیلی خیلی خیلی بد
چرا اکثرا نوشتین بد بوده بابا یعنی کسیایی نبودن که خاطره خوب داشته باشن والا منم حاملم ترسیدم خوندم اینارو
مال من خیلی سخت بود سزارین کرده بودم شوهرم از اینکه بچمون دختره ناراحت بود چون توی خانوادشون همشون دختر دارن توی بیمارستان ناراحت بود همش منم چون زود رنج شده بودم فقط تا چند روز گریه کردم مادرشوهرمم که مثل غریبه ها اومد تو بیمارستان عیادت کرد و رفت
شما هم بعد اینکه بچه دار شدین شوهرتون پررو تر شد؟
من از دو سه ماه مونده به زایمانم کلا شبا نمیتونستم بخوابم تا صبح بیدار بودم صبحا میخوابیدم الان کله دخترم تقریبا ۱۸ماهشه هنوز یک شبو من نخوابیدم دخترم تا صبح بیداره چند بار دکتر هم بردیم درست نشد.راستی از بعد زایمان هم نگم کولیک داشت از نوع شدید ۷تا سنگ کلیه داشت رفلاکس داشت کلا یادم نمیاد یک دقیقه ساکت باشه من نگاش کنم فقط تا ۶ماهش با گریه اونم چه گریه هایی گذشت.بمیرم برا خودم و دخترم
با کمک همسر عزیزم و خانواده م همه چیز عالی پیش رفت و با اینکه زایمان اولم بود همون روز دوم که از بیمارستان مرخص شدم سرپا بودم.
فقط قسمت خوبش وجود پسرم بود که کلی منتظرش بودم ولی همسرم زهرم کرد
شوهرم خاطرات خوبی برام نساخت
افتضاح بود
خیلی خیلی مزخرف جوری که انقدر حرص خوردم فشار خونم رفت بالا و شیرم قطع شد الانم پاره تنم شیر خشک میخوره وخدا خودش بهتر میدونه چی می کشم از عذاب وجدان که نمیتونم بهش شیر بدم
استرس الکی دارم. میترسم بلایی سر پسرم بباد دورازجونش. میدونم نشانه های افسردگیه که خیلی بهش اهمیت نمیدم که زباد نشه. ولی استرس روزگارآدمو سخت میکنه. بااینحال با پسر و دخترم حال میکنم
سر زایمان اولم خب تجربه نداشتم و اون حجم از درد و بخیه و خستگی و بیخوابی به شددددت کلافه کننده بود،ولی سر زایمان دومم چون از قبل تو اون شرایط بودم و تجربه شده بود برام بیشتر فعالیت میکردم و کمتر میخوابیدم تا بدنم به این سیستم عادت کنه و خداروشکر خیلی راحت تر از بار اول باهاش کنار اومدم
خیلی عالی بود حس فوق العاده ای هست ولی به عنوان اولین بچه و اولین نوه ی خانواده اطلاعات زیادی نداشتم و خیلی می ترسیدم
خدا تک تک پیامارو میخونه خودش از دل آدما خبر داره همین فقط میتونم بگم نمیبخشم.زجرهایی که کشیدمو ن این دنیا ن اون دنیا باعث و بانیاشو نمیبخشم ...اشکهایی ک ریختمو نمیبخشم ...به خاک مادرم قسم ...😢
والامنکه خیلی اذیت شدم چون رحمم عفونت کرده بود زد به پا ولگنم که دیگه یکهفته بیمارستان بستری بودبعدسه ماه سرحالشدم
خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی بد
واسه من بارداری و زایمانم نسبت ب اولی خیلی سخت تر بود خییییییلی ولی شکر خدا مادر شوهرم مث پروانه دورم بود حتی بیشتر از مادرم و خواهرم کمکم میکرد همش دعا خیرش میکنم شوهرمم واسم کم نزاشت حتی الانم شب از سرکار میاد اگه ببینه کاری تووخونه هست و من نتونستم انجام بدم رو انجام میده خلاصه بگم خداروهزززززززاران مرتبه شکر میکنم
زایمان سزارین بود خوب بود ولی سینه و خیلی زخم شد و دخترم شبا بیدار بود ولی مامانم پیشم بود خیییلی احساس خوبی داشتم خانواده شوهرم هم خیلی فهمیده بودن و شوهرم خیلی هوامو داشت
خیلی سخت بود. هیچ کس نبود کمکم یکم بچه رو نگه داره من حداقل بعد زایمان یکم استراحت کنم. خستگی زایمان تا چندماه تو تنم بود 😥 بچمم زردی داشت همش تو دستگاه چشمم بهش بود. از خستگی و بیخوابی درحال مرگ بودم
به شدت سخت چون خاطره دردناکی شد برام و اینکه تو شهر غریب زندگی میکنم و مامانم کنارم نبود که هر وقت تخلیه انرژی میشدم کمکم کنه یک مقدار هم افسرده و عصبی شده بودم اما همسرم تا حدی که براش مقدور بود کنارم بود بنده خدا تایم بیکاریش خیلی کم بود و من بیشتر از این قضیه اذیت شدم ولی خداروشکر با کمک خدا و حمایتای همسرم و همچنین خانواده خودم تونستم این بحران بعد زایمان رو به سلامت طی کنم 😍
زیبا و قشنگگگگ❤❤❤
منم خیلی بهم سخت گذشت ولی گذشت آروز میکنم شوهرم بام خوب باشه بچه ها م خودم سالم باشم تا محتاج کسی نشم خونواده شوهرم اصلن بام رابطه گرمی ندارن مثل یه غریبه هستم بهاشون خانواده خودم که اصلن سراغی ازم نمیگیرن خودم خدای خودم شوهر بچه هام بعضی موقع ها سخت میگذره چون احساس خیلی بدی بهم دست میده نگم چرا با من این جوری رفتار میکنند شاد من واقعا بدم که خانواده خودم این رفتار رو دارن مامان بابام از هم جدا شدن از کدوم رفتن ازدواج کردن سر خونه زندگی خودشون هستتن خواهر یا برادر تنی هم ندارم که سراغم رو بیگیرن پدرم فقط به بچه ها خودش اهمیت میده مادرمم همینطور مامانم یه کم دلسوزه بعضی موقع ها زنگ میزنه اونم شوهرش بهش میگه مگه خیلی پول داری که به دخترت این قدر زنگ میزنی ولی بازم شکر 3تا بچه دارم شوهرم هستش امروزم اینه همیشه کنار بچه هام شوهرم باشم شوهرم منو دوست داشته باشه وضع مالی خوبی هم نداریم شوهرم کارگره من خودم خیاطی میکنم تا زندگیمون بهچرخه تا محتاج کسی نیشیم
روز ششم زایمانم مادر بزرگم فوت کرد ناراحت شدم وگرنه قبلش عالی بود
حاملگیم بخاطر بابای مریضم پراز ناراحتی وغصه بود ویکماه مونده به زایمانم بابامو از دست دادم😭😭😭😭الانم یادم میفته میخوام دیونه بشم زایمان طبیعی سختی داشتم ولی مادرم 50روز ازمنو دخترم مراقبت کرد و واقعا کمک حالم بود، خداروشکر بخاطر داشتن مامان گلم ودختر عزیزم
خیلی سخت و تلخ
تنها، زخم شدید سینه، حتی اون روزا شوهرمم کنارم نبود بشدت ناراحت بودم و غصه میخوردم و شرایط برام تغییر کرده بود و بعد تقریبا یک ماه کم کم عادی شد اما خیلی تنها بودم
افتضاح..از ی طرف افسرده شده بودم.از طرف دیگه خانواده شوهر رو مغزو اعصابم بودن تا الان...خدا لعنتشون کنه.....
خیلییییییی بد خیلی
بد ترین دوران عمر😐🤦🏻♀️
افتضاح
خیلی خیلی خوب بود سزارینی بودم اما دست دکترم خیلی خوب بود زود گذشت حیف الان پسرم 25 روزشه
بدون مادرم بیاد پیشم تنها باهمسر گذشت شکرخدا همسری کمک کرد والا مادر بی مسولیتم ک دلم پره ازش کاری نکرد .دوس دارم داد بزنم عصبانی میشم یادم میاد.
من مادر ندارم و مادر شوهرم برام مادری نکرد و کلی با رفتاراش اذیتم کرد و چندبار منت گذاشت که 23 روز پیشت بودم و گوسفند کشتم و مگه فقط تو زاییدی و به جاریم کلی پشت سرم حرف میزد و اونم میومد به من میگفت و منم شیر حرص و جوش به بچه م میدادم و خیلی حرفای دیگه از همه بدتر یه هفته بعد زایمانم بخیه م باز شد و عفونت کرد و افسردگی شدید گرفتم فقط خدا شوهرمو حفظ کنه منو درک کرد و تنهام نذاشت.منم بعد 25 روز مادرشو مرخصش کردم و از حمام چهل روزگی خودم حمامش کردم و الان در حسرت دخترمو ببره حمام ولی رو نمیدم بهش. تصمیم گرفتم روی پای خودم باشم و وابسته به هیچ احدی نباشم. دخترم خیلی ماه بود و هست. اصلا اذیتم نکرد.
با اینکه پسرمزردی گرفت و کلی رفت و امد داشتم با پله های زیاد خونه نزدیک ۴۵ تا، ولی فوق العاده از سزارینم راضی بودم، دست دکترم درد نکنه، عالی بودن، دکتر ایوب خاقانی
با اینکه دورم شلوغ بود،مامانم پیشم بود،ولی بازم یه حس بدی داشتم،انگار دلم می گرفت همش
بد بود، خیلی بد، بعد از کلی درد کشیدن، بچه مرده دادن بهم،اما خداروشکر بچه ام بعد از 50دقیقه که از زایمانم گذشته بود برگشت،ضربان قلبش و تنفساش بهتر شد،ولی به خاطر اینکه هوای زیادی وارد ریه هاش کرده بودن،ریه هاش سوراخ شد،روز سوم هم به مدت 10دقیقه دوباره مرد ولی بازم برگشت،27روز بستری بود،توی این مدت هیچکس نیومد پیشم،فقط مامان و بابام بودن،روزای خیلی سختی بود تا پسرم مرخص شد،از 45روزگیش گفتن باید برگردی سرکار،پسرم کولیک داشت،شب تا صبح راه میرفتم،صبح تا ظهر هم سرکار،وقتی هم میومدم دوباره باید بغلش میکردم تا فرداصبحش،افسردگی گرفتم،هیچکس درکم نمیکرد،بابام میگفت این حرفا چیه؟این همه زن بچه دار میشن،فقط تو افسرده شدی؟ نذاشتن پیش روان شناس برم،بعد از 9 ماه همچنان روحیه ام داغونه😔😔ببخشید طولانی شد
وای خدای من اصلا فکرشم نمیکردم بعضی آدما انقد سختی بکشن. من زایمانم راحت بود و خداروشکر محبت شوهرمو داشتم و خانوادش و خانواده خودم کمکم میکردن
بهترین حس دنیاروداشتم وقتی نگاه دخترم میکردم تمام دردایی ک برای زایمان کشیده بودموفراموش کردم وقتی بهش شیرمیدادم انگارروابرابودم خداروصدهزارمرتیه شکرمیکردم بخاطرفرشته کوچولویی ک بهم داده وپازل زندیموتکمیل کردوزندگیمون شیرین ترشد😍😍😍😍
خیلی بد
خدارو شکر سردوتاشم خیلی عالی بود.سردوتاشم لیزر بودم درد چندانی نداشتم....خدارو هزاران مرتبه شکر که قابل دونست و دوفرشته بهم داد یکی پسر یکی دختر......انشالله خدا نصیبه همه کنه🤲
منبعد از زایمان طبیعیم که راضی بودم از نحوه زایمان و دکترم. بعد ۲۰ روز خونه مامانم بودم. خواهرانم هوامو داشتن و خیلی خیلی کمکم کردن.
خدارو شکر دوران بارداری وزایمان خیلی خوبی داشتم شوهرم برام اتاق وی آی پی گرفت توش رو هم تزیین کرد تازه فیلمبرداری هم از زایمانم داشتم هم دکترم خوب بود هم شوهرم خیلی هوام و داشت دردمم با اومدن آقا کیانمهر فراموش کردم مامانمم تا ۱ ماه اومد بنده خدا خیلی کمکم کرد شوهرمم کمک حالم بود دوران خیییلللییی خوبی بود❤❤❤
خیلی سخت بود کرونا گرفتم بخیه هام باز شد دوباره رفتم بیمارستان بخیه زدن بچه ام زردی داشت و خیلیییییییی گریه میکرد ولی خداروشکر به خیر گذشت و الان با وجود پسرم و همسر خوشحال و خوشبخت ترینم🥰
بهترین بود عالی...همش بهم میگفتن بخاب یکم استراحت کن...من ریلکس طبیعی ک بودم یک ذره درد نداشتم.. زایمانم بهترین زایمان بود
خیلی تلخ بودبهش فکرمیکنم افسردگی میگیرم مادرشوهرکاری کردشوهرمنوکتک زد
همسرم نزاشت حس مادربودن رواون طور که باید تجربه کنم کوفتم کردش
به لطف مادر گلم و همسرم خوب بود.البته همسرم فقط همون ایام خوب بود بعدش ....خدا مادرم رو حفظ کنه.
خیلییی سخت بود افسردگی بعد زایمان گرفتم هنوزم که یکسال گذشته از اون روز میترسم...
حدود 20 روزه که زایمان کردم افسردگی شدید گرفتم احساس میکنم زندگیم خیلی تغییر کرده نمی دونم این حال بد کی قراره تموم شه
من که افسردگی گرفتم . خیلی سخت بود اطرافیانم هم که نگو.......
به لطف خدا برا من دوران خوبی بود، البته مادرم بنده خدا شرایط کمک رو بهم نداشت، ولی مادر شوهرم و همسرم واقعا سنگ تموم گذاشتن، روزهای سخت هم داشتم، بعد از سزارینم دردهای گردن و کمر از همون روز اول تا سه ماهگی پسرم امونم رو بریده بود، زردی هم که داشت و خدا میدونه چقدر سخت بود این قسمتش، اما خدا به مادر شوهرم سلامتی بده تنهام نزاشت🌹🌹💕
خییییلی سخت بود ولی الان با وجود گلهای زندگیم خیلی خوشهالم که تنها نیستم و دارمشون خدایا شکرت😍
خیلی خوب بود با این که سزارین شده بودم ولی کوچیک ترین دردی نداشتم راحت بودم وقت پسرم شبا خیلی زیاد بیدار میشد و باید بلند میشدم شیرش میدادم چون یاد نداشتم دو شبی که بیمارستان بودم اصلا نخوابیدم به پسرم نگاه میکردم در کل خیلی عالی بود
خیلی احساساتی میگذشت اصلا نمیخوابیدم دوس داشتم فقط دخترمو تماشا کنم
اولاش خیلی سخت بود پسرم زردی داشت و من مدام استرسشو داشتم و تو این کرونای لعنتی همش مطب دکتر تا دوماهگیش درک نکردن اطرافیانم حتی مامانم و عصبی شدنم به دلیل اونهمه تنشی که در من ایجاد میکردن و بهم برچسب عصبانی میزدن بدتر حالمو بد میکرد اما خداروشکر با کمک خودش تونستم یه هفته ای از پس خودم و بچمو زندگیم بر بیام هرچند همچنان گاهی وقتا عصبی میشم اونم چون واقعا فشار رومه اما خیلی خیلی خیلی بهتر شدم و سعی میکنم این عصبانیت هم کم کم درمان کنم اونم با کمک خدا
بدترین روزای عمرم بود هیچوقت یادم نمیره روری ک از بیمارستان برگشتم شولرم گریمو دراورد ،خیلی روزای سختی داشتم
ولی الان چهره ی معصوم پسر پنج ماهمو که میبینم کیف میکنم... از خنده هاش... از وجودش... خوشحالم که دارمش...
خیلی بد خیلی سخت گذشت اما الان باعشق میگذره خداروشکر
منم دخترم کولیک بود ،من شاید فقط همین یه بچه رو داشته باشم بااینکه ۴ نفر کمکم کردن تا به الان یعنی خانوادم ولی داغون شدم چون شاغلم هستم
اطرافیان بزارن بهترین لذت دنیاست بچه دار شدن برا من کاری کردن که شیرم قطع شد من به طفلک بچه ام ۳۸ روز تونستم شیر بدم از بس حرصم دادن شیرم قطع شد فقط به خدا سپردم خدا مثل خودشونو برا دخترشون در بیاره
با این زایمانم طبیعی خیلی خوب بود ولی سختیهای رفلاکس پسرم منو خیلی اذیت کرد
زایمان طبیعی فوق العاده خوبی داشتم..اما بعدش ک اومدم خونه شوهرم ب بهونه اینکه خواهرمو مادرم راحت باشن..کلا خونه مادرش بود و من با خانوادم تنها بودم...
اولین چیزایی ک بعد زایمانم یادم میاد همین چیزای تلخه😔
سخت بود واقعا..سزارین شدم بچه ام تو دستگاه بود فردای عمل مثل هر زنی باید استراحت میکردم ولی با اون درد وحشتناکی که داشتم و فشار بالا هر روز بیمارستان پیش بچه ام بود دو روز مجبور شدم بمونم اونجا پیشش یک هفته بستری بود..شکرخدا اون روزا گذشت بعد از اون همه هوامونو داشتن بهمون میرسیدن کمک میکردن شکرخدا...خدایا شکرت برای معجزه ایی که نصیبم کردی 🙏😘
زایمان طبیعی خوبی داشتم خیلی دردکشیدم بعدش ک پسرم توبغلم گرفتم خیلی حس خوبی داشتم چون یه خونواده سه نفره شدیم همسرمم خیلی کمک حالم بودش
یه مادر, شوهر فضول که فکرمیکنه خیلی حالیشه اومد و بیست روز تموم موند... چنبارم دعوا راه انداخت... من میخواستم خونه مامانم باشم ولی اون ظالما نزاشتن... شوهرمم بدتر ازونا شده بود... هیچوقت هیچکدومشونو حلال نمیکنم... خاطره ی اولین زایمانم بدترین خاطره عمرم. شد... بخاطر نفهمی هاشون
من دوران حاملگی بدی داشتم ویار یه طرف درک نکردن شوهرم یه طرف بچم دختر بود اون پسر میخاست همش اشک ریختم قهر بود باهام تصلا نوازش و لمس شکم و... در کار نبود تنهام گذاشت روز زایمانم نیومد بیمارستان. بعدشم دخترم 3 روز بستری شد. با شکم پاره 3 روز میرفتم بيمارستان پیش دخترم از صب تا شب. بد بود خیلی بد بود. نمیبخشمش اصلا. بخاطر رفتارش دیگه دلم بچا نمیخاد.
من که ازدوماهگی بارداری تابدنیابیادحرف نزدم بامامانم اینا بدنیام که اومدباز شوهرم ومامانم ایناحرف نمیزنن دوران سختی بودواقعا ولی خونه مامانم موندم ازمپرستاری کردعالی
بهترین دوران زندگیم بود هم مادرم هم مادرشوهرم و هم همسرم و کل خانواده ام کنارم بودن و هیییچ اذیت نشدم از همشون ممنونم
سلام
من از روز اول خانوادم اومدن پیشم بچه هم دست اونا بود،سزارین کردم موقع دستشویی رفتن که ازتخت میخواستم بیام پایین استرس میگرفتم داداشم یاشوهرم میخواستن بلندم کنند اینقدر خودم رو فشار میدادم هی ترس داشتم درحالی که اصلا هم درد نداشتم یاخیلی کم بود چون سزارینم خیلی خوب بود ودکترم عالی بود اصلا درد نداشتن بخیه هام جذبی بودن ،از روز اول هم به بچه شیر خشک دادیم چون شیرم کم بود منم حوصله نداشتم درد بکشم بشینم تا بچه شیر بخوره که آیا من شیر دربیارم یانه،بعد ده روز هم ایستادیم تاخانواده شوهرم همه اومدن خونمون بچه رو که دیدن خانوادم دیگه بردنم خونه بابام تا الان هم که دخترم ۸ ماهه هست هنوز خونه بابام هستم چون شاغل هستم و ۱۵ روز بعد سزارین رفتم سرکار و باید کسی کمکم باشه ،البته من خودمم برام سخته تنهایی بچه بگیرم اذیت میشم همه اش مامانم،بابام،خواهرم وبرادرم میگیرنش کمکم دخترم خیلی لوس بوده ۲۴ ساعت باید بغلش کنی سرپا تابش بدی خیلی لوس هست،شوهرم واقعا نمونه است و درک میکنه شرایط رو تا دخترمون بزرگ تر بشه تا من بتونم دیگه بعدش ساعت های مدرسه دخترم رو ببرم خونه بابام بعدمدرسه بیارمش خونه خودم حالا انشاالله سال دیگه اگر شد اینکار رو میکنیم که بزرگ تربشه و کرونا هم کم بشه چون میترسم با سرویسم ببرم وبیارمش،چون سرویس بقیه هم هست بجز من
کلا زایمانم خوب بود
هرگز تکرار نشه
گند گند گند
بدترین روزام
خیلی خیلی سخت بود بعد از 10 روز تنها شدم و حسابی گریه کردم بچه ی اولم بود شبها تا صبح تنها پسرمو راه میبردم و میذاشتم رو پام گریه میکرد خسته میشدم...کمر درد گرفتم شوهرمم کمک نمیکرد سزارینی هم بودم بخیه هام میسوخت دراز میکشیدم نمیتونستم بلند شم...واااای از غم تنهایی😭😭 اصلا دوست ندارم به اون روزها فکر کنم تا 2 ماهگی پسرم خیلی عذاب کشیدم الانم پسرم 4 ماهو داره تموم میکنه...
میگن درد زایمان وحشتناکه منم که بچه اولمه دارم آمادگی کامل می کنم برای مواجه شدن با این لولو😶😶
وحشتناک بود سزاریت شدم و تا ۲۰ روز کمرم و نمیتونستم صاف کنم و سینه هام زخم شده بود و وحشتناک بود بعدش هم دخترم کولیک داشت هر شب بیدار بودم تا ۶ ماه زندگی نداشتم
خوب بود فقط اون ۳روز اول که شیرم نمیومد دخترم گریه میکرد منم گریه میکردم باهاش مادرم قربونش برم ۴۰روزکامل پیشم بود اگه مادرم نبود نمیدونستم چیکار باید میکردم بچه اولم هست
عااااااااااااالی❤️❤️
خیلی سخت بود من تو هجده سالگی بچه اولمو اوردم دیگه بچه دار نشدم بعد از بیست ودو سال خدا بچه دومو بهمون بخشید بارداری سخت، استراحت مطلق، ویار شدید، خدا رو شکر گذشت بعد سزارین هم چون مامانم فوت کرده دخترم و همسرم بهم رسیدن ولی خودمم دریغ از یه ساعت استراحت اصلا نتونستم حتی یه روز یه ساعت بخوابم روزای سختی بود ولی لبخند پسرم همه سختی ها رو با خودش برد
خیلی حالم بد بود بچه زردی داشت استرس استرس
خداروشکر میکنم که سه تا پسر به من داد باتمام سختی ها عاشقشونم...از خدا می خوام هیچ کس درد غریبی وغربت نکشه مخصوصا در مواقع حساس مثل زایمان
افتضاااااااح بود افتضاااااح
بسم الله الرحمن الرحیم سخت
من دوران بارداری سخت و زایمان سزارین سختی داشتم و به نخ بخیه چون چینی بود بدنم واکنش نشون داد و عفونت کردم و نخ ها باز شدند متاسفانه دوباره برگشتم بیمارستان وبستری شدم ولی همسرم و مادرم بسیار خوب ازم پرستاری کردند و تو اون دوران همسرم نشون داد که چقدر باشعور و مهربون هست واقعا بهشون مدیونم و مادرم که مثل کوه پشت سرم بود و تا یکماه نزاشت دست به سیاه وسفید بزنم .خدایا همواره به خاطر خانواده با معرفت و خوبم ازت ممنونم.
خیلی سخت پاره شدن بخیه و ناشی بودن بخاطر توضیحات و ندادن اطلاعات از بیمارستان،دوری همسر ،اساس کشی و دوری از مادرم و غربت زندگی کردن همش گریه افسردگی شدید
من بچه ی دوممه از یه جهاتی نسبت به اولی بهتر بوده اولی رو طبیعی زاییدم سخت بود بعد از زایمان راحت بود دومی رو سزارین کردم به میل خودم خوب بود اما خب دوره نقاهتش طولانی تره
بچه ی اولم غرغرو بود و همش گریه میکرد این یکی ارومه ولی طفلک ریفلاکسش اذیت میکنه خودشو و مارو
ولی مساله ی مهم اینه که کلاااااا سخته حالا هر بچه ای به یه شکلی
اگه یادم میموند این سختیارو واقعا دومی رو نمیاوردم
اما ما ادما کلا فراموش کاریم
خیلی نازنینه و دوست داشتنی اما کلا نظم زدگیمو ریخته به هم و همچنان همیشه خسته و کوفته ام
وای هیچکس درکم نمیکرد بعد مادرشوهر بی همه چیزم رفته بود به مادرم گفت افسردگی بعد زایمان دیگه چیه حتما یه رگ دیونگی داره دخترتون، مادرمم از شدت ناراحتی بهم گفت و من بیشتر بهم ریختم واقعا یادم میاد دلم میخواد بمیره مادرشوهرم
خیلی سخت بود با اینکه شوهرم و مادرم کنارم بودن ولی همش از درد گریه میکردم
خیلی روز سختی بود بعد این از بیمارستان مرخص شدم فرداش پسرمو بخاطر زردی و عفونت بستری کردن منم با اینکه سزارین کرده بودم تو بیمارستان پیش پسرم موندم خودمم مریض شدم ولی خدا رو شکر که پسرام صحیح وسالم الان پیشمه☺☺☺
خوب بود اگه گریه های الکی ولم میکرد
بد بود چون شیرنداشتم دخترم بخوره همش گریه که چرا شیرندارم اخرشم شیرم خوب نشد
با اینکه همسر و خانوادم واقعا هوامو داشتن ولی از لحاظ روحی خیییییلی بد بوووود یادش میفتم حالم بد میشه خیلی دوران بدی بود
داغوووون بود امیدوارم دیگه نیاد بچم زردی داشت تو دستکاه واینستاد بعدم ک خوب شد کولیک شدید و نفخ و هزار درد دیگه تازه یکم اروم شده دارم میفهمم چی ب چیه زندگیم و اداره کنم قبلش ک همش دخترم گیسو بغل من و خانوادم بود تنها نمیتونستم هیچکارکنم شب بیدار موندن ها هم ک دیگه نگم نابودم کرد
سلام. خیلی دوران گند ونکبتی بود برام.
خانواده شوهرم خیلی اذیت کردن .حتی من نتونستم نام برا بچم انتخاب کنم.الانم به بچه من محل نمیدن .اما با بچه جاریم گل وبلبلبه براشون.
خدالعنتشون کنه الهی . چقد اذیت میکنن.
من زایمانم طبیعی بود قبلش درد کشیدم ولی بعدش عالی بودم ازبیمارستان اومدم رفتم حموم وروبه راه بودم وبعد ده روزم کلاخودم تنها بچموبزرگ کردم فقط بی خوابیهای شبانش بده که پسرم یکسره بیدارمیشد
چ بحثی بود گذاشتین شبی،کلی اعصابم خورد دوباره خاطره های تلخ اون روزا مرور شد برام،۳روز بیشتر مادرشوهرم پیشم نبود،توسه روز خون ب دلم کرد بعدشم ک رفت تا چهل روز تشعشعات توزندگیم بود هر روزباشوهرم دعوام بود،حتی بخاطر مادرش کتک خوردم،خودم دست تنها با تجربه اول وشکم پاره کارامو کردم،مادرخودمم کرونا داشت پیشم نبود،چقد دلم پرمیشدهر روزگریه میکردم،الان ک یادم افتاد گریم گرفت
آخ اخ درده دلم زیاد شد این چیه آخه گذاشتین داغونیم اکثرا
با وجود تمام سختی ها دردا شب بیداریا تنهایی ها درک نکردن بقیه خون ریزی زایمان سخت و غیره....
سلامتی پسرم مشاهده رشدش و عشق همسرم به پسرمون به شدت زندگیمو شیرینو لذت بخش کرده
خیلی بد بود،خواهرت فرداش بره بچه دار بشه،تنهایی درد زخم سینه افسردگی گریه گریه .....
من بعداز ۹ ماه انتظار بغلش کردم خیلی حس خوبی بود فداش بشم پسملم ۱۰ روز مامانم و داداشم وشوهرجان پیشم بودن بعد ۱۰ روز بابام منو برد خونشون ۲۰ روز نگهم داشتن اومدم خونه خودم نتونستم کارامو کنم دوباره رفتم ۱۰ روز موندم خونشون همش گوشت گردن گوسفند میخوردم کیف میکردم منو میخندوندن من گریم میگرف سزارینی بودم
من دخترم وقتی ۱۴ روزش بود مننژیت گرفتو چهل روز بیمارستان بود.تو اوج کرونا.بیمارستان خالی شده بود .من تنها بودم ملاقاتی نداشتم.خدا کمکم کرد فقط.دخترم نزدیک دوماهش بود از بیمارستان مرخص شد.
سلام سزارین شدم علاوه بر اون عمل دیگه ام داشتم وحشتناک بود.بعدش بچه ام شیرمادرنخورد، مشکل خونی داشتم کل بدن شکمم کبود بود ویتامین Kمیزدم.تا ۱۵ روز بخیه داشتم .بخیه ام باز شد☹دخترم خیلی گریع میکرد.یکمم زردی داشت ولی با این همه سختی ومشکلات گذشت والان وقتی بغلش میکنم عشق میکنم.خداروشاکرم که با این همه سختی شوهرم کنارم بود وبچه ام سالمهه.
من الان همون دورانم چندروز. اول افتضاحه مخصوصا بخوای برا اولین بار روتخت بشینی مرگ اومد جلو چشمام
تا دوهفتهی اول ک الان بش فکر میکنم داغون بودم فقط گریه میکردم اخه زیاد بخیه خورده بودم بعدش ی کوچولو بهتر بودم تا چهل روز پیش مادرم بودم
تا دوهفتهی اول ک الان بش فکر میکنم داغون بودم فقط گریه میکردم اخه زیاد بخیه خورده بودم بعدش ی کوچولو بهتر بودم تا چهل روز پیش مادرم بودم
برای من خیلی سخت گذشت چون دخترم 6ماهه دنیا اومد و 900 گرم بود وفقط کارم گریه بود و40 روز تو NICU توبیمارستان بودم
بد خیلی خیلی بد خدا اون روز نیاره
ولی باز خدارو شکر میکنم که پسر سالمی داده بهم
برا من خیلی سخت بود اوایلش تا عادت کنم .بی توجهی همسرم باعث شده بود دچار افسردگی بشم و مدام گریه کنم.تازه چهار ماهه شده بود که پدرم رو از دست دادم .هنوز چهلم پدرم نشده بود کرونا گرفتیم خیلی دردناک و سخت بود .الان روزهای خوبمه واقعا سخت گذشت سال ۹۹
زایمان سخت طبیعی زایمان کردم
بعد هم ک ب دنیا اومد رفتم خونه مامانم ۶ روز از زایمانم ک گذشت بابام پاش شکست و عمل داشت ۱۷ روز مامانم پیش بابام تو بیمارستان بود و خالم و خواهرم پیشم بودن و وقتی سامیار ۳ روزش بود مادر شوهرم دستش شکست و زخم زبون هایی ک میگفتن شوهرمم اصلا درک نداشت واسه من کمپوت میاوردن شوهرم میبرد بیمارستان واسه مادرش خاک تو سرش یادش ک میفتم خندم میگیره🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
بی اندازه سخت ولی لذت بخش
خیلی سخت بود اصلا حسی به پسرم نداشتم تا ده روز
خیلی سخت و بد نبود اصلا دوست ندارم یه لحظه اش تکرار بشه الانم هنوز حال روحیم خوب نشده و زندگیم به روال عادی برنگشته اصلا خوب نیست همون بارداری بهتر بود والا
سخت
خیلی بخیه هام اذیتم میکردن مخفیانه گریه میکردم و عین افسرده ها بودم
اوایلش عالی بودم ولی بعدازاینکه فهمیدم پسرم مشکل قلبی داره دیگه نابود شدم
برای من خیلی سخت بود زندگی مادرپدرم نابود شده بود همسرم بهم خیانت کرده بود درد کشیدم اما همان که دخترم به دنیااومد با دیدنش اشک توچشام جمع شد و همه چیزو برای چندثانیه فراموش کردم.
وحشتناک بود
و البته هنوز نتونستم افسردگی بعدش رو درمان کنم
مزخرف بود
هزاربار
سراولین بچم یکم افسردگی داشتم ولی زودخوب شدولی سردومی خییییلی روزای بدی روگذروندم ومجبوربه مصرف داروشدم😥خداروشکرهمسرم کناروهمراهمه خستگی شدید.تپش قلب.اضطراب وااای خدایا به حق این روزای عزیزهیچ مادری رومریض نکن
من و همسرم تنها در شهری دور از خانواده هستیم ماه آخر و ماه اول زایمان رفتم پیش مادرم پسرم زردی نداشت اما کولیک رفلاکس فتق ناف و ران داشت مدام باید بغلم میبود و نباید گریه میکرد مادر خودم مسن بودن و مادرشوهرم بخاطر فوت بستگانشون عزادار بودن و همسرم شهر دیگه سر کار از لحظه به هوش آمدن در بیمارستان تا الان تنها تمام کارهای پسرم رو کردم خیلی خیلی فشار جسمی و روحی زیادی متحمل شدم اما هیچوقت واسم سخت و بد نبوده خداوند همیشه کنارم بود و کمکم کرد خودش قدرت انرژی و روحیه داد
روزهایی که برای پسرم از جان مایه گذاشتم رو روزهای پرافتخارم میدونم به خودم میبالم که با کمک خدا از پس همه چیز برآمدم قشنگترین لحظه های عمرم بود تک تک ثانیه های شب بیداری و تک تک ثانیه هایی که انقدر بغلم بود که دستام بی حس میشد اون ثانیه ها، ثانیه هایی بود که از من یک مادر ساخت یک مادر قوی و پرانرژی
هزاران بار شکرت خدای مهربونم که لایق مادری دونستیم و هزاران بار ممنون پسرم که اجازه دادی کنارت لحظات قشنگی رو داشته باشم
خیلی سخت بودبعدازیه ماهگی پسرم تنهابودم وزن نمیگرفت همش پدرشوهرومادرشوهرم سرزنشم میکردن که توشیرنداری وبچتوسیرنمکنی خیلی دلمومیشکست امانمیدونم چراگریه نمیکردم وخودموخالی نمیکردم الان یه جوردیگه افسرده شدم😔
خیلی سخت گذشت ولی گذشت....
بچه زردی داشت و مشکل تنفسی ۱۴رو سرپا بودم داخل بیمارستان حتی یک ساعت هم نیومدم خونه تا با بچه اومدم خونه رابطه ام با همسرم سرد شد و خودم از درون داغون شدم و الان بعد گذشت هفت ماه هنوز درد دارم چون مراقبت نکردم ولی از لحاظ روحی بهتر شدم و رابطه ام با همسرم بهتر شده خداروشکر ک همه اش هم تلاش یک طرفه خودم بود
بچه بهترین حس بوداماسختی که داشت من بی تجربه بودم من تنهابودم ازبچه دارهیچی نمیفهمیدم هیچوقت یادم نمیره همسرم درکم نکردنتونست همون دوران درکم کنه کنارم باشه اونقدروعصابم رژه نره هیچوقت یادم نمیره بااینکه مادرنداشتم انتظارازمادرشوهرداشتم حتی یک تلفن بزنه راهنمایی کنه همه تنهام گذاشتم هرروزازصبح تاشب تویک خونه بایک بچه ایکه اونقدنق میزدمنم نمیدونستم چشه چیکارکنم خودمبابچه زاروزارگریه میکردم یادم نمیره که ازاول تنهابودم هیچکس باوجوداون بخیه های عفونت شده حاضرنشد دوساعت بچمونگه دارن برم دکترحتی الان که دارم اینومینویسم اشکام میریزه .خدایاروزای سختی روگذروندم نصیب احدی نکنه.ولی اون روزا گذشت من تک وتنهابدون پشتوانه همشر وخواهرومادرشوهروهیچکس دخترموبزرگ کردم واین هم خدایاشکرت
وای خیلی بد بود
خیییییلی سخت
به شدت اذیت شدم
خیلی خوب بودبا اینک پسرم۲ روز تو ان ای سی یو بود استرس داشتم بعدشم کولیک ولی با کمک خانواده و شوهر عزیزم تا اینجا عالی بود
منم زایمان خوب و راحتی داشتم مادرم هم ۲۰ روز خونمون موند
ولی بعدش که رفت تنها شدم
همسرم هم خوبه اما یه بار نشد تو بچه داری کمکم کنه و یه شب بیدار بمونه به خاطر پسرم همش خودم تنها
خوبیش اینه که میگذره
بارداریم ک خیلی سخت گذشت بچه دار هم ک شدم سخت گذشت بچم20روز بستری بود همش حرفای ناامید کننده دکترا اما خداراشکر من ناامید نشدم و الان بچم صحیح و سالم کنارمه روزای سختی داشتم اما خداراشکر تموم شد انشاءالله از این ب بعد دیگه روزای سختی نداشته باشیم
خیلی بد با اینکه بچه دومم بود خیلی خیلی درد داشتم وهمش با شوهرم درگیر بودیم اصلا درکم نمی کرد خدارو شکر بعد ده روز تا ۵۰ روزگیش خونه مادرم بودم
با اومدن پسرم خیلی خوشحال بودم ولی افسردگی بعد زایمان گرفته بودم همش فک میکردم بچم طوریش میشه گریه میکردم هیچ وقت یادم نمیره اونروزا البته الانم خوب نشدم😔
ولی خداروشکر میکنم به خاطر اینکه خدا خواست و من به سلامتی مادر شدم.الهی که همه ارزومندا به ارزوهاشون برسن
وحشتناک،حال بهم زن،متنفرآمیز،سخت و دردآور میخوام صد سال سیاه به اون روزای نحس برانگیز برنگردم🙄🙄🙄🙄🙄
سختتتتتتت خیلیم سخت
خیلی برام سخت بود از اون روزام میترسم تجربه اولم بود اولین بچه بود تنهای تنها هیچکس نبود کمکم کنه منو شوهرم بودیم دیسک کمر شوهرم پاره شد رفت برای عمل وپسرمم اصلان شبا نمیخوابید همش گریه از مادر مریض ضایعه نخاعی هم مراقبت میکردم بعد شوهرمم اضافه شد خودم مریض بیخوابی از سه نفرم مراقبت میکردم نمیدونم چجوری اون روزامو گذروندم پسرم الان ۷ ماهشه برام دعا کنید😔😔😔
قشنگ ترین روزای زندگیم برام زهر کردن ایشالله قشنگ ترین روزاشون زهر بشه همین
من سزارین شدم.خدا لعنت کنه خانواده شوهرمو.انقدر ناراحتم کردن که از ناراحتی شیرم از غصه خوردن کم شد.فقط ۲هفته اول بعد از زایمانم دوروز در میون اومدن به دیدن بچم بعدش دیگه نیومدن.همه خانواده شوهرم چسبیدن به جاریم و برادر شوهرم.برن گم شن همشون.
خداروشکر عزیزم، اره منم راحت بود سزارینم، ولی بارداری همش تهوع داشتم و سروم میزدم سخته بود خیلی،
الحمدالله چه خوب چه بد گذشت .مهم اون لحظه ایی که پسرمو بغل کردم و با ولع روز ها به چهرش نگاه میکردم و ذوق میکردم .یه اخلاق بدی که دارم متاسفانه زود فراموش میکنم بدی دیگرانو و اهل کینه نیستم اما همیشه بقیه از من کینه دارن انگار 😥
به سختی و تنهائی
خیلی خیلی سخت بود برای من، اصلا تصورشم نمیکردم اینقدر سخت باشه، جفتم چسبیده بود به رحمم، عملم خیلی سخت بود بعد از عملم ۲ساعت شکممو فشار میدادن، به شدت خونریزی کرده بودم ۲تاکیسه ی خون و یک کیسه فرآورده های خونی بهم تزریق کردن، رفتم خونه از بخیه هام خون اومد فقط به سختی میتونستم برم دسشویی، پاهام به شدت ورم کرد، پسرم زردی شدید داشت، خیلی وحشتناک بود ، بعداز چند روزچشمش عفونت کرد، واقعا زجر کشیدم اصلا دلم نمیخواد به اونروزا برگردم😶😶
من بد پنج سال باردارنشدم به امیدخدای مهربان باردارشدم سزارین بشم دردزیادداشته باشم ناراحت نمیشم فقط بچم سالم وصالح باشه این دردها فراموش میشن وقتی بچه توبغلت باشه وازخدای بزرگ ومنان میخوام تواین ماه مبارک رمضان کسی که اولاد نداره خدا بهش بده ازتنهایی دربیاد چرامیگن بهشت زیر پای مادران است چون زیاد سختی میکشن بچه هم شیرینی زندگیه قربون خدا برم خیلی بزرگه
مامانم تا دوماه پیشم بود...فقط میتونم سر تا پاشو طلا بگیرم
شوهرمم کمک حالم بود...
من زایمان طبیعی راحتی داشتم زیاد سختی نکشیدم ولی بعدش که دخترم بدنیا امد تما سختیم شروع شد پنج ماه تمام کولیک داشت وشیرمم سیرش نمیکرد شب روز یک روند گریه میکرد دانشجو هم بودم بهم مرخصی ندادن واقعا روزهای سختی بود
اولین سزارینم افتصاح بود تا دم مرگ رفتم بعدشم پسرم به خاطر کامل نبودن ریه بستری شد سرکوفت های مادر شوهرم تمومی نداشت عفونت سینه گرفتم خودمم بستری شدم کنایه هوی خوانواده شوهر بیشتر شد بعدشم پسرم به خاطر کولیک تا اخر شب گریه میکرد دیوانه شدم سزارین دومم راحت تر بود ولی بازم دخترم بستری شد دوباره گوشه کنایه ها شروع شد هشت روز هم به خاطر دخترم بیمارستان بودم عملا یک روز هم استراحت نکردم دوری از پسرمم داغونم کرد خیلی بد بود
افتضاح خیلی بد میووردم جسمی و روحی
برامن خیلی سخت بود بهترین روزام بدگذشت همش استرس نگرانی
عالیه بودیه حس قشنگ درکنارهمسرم وبچه ام ولی حیف کرونای لعنتی کاری کردکه بعدش باترس ودلهره زندگی کنم
سلام میشه ازتجربه هاتون درموردزایمان طبیعی بگین؟؟؟
خداروشکر خیلی عالی بود مادرشوهرم دوازده روز مواظب من و پسرم بود بعد از اون هم همسرم تایم کاریشو کرد تا بیشتر کمکم باشه واقعا خیلی کمکم بودن🥰🥰🥰🥰🥰پسرم هم پسر خوبی و بود و شبا میخوابید😍
وحشتناک
منم بچم کولیک داشت درد میکشید نفخ داشت میپیچیدبه خودش از روزی ک اومد دنیا گریه کرد انقد گفتم ببریم دکتر مادرش میگفت نه بچه چیزیش نیس بچه رو دکتری نکنیدازالان اخر انقدگریه کردم التماس شوهرموکردم ک تروخدا بیارببریمش مگ قبول میکرد اخر دیگ راضی شد بردم
من زایمان اولم بود وسزارین شدم جای بخیه هام خیلی درد داشت من دوماه خونه مامانم موندم، مادر شدن خیلی حسه خوبیه وقتی به دخترمم نگاه میکردم همه درد هام فراموش میشد انسالله خدا این حس رو به همه مادرا قسمت کنه
زایمان هر چقدم سخت باشه میگذره و ادم صاحب فرشته ای میشه ک با وجود سخت بودن همه چی باز از داشتنش لذت میبره و خداروشکر میکنه
فوق العاده عالی عالی همسرم خانواده ام مادر شوهر ولی خب از طرفی هم درد زایمان ناشی بودنم...در کل خوب بود
خدا نمیکشه ک انداخته بجونمون دیگ بریدم بخدا من بالا میشینم اون پایین
من لحظه شماری میکنم ببینمش ولی خیلی کوند میگذره همش تو فکرمه چه جوریه 😕
بار اول تجربه خوبی نداشتم ،و دخالت اطرافیانم بیشتر جوو رو نااروم کرد برام ،ولی این سری که باردارم گفتم دیگه نمیخوام به جز یک نفر مراقب داشته باشم که این داستانا برام نشه ،بعدم که الان تو این کرونا ،دیگه کسیخیلی رفت و امد نمیکنه😂
خانومای که زایمان داشتید توصیه های مفید بزارید که ما استفاده کنیم انقدر تو دلمون رو خالی نکنید
شماخیلی خوبیدمنو مادرشوهرم هفت روزم بود انداخت زیر کتک هفت روزبود زایمان کرده بودم یادم نمیره مامانم اومد بهش بدحرف زدن مامانم بدجورناراحت شد دیگ ازاون موقع زیاد پیشم نیومد
زایمانم ک به شدت افتضاح بود واسه طبیعی خوابیدم دوروز تا آخرش رفتم دقیقه نودسزارین شدم بعدش ک مسیحامودیدم انگار توآسمونابودم واقعاقابل توصیف نبود منی ک تک فرزندبودم الان پسرم همدم تنهاییامه همه چیزمه اولاش سخت بود بیخوابیاش ولی با عشق ب پسرگلم همه چیز روبراه شدخداروشکرش ک خدابمن منت گذاشت و هدیه قشنگشو برام فرستاد.انشالله هرکسی ک آرزوش وداره دامنش سبزبشه
افسردگی خیلییی بده کسی گرفتع سریع خوب بشه
مامان محمد حسام. بعد گذشت هفت ماه خودش خوب شد ولی دوران سختی رو گذروندم
به لطف مامانم عالی بود فقد قسمت بدش این که روز ۴ بچه شوهرم و برادرم کرونا گرفت ما مجبور شدیم بریم خونه مامانم
من خیلی خوابم میومد امانمی تونستم بخوابم کم خوابی داشتم چون سه قلو زایمان کردم
همراه با افسردگی
اتفاقای تلخ و سخت
خستگی
واسه من در خیلی سخت بود تو بارداریم که همش استراحت مطلق بودم بعد زایمانم افسردگی گرفتم
خیلی سخت بودبچم سینمونمیگرفت ومن هم میگفتم شیرخشکی نشه فقط گریه میکردم وشوهرم هم دلداری میدادمیگفت اگه بزارشیرخشکی بشه ومن هم فقط غصه میخوردم ولی خداروروشکر دخترم اروم بود الان هم شیرخودم وهم خشک میخوره
باکمک خدا مادر عزیزترازجانم هردو زایمانم خوب بود .فقط وای از دست مادر شوهروخواهرشوهردوروم واییی خدا نگذره ازشون
سر بچه اولم خوب بود ، دومی کمی افسردگی داشتم و چون بچه سه سال اختلاف سنی داشتن کمی سختم بود ، اما سومی ، سومی خیلی برام سخت بود ، زود بلند شدم کارام و میکردم اما به هیچ کاری نمیرسیدم ، دخترم خیلی کم خواب بود و تند تند شیر میخورد به مدت طولانی، خیلی خسته بودم ، تقریبا نزدیکای یکسال همینطور بود ، الانا بهتر شده اوضاع
خیلی بد گذشت بهم.خیلی افسرده شده بودم همش گریه میکردم بی دلیل.خیلی احساس تنهایی میکردم.دلم میخواست موقع زایمان میمردم ولی الان خیلی خوشحالم ک پسرمو دارم.ولی بعداز زایمان تا دو ماه اولش خیلی عذاب کشیدم و روحیه م داغون بود
من فقط جای سوندم حالاهم اذیت میکنه
هم خوب هم بد
خداروشکر ک گذشت پارسال اسفند 98
با وجود کرونا استرس آمار اخبار ،از ی طرفم سینمو دخترم نمیتونست بگیره چون نوک نداشت خیلی گریه کردم از ی طرفم مهمون میترسیدیم میومدن
بعدشم ک 20 روزگی یهو دخترم تب کرد 10 روز بیمارستان بستری شد
خیلی روزهای بدی بود الحمدالله ک ب سلامتی گذشت
خیلی عالی با کمک های مادرم و همسرم
خیلی سخت. همش گریه میکردم. خداروشکر اون روزام گذشتن واقعا
خیلی خوب بود ولی چون سزارین شدم دردزیادی داشتم ولی وقتی نوزادموبقل میکردم همه درداموفراموش میکردم سزارین هنوزهم امانموبریده
خیلی خیلی سخت بعداز اینکه طبیعی نشد با حالت بی هوشی بردن سزارین ...ولی بعد دوماه حس خوبی هست مادر شدن
واااااای خییییییلی سخت آریو هم کولیک داشت هم رفلاکس یکسال نفهمیدم بچه چیه این دکتر اون دکتز😟
سر دو تا بچه ی اولم حدودا یکی دو ماه خونه مادرم بودمو فقط خونه مادرشوهرم یا خواهرشوهرام به صورت مهمونی میرفتمو دوباره برمیگشتم خونه مادرم،خونه ی خودمم هفته ای با ده روز یکبار یک یا دو روز میومدمو برمیگشتم خونه مادرم.آخه فاصله سنی پسرام 18 ماه بود و دوتا بچه کوچیک برام سخت بود.ولی سر دخترم،دیگه پسرا به سن شیطنت رسیده بودن و برای همین هم فقط 10 روز خونه ی مادرم موندمو بعد برگشتم خونه.و سر بچه ی سوم خیلی دست تنها بودم و دو تا بزرگا هم کوچیک بودن و رسیدگی به 3 تا بچه ی کوچیک خیلی سخت بود.الان دخترم 16 ماهشه.ان شاءالله یواش یواش سختیها داره کم میشه.
وای واس من خیلی وحشتناک بود هم درد طبیعی تحمل کردم هم سزارین
چون سزارین شده بودم حالم خوب نبود فشارمم بالا بود ولی در کل حس خوب اون روزا فراموش نشدنیه
اصلا نمی خوام درموردش حرف بزنم ازشوهرم خییییلی شاکیم یه لبخند وتبریک بهم نگفت بعداز10 روز چون مامانشون می خواستن تشریف بیارن رفتن شیرینی خریدن
عه افتضاااا بود ۱۰ روز اولش
منم اومدم بگمخوش به حال اونایی که براشون خاطره خوش موند منم خیلی خاطره خوشی ندارم
چقدر همه از مادر شوهر بد گفتن!!! والله بخدا خودتون سخت میگیرید اگه ب مادرشوهرتون ب چشم مادر خودتون نگاه کنین مطمئن باشین ازشون انقدر دلگیر نمیشید ، چون حتما همون قدر ک ب مادرتون حق میدید ب اون بنده خداهم باید حق بدید دیگه یکم انصاف داشته باشید
یه زایمان طبیعی خیییلی خیلی سخت بعدم زردی پسرم 3 روزم اون توو بیمارستان بستری شد با حال بد پیش اون بودم ولی الان که پسرم پیشمه اون سختیا برام شیرینه
بهترین لحظه بود وقتی بعد از ۸سال بغلش کردم بعدش هم افسردگی خفیف داشتم اما چون دورم شلوغ بود خوب گذشت
دقیقا منم بدترین خاطره رو دارم از زایمانم.مادرشوهر اشغالم با شوهرم بعد از ترخیص از بیمارستان توخونه به خونوادم بی احترامی کردن.که تاعمر دارم یادم نمیره.خدا سر دختراش بیاره الاهی.😥😥😥😥😥
تا ۶ ماه درد داشتم و زردی کوچولوم اعصابمو ریخته بود بهم
خیلی سخت بود ولی الان که پسرم ۴ سالشه وقتی بهش نگاه میکنم میبینم ارزششو داشته و الانم خودمو برا دخترم آماده کردم میدونم خیلی سخته ولی خب میگذره🤗
زایمانش خوب ولی بعدش افتضاح با بچه کولیکی ک زردی هم داشت بستری شد هیچ وقت یادم نمیره
سخت ترین روز ای زندگیم ..همش گریه گریه گریه به خاطر بی کسیم....اماچون پسرم رو دوست داشتم تحمل میکردم ودرظاهر به روی خودم نمی اوردم
خیلی بدبود به زور گذشت همه بد زایمان استراحت میکن اما شوهرنامردم با خانوادش نذاشتن من برم خونه مامانم که بهم برس بعد زایمان خودم پاشدم غذادرست کردم یه ناهار بیشتر مادرشوهرم برادرست نکرد
خیلی روزادردناکی بود
همش گریه میکرد خداروشکر گذشت
خیلی خیلی بد بود . به نظرم کسایی که بچه شون آروم و خوشخواب بوده براشون خوب بوده ولی اونایی که مثل من دست تنها بودن و بچه بد خواب د کم خواب صد در صد خیلی بد بوده
😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑حالم الان خرابه دوس ندارم ب چیز دیگه ای فک کنم چ برسه ب دوران بعد زایمان ۲ سال و اندی پیش😑😑😑😑😑
بچه اولم خیلی سخت گذشت زردی داشت همش بستری بیمارستان ولی خدا رو شکر بچه دومم خیلی خوبو راحت بود
بعد زایمان بچه اولم همه چی خوب بود ولی پسرم که بدنیا اومد دخترم ۱۹ ماه بیشتر نداشت.مجبور شدم ده روز بفرستمش خونه مادرشوهرم و واسه همین دوری از دخترم خیلی اذیتم کرد هرچند روزی چند ساعت میومد خونه و دوباره میرفت.و بلافاصله بعد سزارین متوجه سنگ صفرا شدم که تا ۴۰ روز بعد زایمان خیلی درد کشیدم تا اینکه دوباره رفتم زیر عمل جراحی و صفرامو برداشتم و هنوز ده روز از جراحی سنگ صفرا نگذشته بود که متوجه شدم دخترم کم شنواست😢 شب و روزم گریه شد تا اینکه به خودم اومدم که باید به دخترم کمک کنم و بعد با وجود یه بچه ۲ ماهه هفته ایی سه روز از صبح تا ظهر دخترمو کلاس میبردم و بهش تو خونه هم آموزش میدادم.خلاصه خیلی سختی کشیدم و طعم داشتن پسرمو خوب نچشیدم
هر وقت ب روز زایمانم فک کنم گریم میگیرع خیلی سخت خیلی خیلی واسه منی ک فقد ۱۷ سالمه زایمانم طبیعی بود اولش اینقد درد کشیدم انقد ضجه زدم اینقد خدارو صدا زدم ولی نشد بچم نیومد گیر کرده بود ۱۰ ماما دورم جمع شده بودن تلاش میکردن بچم بیاد ولی نمیومد من گریه میکردم اونا هم بدجور نگرانم بودن تا دیگ بردنم سزارین ..تا بچمو اوردن صدای ضعیفشو شنیدم نمیدونم چجور خابیدم اصلا خاب نبود مُردم دیگ چن ساعتی بیهوش بودم دکتر بم گفتش هر چقد صدات زدیم جواب نمیدادی فک کردیم مردی تا خدارو شکر فک کنم خدا یعمر جدیدی بمن داد کنار بچم ..ـبعد زایمان هم ک چون فشارم بالا بود ۸ امپول خوردم ..با درد بخیع و اینا واقعا یادم نمیره این روزو اصلا نمیتونم فراموش کنم واقعا الان م دارم مینویسم گریم گرفت
من خیلی بخیه هام اذیت کرددخترمم همش گریه میکردکولیک ونفخ بارفلاکس داشت
منم دوبارزایمان کردم ..هرگزاونروزالحظهها روفراموش نمیکنم وازخدامیخوام جواب سختیهایی ک کشیدم بده ...
شوهرم نه توحاملگیم نه زایمانم اثلابهم کمک نکرد خیلیم اذیتم کرد حتی واسم یه شاخه گلم نخرید الانم همونجوری. هم زایمان سختی داشتم هم تنهابودم همش گریه همش تنهای خبلی بد بودخیلی هم مادرشوهرم همش میومد صاحب خونه شده بود خلاصه خودم بزور بلند کردم کارام کردم تا دیگه نیاد. تاالانم بچم خودم بزرگ کردم به عشق بچم دارم زندگی میکنم فقط همین
خیلی خوب بود با همه درداش
یه کوچولو ؛ یه فرشته ؛ یکی که مال خودم بود هم خوشحال بودم هم یه حس افسردگی داشتم .همسرم خیلی حواسش بهم بود.اما بازم نمیدونم چرا حس غم داشتم
بازم خداروشکر دخترکوچولوم ن کولیک داشت ن رفلاکس اصلا اذیتم نکرد . با یعالمه درد و شب بیداری و نداشتن شیر و ناراحتی که نمیتونم به عشقم شیرخودمو بدم دوران زایمانم گذشت.
الان خیلی خوشحالم که عشقمون ثمره داده و خدا بادادن یه دختر ناناز عشقمون رو پررنگ تر کرد😘😘❤
هرروز خدا رو بابت این هدیه شکر میکنم ❤❤ولی دیگه دوس ندارم باردار بشم و زایمان کنم😂😂😂😂 روزای پر از درد و حالت تهوع و...
برای منم روزای خیلی سخت و بدی بود هیچکس منو درک نمیکرد سینه هام زخم شده بود درد شدید داشتم طوری که اشکم در میومد خونریزی شدید داشتم بچم شبا نمیخوابید اذیت میکرد کلی بی خوابی دارم از بس شب تا صبح بیدار بودم خیلی عصبی شدم مادرشوهرم الان یک ماه و نیم دو ماهه خونمه داره بهم میرسه ولی جوری رفتار میکنن یا بعضی وقتا حرفایی میزنه که واقعا بهم برمیخوره ناراحت میشم ولی هیچی نمیگم شوهرمم هیچوقت هوام رو نداشت بهم محبت نمیکرد وقتی بهش احتیاج داشتم کلا روزای خیلی بدی بود 😑
برای من خیلی اولش تا توبیمارستان خوب بود اما بعدش اومدم خونه افسردگی بعد از زایمان گرفته بودم انگار خییییلیییی بدگذشت
خداروشکر همه چیزعالی بود.
اصلا نه زایمانم نه بعد از زایمانم چیزی نبود که همیشه تو ذهنم میپروراند. تا یکماه و نیم با بچه و با بخیه هام اسیر بیمارستان بودم😓
سخت خیلی سخت اولی خوب بود زود رو به راه شدم ولی دومی مردم و زنده شدم درد نمیتونستم صاف بشم
حال روحیم هم خوب نبود تنها
الان هم از بی خوابی و ادیت پسرم کم آوردم اصلا حال خوبی ندارم 😔😔😔
واقعا مادرشوهرا خیلی عوضین تازه بهترینشون میان فقط ور الکی میدن.
من ک خودم با اون چالش داشتم فقط.سردرد و گردن درد بعد بی حسی داشتم تا ده روز؛ باید حرفای اونم تحمل می کردم دو سه بار جوابشو دادم
من دوران حاملگی خیلی بدی داشتم معده درد شدید میگرفتم با هیچ قرص و عرقیچاتی تسکین نمیشم فقط دعا میکردم زود روز زایمانم بیاد وقتی فارغ شدم شوهرم اومد اتاق گرفتم بغل گفت دیگه راحت شدی از درد هم خندم گرفته بود هم یاد درادم که افتادم احساس گریه داشتم
به شدت بد بود بخصوص ده روز اول که چه کردند این قوم شوهر به سر خونه زندگیم خداازشون نگزره همش گریه گریه تا شیرم خشک شد یه نمونه کوچیکش اینه بابام 5تا مرغ خرید براخونم که دوتاشو بپزیم برای شب دهم خواهرشوهرم هرپنجتاشو پخت تقریبه نصف مرغ و گزاشت تو هر یه پشقاب اضافشم برداشت برد فردا زرشک پلو درست کنه بخوره بعدم نزاشتند اسم دخترمو انتخاب کنم و بعد همون اسمی که من میخواستم گزاشتند رو دختر خواهرشوهرم اخریم که زنداداشمم میشه اه اه یاداوریشم عذابم میده من که ازشون نمیگزرم هیییییچ وقت تا الانم اسم دخترشونو به زبون نیاوردم ونمیارمم
خیلی سخت بود خیلی زیاد الان که یتدم اومد باز گریه ام گرف فقط خوب بود که مامانم و خواهرم بودن
خیییلی سخت... زردی شدید و کولیک شدید... رسما پیر شدم
فقط میتونم بگم خیلی سخت خیلی شیرین
همسرم و مادرم عاشقانه کنارم بودن تونستم کم کم با شرایط کنار بیام
من خداروشکر زایمان طبیعی خیلی راحتی داشتم بعدشم پسرم بقدر خداروشکر آروم بود ک خودم بیدارش میکردم شیر بخوره اما از اونجا ک من احساساتیم تا ۳ ماه بعد زایمان فک میکردم آخر دنیاس پیش خودم میگفتم چجوری تک و تنها تو شهر غریب ی بچه رو بزرگش کنم تازه بعد زایمان خودم یبوست شدید گرفتم بچمم رفلاکس داشت خیلی اذییت شد
سخخخخت واقعا سخت دست تنها با یه پسر سه ساله ولی الان بعد سه ماه خیلی بهتره بنظرم مادرا تا چهل روزگی باید مراقبت کنن وگرنه باید قوی باشی دست تنها بتونی اونم با دو تا بچه
خیلی بد بود. هم سزارینم.هم بچه م مریض بود هم خودم.افتضاح بود☹️☹️😭😭
میشه توضیح بدید یعنی چی اول و دوم
مسابقست؟
من اولین باره میام اینجا
خیلی سخت. تا عمر دارم یادم نمیره که شوهرم اصلا درکم نکرد و حتی یک شب هم پا به پای من بیدار نموند.کرونا و قرنطینه و دوری از فامیل هم این سختی رو چند برابر کرده.فقط خدا بهم توان بده و روانی نشم که سر بچم خالی نشه
وای خیللللللی بد بود خیللللی
شوهرم بعدزایمانم محلم نمیداد. مامانم میگفت میوه پوست بگیر براش میگفت خودش میخوره. اصن بهم رسیدگی نمیکرد بااینکه سزارینی بودم.عوضش مامانم جبران کرد من فدای محبتش بشم ۲ماه تمام مسیولیت منو بچم گردنش بود. هیچوقت شوهرمو بخاطر اونروزا نمیبخشم و از بچه دوم بخاطر همون رفتاراش وحشت دارم. کاش شوهرا درکمون کنن.
دلم برای اون روزا اول تنگ شد.شب نخوابی ها واقعا سخت بود اما وقتی نی نی کوچولوم رو بغلم میدیدم ذوق میکردم.ایشاالله خدا دومی رو هم بهم بده
بسیار سخت بود تفسردگی خیلی شدید گرفته بودم 😣
عالی بود واقعا بهترین زایمان داشتم بعدشم خیلی خوب بود
منم همش از ۱۲ روز بعد زایمان کتک خوردم حد مرگ هر روز توهین و تحقیر و بدبختی
تا ۴ماه شبانه روز گریه
خیلی سخت بود اصلا مامانم نمیتونست کمکم کنه درد و بی خوابی یه طرف مجبور بودم بلند شم خودم کارامو کنم یه بچه دیگه هم دارم که باید به اون هم میرسیدم
خیلی بد
خدا از مادرشوهرم راضی باشه از خواهر شوهرمم همینطور ۴۰ روز بهم رسیدن سزارین بودم و مادر شوهرم هر شب بلند میشد شیر بچمو میداد و خیلی هوای منو داشت خدا ازش خیلی راضی باشه امیدوارم محتاج کسی نباشه واگه شد من بتونم براش جبران کنم
خییییییلی بد مادرشوهرم مرد وقتی ضحی بیست روزه بود سکته کرد روز چهلم ضحی اونو دفن کردند بدترین روزای عمرم بود
به شقي ترین شکل ممکن 😑
بدترینروزای زندگیم بود اول اینکه روز هفتم زایمان فهمیدم شوهرم بهم خیانت کرده ،بعد بچمم کولیک داشت تا سه ماه تو خونه تنها شبا بیدار شوهرمم کمک نمیداد هیچ بیشتر باهام دعوا میکرد که تو بلد نیستی بچه داری کارم همش گریه بود،براهمین دیگه بچه نمیخام خدا همینو برام نگه دارع
خیلی سخت انتظار اینقدر سختی وبیخوابی رونداشتم بااینکه مادرم پیشم بود
افتضاح بود تا یک هفته که بچم بستری بود بعد سه روز که اومدیم خونه مجدد رفتم بیمارستان بستری شدم تا یه هفته دستم بند بود تا آخر رفتم اتاق عمل
هنوزم درد دارم ...همش بیجا گریم میگیره...دوروبرم انقدر شلوغه که دیگ کلافه شدم...دلم برا روزهای دونفرمون تنگ شده ...دارم روزای سه نفره شدن رو با طناب میکشم...
بااینکه اذیت بودم ولی خداروشکر شوهر عزیزم خیلی هواموداشت خداحفظش کنه واسم عشقمه
روز های اول خیلی سخت بود درد داشتم جای بخیه هام درد میکرد بعد بیست روز خدارو شکر بهتر شدم پسرم آرام بخش زندگیم شد
بد خیلی بد گذشت دلم نمیخاد دیگه بارداربشم همش دعامیکنم هیچوقت دیگه بچه دار نشم😢همش گریه میکردم
آخه مامانم با خانواده شوهرم دعواش شد دقیقا فردای زایمانم وازم پیشم رفت
تا 6ماه هم باشوهرم قهربود منم خیلی تنهایی و سختی کشیدم😢😢😢😢
بهترین و شیرین ترین دوران زندگیم دوران بارداری و ۴۰ روز بعد از تولد دخترم بود تا عمر دارم به خاطره انگیز ترین دوران زندگیم ازش یاد میکنم و خدارو شکر میکنم.
خداروشکر خداروشکر ان شاالله ک اونایی ک زایمان در پیش دارن زایمانی راحت و بدون درد داشته باشن ان شاالله زانوی سبز زمین بزنن
خیلی درد داشتم اما اینقدر لذت داشت میخوام بازم باردار شپ
تجربه زایمان سزارینم عاااااالی وبدون درد بود دکترم بی نهایت نازنین بود اما پذیرش بچه خیلی برام سخت بود احساس غم بزرگی داشتم که منوازشوهرم جداکرده بود بی نهایت ازلحاط روحی داغون بودم اما خداروشکر الان باعشق درکنارهمسروپسرمم و بسیارخوشحالم ازداشتنشون
افتضااااح بسختی !! وحشتناک تا سه ماه هنوز جای بخیه هام خوب نشده بود یک ماه اول نمیتونستم بشینم...
من روزهای بدی داشتم هیچ نمی تونم فراموش کنم از دست همسر خیلی ناراحتم
آره ...بچم ۱۰ روزش بود گرفتم
من زایمان اولم طبیعی بود زایمان دوم سزارین بود خیلی خوب بود
با به دنیا اومدن دخترم کلا روال زندگیم عوض شد سعی میکنم دنیا و زندگی و اطرافیانم رو زیباتر و بهتر ومثبت تر ببینم.ولی مشغله هام زیاده
خیلی زیاد بد وهیچ وقت یادم نمیره ونمیبخشم خانواده شوهرم یجوررفتار کردن انگار رفتم تاسومرمارکت واومدم انگار نه انگار زایمان کردم نه گزاشتن غذای خوب بپزه مامانم ن بهم رسید کسی همش تنها بودم افتضاح بود
بعد از اون همه سختی زایمان از درد طبیعی رسیدیم به سزارین بعد در حین عمل فشار به دنده هام آورده شد نمیدونستم نفس بکشم این درد رو تقریبا تا ۱ماه و نیم داشتم بعد بیست روز مچ دستم درد گرفت دچار بیماری دکوروان شدم دستم رو گچ گرفتم تا بیست روز خیلی سخت بود شیر دادن به بچه
اما مهم این بود که ۴۰ روز تمام مادرم کنارم بود متاسفانه بعد از ۴۰ روز مادرم مریض شد و مادر عزیزم رو از دست دادم خیلی دلم براش تنگ شده حیف که دیگه کنار ما نیست
خیلی دوران بدی پسره من کولیک شدید داشت همش گریه میکرد دست تنها بودم شوهرمم سرکار ولی وقتی میومد کمکم میکرد و درکش بالا بود ولی اصلن دوست ندارم به قبل برگردم
تنهایی و گریه بدتر از همه تو دو ماهگی دخترم کرونا گرفتم خیلی دوران زجر آوری بود
من زایمان طبیعی سختی داشتم بعدش یک شب تو بلوک زایمان موندم گوشیم مونده بود تو ماشین خانواده ام از حالم خبر نداشتن مادر شوهرم چند بار از پرستاران پرسیده بود وهر بار گفته بودن خوابه طفلی همسر م تا صبح تو حیاط بیمارستان مونده بود ولی صبح تقریبا ساعت ۱۲ بود که دکتر م اجازه داد برم بیرون بلوک زایمان وخانوادمو ببینم رفتم بیرون مادر شوهرم درست جلوی در ایستاده بود از دیدن من خیلی خوشحال شد بعدش همسرم اومد انقدر با از دیدنم خوشحال شد که نگو برام یه گل خوشگل خریده بود دستشو انداخت گردنم خیلی خوشحال شدم واقعا روز ای خیلی خوبی بود همسرم خیلی هوامو داشت 🥰🥰
خداروشکر خوب بود زود سختی هاش تموم شد.فقط من تو بارداری اصلا ورم نداشتم اما بد زایمان بخاطر عوارض بی حسی بشدت تا یه هفته ده روز ورم داشتم این چاقیه خیلی بد بود 😑
سلام دوران زایمان من خیلی با ترس و استرس بود چون عمل من بخاطر چسبندگی شدید دکترا که اصلا قبول نمیکردن عمل کنن موقع عمل هم جون خودم هم بچم در خطر بود از بس عملم خطرناک بود ولی خدارو شکر صدای گریه ی بچم که شنیدم دنیا رو بهم دادن ودلگرمی اینکه مامان پیشم بود خیلی خوشحال بودم خداروشکر میکنم بابت پسرم که سالم و سلامت به دنیا آمد🙏♥️
ترسیدم با این جوابا 😭😭😭
تلخ ترین روزام بود ی حس شادی که پشتش ترس بود وناخوداگاه گریه میکردم بعدشم که بین شوهرم وخانوادم اختلاف شد ومجبور شدم برم پیش خانواده شوهرم
هیچ وقت دلم نمیخواد برگردم ب اون روزا
خیلی سخت بود بغد زایمان دردناک و رفتار بی مهر همسرم
خیلی سخت
من سزارین بودم خیلی سخت بود خیلی اذیت شدم ولی باوجوددخترخوشکلم همشون یادم رفتن
خیلی بد هیچوقت یادم نمیره😔😔😔
برای من سخت گذشت هفته اول دخترم بستری بود به بعد که بیدار خوابی ها و هورمونهای به هم ریخته ولی الان خیلی خوب
مادرشوهرمنم ۶ ماه بود اوند دیدن دخترم تحفه.ان شالله کمردرد بگیره بمیره.من تازه بعد ۱۴ سال بچه دارشدم
هنوز تجربه نکردم ایشالله خوب اسون باشه واسه همه زایمان راحت ارزومندم😚
خیلی خیلی سخت بود.تو عمرم اینقدر سختی و درد نکشیده بودم.الانن هنوز اثراتش هست.
مردشوره هرچی مادرشوهرببرم
با اینکه زایمانم طبیعی بود ولی فوق العاده راضی بودم و خیلی زود بخیه هام خوب شد و وزنم به قبل بارداری برگشت . و الان در کنار پسرم و همسرم با عشق زندگی میکنیم
ب سختی...
بماند که زایمان خیلی بدی داشتم ، بعدم بخاطر آلرژی و رفلاکس دخترم اسیر شدم
من مادرشوهرم ۳ هفته بعد امد دیدنم ، اونم شیک و مجلسی کادو داد و رفت و الان بعد از یکسال برای زایمان جاریم کلا پیششه ، شما میگید من چطوری باید با همچین فردی رفتار کنم .
افتضاح خیلی بد خدایا نمیگذرم از باعث و بانیش
کصشعر نگو
بد و خیلی تلخ....هنوزم یادش میوفتم حالم بد میشه و نتونستم از اون حال و هوا دربیام... آخه بعد زایمان فهمیدیم مشکل تنفسی داره و یکماه بستری شد و نتونستم استراحت کنم و با همون حال بالاسرش بودم...
با وجود دردی ک داشتم اما هر لحظه با دیدن پسرم ب خودم میگفتم داشتن این فرشته و اومدنش ب زندگیمون ارزش این همه سختی و داشت
هنوز تجربشو نکردم
خیلی بد فقط گریه کردم اصلا از بزرگ شدن پسرم لذت نبردم
نارس به دنیا اومد تا 9 روز تو دستگاه بود چون تو بیمارستان نتونستم به بخیه هام برسم خیلی عذاب کشیدم
اخرشم پسرم نتونست سینه بگیره و شیر خشکی شد
خيلي سخت بود واي از بي خوابي و خستگی
زایمان طبیعی داشتم ولی بعد زایمان جفتم چسبیده بود چند ساعت طول کشید دربیارن تاارنج دستشون تو بدنم بود بعد زایمان خیلی اذیت شدم سرجفتم بعدم ۲ روز بستری شدم بعد مرخص شدن خودم دخترم ۸روز بستری شد برای زردی وقتی هم اومدم خونه استراحتی نکردم ولی درکل اندامم زود برگشت ولی رحمم از زایمان الان دوسال میگذره خیلی درد دارم ولی خداروشکر میگذره باوجود دخترم همسرم
ادم مياد كامنتارو ميخونه نااميد ميشه
دو هفته ی اول وحشتناک بود زایمان سخت ، ان ای سیو ، بدو بدو این دکتر اون دکتر
ولی بعد اون دو هفته خوب بود خداروشکر
سزارین بودم تا ۱۵روز اذیت شدم بعد اونم دخترم رفلاکس داشت خیلی اذیتم کرد شبا مخصوصا ولی شیرین بود وهست💋❤
من بارداری و زایمان اول و دوم خیلی راحت بودم اما با داری سوم خیلی اذیت شدم تا موقع زایمان وخداروشکر بعداز زایمان یکم اذیت میشم چون بچه هام کوچیکن وامیدوارم که خدا بهم صبر بده که بزرگشون کنم
بدتر روزای بود که داشتم هیچ وقت فراموش نخواهم کرد خاطرات بد اون روزا رو
من ایران زایمان نکردم و خب هیچکسی رو جز شوهرم نداشتم تا ۲۸ روزگی پسرم هم سخت بود هم شیرین ولی بعدش عفونت ادراری شدید گرفت و شب و روزم گریه بود خداروشکر همه چی به خیر و خوشی تموم شد و الان پسرم ۱۸ ماهشه
خیلی اذیت شدم چون همسرم پیشم نبود
خیلی سخت
واقعا چرا آدم باید از هم جنس خودش انقدر آسیب ببينه. منم روزای اول مادرشوهرم پیشم بود و خیلی اذیت شدم، چون پسرم زودتر دنیا اومد و سینه نمیگرفت، اونم همش میگفت تو سینه هات کوچیکه، سر سینه هم نداری واسه همین دیگه نمیتونی بچه شیر بدی،همش عذاب وجدان داشتم
اولش خوب بود ولی بعد ۱۰ روز کلی حرف و حدیث از خانواده همسرم،اصلا درک نمیکردن که با وجود دوقلو داشتن بی خوابی های شبانه و جدا شدن دوتا بند ناف و از دست دادن هورمون ،توقع داشتن کلی براشون مثل قبل باشم اصلا اصلا درک نداشتن و منو تنها گذاشتن هیچوقت یادم نمیره
الان با وجود اینکه سه ماه گذشته بازم هیچ تغییری نکردن
۳ ماه اولش تو بیمارستانا گذشت😔
بد میگزرونم افسردگی گرفتم حال حوصله هیچی ندارم نه خوردن نه گشتن نه پوشیدن هیچی خوشحالم نمیکنم فقط به امید دخترام زنده ام خلاصه نا امید ناامید
پسرم خیلی آروم بود وازش لذت میبردم ولی باوجود شوهر نق نقو عصبی میشدم
حسابی سخت گذشت، اشتباه دکترم باند داخل رحمم جاگذاشته بودو بادرشت بودن بچم اصراربه زایماندطبیعی داشتن وعوارض بعدش، برام خیلی خیلی سخت گذشت وخداروشکز به خیرگذشت
تنها تجربه بعد که بعد از سه روز زردی گرفت زردی خونش رو۹ بود تازه فهمیدم سه روز رفت ان آی سیو😭
من ۹ماه خونه مادرشوهرم بودم تازایمان کردم سزارین شدم .روزاول شوهرمومادرشوهرم دعوایه خیلی بدی کردن باهم منم حالم خوب نبوداون وسط داشتم سواشون میکردم داد میزدم که بعده ۹ماه اومدیم خونمون خاک گرفته بودمنم بخیه هام بازشده بودعفونت کرد.کسی نبودبهم برسه بچه اولمم هست بلدنبودم چیکارکنم فقط گریه میکردم روزایه بدی بودولی خداروشکرگذشت
خیلی بد بود،پسرم دلدرد داشت،خودم سزارین کردم و خیلی درد داشتم،شیرم کم بود و پسرم دائما در حال گریه کردن بود.افسردگی بعد از زایمان هم گرفته بودم.اما حالا همه چیز عالیه خدارو شکر😅
همش ناراحت میشم دارم افسردگی میگیرم
بد
به خوبی گذشت
درد هامو فراموش کردم
چشم باز کردم دیدم گل پسرم بغلم هست
منم مادر شوهر و خواهر شوهرام یکم اذیت کردن و منم تا دوماه افسردگی گرفتم ولی خدا مادر عزیزتر از جانم و پدرم برام نگه داره مثل چشماشون از من و بچم مراقبت میکردن با وضع افسردگی من ولی من تا روز سوم عالی بودم اصلا انگار زایمان نکرده باشم تمیز و آرایش کرده بعد اون افتادم و بعدم افتادم فکر کنم چشم زدن نمیدونم ولی یهو بعد افتادم خواهرشوهرام میگفتن چه خوبه دختر خواهر شوهرم آنقدر گفتن تا افتادم و بعدش دچار افسردگی مامانم تا ۲۵ روز بود پیشم بعد مادر شوهرم اخم میکرد و حتی خواهر شوهرام شوهرم یکم تغییر کرده بود با این که از قبل کلاس رفته بودیم با هم اما مادر شوهرم بهش یاد داده بود مطمعانم بعدش مامانم تنهان نذاشت گفت بیا خونه خودم تو بچمی نمیتونم با این وضع ولت کنم شوهرم میرفت خونه ننش بعدش کلی بهم رسیدن ۳۰ روزگی دخترم بابام برد مسافرت شوهرم کار داشت هی میگفت نرو بچه مریض میشه مادرش یاد میداد منم رفتم بابام گفت بیاد بهتره حالش خوب میشه رفتم مشهد و کلی پدر مادر عزیزم اذیت کردم خدا خیر شون بده صداشونم در نمیومد میدونستن هورمونام بهم ریخته و حالم بعد کلی بار و وسیله رو بابام بر میداشت ساک حمل بچه و ساک لباس از هتل تا حرم بچم مامانم گاهی خودم چون ساک باید مامانم میگرفت تو حرم قسمت خانما کلی تو هتل غذای خوش مزه خوردم و بچم مامانم صبحا میذاشت پاش و من میخوابیدم تحمل بی خوابی نداشتم مریض میشدم و هی میگفتم چرا بچه آوردم مامانم دلش به بچم میسوخت و نگه میداشت آخه یکم دل درد داشت بعد اون مسافرت حالم خوب خوب شد خودم کمک کردم افسردگیم خوب بشه ولی اطرافیانم مهم هستن از پدر مادر عزیزم کلی ممنونم که اذیت های منو به روم نیاوردن خدا برام زیاد نبینتشون
خیلی خوب خداروشکر ک حورنسا و مرسانا رو دارم و همسر مهربونم رو
من زایمان خوبی داشتم امافقط شوهرم بامن قهربود۳۹روزبعدخودم رفتم باهاش اشتی کردم دوسندارم بگم چقدسخت بودگذشت چون عاشقانه پسرمومیپرستم ولی دعاکنین ادم بااهلش ازدواج کنه
چون طبیعی زایمان کردم تا ۱ماه درد شدید داشتم
کاش لایق بودم و میتونستم
تجربه کنم😔😔😔😔😔😔
خدایا مرسی که ندادی
کاملا مزخرف ودرنهایت افسردگی وعصبانیت ازازار اطرافیان
برای من تا دوماه خیلی به سختی گذشت مخصوصا روزای اول تنها مشکوک به کرونا زردیه زیاد نوزاد تو بیمارستان بعد هشت روز وقتی اومدم خونه تنهایی حتی شوهرمم بعضی شبا شیفت بود یه سینمو بچه نمیخورد نوک نداشت تا صبح از گرسنگی گریه میکرد گاهی شیرخشک میدادم نگو حساسیت داره بدتر گریه میکرد نمیدونستم چیکار کنم ......الان خدارو شکر
الهی .عزیزم خدا خودش صبر بده یه دل قرص و محکم بده
خوب بود ولی مادرشوهرم اذیت میکرد می اومد خونم ..دس به سیاه وسفید نمیزد من باسزاربن کارخونه هم میرسیدم جای عمل عفونت کرد انقد دردکشیدم.زیراب منومیزد پیش شوهرم....خدا سزاشو بده چقدحرص خوردم چقد بچم گریه میکرد 😔😔😔😔
خیلی بد بود مادر شوهرم باعث شد شوهرم ماهها باهام قهر باشه و همش گریه میکردم
خیلی بد تا سه ماهگی بچم هیچی نفهمیدم و هیچ خاطره ای ندارم همش استرس شدید و افسردگی داشتم با اینکه کل خانواده و فامیل و شوهرم دورم بودن ک حالم خوب بشه ولی بی فایده بود☹️☹️
ببخشیدمامان هما با کی بودین؟من اشتراک نخریدم نمیدونم پیامها به کی میاد
من خیلی اذیت شدم، روحیه ام، افسردگی، زردی و ریفلاکس پسرم و حرفای خونواده همسرم خصوصا مادرش که رو همسرم تاثیر داشت داغونم کرد
درد هاش که خیلی وحشتناک بود ولی بعد از به دنیا اومدن دیگه انگار درد نداشتم همش به کل یادم رفت تازه من پسرم و بعد از ۱ روز دیدم چون زود بدنیا اومده بود و سریع گذاشتنش داخل دستگاه اولش خیلی دل نازک شده بودم و همش گریه میکردم ولی بعدش که کار ها رو روال افتاد عالی شد
بد نیس شکر.
خوب بود همه خوانوادم تا دوماه پیشم بودن ولی پسرم زردی گرفت و اون ناراحتم کرد
خیلی بد گذشت خیلی خیلی با وجود بیمارستان خصوصی دکتر تیغ زد داخل اپانتیزم حین سزریان نابودم کرد یه ماه بیمارستان بچم شیر خشکی شد شیر منم خشک شد خدا منو دیگه بخشید به پسرم تا بی مادر بزرگ نشه 😭😭😭😭😭
خیییلی بدبود. سزارین خیلی سختی داشتم. درد و نفس تنگی بعد عمل یه طرف شقاق پستان گرفتم که منجر به آبسه و کیست و جراحی سینه شد .همش درد و عذاب.
خیلی بد بود. زایمان طبیعی داشتم خیلی وحشتناک. روزای سختی گذروندم. سینه هام زخم بود تا دوماه.
تا یک ماه سخت بود . به خاطر جای زخم و به هم ریختگی دل و روده ...
من همین چهار روزه پیش بچم سقط شد 😔
من خیلی زایمان بدی داشتم.. طبیعی زایمان کردم... بعدش بخیه هام کلا پاره شد از اول بخیه شدم... حال روحیم افتضاح بود.. همش گریه میکردم... الان یکم بهترم
واسه اومدن دخترم خوشحال بودم ولی خودم داغون بودم من برعکس همه ی اون خانمایی ک سزارین کردنو میگن بخیه اذیتمون کرد اصن اذیت نشدم جسمی خیلی خوب بودم ولی روحی ن هنوزم ک هنوزه اثراتش هس گریه نمیکنم فقد فک میکنم فکر میکنمو فکر میکنم بعد آه میکشم تاثیر این افسردگی باعث شد معده درد بگیرم حالم خوب نیس دعام کنین😞
رویای زیبا با عشق اما ی ماه ب بعد مادر شوهر و پدر شوهرم عصابما بهم ریختن با حرفای نیش دار و کنایه و دخالت و دروغ و....خدا جوابشونا بده
تنها بودم حتی روز اول، میترسیدم شبا بخوابم تا صبح بالای سر دخترم بیدار میموندم، چهار ماه کولیک داشت خیلی اذیت شدم
وقتی بچه ت رو بغل میکنی و هربار که بهش نگاه میکنی قدرت و عظمت خدا را میبینی و درک میکنی، خدا از ی قطره آب ناچیز چنین موجودی رو خلق کرده
باورت نمیشه 9ماه داخل شکمت بوده
هنوز زایمان نکردم ولی مادر شدن حس خیلی عالی هستش برای همه زن ها آرزویی مادر شدن دارم ❤❤🌹
خیلی خیلی خیلی بد
به جز درد مشکلات زیادی برام پیش اومد که افسرده شدم اصلا خوب نبود
هنوزم مشکلاتم ولم نکرده ولی سیع میکنم کنار پسرمو و شوهرم همشو فراموش کنم
به جای لذت فقققققط درد داشتم زندگی نداشنم تا ۲ ماه اول خیلی خیلی اذیت شدم بازپ خداروشکر دارم خوب میشم
افتضاح بود خیلی افسردگی داشتم از طرفی هم عوارض مواد بیحسی وبیهوشی رو داشتم چون بیحس نشدم مجبور شدن بیهوشم کردن تا دوهفته حالم خیلی بد بود سرفه های شدید درحالیکه بخیه داشتم خیلی سخت بود خدا روشکر گذشت
خیلی سخت
خیلی بد بود هیچوقت یادم نمیره خیلی اذیت بودم شوهرمم بخاطر وضع بدمالی همش سرکاربود خیلی دوس داشتم کنارم باشه شبها همش گریه میکردم ولی خداروشکر میکنم ک سالمیم
بخاطر زایمان سختی که داشتم حال خوبی نداشتم همش درد با اینکه سزارین شدم خسته بودم و نمیدونستم چیکار باید بکنم گریه میکردم فشار روانی خیلی روم بود خوابم بهم ریخته بود و همه زنگ میزدن که تبریک بگن اما من دوست نداشتم با کسی حرف بزنم سر همین موضوع هم با مادرم دعوامون شد درک کردن خیلی مهمه
عالیییییی بود خداروشکر 🥰😍😍🤩🤩🤩
واقعا برام سخت گذشت
خداروشکر کنارخونوادم و همسرم عالی گذشت
افتضاااااح
بد بد ولی شکر
بدترین دوران زندگیم
من زایمان راحتی داشتم. طبیعی و بی درسر. پسرم آروم بود و عزیز. اطرافیان درکم میکردن، دختردایی اومد خونمون کمکمون. چون بچم، اولین بچه خانواده ما بعد 30 سال بود. تجربه نداشتیم 😅😅 خدا رو شکر تا الان همه چی عالی پیش اومده
چرا همه مامانا از مادر شوهرا شکایت دارن
چرا این مادر شوهرا بعد زایمان دعوا راه میندازن😫😞
مادر شوهر منم همبنکارو کرد و بدترینش این بود شوهرمم با اون بود😞
خداروشکر با حمایت های همسرم از افسردگی خبری نبود، ولی نداشتن شیر و ضعیف بودن پسرم تو میک زدن باعث میشد حس کنم مادر خوبی نمیشم🙄
خیلی بد خیلییییی بد گذشت
خیلی سخت😁
خیلی وحشتناک..افسردگی بعد زایمان دچارشدم..حمله عصبی ب نام پانیک، ک نفس تنگی دارم.. خیلی سخته گاهی اوقات میاد سراغم
واییییی خیلی خیلی خوب بود
من و همسرم دوتامون تک فرزندیم.. خانواده هامون خیلی خوشحال شدن من از ذوق پدرشوهرم ذوق میکردم... خیلی صمیمی هستیم دوتا خانواده... خداروشکر
زایمان طبیعی راحتی بود و درد کمی داشتم و دو روزه سرپا شدم... حتی شناسنامه پسرمم خودم رفتم گرفتم😅 چون شوهرم رفت ماموریت
خیلی مادر شدن حس خوبیه و خیلی سخت اما شیرینیش بیشتره
پدرشوهرم و مادرشوهرم هرروز دو ساعت میان با مهراد بازی میکنن میرن.. خیلی کیف میکنیم.. خدا به همههههه بده
بد بود هنوزم هست بعد پانزده روز برگشتم خونه خودم دست تنها شوهرم صبح میرفت شب میومد باید کارای خونه رو میکردم بچه نگه میداشتم خیلی سخت میگذشت همه حرف ها و رفتارای گذشته بقیه یادم میومد مدام گریه میکردم یه بار با دخترم گریه کرد منم گریه کردم هنوزم کامل خوب نشدم همسرمم نمیذاشت تا چهل روز جایی برم تنها مونده بودم بعد اونم مدام کرونا هست نمیشه جایی رفت کلا خونه نشین شدم منی که کلاس میرفتم سرکار میرفتم یهو کل مسئولیتام تغییر کرد الانم زمانی که کار خونه میکنم یا یه کاری که بدونم مفیده حالمو خوب میکنه ولی حال زیاد خوبی ندارم چون تا گریه میکنم همسرم میگه تو که مدام در حال گریه ای همه زایمان میکنن مگه فقط تویی برای همون همه چی رو میریزم تو خودم و نمیدونم تا کی این افسردگی ادامه داره😔
خدا بگم از این مادر شوهرای زبون تلخ والا مادرای ماهم مادرشوهرن ولی از گل بالاتر نمیگن
دوران خیلی تلخی بود اصلا یادم نمیره مادر شوهرم چه کاری بامن با یه بچه یه روزه کرد اصلا تلخ ترین دوران زندگیم بود اصلا مادر شوهرمو حلالش نمیکنم
من درس از زایشگاه رفتم آیسیو دو روز بچمو ندیدم فقط واسه شیر دادن میاوردنش اونم ۵ دیقه ولی بعدش خیلی خوب بود اینقد خوب ک دوس دارم برگردم ب اون روزا مادشوهرم خاهر شوهرام مامانم خیلی کمکم کردن همش دورم بودن ولی شوهرم یکم ناراحتم میکرد ن اینکه بهم توجه نکنه توجه میکرد ولی من بخاطر ی چیزی ازش ناراحت میشدم ک نمیشه گف
خیلی سخت نمیخوام درموردش حرف بزنم یادآوری بشه برام
خیلی سخت اما شیرین درد هام و استرس هام به کنار بستری بودن حنانه خیلی اذیتم میکرد نه میتونستم تو خونه ریحانه رو بزارم و برم پیش حنانه نه میشد همش پیش ریحانه باشم تازه یه دکترم بود ک مدام زخم زبون میزد و میگفت تو که نمیتونستی پیش دخترت تو بیمارستان باشی بیخود کردی ک باردار شدی بدون درنظر گرفتن شرایطم ک بین دوتا دخترم حدود یکساعت راه بود با یه جاده ی خیلی خراب و بد ک هر روز ۴ بار رفت و امد داشتم ک جونم بالا میومد بخاطر بخیه هام
خیلی خوب بود هم دوره بارداریم بااینکه تا روزآخر ویار داشتم ولی لگد زدن دخترم خیلی آرامش بخش بود سزارین شدم درد زیادی نداشتم بعدم هم خانواده خودم وهمسرم خیلی هوام داشتن بهترین لحظات زندگیم بود خداروشکر
ای وای از دست این از خدا بی خبرها.عیب نداره مامان فاطمه خدا هیچ وقت تنهامون نزاره انشالله که امیدمون و همه کسمون فقط خداست.به نظرمن از دهن شوهرامونه که بعضیا هم میتونن برامون جسارت کنن.اگه اونا پشتمون محکم بایستن فک نکنم کسی جرات داشته باشه بگه بالی چشت ابرو هس.😢😧
سلام مامانای عزیز
من تو بارداری خیلی اذیت شدم، ویار شدید داشتم، ریفلاکس معده هم داشتم، پادرد شدید
هم همینطور، میگفتن بعد از زایمان همه دردها تموم میشه، من 20روز هست سزارین کردم
بخیه ها، کمرم اذیتم میکنن، همش خسته م، خوابم میاد
اما با همه این دردا وقتی دخترم فاطمه گلی رو بغل میکنم و نگاهم میکنه لبخند میزنه
خیییییلی حس خووبی خییلی خوووشه
وقتی فهمیدم سالمه دیگه درد چیز ساده ای برام بود احساس کردم خوشبخترین آدم روی زمینم خانوادم با وجود عشقم و دختر و پسرم کامل شد
۱۰ روز اول ک مادر شوهر و مادر کنارم بودن بدترین لحطاتم بود جوری که افسردگیم شدید شد اصلا از ۴۰ روز اول بچم لذت نبرم و نفهمیدم واقعا خدا نگذره ازش هیچوقت نمیبخشمش
خیلی خوب بود از این لحاظ که خداروشکر خانوادم و همسرم پیشم بودن..ولی کلا حساس شده بودم..بیخوابی های شبانه و اینکه ازم خون زیاد رفته بود..حساسم کرده بدد..زود عصبی میشدم..گریه میکردم..ولی حضور خانوادم و همسرم و دختر قشنگم بزرگترین تکسین بود برام...خدایی الان که یاد اون روزا میافتم دلم تنگ میشه
خیلی سخت گذشت واماشیرین اخه بعداززایمان بخاطر فشار خون بستری شدم
فكرش رو نميكردم اينطور با سرررررعت بگذره و البته در كنار شيريني و ديدن اين معجزه سه ماه سخت گذشت نزديك به ٦٠روز خونريزي داشتم و خييييلي اذيتم كرد بخيه زايمان طبيعي و خونريزي و عادت به اپيلاسيوني كه نميتونستم برم! ( در اولين فرصت رفتم ليزر و عااالي شد و همش ميگم كاش زودتر رفته بودم)و افسردگي بعد از زايمان كه بعد از دو ماه رفتم دكتر با قرص دو هفته اي خوب شدم و استخون درد هاي شديد كه نگهداري بچه كوليكي و رفلاكسي و به شدت بهانه جو رو سخت كرده بود اما بعد از سه ماه همه چي نظم گرفت كوليك خوب شد و با اموزش خواب دخترم راحت خوابيد و حالا پنج ماه با لذت خداااا رو شكر كنار هم داريم ميگذرونيم با همه چالش هاي هر روزه و سختي هاش اما خب شدت شيريني كردناش همه رو ميشوره ميبره البته كه خانواده هامون و همسر صبورم خييييييلي بهم كمك كردند خدا رو شكر از داشتنشون🌹
بخاطر شرایط من از اول حاملگی تو خونه قرنطینه بودم ونمیرفتم بیرون ودوران حاملگیم نه ماه تمام تنها بودم توخونه خیلی عذاب کشیدم حالم خیلی بد بود شوهرمم نصف هفته شیفت شب بود تا شب اخر حاملگیم تنها بودم زایمانمم طبیعی بود اما خیلی درد کشیدم چون اصلا پیاده روی نکردم همش تو خونه بودم روزای اولم خیلی سخت بود سینه هام خون میومد بخیه هام درد می کرد تا یک ماه نمیتونستم بشینم از ده روزگی باز تنها بودم هیچی هم از بچه بلد نبودم خیلی ماه اول برام سخت بود اما خداروشکر با اینکه تمام سال گذشته سختی کشیدم اما خدا فقط خودش کمکم کرد و ازش ممنونم چون مادر و خواهر ک ندارم خواهرشوهرو مادرشوهرمم ک خیلی خدانشناسن و حتی ب من تلفن هم نمیزدن اما گذشت و الان دستم اومده امیدوارم برای همه ب سلامتی بگذره
دوران بعداززایمان نه بدبودنه خوب مثه همیشه بازشوهرم نبودتتهابودم جاریم منورسوندبیمارستان خداخیرش بده اون خیلی خوبه خودش بچه نداره بچه منوخیلی دوس داره خانومای گل تواین ماه مبارک براش دعاکنین خدابه اونم یه بچه بده دوازده ساله بچه نداره همش حسرت بچه میخوره
خدارو شکر زود سر ی هفته خوب شدم دو سه روز اول سخت بود و دردآور ب خاطر بخیه هام. هنوز روحیه ی حساسی دارم وسعی میکنم خودمو نبازم بادختر قشنگم عشق کنم
ارزوی عکس 2نفره دارم اما کوفتش میاد با من عکس بگیره میگه ماکنار همیم چه نیازی به عکس داریم
اما قبل من با کل جد و ابادش عکس داشت و فقط با خواهرزادش ی البوم پر عکس اتلیه ای داشت
7سین میچینم میگه واسه عکس گرفتن داری 7سین میچینی
گفتم بریم اتلیه 2تا دونه عکس بارداری بگیریم نمیاد و مسخره میکنه
هرکاری میکنم میگه عقل نداری تو؟
جالب اینه وقتی من زنش شدم از پس تمام کارام برمیومدم از خونه داری تا مهمون داریو اشپزی
اما خواهرش که ازدواج کرد تا چند ماه مامان و خواهرش کمکش میکردن و مهمونم داشت اونا غذا درست میکردن میبردن براش
فقط داره ایراد میگیره ازم خسته شدم
تازگیام که میگه اسم بچه رو من باید بذارم
تو چیکاره ای که باید اسم بذاری اسم با بابای بچست
دردو سختیو من دارم میکشم اما میگه تو چیکاره ای
رفتار دوماداشو میبینم رفتار اینو میبینم میگم اونا چیکار میکننو ما چیکار
فقط می کنم بگم اگه مادر و خواهرم کنارم نبودن، می مردم...
خدایا اگه به زنها درد و رنج می دی واسه بچه دار شدن، بحثی نیست، ی لطفی بکن به مردها هم یکم درک بده!!!!
سختتتتتتتتتتتتت
برای من که خیلی سخت گذشته..... خیلی احساس تنهایی میکنم. وحس میکنم اصلا مادر خوبی نیستم و نمیتونم تماما وکمال به بچه برسم ... بیخوابی و کمبود انرژی واقعا کلافه کننده شده ....
خیلی سخت
مرسی از همگی که ترس انداختین به جونم😥😥شما که همه میگین سزارین خیلی خوبه پس این تاپیکا چی میگه😢😭😭
روزهای سخت ولی شیرینی بود ب شدت حساس و زود رنج شده بودم شیر نداشتم بچه بی قرار بود و دخالت و نظرای دیگران داغون بودم نبودن شوهرم ک سر کار بود شهر دیگه ولی خب خداروشکر تونستم بعد از یک ماه خودمو جمع کنم و همه اون مشکلات رو پشت سر بزارم و البته خدای مهربون همه جا همراهم بود
وقتی بارداری نیاز به حمایت و توجه داری
از وقتی باردار شدم من تو اتاق تنها میخوابم شوهرم تو هال، چرا؟ چون میترسه ی وقت حواسش نباشه و به شکمم ضربه بزنه
و این اذیتم میکنه بارها و بارها گفتم ازینکه تنها اینجا میخوابم اذیت میشم اما توجهی نمیکنه و میگه آدم تو خواب حواسش نیست چیکار میکنه چه شبایی که دلم گرفته بود و دلم میخواست کنارم باشه و بغلم کنه و اروم شم اما دریغ از 1شب پیش هم خوابیدن
تنها دست نوازشش برسرم کشیدن و یکمی محبت دیدن وقتی بود که میخواست رابطه داشته باشیم
بارها پیش اومد دلم گرفته بود و میخواستم برم بیرون هوای تازه بخورم گفتم بریم بیرون دلم گرفته جوابی که میداد تو این کرونا کجا بریم میگم تو همین ماشین هم باشیم خوبه اما دریغ ازین کار
اما هرروز غروب بلااستثنا باید بره بیرون خودش ی روز واسه نون ی روز خرید سوپری ی روز میوه و تره بار ی بازم بنزین
واقعا دورانیه که نمیشه از قبل تصورش کرد،انگار وارد یه مرحله جدیدی از زندگی میشی که سخت میشه واست،حس درد و مسئولیت و بی تجربگیش واقعا سخته.باید اطرافیان هواتو خیلی داشته باشن و نزارن بهت سخت بگزره
من بعد از زایمانم ک سزارین بود بد بود خیلی درد داشتم
روزای سخت و شیرینی بود پسرم نارس دنیا اومدسزارین شدم زردی هم داشت ۸ روز بستری بود
از زاچی چیزی نفهمیدم در حال رفت امد تو Nicu رو صندلی سفت با بخیه ساعتها مینشستم بچه شیر میدادم پاهام ورم کرد این هوا
سخت بود اما گذشت خداروشکر الان پسرم سالم تو بغلمه
ان شاالله باردارها بسلامتی نی نی هاشون بغل بگیرن
من زایمان طبیعی کردم ۱۲ساعت درد وحشتناک کشیدم بعدم ک بدنیا اومد یک مشکلی داش بچم سینه نمیتونست بگیره ازبس مادرشوهرم تو دوران بارداری اذیت کرد منو خیلییییی سخت بود خیلیییی اللنم دست تنها هستم دخترمم ماشالله دوست داره همش بازی کنی باهاش اما من واقعا اصلا وقت نمیکنم😔
خیلی سخت, هنوزم عواقبش تموم نشده
واقعا خیلی سخته در عین شیرینی اش. بچم زردی گرفته زیر دستگاهه. بیخوابی اذیت میکنه. بی دلیل گریه میکنم. حس ناتوانی دارم اما بازم وقتی دخترمو میبینم باااال در میارم
واسه منم خیلی سخت گذشت استراحت بودم دو بچه سقط کرده بودم استرس این امونم نمیداد درد طبیعی کشیدم فشارم رفت بالا سز شدم تنهای تنها بودم پلاکتام اومدن پایین کسی پیشم نبود با کلی سختی و زجر از پس کارای خودمو بچم براومدم الانم که دخترم داره هر روز بزرگ میشه و من لذت میبرم اون روزای سخت برن بر نگردن
خیلی عالی بود و جز خاطرات شیرین چیز دیگه ای تو ذهنم نیست اینو مدیون تربیت صحیح مادرشوهرم هستم
علائم خود خود گریه زود رنج همش فکر میکردم از عهده زنگی نمیتونم دلیلش بیشتر تنهای بود با مریض سختی که گرفتم عفونت سر با عفونت گوش یک سالی همراهم بود مدام سی تی اسکن ام ار ای میرفتم
اگه خانوادم کنارم نبودن قطعا دیوونه میشدم
۲۰ روز گریه و افسرده
خوب بود
یک سال خورده دکتر رفتم دارو افسردگی اخرشم مشاور رفتم شوهر خواهرم پزشک مشاور با پسر دایم تا الان دخترم دوسالش بعضی وقت بازم افسردگی میاد سراغم
همسرم موقع درد زایمانم گذاشتم تنها رفت سرکارش شهرستان مادرشو فرستاد پیشم بعدشم بی محلم کرد خیلی غصه خوردم میفتم یادش گریه میکنم حتی برام یه شاخه گلم نخرید
خیلی بد و ناراحت کننده،اتفاقای بد تو زندگی😣😔
زایمان سزارین داشتم .بااین حال که یکم گیج بودم ولی خیلی خوب بود.در کنار همسر ودختر گلم💟
افتضاح گذشتبه خاطر اذیت مادرشوهرم که هنوز ادامه داره ودرک نکردن شوهر نفهمم واطرافیان
دوارن سختی بود اذیت شدیم اما ی دنیا ارزش داره مخصوصا الان ک بزرگ شدن واین لذت هیچ موقعه برنمیگرده مادر بودن یعنی این یعنی بخاطر ی موجود کوچولوی ک از وجودت هست خدایا هزار بار شکرت
خیلی سخت گذشت با زایمان طبیعی که تو شهرستان بدون بیمارستان خصوصی بهم تحمیل شد بشدت بدنم آسیب دید و الانم به خاطرش روحیم خرابه
خیلی سخت بود ولی با وجود نی نی کوچولو عالی بود
مامانم پیشم بود تا ۱۰روز خیلی زحمت کشید به خودم و بچم رسیدگی میکرد شوهرمم خدارو شکر عالی بود دوهفته قبل از زایمان و دوهفته بعد کارش رو تعطیل کرد دلم اندازه گنجیشک شده بود هی بعضی وقتا گریه میکردم نری از پیشم اونم میگفت خیالت تخت هستم پیشت خدارو شکر میکنم بابت این دو فرشته ای ک کمکم کردن💓💓
واقعا حس غریبی بود، روزای اول هربار میدیدمش با خودم می گفتم یعنی این بچه منه! من مادرشم!؟ و یک حس مخلوطی از شادی و هیجان و استرس و ترس داشتم، تا مدتها همه این احساسات باهم داشتم بعلاوه خستگی و بی حالی، درد ناشی از هماتوم تا مدتها همراهم بود و باعث میشد نتونم خیلی لذت ببرم از دوران بعد از زایمان طبیعی که همه میگن راحته. دلگرمیم فقط امید به دیدن لحظات قشنگ بزرگ شدن پسرم بود و دیدن لبخند. و خداروشکر که اطرافیانم مخصوصا مادرم در تمام این روزها کنار بود و سختی اون روزها رو واسم خیلی کم کرد.
ماه آخر بارداریم و زایمانم خیلی سخت و غریبانه بود...
تنها بودم ولی سعی کردم قوی باشم و با تمام درد و ناتوانی که داشتم روی پای خودم وایستم، مادرشوهرم هفته اول کنارم بود و خیلی هم زحمت کشید ولی خب هیییچ کس مادر آدم نمیشه، دوماه اول همسرم بخاطر مشکلاتی کنارم نبود، خیلی سخت گذشت خدا برای هیچ کس نخواد، روح آشفته ای دارم ولی سعی میکنم توکلم بخدا باشه و نزارم افسردگی برمن غلبه کنه..
من که از قبل زایمانم امدم واحد پایینی مادرم و الان ک دخترم ۱۳ ماهشه کلا خونه مادرمم و فقط شب خوابیدن میرم خونه خودم😀درواقع اونا بچمو بزرگ کردن خداروشکر تنشون سالم باش
برعکس همه ی مرداک شوهرمن خوشحال بشه منوانواخت بیرون یماه خونه پدرم بوداونموقعه سه ماهگی بارداریم بودبعداون همش دعواوقهرازاول کسی نخاست بمن میگفتن برای چ بودالانم اونقددوسش دارن دگ نمیدونن چیکارش کنن شوهرم میگفت بچمون سه سالش بشه بزاریم برای بچه بعدی گفتم نه نمیخام هنوزم کاراتون یادگ نرفته اولین واخربچمه 😒😒😒خلاصه دوران بارداری من خیلی بدگزشت خداسرکسی نیاره انشالله
روزای سخت ک تنها گذروندم پر از استرس و ترس و همش گریه و بیخوابی ک اثراتش هنوز هست
زایمان طبیعی و خوب بود امابعداززایمان بخاطربخیه هام ومشکل بواسیر خیییللللی روزای بدی روگذروندم هممممش گریه میکردم الانم بخاطر کولیک بچم اذیتم اماخداروشکر میکنم ک بچم سالمه وکنارمه وب عشق خودش تحمل میکنم همه چیو
خیلی خیلی سخت گذشت خونه مادر شوهرم بودم غذا هیچی درست نمیکردن گفت بهم پاشو بالشتو از زیر سرم کشید سرم خورد رو فرش تا رفتم خانه خودم با چهار دست و پا کارامو کردم بعدش شوهرم باهام بد شد هنوز که هنوزه باهام بده
خیلی بد گذشت من خیلی حساس شده بودم و سر هر چیز کوچیکی گریه می کردم دو ماه و نیم موندم خونه مامانم تا بچه یه کم جون بگیره دو روزه اومدم خونه خودم خدا رو شکر الان بهترم
من ۹ماهم بود حامله شدم..قصد داشتم سقطش کنم..ولی به دلم بد اومد..نکردم..ولی کوچیکه ناخواسته هم عزیزتره هم صبورتر هم ساکت تر.هم خوشگلتر..چون داداشش نمیزاشت شیر بخوره..اینم شصتشو میخورد..الان شصت خو ر شده حسابی..
من تا یک هفته درد داشتم و تا یک ماه غصه ی کم شیر داشتنمو میخوردم و بعد از اون تا الان که حدود یازده ماه از تولد دخترم میگذره دچار استرس بسیار زیادی هستم اگر کسی میتونه کمکی کنه که استرسم کم بشه ممنون میشم ❤️
عادلی بود، تا یک ماه منزل مامانم بودیم، خواهرام و مادرشوهر مهربانم مرتب بهمون سر میزدن
همیشه تو ذهنم میمونه روز زایمانم بود شوهرم کرونا داشت نتونست پیشم بیاد و فقط بچه را از دور دید. خیلی سخت بود اما مامانمم همه جوره حمایتم کرد و پیشم بود تا خوب شدم.
خیلی سخت،ده روز از زایمانم گذشته بود متوجه خیانت همسرم شدم😭😭
الان گذاشته کنار ولی اثرات خیلی بدی تو زندگیم داشته،حتی تا الان هم آرامشمو بدست نیاوردم😢
خیلی سخت گذشت وقتی زایمان کردم پسرم بستری شدتا۱۲روز😭😭بعد
وازیطرفم بخیه هام بخاطررفت وامدبیمارستان عفونت کردن😔😔😔
سخت بود تا 20روز شبا فک میکردم الانه که بمیرم.بخیه های سوزناک زخم سینه شب بیداری بچه بیحالی همه در کنارهم بازم خداروشکر بخ خیر گذشت
خیلی خوب بود عالی من که خداروشکر از زایمانم راضی بودم
زایمان راحتی داشتم خداروشکر
از همون اول ک دختری و تو بغلم گذاشتن گفتم اگه ب این راحتی هست بعدرو هم میخوام
الان منتظر دومی هستم که بیاد
دعا کنید که پسر باشه
خیلی سخت بود پسرم به خاطر زردی ۹ روز تو بیمارستان بستری بود و من تنها تو اتاق مادران میموندم تا بهش شیر بدم شوهرم هم اصلا همراهی نمیکرد تازه توپش هم پر بود که بچه رو زود به دنیا اوردی اگه بیشتر میموند زردی نمیگرفت بیمحلی و بی توجهی بیشتر اذیتم میکرد همش از تنهایی تو بیمارستان گریه میکردم انقدر فشار روحی روم بود که نفهمیدم این دوران چه جوری گذشت تازه خودمم به خاطر مسمومیت بارداری بعد ترخیص دوباره بستری شدم کاش اون روزها یادم بره 😔😔😔😔
کامنتارو خوندم دیدم همه دلشون از مادر شوهر و شوهر پره.مثل خودم.که مامانش گوششو پر میکرد زنت بچه داری بلد نیست..مهر ومحبت مادری نداره بخاطر همون شیرش نمیاد..و خواهر شوهرا هر کدومشون از یه طرف که فلانی ۱۶سالش بود از روز اول بچشو خودش نگه میداشت کمک نمیگرفت و..نفرینشون کردم.الانم که با کرونا میان لبای بچمو میبوسن..تا اعتراض میکنم میگن بچه ی خودمونه به تو ربطی نداره.تو فقط مسئول عوض کردن پوشکی
به نظرمن تو کل دوران بارداری و زایمان تنها چیزی که مانع افسردگی میشه و باعث میشه حال آدم خوب باشه حمایت ومحبت همسره.که خداروهزاربارشکرمیکنم که این نعمت رو داشتم با اینکه دخترم زردی گرفت واسه روز بیمارستان بودم ولی محبت همسرم همه چیزو از یادم میبرد توزایمانم فقط خانوم فاطمه زهراروصدامیکردم و لحظه اذان دخترم به دنیا اومد با دیدنش خیلی گریه کردم خیلی حس خوبیه امیدوارم همه این حس رو تجربه کنن
خیلی سخت بود و سخت گذشت سزارین بودم برا زایمان با برادرشوهر کوچیکم رفت بعد زایمان مادرو همسرم رسیدن ک زود رفت شوهرم ۹ روز خونه مادرم بودم بچم کولیک رفلاکس الرژی داشت درد زیادی داشتم سینه هام شدید زخم شدن مادرشوهرم هرروز میومد اذیت میکرد تیک مینداخت رفتم خونه خودمون همش ۲۵ تومن پول ب بچم دادن گدا ها و هررزو تیک کنایه پدر شوهرم حتی ی زنگ بهمنزد یه ابمیوه نیاورد برام فقط کنایه زدن مسخره کردن خدا نگذره ازشون
خوبی زایمان اینکه آدم بچشو بغل میکنه و بدیش تو اینکه تو سزارین خیلی اذییت میشی طوری که نمیتونی بشینی
خوب بود تو بیمارستان یه روز اذیت شدم بخاطر زایمان 😉😉😉
خیلی خیلی سخت و وحشتناک.
خیلی سخت و سزارین و کرونا گرفتن وحشتناک با هم😭😭😭نمیدونستی کدوم درد مال چیه؟!!!
خیلی سخت بود .تب ولرز شیر .افسردگی بعد از زایمان وبیخوابیا ودرد کشیدن اصلا خوب نبود تاالانم خیلی اذیت شدم پشیمونم اصلا
اخ اخ خدا به دادمون برسه بااین کرونا
خیلی عذاب کشیدم هم درد هم عفونت بخیه ها بدنم کلا بهم ریخته بودولی خداروشکر همسرم خیلی بهم روحیه داد و کنارم بود مث ی پرستار همه کارامومیکرد مراقبم بود دوماه طول کشدی تاکامل خوب شم😥😥😥😥😥😥☺️
واااای من ک عاشق بعد زایمانم شدم دلم برا روز زایمانم خیلی تنگ میشه
خیلی سخت بخیه شکمم خیلی درد میکرد همش گریه که چرا سزارین شدم بازم خدا رو شکر که نی نی پیشم هست
دوران سختی بودولی خب گذشت
دردش که خیلی زیاد بود من همش فکر میکردم باز هم یه بچه تو شکممه و تکون میخوره یکی از بخیه هام عفونت کرد درد زیادی کشیدم اما قربون مامانم برم که همیشه کنارم بود اما خدارو شکر دخترم هیچ مشکلی نداشت و بعد یک ماه دردهامم فراموش کردم
هم خوب بود هم بدگذشت خوب به خاطر پسر قشنگ وسالمم که به خاطرش خداروشکر میکنم همسرم و مادرم هم کنارم بودن ولی ۱۰ روز بعد زایمانم ماشینمون آتیش گرفت وسوخت و کلی خرج گذاشت رو دستمون
1روز بعدزایمان بلند شدم اذیت نشدم زیاد ولی افسرده شدم گریه زاری داشتم پسرم زردی داشت 2روز تو بیمارستان بودم بعد 10 روز شوهرم کرونا گرفت تنها با بچه 10روزه رفتم خونه مادرم تک وتنها و مدام به این فکر میکردم دست تنها چی میشه برا همسرم چ اتفاقی میفته الحمدالله تموم شد بچمم آروم بود ولی شوهرم خیلی عوض شد سرد شد رفتاراش تغییر کرد و من هر روز دارم پرخاشگرتر میشم کلا اعتقاددارم شوهرم لیاقت منو پسرمو نداره
با منم همینکارو کرد عزیزم تنها نیستی مامانم پیشم نبود شوهرمم شب شیفت بود با یه بچه 20 روزه منو تنها گذاشت الان بعد 10 ماه زنگ زده و حلالیت میخواد
خیلی سخت بود همش گریه میکردم.سزارين شده بودم.
خیلی بده الان س ماه گذشته هنوز بدن درد دارم دستام گز گز میکنه خسته شدم
خیلی بد یعنی بدتر از فکرشو بکنید پسرم اصلا آروم و قرار نداشت یه بند گریه میکرد صبح تا شب حسرت نیم دقیقه آرومی رو داشتم خدا به هیچ کس این عذاب رو نده وگرنه همه از مادر بودن و شدن متنفر میشه وا که چه روزایی کشیدم روزا و شبا رو میشمارم تا بگذره
هیچی ، غریبی، بی کسی و تنهایی با یه بچه که بلد نیستی چیکار کنی
همینجوری کسی و نداشتم ، کرونا هم تنهاترم کرد 😔
به روزای خوب فک کن هرچندمیدونم روزای سختی رو داری سپری میکنی امیدت به خدا باشه مامان قوی❤️
خیلی بد بود مخصوصا چن ماه اول ک تازه زایمان کرده بودم.خدا لعنت کنه همچین شوهرهایی وخانواده هایی. الانم ک الان خیلی چیزا مونده ب دلم.ب حق همین روزا خدا جوابشونو بده😔☹
بهترین روز و شبای عمرم بود با وجود خستگی و بیخوابی ولی اصلا اذیت کننده نبود برام دورم شلوغ بود با وجود سختیای اوایل بارداری ولی اخراش و بعد زایمان خوب بود هرچند بازم افسردگی بعد زایمان گرفتم
برا من روزای خیلی بدی بود
سلام برای من اون دوران افتضاح. بود فقط مامانم و خواهرم حامی خوبی بودن براشون همیشه دعا میکنم .افسردگی شدید گرفتم .شوهرم اصلا حامی نبود .از خانواده شوهرم که نگو....
الان که به بچه بعدی فکر میکنم اصلا نمیخوام اون روزها برگرده .مخصوصا رفتار شوهرم.
وای خدااا....خیلی عذاب آور بود،مخصوصا اینکه با وجود اون حال زارم مجبور شدم ۳ روز تو بیمارستان کودکان برا زردی بچه بمونم
درد،گریه،تنهایی
وای نگم براتون،بعد اون همه سختی ،پسرم مرخص شد ولی از شانسم مامانم اینا سرما خورده بودن نمی تونستم برم اونجا یا اونا بیان پیشم،به اجبار مادر شوهر اعصاب خورد کن و بی ملاحضه ام روزا میومد خونمون،یعنی حاضر بودم تو خیابون باشم ولی این پیشم نباشه،صداشو نشنوم
اووووووووف،فقط ی اه از ته دل😔😔
خیلی خوب بود یادش بخیررر. اون خاطره شیرین هیچ وقت یادم نمیره.حتی الانم باردارم😍
روزای خیلی خوبی رو سپری کردم اول به لطف خدا بعد با محبت های بیشمارهمسرم وخانواده هامون خدارو هزاران بارشاکرم که منو لایق یه زندگی خوب دونسته وانقدرروزهای خوبی رو سپری کردم چه دوران بارداری و چه دوران زایمان وبعد زایمان که الان برای بچه دومم باردارم بچه اولم هم ۱۵ماهه هست🙈🥰🥰امیدوارم روزای خوبی سراغمون باشه وارزوی سلامتی برای تک تک شما عزیزان❤️❤️❤️
روزهای خوبی نبود خدا نگذره از مادرشوهرم
اصلا هم بهم نرسیدن شیرم درست نیومد
خيلي بد بود از همون روز اول شوهرم كلا نبود خاطرش افسردگي بود برام كه هنوزم مونده برام😔
یکم هوای زن تازه زایمان کرده باشید تا عمر داره یادش نمیره این خاطرات خاهشا مخصوصا اقایون. به برادراتون بگید به اشناهاتون بگید هوای همسرشونو که تازه زایمان کردن رو داشته باشن
بسیار سخت، تک و تنها
افتضاح بودم گریه میکردم بیشتر اوقات با کمر خم راه میرفتم از درد
خیلی بد کلا با تنهایی و گریه بچه گذشت حال خراب
وقتی آدم دست تنها باشه تجربه اولشم باشه همسرش هیچ کمکی نکن واقعا سخت میگذره مخصوصا اگه بچه شبا تا صبح توبغل باشه باید راه بری
eftezahhh bod
وقتی سزارین شدم بیهوشی کامل بودم نزدیک ۵ ساعت تو ریکاوری نگهم داشتن تا تخت خالیشه و بچمو نشونم نمیدادن و من با گریه و التماس ازشون میخواستم بچمو نشونم بدن و همش بر میگشت به ازمایش امنیو سنتزم با اینکه همه چی نرمال بود اما بازم تا نمیدیدم بچم سالم و سلامت اروم قرار نداشتم ...
بدترین دوران زندگیم بود کاش یادم بره همه چیو...
دلم از همه چیز گرفته بود و گرفته هستا ولی اون موقع ها خیلی دلگیر بودم و حساس همش دلم بهونه میخواس گریه کنم با وجود اینکه همه دورم بودن 😑
نه میتونم بگم بد بود نه میتونم بگم خوب بود .. تو بیمارستان و ساعت های اول که با بچم بودیم خوب بود بعدش که رفتم خونه مامانم سخت شد.. شوهرم از اونجا موندن غر میزد و میگفت از کار و زندگی افتادم، مادرم تلاش میکرد کمک کنه ولی بلد نبود، من باید سعی میکردم همه چی بریزم تو خودم که شوهرم یهو اوج نگیره از اونور مادرم ناراحت نشه.. اخرم شوهرم بحثم شد و جمع کردیم اومدیم خونه ... دلم گرفته شوهرم کمک میکرد اما درک نمیکرد که باید با محبتتر با من برخورد میکرد نه اینکه برام چالش درست کنه
سختی داره اما شیرینی هم داره کلا بیست روز اول ک شب و روز ادم قاطی میشه دیگه تا ۴۰ روز همچی میاد دست ادم و همچی راحتتر میشه البته ب شرایط هم بستگی داره مثلا من مامانم و مادر شوهرم تا چهل روز پیشم بودن
افتضاححححح یعنی ب غلط کردم افتادممم خدا ب خیر کنه عاقبتمونو
خیلی سخت...به خاطر شرایط کرونا هیچ کدام از اقوام کنارمون نبودن فقط مادر خودم و مادر همسرم...
حتی پدرم و برادرم هم نبودن..
هیچ وقت نمیخوام اون خاطرات تلخ یادآوری کنم..خداروشکر که گذشت...
اما واقعا حمایت دو تا مادرها شرایط رو برام قابل تحمل تر کرد
خیلی سخت...که امیدوارم کسی تجربه نکنه
بچه م 30 هفته به دنیا اومد بخاطر دست پاچگی دکتر و تشخیص اشتباه 23 روز بیمارستان بود ، مادرم تومور مغزی گرفت و از دستش دادم،خانواده شوهرم هم که... نگم بهتره😅
افسردگی شدید....روزهایی که حتی نمیتونم ازش حرف بزنم😢😢😢
تجربه زایمان دومم خیلی خوب بود😁نه بخیه هام اذیتم کردن نه بچم اذیت شد از همون اول همه کارار رو خودم انجام دادم
یک هفته اول خیلی سخت بود میخواستن برای زایمان بی حسم کنن ولی چون مهره های کمرم مشکل داشت آمپولو چندبار تو نخاعم فرو کردن و دراوردن اخرشم بیهوشم کردن. بعد از زایمان از درد گردن وکمر نمی تونستم راه برم فقط جیغ میزدم و گریه میکردم نمی تونستم بچه مو بغل کنم با مصیبت به صورت خوابیده از یه سینه شیر میدادم اون یکی سینه م عفونت کرد اینقدر پر از شیر بود و نمی تونست بچه م شیر بخوره . بعدشم زخم سینه . خیلی عذاب کشیدمتا گردنمو سینه مخوب شد دیگه بعدش همش لذت بود و عشق با دختر کوچولوم. الان یاد اون روزا میفتم فقط میگم چه روزایی بود چقدر زود گذشت
انقدر برام سخت بود که هر روز کارم گریه بود خیییلی تلخ گذشت هنوز که انوزه روحیه ام حساس
نه دیگه گلم نمیخام یه لحظه هم فکرم درگیر اون روزای لعنتی کنم.ممنون از دلداریم😘😘
من سزارین نسبتا راحتی داشتم فقط همون دو سه روز اول درد داشتم ولییی از شما چه پنهون سینه هام پر شیر ولی سفت نوک سینه هم نداشتم برای همین پسرم نمیتونست نوک سینمو بگیره تا یک هفته گریه میکرد بچه منم سمج میگفتم نمیخوام شیر خشکی بشه بالاخره یه هفته ده روز زجرآور داشتیم سر این موضوع تا سینم کم کم نرم شد تونست بگیره، تو این یه هفته ده روز هم فقط خواجه حافظ شیرازی سینه های منو نمالوند هر کی از راه میرسید میفتاد رو سینه هام تا نرمش کنه😬 اون روزا برام خیلی سخت بود ولی الان تبدیل به یه خاطره شیرین شده به نظر منم این روزا دیر یا زود میگذره فقط باید لذتش رو برد سر زایمان دومم دیگه مشکل شیردهی نداشتم خداروشکر.
سخت بود
خیلی بد.شیرم کم بود یسری آدم نفهم هی میگفتن تو شیر نداری شیرت کمه بچه گشنست.خودم افسردگی داشتم بخیه ها درد مبکرد خواب نداشتم آدم خر فهمم دورم بود
من الان دخترم ۶ روزشه
زایمانم طبیعی بود ولی بخیه خوردم
بعد از زایمانم اومدم خونه مامانم همه چیز خوبه ولی همسرم شبا رو خوابش حساسه و یکی دوشبی که اینجا موند صبحش عصبی میشد و بحث پیش میومد بینمون الانم بخیه هام خیلی میسوزه و درد داره البته امیدوارم زودتر این روزابگذره و بخیه ها جذب شه تا بتونم راحت بشینم و پاشم و بچمو با آرامش بغل کنم 🥰
فکر کردم فقط درد من بوده این درد
من که خیلی برام سخت بود. از یه طرف بخیه هام واقعا اذیتم میکرد و از یه طرف شیر نداشتنم.اینقدرم مهمون میومد خونمون با وجود حال بدم که نمیتونستم بشینم.دوهفته واقعا افسرده شده بودم و گریه میکردم
با وجود مادرم و آبجی های گلم و البته همسر عزیزم به بهترین شکل ممکن😍😍😍
اصلابرام مهم نبودکه تنهامیمونم یانه میدونستم قوی ام و تونستم تنهایی ازهمون هفته بعدزایمان دوتافرشته ام بزرگ کردم خداروشکرازپسش براومدم وبه خودم افتخارمیکنم واینکه تونستم با افسردگیم کناربیام وپشت سرگذاشتم خیلی زود
خیلی سخت اول کرونا هیچکی نمیومد.خودم مادر تنها با یه بچه مریض دیگه این دخترم شیر نمخورد شیر نداشتم .از اول دکتر دوا
واقعا ارزشش و نداره دوباره به خاطرم بیارم.چون دیوونم میکنه خاطرات
خدارو هزاران بار شکر، خیلی عالی بود و هیچ مشکلی نداشتم. اینا همش از لطف خدا بوده
خیلی روزای سحتی داشتم افسردگی بعد زایمان خیلی طولکشید الان بهترم خداروشکر دخترمو دارم
وای من که سزارینی اورژانسی بودم بیشتر دلم براشوهرم تنگ میشد که باید توبیمارستان باشم ونبینمش اخه هفته های اخربارداریم بدجور وابستش شده بودم اونم همینجوربه حدی که توی افتاب تابستون منتظربود دخترمون بدنیابیاد تا مادرم گفت بدنیااومد رفت زود مرغ سربرید وتا ۵۰ روزخونه بابام بودم وهروز میومد ... خیلی دوستش دارم و زایمان بخاطر دوری ازشوهرم کمی بدبود ☹
خیلی خوب بود فقط مادرم کاش پیشم بود
خیلی سخت طبیعی زایمان کردم زیر دست یه دانشجو دولتی رفتم پول نداشتم ماما خصوصی بگیرم
من هم زیاد میخندیدم هم زیاد گریه میکردم😂میخندیدم بخیه های شکمم میخواست باز بشه😑
همش استرس داشتم نمیدونم چرا!
شب موقع خواب اینقدددددد بدنم عرق میکرد بعد یهو بدنم میلرزید یه وضعی بودهااااا😂
واقعا سزارینِ بدی بود😐
خیلی بد بود هفت روز بعداززایمانم دوباره ی عمل دیگه شدم کیست هیداتید کبد واقعا وحشتناک بوووود
شیرینترین وب یادموندنی ترین لحظات زندگیم بوداززمانی ک خدای فرشته بهم بخشیده زندگیم شیرین شده خداقسمت همه بکنه من بعداز۱۵سال باردارشدم وازخداممنونم ک همچین لحظه هایی نصیبم کرددرسته بخاطرکرونا تنهابودم ولی عالی بودکلاخدایاشکرت
من به امید زایمان طبیعی رفتم بیمارستان.ولی نتونستم طبیعی زایمان کنم و سزارین شدم.موقع عمل فقط گریه میکردم از ترس.۶روز بعد ازاینکه ازبیمارستان مرخص شدیم پسرم بخاطر نخوردن شیر بدنش دچار کم آبی شد و یک هفته بستری شداین یک هفته کارم شده بود گریه.خدابه پرستارای بیمارستان آرامش بده اجازه میدادن مادرشوهرم شبا پیشم بمونه.مادرشوهرم دوماه پیشم بود و ازپسرم مراقبت کرد.درحال حاضر فقط شب نخوابیدنای پسرم اذیتم میکنه.انشاالله خدا کمک کنه این روزام بگذره
افسرده و حساس شدم.همش گریه میکنم
فقط میخوام این روزا زودتر تموم شه😭😭😭
خیلی خیلی سخت سردرد های شدید ک کارمو چندین بار ب بیمارستان کشوند با یه بچه بیقرار و نااروم
خیلی عالی بود...درد سزارین داشتم..ولی بودن کنار جانیار عزیزم بسیار شیرین بود
یکسال و۳ماه طول کشید تا روحیمو بدست بیارم ولی الان رابطم با شوهرم یکم سردشده و من اصلا دوست ندارم اینجور باشیم باهم شوهرم فوق العاده ادم حساسیه رو پسرم منم بابت این حساسیت هاش خیلی مورد سرزنشش قرار میگیرم وهمین موضوع باعث شده دلسرد بشم یکم
خیلی شرایط سخت وناراحت کننده ای بود 😔
خیلی خیلی خیلی یییییی سخت گذشت بهم وقتی یادممیاد عصبی میشم ......تنها تنها تنها بودم خدا برا کشی نخاد........خدایا شکرت منم اینجوری امتحان کردی
سخت
هنوز از بیمارستان مرخص نشده بودم دکتر کفت دخترم ناسازگاری خونی داره فرستادن یک بیمارستان دیگه ۱۰روز اونجا بودیم دوتایی بدون کمک و همراه دخترم تو دستگاه من با کلی بخیه و درد و خونریزی رو یک صندلی صبح تا شب با کلی استرس و اعصاب خراب. بعد از ترکیدن کیسه آب و رفتن به بیمارستان بعد از دو هفته برگشتیم خونه پامون رو فرش رسید😥
خیلی بد ناراحت کننده و سرشاز از غم و غصه چون دو ماه آخر مایع دورش کم شده بود همش دکترها و بیمارستان ها بودم وقتی هم به دنیا اومد چون هزینه nicu سنگین بود انتقال دادن یه بیمارستان دولتی و بعدش هم من همونجوری با بخیه و بدون استراحت رفتم اونجا پیش دخترم موندم از طرفی همسرم هم واقعا اذیتم کرد خیلی بعدشم افسردگی بارداری داشتم بی دلیل گریه میکردم ناراحت بودم و همش به دخترم حس عذاب وجدان داشتم و دارم اما هیچ کس درکم نکرد شوهرم که با مادرم دعواش شده بود اجازه نداد کسی بیاد ازم مراقبت کنه به همین خاطر تنها موندم با دردها و غم و غصه هام و از پا دراومدم هنوز حالم بده
سخت بود شیر نداشتم اوایلش بچممزردی داشت
وای یا خدا همه نوشتن سخت و بد....خدا به داد ما برسه
پسرم تو ان آی سی یو بستری بود ، و معلوم نبود زنده بمونه ، بدترین وسخت ترین روزای زندگیمون بود
من دوقلو زایمان داشتم هرچند سختی زیادی داشتم اما خوب بچه هام تونستم طبیعی ب دنیا بیارم و خداروشکر خوب بود
اره بدترین روزای عمرم شد تلخ شد ی چشم اشک یکی دیگه هم خون اصلا مادرشوهر و پدر شوهرم نذاشتن از بهترین روزا لذت ببرم
خیییلیییی خییلییی سخت وبد چون داداشم ازدست دادم 😭
اگ مادرم نبود واقعا نابود میشدم😔همیشه فکرم درگیر ی چیزه ک نمیزاره حس زندگی شیرینو و حس مادر بودنو بچشم خیلی سخته واسم خیلی وقتا نمیتونم حسی ب دخترم داشته باشم از خددم بدم میاد
بعد زایمان.... خیلی روزای بدی بود... خیلی.... دخترم داشت میمرد...
به نظرم چند روز مونده به زایمانتون روحیه شادی داشته باشید موزیک بزارید برقصید گردش کنید فضا ازاد پیاده روی کنید با همسرتون صحبت کنید برنامه ریزی برای بعد زایمان ونگهداری نوزاد انجام بدید و شکلات و کامائو و قهوه بخورید تجربیات خودم ک باعث شد افسردگی نگیرم ولی از شدت درد بخیه و درد زایمان طبیعی ک کشیدم و بی فایده بود و زخم سینه و شیردهی چند روزی گریه میکردم اما افسردگی نبود
خوب بودزایمان راحتی داشتم وقتی دخترم دیدم غرق لذت شدم دخترم مدام داشت گریه میکردباهاش حرف میزدم اروم میشدسراسروجودمنم پرارامش میشد ولی بعدش اصن خوب نبود ولی توکل برخداتونستم روحیموحفظ کنم
دو هفته بعد از زایمان خیلی دوران بدی بود، هرگز دلم نمیخواد بهش برگردم
همین روزای قشنگ شکر😊
هنوز تجربش نکردم ولی مطءنم با وجود دخترم با بو کشیدن و لمس دست و پای فندقیش کلی خوش میگذره این دوران
کرونا مگه میزاره خوش بگذره با استرس و افسردگی
خیلی بد بود من افسرده شدم
درسته یکم درد داشت ولی اینکه دخترشیرینم توبغلم بود وشوهرمهربونم کنارم بود عالی گذشت خ حس قشنگی بود خدا به اونای که میخوان هم ی نی نی خشگل بده انشاالله.😊😊
خیلی بد
دوران خیلی بدی بود من به افسردگی پس از زایمان مبتلا شدم وخیلی اذیت شدم واصلا دیگه دوست ندارم اون دوران برگرده
خیلی سخته و نیاز به صبوری و مقاومت داره درد بخیه داری شیر دهی داری گریه های بچه هم هست مهمون هم داری شوهرتم افسرده شده خیلی باید مقاوم باشی خداراشکر زایمان من در دوران کرونا بود و مهمونا یک ماه بعد اومدن دیدن نی نی که خیلی راحت تر گذشت فک کن با درد و بخیه باید مهمون هم داشته باشی
خیلی سختتتتت
کلا دوران فوق العاده شیرینیه به شرطی که یارون شوهر گیر ندن خخخخ
خیلی سخت گذشت😔😔😔
خیلی خیلی سخت دست تنها بودم رفتار همسرم هم یهو خیلی عوض شد بیشتر روزها گریه میکردم همراه با گریه های دخترم
من سزارین شدم دوبار البته بچه دومم هفت ماهشه همه چی عالی بود عالی اصلا درد نداشتم سه روز تنها بودیم یه جورایی همسر از رستوران همش غذا میآورد بعدش هم که مادرشوهرم اومد
خیلی حس خوبیه درسته از یه طرف درد داری از یه طرف مسولیت جدید و خیلی هام افسردگی میگیرن ولی واقعا بهترین حس دنیاست من دوروز دیگه برای دومین بار مادر میشم😍
خداروشکر مامانمو مادرشوهرم خیلی هوامو داشتن اما هنوز بعد از دوماه بدنم خیلی خستس دلم میخواد بخوابم همش
تجربه شیرین و دوست داشتنی بود خداروشکر با وجود دردها...
اگه اطرافیان یاد بگیرن تا وقتی کمک نخواستی به زور نیان کمکهای مدنظر خودشون رو انجام بدن و تو کارهات دخالت کنن و دیه دلسوز از از مادر بشن. اگه شوهر ها یاد بگیرن این یه بار هم که شده ناراحت نشدن همسر تازه فارغ شده شون هم به اندازه ناراحت نشدن مادرشون مهمه احتمالن سختی این روزها برای مادرها به مراتب کمتر بشه
خیلی درد داشتم و واقعا سخت بود.تا حدی که گریه میکردم.خداروشکر با وجود دخترم تونستم پشت سر بذارم
بعد زایمان بچم چهار روز بیمارستان بستری شد مردمو زنده شدم نبودش کنارم خیلی سخت بود هیچ وقت یادم نمیره
با وجود همسرمو دلگرمیاش به خوشی ولی سر بچه ی دومم مادرشوهرم خیلی اذیتم کرد
تجربه خیلی خاصی بود،درد و خونریزی و بخیه از یه طرف،بی خوابی های زیاد و صدای گریه نوزاد از طرف دیگر و حرف های قدیمی و خرافی اطرافیان
من اوایل خیلی حالم خوب نبود،خونریزی و بی خوابی زیاد باعث شده بود شبها حزیون بگم 😅
اما خیلی خیلی از دیدن عزیز دلم خوشحال بودم و سعی میکردم بخاطر اون قوی باشم
یه مدت هم درگیر افسردگی شدم که خدارو شکر با صحبت با مشاور بهتر شدم،خیلی بهتر شدم
دوست دارم اینجا به همه آقایون یه چیزی بگم و اون اینه که ؛پدر عزیز،همسر شما بعد از زایمان به حمایت عاطفی و احساسی شما نیاز داره،خیلی زیاد
خیلی سخت بود واقعا خانواده شوهرم خیلی اذیتم کردن خداازشون نگذره کاری کردن شوهرمم تنهام گذاشت واقعا سوال بدی پرسیدی همه خاطرات دوسال پیشم زنده شد دوساله که شوهرم فقط داره ازم معذرت خواهی میکنه
خیلی بدبودخیلی سه ماه افسردگی که هنوزم ادامه داره نمیخوام یادم بیاداصلا
واقعا سخت بود با افسردگی بعد از زایمان میجنگیدند و برای یک ذره خوشحال بودن. روزهای سختی بود، بعد از حدود شش ماهگی دخترم اوضاع بهتر شد. قبل از زایمان فکر میکردم رویایی آرین روزهای وقتی من نوزاد لطیفمو در آغوش میگیرم ولی اینجوری نبود. حیف شد. اما گذشت، مهم اینه که الحمدلله گذشت و الان دیگه حالم خوبه
عالی
باورم نمیشه دخترم الان 9 ماهشه و من 9 ماهه که زایمان کردم
خدانگذرع از مادرشوهرم،که هم دوران بارداری اذیتم کرد خانوم یه جور دیگه شده بود اخلاقش انگار اون باردار بوده و هرروز هوس یه چی میکرد،بعد زایمان هم مثل اینه دق جلوم بود هرروز یه بحث راه مینداخت،انشاله خدا سر دخترش بدترازاینارو بیاره
انتظار دیدن دخترم رو کشیدم ولی زود دنیا اومد خیلی سختی وحرف ازدیگران از شوهرم شنیدم هرکاری میکنم یادم بره اون روزا نمیره چون یه چشمم اشک بود یکیش خون
بدترین روزای زندگیم بود افسردگی و حال بد دم غروب فقط اشک میریختم هورمونام قاطی کرده بود وای خدا خیلی سخت بود
چون مادر پدر نداشتم سعی کردم خیلی زود خودمو جمو جور کنم همش بستگی به روحیه داره من سر ده روز که تموم شد تنها بودم و همه کارامو خودم میکردم حتی شستن نوزاد
عالی گذشت بامحبت شوهروخانوادم ....بعده ی فاصله 15ساله بعددخترم پسرم بدنیااومدک همه ذوق میکردن ومیکنن وخییییلی دوستش دارن 🌹🌹😍😍😍😍😍
روزای خوبی بود البته تا ۲۰روز که مامانم پیشم بود بعد اون چند ماهی بحران بدی داشتم نوزاد رفلاکسی و کولیکی که به شدت شبا بد خواب بود و گوش درد داشت و تا ۶صبح بیدار بود و تمام انرژیمو میگرفت وروزای شیرین ولی سختی بود ولی خداروشکر امروز بعد ۱۸ماه بهترین روزارو سپری میکنم
با افسردگی 😥
واییییییییییی خیلی بد بود همش شلوغ بود دورم شوهرم کنارم نبود.خونه مادرم بودم شوهرم نمی اومد بهم سربزنه.وقتی هم می اومد با مامانش می اومد.یه نگاه بهم نمیکرد.میرفتم سرویس انقدر گریه میکردم از پسرم بدم اومده بود بعدش رفتم خونه خودم.مادرشوهره اومد دختراش اومدن شوهرم منو به کلی فراموش فرستادم توی اتاق خواب اون روزا تابستون بود راحت باخانواده ش زیرکزیرکولر میخوابیدن من تواتاق گرم با بچم تنهابودم هیچکس بهم اهمیتی نمیداد.خیلی افسرده شده بودم اون روزا بره وبرنگرده هیچوقت
خداروشکر که خوب و راحت گذشت 🥰 از انتخابم برای زایمان طبیعی راضی بودم و شیرینترین روزهارو گذروندم 🥰🥰
من خیلی افسردگی داشتم و فوق العاده نسبت به بچم حساس شده بودم و دلم نمیخواست کسی بجز خودم بهش دست بزنه و بخاطر همین همش خسته بودم و فوق العاده زودرنج شده بودم و همش گریه میکردم. البته هنوز هم یه ذره از این احساسات تو مونده ولی خیلی بهتر شدم
منم اولش خیلی اذیت بودم ازدردهای زایمان گرفته تابخیه هاولی کم کم خداروشکربهترشدم الان دخترم بهترین همدم تنهاییامه😘
شیرین ولی همراه با کلی درد زانو و دست
سلام بهمه، واسه منم مثل خیلی از شما ها سخت گذشت ولی فکر میکردم فقط من اینجوریم🤭 دوران بارداری ک از اول تااخر حالت تهوع داشتم و فقط ماه آخر خوب شدم بعدش از ساعت 10 شب دردم شروع شد تا روز بعد ساعت 2 ظهر ک از اخر دکترای نفهم سزارین کردن، آخه من اول گفتم سزارین کنین ولی اونا اصرار داشتن طبیعی، دردای طبیعی برای من وحشتناک بود بخیه های سزارین فقط 5 روز اذیت کرد، بعدشم بچم کولیک داشت و هیچ جوره خوب نمیشد تا 5 ماهگی فقط گریه میکرد. شوهرم و مامانم کمکم کردن ک سرپا شدم وگرن الان معلوم نبود چی بسرم میاد، خانواده شوهرم اصلا بیمارستان نیومدن و وقتی 6 ماهش شد بچمو دیدن
چند روز بعد از زایمان سزارین همه ی اعضای خانواده ام کورنا گرفتن حتی شوهرم فقط زن داداشم و داداشم کنارم بودن خیلی سخت بود خیلی
دوران خییلی سختیه اصن باور نکردنی سخته بد تر از همه به هم ریختن هورموناست که الکی حساس میشی و حالت بده
بعد زایمان من که اوج کرونا بود به سختی گذشت ...بعد از ده روز اول که مامانم کم و بیش پیشم بود حدود دوماه تک و تنها بودم به یه بچه کولیکی 🥺🥺🥺اصن یادم میفته دلم برا خودم میسوزه....همش احساس ناتوانی...گریه با گریه ی بچم...وبی خب یکم که گذشت بامزگیاش شروع شد منم دیگه درگیر اونا شدم و چیزای جدیدی که تجربه میکردم و لذت میبردم.....
خیلی سخت بود بعد از سه روز ب خاطری زردی بالا برگشتم بیمارستان ده روز موندم خودم خیلی عذاب کشیدم
خیلی زایمان بدی داشتم ولی با دیدن عشق مامان و عشقم بابای بچه ام همه درد هام فراموش میشود اولین بار هم همه خانواده امده بودن پیشم دل داری میدادن
خیلی دردناک بود بخیه هام باز شدن وازبیمارستان کرونا اوردیم دادیم کل فامیل داشتم میمردم بعد سی روز خوب شدم وطعم زندگی روبا کوچولوم چشیدم خداروشکر
من ۲۵ روز به زایمانم مامانم یهو فوت کردو روزای من تیره و تاریک شد و همش گریه اصلا دلم نمیخاد به اون روزا فکر کنم 😭😭😭😭😭منی که بعد ۱۵ سال باردار شده بودم و همه خوشحال بودن..اما قسمت نشد مامانم که انقد ذوق میکردبچمو ببینه هنوزم دارم میسوزم به این سرنوشتم
تا روز آخر بالا آوردم حتی زمان سزارین
واااای یادم نندازین افتضاح سخت بود همش درد داشتم و گریه میکردم امیدوارم هیچ وقت همچین روزایی رو نبینمک
خیلی سخت و بد گذشت.تنها بودم با دوقلوهام
خیلییییییی سخت و درد ناک
من تا مدت ها فقط حس مسولیت داشتم و پشیمون ازینکه چرا بچه دار شدم ولی به مرور زمان و بزرگ شدنش با تمام وجود عاشقش شدم
سختتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
زایمان زود رس داشتم خدا رو شکر پسرم سالم بود بعدش همش خودمو بچه ام دکتر می رفتیم بچه ام واسه زردی و کولیک و نفخ خودم واسه مسمومیت بارداری افسردگی بعد زایمان گرفتم خیلی ترسو شدم دس خودم نیس نمیدونم چرا الانم گاهی اوقات ک وقت خونه تمیز کردن ندارم غر غر میکنم بعد شروع میکنم ب گریه ولی خدا روشکر میکنیم ک خدا پسرم و بهمون داده شکر شیرینیه زندگیمونه
سلام ...دوران بعد از زایمان من خیلی خوب نبود چوندتا مدتها درد و ناراحتی داشتم ولی از لحاظ بودن پسرم و از نظر عاطفی عالی بود به خصوص زمان شیردادن لذت بخش ترین لحظه هابود وقتی بهش فکر میکنم هنوز اون حس تو وجودمه خیلی خوب بود
ما فعلا منتظریم❤❤❤
مزخرف..خیلی خیلی سخت😭😭
من اصلا فکرشو میکنم حالم بد میشه و گریم میگیره....خیلی سخته
خدارو شکر خوب بود خانوادمم تا یه ماه پیشم بودن دخترمم اذیتمون نمیکرد شکر خدا برای همه چیز
دوران بعد زایمانم تازه شروع شده و خیلی خوش حالم اون بچه ای که تو درونم رشد کرده رو الان تو بغلم میگیرمش خلاصه دوران خوبیه
هم خوب بود هم بد خوبیش واسه حس شیرینیه ک فرزندت ثمره ی عشق خودت و همسرت ب وجود اومده و بد بخاطر دردهاش و افسردگی پس از زایمان ک منو تا چهل روز درگیر کرده بود
روز تولد دخترم بهترین روز زندگیم بود واقعا شاید تکرار نشه
اما روز دوم حالم خیلی از نظر روحی بد بود کاملا بهم ریخته بودم دلم میخواست برم تو یه اتاق هیچ کس هم نباشه البته وضعیت ترس از کرونا هم بی تاثیر نبود خداروشکر اون روز گذشت ومن از لحظه اول همه کارهاش خودم انجام دادم وشبهاتاوقتی بیدار بودم با لذت نگاهش میکردم
خدایا شکرت
خیلی بد اذیت شدم هنوزم اذیتم،،،
عالیییی واقعاخوب بودتابسان بودسرگرم میشدم باکیان
بی صبرانه منو همسرم منتظر دیدن دخترمون بودیم
بعدشم که روند زایمان طبیعی طولانی و خیلی سخت بود خداروشکر سالم مادر دختر دراومدیم از بیمارستان
دوره نقاهت هم خیلی اذیت شدم دخترمم رفلاکسی وزردی تا دوماهگی اصلا نمیشد دارو بهش بدم خیلی سخت بود بااین که تنها نبودم خداروشکر که خیلی زود گذشت اون روزا
چاق شدم ☹وگرنه خیلی شیرین بقیه چیزاش عاشق گلامم
هنوزم که بهش فکر میکنم احساس خوبی بهم دست میده❤️😍
بسیار سخت و دلنشین.
اوایل کرونا در ایران بود و قرنطینه کامل بودیم.
اگر همسرم و پدرم نبودن دوام نمیاوردم.دست تنها و بی تجربه.
قرنطیه و مشکلات اونروزا باعث افسردگی شد و تازه بعد از یکسال دارم به حالت اولیه ام برمیگردم...
یه ماه اول به شدتتتتت سخت گذشت به شدتتتتتتت
خیلی بد همش غصه و گریه درد
شیرم خیلی کم بود و بچم یکسره شیر میخواست بسیار سخت بود
افتضاح اصلا دوست ندارم تکرار بشه
خیلی بد کل ۱۰ روز زاچی رو فقط گریه کردم شوهرم اذیتم میکرد 😭😭
تا ٣ ماه رنگ ارامش و اسایش رو خودم و خانوادم ندیدیم چون بچم بشدت کولیک و رفلاکس داشت ولی الان الهی شکر خوبه
بعد از زایمان دیسکم پاره شد 😐😥
به لطف وجود نازدونه پسرم شیرین و عاااالی
زایمان راحتی داشتم خداروشکر ولی بعد دیدن پسرم همه چی یادم شد
خیلی وحشت ناک گذشت بچم شیر نمیخوره سینمو نمیگرفت زردی هم داشت و بخیه ها خودمم باز شدن و افسردگی شدید گرفتم
خیلی سخت گذشت😭😭 اما گذشت☺️☺️😂
یماه قبل از زایمان خونه مادرم بودم بعداز 10روز از زایمان برگشتم خونه خودم فقط اون لحظه برام سخت بود احساس خوبی نبود ولی بعدازی روز خوب شدم افسردگی هم نگرفتم..یکم بخیه هام اذیتم میکرد
خیلی بهم سخت گذشت چون سزارینی بودم سردرد شدید داشتم و بدتر ازاینکه پسرم رو تا ٢ هفته ندیدم و دردناکترین قسمت زندگیم همون روزا بودن امیدوارم برا هیشکی پیش نیاد
دوران خوبی بود برای منی که اولین بار بود بچه کوچیک میدیدم و بغل میکرد یکم تازه و عجیب زایمان طبیعی و وزن بچه بالا یه دنیا بخیه و.... از بس مامانم میخندوندم دوسه تا بخیه هام باز شد
سخت بود خیلی
خیلی بد
خیلی بد بود خیلی سخت بود گریه درد ...و
دوره سختی بود ولی بخیر گذشت ولی دوران بارداری عذاب نموند کشیدم سر از دست مادر شوهرم کار شده شده گریه نگرانی
کاش اطرافیان میتونستن بیشتر درکم کنن،بچه اومده بود و کسی به من توجهی نداشت افسردگی بعد از زایمان هم داشتم و دیر اقدام کردم و از نوزادی و کودکیش هیچی نفهمیدم مامانای دیگه اول به حال روحیتون توجه کنید،پا به دنیایی میزارید که مسئولیت های زیادی دارید و فقط یه روحیه خوب هست که بتونید از پسش بر بیاید
بعد زایمانم فکر میکردم راحته ۲تا بچه رو مراقبت کنم یه دختر ۴ساله و یه نوزاد اوایل مادرم کمکم میکرد ولی بعد از ۱۰روزگی پسرم رفت خونشون من موندمو ۲تا بچه خیلی دوران سختیو میگذرونم خیلی خسته میشم وقت نمیکنم دوش بگیرم لباس بپوشم یا حتی مسواک بزنم شبام از خستگی بیهوش میشم فقط امید دارم که این سختیا بلاخره تموم میشه سختیای دلنشینیه دوستشون دارم یکمم عصابم ظعیف شده ولی تحمل میکنم
من طبیعی زایمان کردم خیییلی راحت بود اصلا چیزای ترسناکی ک بقیه تعریف میکنن نبود کلا دو ساعت درد کشیدم...ده روز خونه مامانم بودم سختیش روز دهم بود ک میخواستم برگردم خونه همش گریه میکردم و حس میکردم خیلی قراره سخت بگذره واسه من بی تجربه همش فک میکردم از پسش برنمیام و یه بلایی سر بچه میاد ولی خداروشکر خدا حواسش بهم بود و ب سلامتی گذشت🙂🧡
به سختی 😭😭😭😭
پر از استرس. افسردگی. کولیک شدید. بی خوابی. خستگی شدید. همش گریه. روحیه افتضاح🤕🤕😥😥 دیگه چی بگم اصلا روزای خوبی نبود اصلا
الانم هنو حالم خوب نشده حال دلم هنوزم بد بد 😔😔😔😔
گاهی وقتا فکر میکنم که مردم⚰ خودم خبر ندارم😭😭
خیلییی بد من زایمان زودرس داشتم خوذم سه روز توای سی یو بدون ملاقاتی بدون دیدن بچم با شکم پاره ودرد فراوان هیچوقت فراموش نمیشه
زایمانم خداروشکر خوب بودسزارین کردم و درد نداشتم و بیشتر کارامو خودم میکردم. ولی فقط دوران زردی گرفتن پسرم خیلی بهم سخت گذشت و عذاب کشیدم. مامانم تا ده روز خونمون بود و همه کارارو میکرد بعد ده روز که رفت کلی گریه کردم مادر شوهرم ایناهم هرروز میومدن خونمونو سر میزدن ولی اذیت نکردن آدمای خوبین ولی من خیلی حساس شده بودم دوست نداشتم هرروز بیان خونمون به همسرم گفتم بهشون تذکر داد. همسرمم خیلی کمک حالم بود شیفتی بچه رو نگه میداشتیم بعد از ده روز که مامانم رفت خونشون صبا صبونمو میداد شبا هم میومد شام درست میکرد آخه پسرم اصلا نمیخوابید ولی خوب بلاخره گذشت و خداروشکر که پسرم صحیح و سالمه و دارمش.
خیلی خیلی بدبود برام افسردگی گرفتم الان چن وقته ک بهتر شدم😞
خیلی سخت بود واقعا.شوهرم اصلا همراهی نکرد باهام و این واقعا عذاب اور بود.افسردگی بعد زایمان گرفتم.هرچیزی میگفتم میگفت مادری ک اینکارا رو بکنی وگرن لیاقت مادری نداری😔
یک ماه اول بسیاااار سخت گذشت.درد بخیه ها و فرایند سخت شیردهی و زود رنج شدن و شب بیداری های پسرم و از همه سخت تر زردی پسرم و زیر دستگاه بودنش😔ولی خداروشکر الان که گذشته فقط دارم از وجود این نعمتی که خدا بهم داده لذت میبرم
واقعا وقتی پسرام به دنیا اومد بهترین لحظه بود تا حالا امتحان نکرده بود م از این حسو حال😊😊😊😍😍
وای چقدر یه سری سختی کشیدن 😔چقدر ناراحت شدم براشون😭😭😭😭 من الحمدالله شکر خدا همه چی خوب و بی نظیر پیش رفته تا حالا انشاالله از این به بعد هم همین باشه ...همه اونایی هم که سختی کشیدن از این به بعد لحظات شیرینشون شروع بشه 😍انشاالله😊
دردطبیعی نکشیدم بهمون خاطر اولش راحت بود ولی بعدش دردسختی داشتم ولی ب جوجوی نازم که فکر میکردم دردو حس نمیکردم خوب بود خداروشکر
از اول تنها بودم زایمان و دوران بارداری سختی داشتم.ولی الان پسرمو میبینم خدا رو شکر میکنم.با اینکه شبا خواب ندارم.روزها هم کار خونه.تنهایی....
سخت بود چون درد داشتم شیرم اول نمیومد بچم گرسنه بود بخیه داشتم سینه هام زخم بودن دستمم سوخت ولی مادرم ۱۰ روز پیشم بود شوهرمم خیلی کمک حال بود ولی با تمام سختیاش بیادماندنی و شیرین بود
عالی باوجود بخیه ها سخت اما دخترم که بغل میکردم تمام دردهام به کل یادم میرفت
خیلی بد بود ☹
خیییلی بدبودخیییلی افتضاح بود
افسردگی شدیدبعداززایمان داشتم حتی بچموهم دوسنداشتم همش گریه میکردم نمیتونستم شیربدم به بچم
کاش هیچ وقت یادم نیاد
خیلی خیلی دوتا زایمان طبیعی راحتی داشتم وخیلی خوشحال بودم به خاطر این حالم واز خدا تشکر میکنم ولی بعد که به خونه اومدم بعد ده روزه سختیام شروع شد هم دل درد های نینی هم کار خونه هم اینکه شوهرت کمک حالت نباشه خیلی سخته🥺🥺 ولی در کل خیلی شیرینه زایمان مخصوصا لحظه به دنیا اومدن بهترین وجودت🥰🥰😍😍
خیلی خوب بود وقتی دخترمو بقل کردم انگار دنیارو بهم دادن
سلام خیلی روزای سختیو گذروندم چون بخیه هام عفونت کرد و هر روز میرفتم دکتر
تا یک ماه نمیتونستم خودم به تنهایی بلند بشم ولی وقتی وجود ناز پسرمو میدیدم دردم یادم میرفت البته در کنار همسر مهربونم
سخته ،باوجوداینکه پسرموخیلی دوست دارم ولی هنوز عادت نکردم که شبابایدبیداربمونم،گریه میکنه بایدبغلم بگیرموبچرخونم بیشتروقتابایدتاصبح پابه پاش بیداربمونم....هنوز به سه نفره شدن عادت نکردم و افسردگی بعدزایمانم هنوز خوب نشده
سخت چون انتظار زایمان طبیعی رو داشتم ولی سزارین شدم، در حالی ک بشدت از سزارین میترسیدم. بعدشم ک دخترم زردی داشت با یک شوهر کم طاقت ک ب خودش مسلط نبود و هم اعصاب منو خرد میکرد هم خودش... کلا خاطره خوبی ندارم از اول بچه دار شدنم ولی گذشت... الان دیگ همه یادشون رفته فقط من یادم مونده ک چقدر سخت بود.. حتی همسرم ک اون همه فشار از طرفش روی من بود...
عالی بود
خیلی سخت بود خیلی شکمم درد میکرد همش گریه میکردم تنهایی اصلان نمی تونستم بلند شم شوهرم مادر شوهرم کنارم بود مادرم چند روز اول نبود بعدش اومد یاد اون روزا میافتم بدنم می لرزه خیلی سخت گذشت
خیلی سخت گذشت و افسردگی داشتم . هم از لحاظ جسمی اذیت بودم هم روحی
دوران فاجعه ای بود
بهم ریختگی هورمون و مواجه شدن با یه موجود جدید که هیچ دفترچه راهنمایی هم نداشت یه طرف، عوض شدن بابای بچه و رفتارهای آزاردهندش هم یطرف.انقدر همسرم رفتارش تغییر کرده که واقعا از بچه زده شدم و بچه کوچیک حالمو بد میکنه
واقعا دوران سختی بود من بعد زایمان بلافاصله رفتم ای سیو یک هفته ای سیو بودم بچم پیشم نبود موقع زایمان خیلی زجر کشیدم تا دوماه افسردگی و ترس داشتم خداروشکر با کمک همسرم و خانواده ام کمی بهتر شدم و تازه دارم از مادر شدنم لذت میبرم
بله الان اوضات چطوره؟
خیلی بدگذشت وقتی یادم میفته بغضم میگیره درک نشدم
با بی خوابی و ناراحتی و گریه
خیلی بد گذشت چون پسر من یکماه زود بدنیا اومد و تو NICU بود و از همون شب اول که تونستم راه برم و رفتم دیدن بچم دکتر گفت این بچه زنده نمیمونه هیچ امیدی نداشته باش . و من درد زایمان رو فراموش کردم و فقط دعا میکردم بچم زنده بمونه و الان هر لحظه خدا رو شکر میکنم .
شیرین و غیر قابل وصف برای داشتن و بغل کردن دختر سالم و قشنگم 😍😍اما رعایت خیلی از نکات تو زمان کرونا یکم دوران رو سخت میکرد به اضافه تجربه اولین زایمان و سزارین و داشتن بخیه ها😉
۱۰روز بعدزایمان بخیه هام عفونت کرد و ۵روز بیمارستان بستری بودم
از نظر روحی عاطفی خیلیی خوب گذشت اصلا افسردگی نگرفتم و مامانم خیلی کمکم کرد من از نظر روحی خوب بودم اما دخترم رفلاکس داشت خیلی بهش سخت گذشت و من شب تاصبح با مادرمو شوهرم دخترمو تو پتو تاب میدادیم ک گریه نکنه😥
سخت بوداولین بچه ام بودش نمیدونستم چیکارکنم همش گریه میگردش واااای
بعداز ازدواج با عشق دیرینت شیرین ترین انفاق میتونه زایمان باشه اونم کنار همسر عاقل و دانا که سالها پشت گوشی موبایل انتظار اون روز رو میکشی ....
زیبا تر تربن اتفاق بود برام زایمانم طبیعی بود و خوب بود خانواده شوهرم خیلی خیلی همراهم بودن و از خدا میخوام همشون عاقبت بخیر بشن .راه دور ازدواج کردم و ده روز مامانم اومد پیشم و بقیش و مادرشوهر و خواهرشوهرام کمکم کردن و صدالبته دلداری و درک و شعور همسری که همیشه پشتم بهش گرم بود ....
زندگیمون با اومدن نیکان چندبرابر زیباتر شد ....
روزای شیرینی بود و هست
😭😭😭😭😭الانم ک 23 روز میگذره با همه دعوا دارم
اولی خیلی بد بود دومی در دام کم بود ولی فشار تا ۲۱میرفت بخاطر کرونا نرفتم بیمارستان خیلی اذیت شدم
خیلی سخت بود سزارین کرده بودمو چون پسرم سینمو نمیگرفت همش از گرسنگی تا دوروز تو بیمارستان گریه میکرد بخیه هام اذیتم میکرد و خوابم میومد بعدم که اومدم خونه مدام سینمو تا سه روز دوشیدمو حموم رفتم تا شیرم راه بگیره بعدم که درد بدن داشتم چون درد طبیعی رو هم ۱۳ ساعت کشیدم اما نتونسته بودن طبیعی زایمان کنم ببعد ده روزگی پسرم هم درد های کولیکیش شروع شد و منم افسردگی گرفته بودم مدام شب بیداری روزای سختی بود اما خداروشکر گذشت. و الان شیرینی های پسرم دنیامو پر کرده .خیلیا اصلا شرایط منو ندارن و بدن هرکی با دیگری متفاوته امیدوارم همه به راحتی زایمان کنن و بعدشم روزای خوشی داشته باشن
افتضاح بود هیچکس نیومد دیدم حتی مادر شوهرم ،مادرم ۳روز اومد فقط پیشم بعدش با همسرم بحثش شد ورفت ومنا تنها گذاشت،شیرم نمیومد و بچم گشنه بود اما ب یاری خدا با شوهرم بعد۵روز بدبختی ودرد رفتیم پیش ی نفر و کمک کرد تاشیر درست شد
من بارداری و زایمان خیلی راحتی داشتم اما بچه داری واقعا سخته خصوصا دوماه اول،سخترین دوران زندگیم بود.
از موقع زایمان تا حالا دخترم موقع گریه کردن ریسه میره خیلی سختمه واقعا نمیدونم کی تموم میشه ریسه رفتنش
سخت بود .مادر بزرگم دوروز قبل از بدنیا اومدن بچم فوت شد .مادرم هم روحیه خوبی نداشت ولی کمکم میداد شوهرمم که وابسته به مادرش بود و فقط،به اون توجه میکرد ومن غصه میخوردم
خیلی روزای.بد و سختی بود پسرم از همون اول نارس بود و خیلی درد کشید بخش ان ای سیو بستری بود خدا اون روز ها دیگ نیاره
زایمان طبیعی داشتم راحت بود.ولی پسرم زردی داشت دو روز بیمارستان نگه داشتن.بعد از خونه اومدن خودم شقاق داشتم از درد میمردم درد زایمان کلا از یادم رفته بود.بعد از اونم یه دعوای درست حسابی هردوطرف باهم سر یه مسله ی پوچ که دیگه واقعا فکر نمیکردم زندگیه دوباره داشته باشم.همش گریه گریه گریه😢😢عصبی بودن.به گریه به بچه شیر دادن.هر چقدر از تلخی های اون دوران بگم بازم کمه.واسه همین خاطر دیگه حاضر نیستم حتی یه ثانیه به اون روزا فکر کنم.برن دیگه برنگردن اون روزا.😭😭
خيلي سخت ،از بيمارستان كه اومدم يه هفته بعدش كرونا گرفتم
افتضاح ترین روزای زندگیم بود ولی وقتی بعد چهل روز منو باباش و سامیار تنها شدیم خیلی خیلی خوب بود
خیلی روزهای خوبی بود مخصوصا آون لحظه که نی نی مو بغل کردم
خیلییییی سخت کرونا گرفتم بچه هام ازم دور بودن خیلییییی بد 😭😭😭😭😭
عالی بود حرف نداشت وقتی کوچولوم رو بغل گرفتم انکار دنیا مال من شد
زایمان راحتی داشتم اما متاسفانه بخاطر بی تجربگی ماما یه تیکه از جفت مونده بوده
۵ساعت۴۰دقیقه بعد زایمان افتادم خونریزی دوباره برگشتم زایشگاه که خیلی وحشتناک بود کورتاژ شدم
۵۲روز بچه۳ونیم۴کبلو رو نتونستم بلند کنم حتی
تا۳۸روز روی دستشویی فرنگی
اما خداروشکر هم مادرم هم مادرشوهر و خواهرای شوهرم خوب بودن و هوامو داشتن
من هم تو دوران بارداری هم بعد زایمانم تنها بودم کسی حواسش نبود زیاد بهم اصلا حس توصیف اون روزا نبود از مامان خودمو مادر شوهرم گرفته تا خواهر شوهرم هیچ کدوم بهم کمک نکردن هیچ مشکل هم انداختن تو زندگیم من که یادم بیفته خیلی غصه ام میگیره
حاملگی ،فقط سه ماه اول خیلی اذیت شدم شدیدا حالت تهوع داشتم و اب هم بزور میخوردم، اما بقیه اش خیلی خوب بود .زایمانم سز شدم عالی بود دردی نکشیدم.دوروز بعد هم میتونستم کارامو انجام بدم اما مادرم تا چهل روزگی پیشم موند و خیلی کمک بود. پسرم که یک ماهو نیم شد، کولیک و رفلاکسش شروع شد و هرشب بیداربودم.تا اینکه سه ماه و نیم ،کامل خوب شد. خداروشکر همه چی عالی بود.
مادرشوهرو خانواده اش فقط یه بار سرزدن، که برام مهم نیس و ناراحت نیستم . خیلی دوس دارم پسرم بزرگتر بشه چهارسالگیش برای دومی اقدام کنم 😁
خیلی عالی در کنار دختر و همسر عزیزم گذشت خیلی حس خوبی بود
مامان وروجک الان پسرم ۴سال و ۵ماهشه و دخترم ۱سال و چهار ماهشه
خیلی سخت و شیرین...و این شیرینی رو مدیون شوهرمم ک لحظه به لحظه کنارم بود و هست و همچنین مادرم...دوره عجیب و غریبی بود واقعا ولی بسیار لذت بخش😍
من شب اول هیچ حسی محبتی به بچه نداشتم انقدر ک درد کشیده بودم کم کم که بهش شیر دادم مهرش بدلم نشست
خیلی سخت بود دخترم دوازده روز بستری بود سزارین بودم اصلا نتونستم ب خودم برسم.دیگه بچم رو آوردیم خونه مامانم کار داشت رفت شهرستان.موندم خودمو خودم با بچم ک خیلی کاراش سنگین بود منم بچه اول تنها خیلی سخت بود
فقط میتونم بگم سختترین و بهترین روز زندگیم بود
با وجود درد زیاد زایمان طبیعی اما فکر اینکه بعد از۹ماه انتظار میزاری توی بغلت تحمل درد برام آسون بود تقریبا،و خداروشکر زمان زیادی درد نکشیدم وزود ب دنیا اومد دخترم 🥰😍اما الان دمار از روزگارم در اورده😄
همه چی خوب بود فقط خیلی بدن درد داشتم ،، و سعی کردم برای پیشگیری از افسردگی بعد از زایمان خیلی کتاب بخونم و خودم و مشغول کنم کمتر میخوابیدم و خیلی بیرون میرفتم
بد گذشت سخت گذشت تا ۴۰ روز فقط سختی و گریه بعد کم کم خوب شدم
تنها و سخت وخیلی خیلی شیرین
درد بخیه ها آزار دهنده بود،بی حالی و ضعف وشیر دادن ب بچه سخت تر از همه
ولی با حمایت های همسرم و رسیدگی های مامانم و مادرشدرم تا۴۰روز کنارم بودن وتنهام نزاشتن تا اوضاعم بهتر شد شکر خدا،الان با وجود شب نخوابی و..پر از عشق و خوشی میشه دنیامون با ی لبخند دختریمون
خداروشكر براي من خيلي خوب بود🌺🧿🌺
من الان باردارم نه شوهرمنه خانوادش حتی به روم نگفتن چیزی ام دلم میخاد خودم میخرمتک وتنهام شبم که شوهرم میاد نه میگه خوبی نه میگه چی دلت میخاد تا صبح گریه میکنم ساعت پنج صبح تازه چشمام سنگین میشه بغض خفم میکنه و چاره ای جز سکوت ندارم چون شوهرم اخلاقش خوب نیست همه چی رو میشکونه و منم اخر کتک میخورم قصد بارداری نداشتم ولی نفهمیدم کی باردار شدم
دوران سختی نداشتم با اینکه 37 هفته زایمان کردم و بچم ریز بود 😬 بعد از 10 روز خودم بلند شدم همه کارام و کردم و همه رو فرستادم سر خونه زندگیشون 🥰❤️
b my. bbbnb
خستم ولی پسرمو که میبینم خستگی یادم میره بیشتر برای کارای خونه اذیت میشم چون یه دختر سه ساله دارم که تو سنیه که همش میریزه ولی بازم شکر
۱۰روز اول پراز غم و غصه از دست فامیلا فقط تنها چیزی که خوشحالم میکرد پسرم بود
خیلی تنها😕😕
خیلی سخت خیلی .دخترم نا اروم بود هیچ کسم نداشتم که کمکم کنه😔 الان یادم به اون موقع میفته میگم بره که برنگرده
شب قبل از سزارینم شوهرم باهام دعوا کردو روحیه خوبی نداشتم اما فرداش بهترین روز دنیا بود برام که پسرمو بغل کردم خیلی حس قشنگی بود با اینکه پسرمو بخاطر زردی دو روز نگه داشتن منم با شکم پاره اون دو روز رو تو خابگاه بیمارستان موندم وبعدش مادر شوهرم تا یک ماه خونمون موند و تماااام کارامو کرد نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنم واقعا مدیونشم تنها خاطره بدم این بود که دو بار راهی بیمارستان شدم بخاطر تب و لرز همش میگفتم کروناس اما خداروشکر نبود در کل زایمان خوبی داشتم😊
با این که خیلی سخت بود دو رو توی بیمارستان درد کشیدم بعد این که پسرمو دادن بغلم همه درد هام فراموش شد روزای اول خیلی سخت بود ولی همسر عزیزم پا ب پام بود و همراهی مامانم خدایا انشاالله همه اونایی که آرزوی مادر شدن دارن مستجابش کن الهی آمین
واااااای کلی درد زایمان طبیعی رو تحمل کردم بعدشم رفتم سزارین 😐
مذخرف بود بچم خیلی بی قرار بود و هست 😶
اولین زایمانم بعد۴۸ساعت درد سزارینم کردن و تا۴۰روز زیربغلمو میگرفتن و بلند میشدم.اینقدر حالم بد بود که از نوزادی بچم چیز زیادی یادم نیست گرچه باوجودش آروم میشدم و خوشحال بورم.ولی دومی خیلی خوب بود فقط چندروزی سردردو گردن درد داشتم ولی خداروشکر که دارمشون🤲❤
تا اینجاش که خوبه
شیرین ترین لحظه زندگیم.باوجود اینکه بخیه هام درد میکردند ولی باز هم شیرین وبیاد ماندنی بود
درد سینه ام چکار کنم شیر دهی خون میاد ازش حالم بد میشه
خیلی زجر اور بود
زایمان طبیعی خیلی خوب و راحتی داشتم یکم بخیه هام درد داشت ولی با وجود دخترم همچیو تحمل کردم و با عشق و حس مادرانه ادامه دادم ولی تو بارداریم خیلی زجر کشیدم مثل اینکه هروز زنده و مرده میشدم برام بود ولی زایمانم و بعدش خیلی برام راحت بود بازم خدا رو شکر
به نام خدا. افتضااااااااح😊
دوستان الان که نظراتو خوندم ۵۰%گفتن افسردگی گرفتن بعد از زایمان ۵۰ %گفتن نگرفتن چه راهکاریی دارین که ادم بعد از زایمان دچار افسردگی نشه و چه کاری باعث افسردگی از زایمان میشه
خیلی سخت پسرم یک هفته بستری شد😭
بسیار سخت به دلیل دردی که داشتم و قادر نبودم حتی به دخترم به تنهایی شیر بدم ، اما از وجود و بودن دخترم در کنارم لذت میبردم و همین انگیزه ام بود.
بعد از اینکه زایمان کردم اومدم خیلی حس خوبی بودد دخترخوشگلم رو بغل کردم ولی طول ۱۰ روز خیلی حساس شده بودم و همش احساس تنهایی میکردم دوس داشتم همسرم همش پیشم باشه و بهم محبت کنه نمیدونم چرا اینطور شده بودم و بعد ۱۰ روز خوب شدم ولی در کل خیلییی دوران خوبیههه
عاااالی..هم زایمانم خوب و راحتی داشتم هم اینکه از فرداش خودم کارامو انجام دادم..مهمون داری هم میکردم تازه..انشالله همه زایمان راحتی داشته باشن
خداروشکر عالی من عاشق دخترمم دیوانه وار حتی سختیاشم دوس دارم خدایا شکررررررت😍❤❤❤
چرا مامانت بهت سر نزد منم هیچ وقت اون روزامو فراموش نمیکنم عصبی ایم کردن نزاشتن از وجود بچم لذت ببرم الهی هر چی مادر شوهر و شوهر بد هست از زمین محو بشن
تنها لحظه شیرین زایمان واسم اون لحظه ایی بود که دکترمپسرمو اورد روی سینم گذاشت وای چه لحظه ی نابی اولین بارم بود ازخوشحالی گریه میکردم وقتی توی اتاق عمل اذان گذاشتن گریه هام دیگه بند نمی اومد ولی دیه خوشی نداشتم خیییییییییییییییییلی بد بود همه رو اونجا شناختم استرس کرونا داغونم کرده بود اصلا دوران خوبی نبود از همشون متنفرم تنها کسی که انسانیتشو نشون داد مادرشوهرم بود خداخیرش بده اگه به خاطرتنهایی بچم نبود یه لحظه هم به حاملگی وزایمان فک نمیکردم.هیچوقت ازشون نمیگذرم
مامان خودم فوت شده مادرشوهرم پیشم بود میبردم رو زمین سربهم ناشتامیداد یاسوپی چیزی براخودم درس نکرد وهرروز میفرستادم حموم میگفت بوی زائومیدی از روز اولم خودمو گذاشت کارکردن زخم شدید گرفتم اینقدرفتم دکتر الان التهابه
خیلی سخت بود درد بعد زایمان یه طرف استرس بزرگ کردن یه موجود کوچیک شیر داشتن یا نداشتن حرفای بقیه اظهار نظراشون حساسیتای خودت اشتها نداشتن ندیدن همسرت میشه گفت سخت ترین روزاس
افتضاح تنها بودم مامانم نیود بهم سر بزنه شوهرمم همش غر میزد که بچه نمیخواد چند روز مادر شوهرم پیشم بود ولی راحت نبودم از روزه چهارم خودم بلند شدم کارامو کردم واقعا هم بارداری افتضاحی داشتم همش دعوا بود سر نخواستن بچه هم بعد سزارینم افتضاح بود حتی شوهرم برای ترخیصم از بیمارستان نیومد خودم با اون شکم پاره و بخیه ها رفتم برگه ولادت بچه رو گرفتم خیلی روزگاره سختی بود الان سخترم شدم خودم تنها با نگهداری بچه
خیلی سخت بود سینه هام زخم شدن خیلی زجر کشیدم بخیه هام خیلی وحشتناک درد داشت اما خداروشکر که الان دخترم کنارمه همه ی این دردا ک کشیدم فدای ی تار موی گل دخترم فداش بشم
وای من منتظرم بیاد برای اولین بار ببینمش😍 بچه ی اولم هست و دل توی دلم نیست انگار هنوز باورم نمیشه مادر شدم
از طرفی هم از این وضعیت و شرایط سخت خسته شدم میخوام هرچی زودتر بیاد از اونجا بیرون
تا بچه مو نبینم اروم نمیگیگیرم😅
هنوز تجربش نکردم ولی امیدوارم ک خوب باشه تا اینجاش ک شوهرم خیلی درکم کرده و همراهم بوده بقیشم ان شاءالله اینطوریه
اره عزیزم چرا نشه، دکترم عالی بود، مهمون میومد دیدنی پیششون بودم، میگفتن برو بخواب چشم میخوری 😂😂البته بگم من چندین سال هست که ورزش میکردم قبل بارداری
خییییییلی روزهای بدی بود نه مامانم پیشم بود تنها بودم با یه نوزاد تازه سزارین شده بودم 😔😔
خیلی سخت حدود یک ماه بیمارستان بودم بخاطر دخترم ک زردی داشت و آزمایش های متعدد ازش میگرفتن 😔
افتضاح.اعصاب خوردی. کرونا .درد
سزارینی بودم و بخیه هام روز اول وحشتناک درد میکرد بعد دیگه خوب بودم خدارو هزار مرتبه شکر دخترم خیلی خانوم بود یه شبم اذیتم نکرد الهی هرکی بچه نداره بحق فاطمه زهرا یه نی نی خوشکل و آروم مث مایسای من بهش بده
خیلی سخت گذشت اول از همه درد وحشتناک بخیه ها و عمل سزارین، بعد استرس کرونا، بعدم زردی بچه م که هیچ جور پایین نمیومد بعد عفونت بخیه ها
اصلا دوست نداشتم
بخیه هام باز شدن بواسیرم اوت کرد درد سیاتیک هم اصافه شد اما کنار دختر بزرگم و مادرم و همسر خوبم و وجود نی نی نازم به خوبی گذشت
افسردگی بعدزایمان😔
خیلی خوب بود ..بعد تا 18روز پیش مادرم بودم.
خیلی عالی بود همسرجونی خداییش خیلی هوامو داشت،پدر شوهرم نیومد اصلنم ناراحت نشدم همسرمم گف بدرک نیاد من وپدر ندارم ازاین به بعد فقط بخاطر ناراحتی شوهرم نفرینش کردم
دقت کردین به ندرت زایمانشون خوب بوده بیشتریا سخت بوده
دوران خیلی خوبی بود انتظار تموم شده بود و من به ارزوم رسیدم و بچمو بغل کردم اصلا درد و بخیه واسم معنی نداشت یه سره تو بغلم بود دکتر میگفت بچتو بخابون خودت دراز بکش به بخیهات فشار میاد من میگفتم بعد از این همه مدت به ارزوم رسیدم میخام بغلم باشه گاهی فکر میکردم خابم انقد خوشحال بودم بهترین روزای زندگیم بود امیدوارم همه تجربش کنن مادر شدن خیلی حس قشنگیه خیلی دوسش دارم♥️🤗😃
خیلی سخت گذشت مخصوصا که کنار مادر شوهر باشی و اصلا بهت سر نزنه منم همه محبت هاشو یه روزی جبران میکنم😡
الان دوباره حرص میخوریم ک اون روزا رو حروم کردیم
افتضاح.بعلاوه کولیک و رفلاکس و زردی نی نی، خونریزی ۸۰ روزه و ضعف بدنی شدید و پلیپ جفتی خودم.بهم خوردن رابطه خودم و همسرم سرد شدنم نسبت بهش
واقعا دوران بدی بود دورانیه که خانواده نقش اصلی داره تو کمک کردن روحیه دادن مادر خیلی ضعیف میشه مجبوره بجا ررمان خودش فقط بفکر بچش باشه اگه ادم دست تنها باشه واقعا از پا میفته من بعد زایمانم یهو حالم بد میشد عق الکی میزدم نمیتونستم از جام پاشم بچمم تره خشک کنم همش تو دلم میگفتم چی میشه چرا اینجور شدم خدا کمکم کرد کم کم خوب شدم خداروشکر میکنم که گذشت خلاصه
من دوتا ایمان داشتم سرپسرم فوق العاده سختی کشیدم ویک ماه بعدتولدش افسردگی گرفتم ولی خداروشکرسردخترم خیلی حالم بهتربودهمراهی همسرم خیلی کمکم کرداحساسات هیجانی داشتم چون عاشق دختربودم وخدایه هدیه بهم داده بودوخیلی ذوق میکردم هروقت حالم میخواست بدبشه یه دوست عزیزی داشتم باهاش صحبت میکردم حالم بهتر میشد چون شرایطم طوری بودبخاطرکرونانمیشدجایی برم یاکاری کنم سعی میکردم درکنار فرزندانم وهمسرم اوقات خوشی روتجربه کنم
برامن ک خیلی عالی بود اون دوران
بچه ی اولم زایمان خیلی سختی داشتم..بعدشم شب بیداری ها..شیربه شیر شد دومی زایمانم خوب بود..ولی بعدش افتضاح..خیلی خیلی بد بود..اصلا استراحت نداشتم بعد زایمانم..بچه نمیخوابید..شب تا صبح بیدار بودم..روزم میخواستم بخوابم بچه بزرگ نمیزاشت..۳ماه اصلا نخوابیدم..چه روزهای سختی..بچه بزرگم نمیزاشت شیرش بدم..میگفت بزارش زمین..اونم گریه میکرد..باید با بزرگه بازی میکردم..بعدشم شبها تا میخوابیدم..کوچیکه بیدار میشد..تاشیر میدادمو برنامه هاش..لباسهاشو عوض کنم جاشو عوض کنم..تا میخوابیدم بزرگه بیدار میشد..تاشیر خشک بدم بخوابه..دوباره کوچیکه بیدار میشد😭😭😭😭وای چه روزهای سختی..الانم که بزرگه ۳سالو نیمشه..کوچیکه ۲سالشه..بازم دارم سختی میکشم..دایم حسادت میکنه..هرچی دست میزنه ازش میگیره..میوفته روش میزنش..سرم پره گریه ی بچخ است..از بچه متنفرم..حالم از بچه به هم میخوره..تمام
خیلی خوب👍👍
خیییلی خیلی بد،کهیر زدم تا ۲ماه پسرم زردیش ۱۸بود
ولی ۴،۵ماه بعدش بهترین دوران بود😍😍
شاید یکی از بدترین بارداری و زایمان هارو داشتم.
ولی من این راهو انتخاب کردم و سختیاشو به جون خریدم.با وجود پسرم معجزه خدا رو دیدم و میدونم خودش تحمل میده و برامون بهترینو رقم زده🤩🙏
من دوران خیلی خوبی داشتم در کنار فرزندم و همسرم و خانواده ام.و تنها چیزی که خیلی اذیتم کرد زردی پسرم بود که اصلآ رفع نمیشد.
خیلی بد
انشائ الله به امیدخدا همه مامانا زایمان سالم وراحتی داشته باشن ،ماهم صحیح و سلامت زایمان کنیم ،فعلا که زایمان نکردم اما بی صبرانه روزارو میشمرم تا نعمت قشنگی که خدا بهم هدیه داده رو ببینم و به آغوش بگیرمش و اشک شوق بریزم ،چون واقعا چندسال بود منتظر این لحظه بودم ،چه منتا که نشنیدم ،چه اشکا که نریختم ،چه سختیاکه نکشیدم 😔اما خداروشکرخداتنهام نذاشت و فرشته کوچولوشو بهم هدیه دادو من هرلحظه بی نهایت سپاسگزارشم 😍🤲❤
من حاملکی سختیییی داشتم ولی زایمانم معرکه و عالی بود دوساعت طول کشید تا دنیا بیاد باورم نمیشد ولی اللن خیلی زود عصبی میشم و شیر نداشتم بدم بچم و اصلا وزنم کم نشد بدنمم خیلب ترک خورده خیلی ناراحتم...کسی راهکاری برا ترک ها سراغ نداره ؟
زجراور
خیلی خوب وعالی گذشت😋😋😋😋😗😗😗
خیلی سخت بود افسردگی گرفته بودم پسرم سینمونمیگرفت بعد ازیه مدت اونم بزور یه سینمو فقط گرفت الانم فقط ازیه سینه شیرمیدم خانواده مادرشوهرم وشوهرمم نمیزاشتن شیرخشک بدم همش گرسنهبوداصلانمیخوابید فقط گریه میکرد مادر وخواهری هم نداشتم پیشم باشن فقط خونه مادرشوهرم بودم ناچارا خودتونم میدونید که آدم با مادرشوهرش اینا اصلا راحت نیست
روزای اول واقعا سخت بود
هرروز تجربه جدید زندگی جدید خیلی خوب بود واقعا ازمادرم وپدرم نمیدونم چطو ر تشکرکنم مادرم سه ماه کنارم عاشقانه موندکنارم تا سرپاشم واقعا هرچقد ازش تشکر کنم کمه
خداروشکر زایمان خوبی داشتم و بعد زایمان هم راحت بودم. من بیش از حد دلم تنگ شده واسع شبی که بیمارستان بودم و پسر کوچولوم تو بغلم بود ولی بعد از ۳ روز پدربزرگ عزیزم به رحمت خدا رفت و سخت شد😔
اول اینکه برای همه اوناییی که بار دارن ارزو میکنم زایمان راحت و خوبی داشته باشن و از همه مهم تر بچشون سر وقت دنیا بیاد من زایمانم سخت بود ولی ارزششو داشت دخترم تمام زندگیمه
خیلی سخت خیلی خیلی.مثل کابوس بودوبعدچهارماه من هنوزسرپانشدم
افتضاححححححح.....
ی مقدار از جفت داخل رحمم باقی مونده بود ، تا ۲ ماه ب طرز وحشتناکی خونریزی داشتم ، آخرسر هم ۳ شب بیمارستان بستری شدم و عمل جراحیم کردن تا خوب شدم ، خدا لعنت کنه یک سری دکترای بی سواد رو
هم سخت بود هم شیرین سختیش مال این بود ک از همون موقع ک ب دنیا اومد بغلی و باید بغلش میکردم راه میرفتم با وجود درده زیادی ک داشتم باید تا صبح بغلش میکردم راه میرفتم قربون خدا برم کمکیا هم ک اومدن تا صبح تخت گاز میرفتن 🙁 باباش هم نبود شیرینش هم این ک ی فرشته کوچولو تو بغلم بود و مالک من بودم و هستم 😍😍😍😍😍☺☺
زایمانم خوب بود و و روز ۴ متوجه شدم بخیه هامم باز شده و به مامانم و شوهرممیگفتم باور نمیکردنمیگفتن بخیه الکیه که باز بشا و بعد ۳ روز تو خونه درد کشیدم و بعد روز ۷ رفتم نشون بدم گفتن باز شده اونجا هم رفتم بیمارستان بستری شدم و دوروز شستشو دادن و سر جم ۴ شب بیمارستان بودم و رفتم اتاق عمل بخیه کردن اومدم خونه هیچ وفت یهدم نمیره رد زمان شستشو و علافی شوهرم و بچم زردی داشت و بیمارستان گیر دهد و اونو بردح یه بیمارستان دیگه تو دستگاه و شیر خشک بهش میدادن و الان که ۴۸ روز گدشته هنوز بخیه داخلیم دیده میشه نیفتاده و اینکه هر چی کادو برا بچن اوردن خرج بیمارستان کردیم خیلی روزای بدی بود چقدر گریه کردم دل همه چریتارا برام میسوخت
تهران هستم عزیزم
خیلیییییییی بد اصلا دلم نمیخواد تکرار بشه، بدتر اینکه هیچکی درکت نمیکنه
زردی خر است 😠😠😠😠
خیلی بد گذشت شوهرم درکم نمیکرد، سینه هامزخم بود بخیه داشتممهمون داشتم ،اما خدا خیر خواهرام بده ، اما خاطرات تلخی بجا ماند ،خواهرشوهرم همسایه ام بود پا نذاشت
خوب بود یه کم نشستن برام سخت بود،موقع شیردادن کمرم بد جوری میگرفت،اخلاق شوهرم خیلی بد شده بود ،من 8روز خونه مامانم بودم،روز اخر شوهرم میگفت بریم خونمون حالم از اینجا به هم میخوره..منو خیلی غصه میداد
بعد زایمان اولم همش یبوست داشتم ،بچه شیر نمی خورد ،شوهرم غر میزد پاشو دیگه چقدر میخابی 😫😫 ولی سر دومی یکم بهتر شد
خیلی عالی بود کنار عشقم و دختر نازنینم😘😘😘😘😘💋💋💘💘💘💘
من چون زایمان سختی داشتم خیلی اذیت شدم.تا دوماه بایستی امپود میزدم.بخیه ها اذیتم میکرد .ولی با این حال هر بار ک نگاهم ب دخترم نی افتاد همه چی یادم میرفت.همسرم و مادرم بودن تا کمتر اذیت شم.ولی خدا رو شکر
اخرای بارداریم فکر میکنم باوجود دخترم دردهای بعد از زایمان رو میشه تحمل کرد
من که ی 23روزی به زایمانم مونده ولی میدونم روزای خوبی رو نباید بگذرونم
چون هرچقدر خونوادت باشنو هواتو داشته باشن اما ادم نیاز به همراهی شوهرش داره که متاسفانه همراهی میدونم از جانبش ندارم
همینطوری که تو دوران بارداری همراهم نبود و درکم نکرد اون موقع هم همونه😔😔😔
اصلا حالم گرفته شد چرا انقد از سختیا و دوران بد بعد زایمان و افسردگی گفتین 😥 ترس میفته به جون آدم
افتضاح
خیلی روزاهای خوبی بود ولی دخترم خیلی گریه میکرد در حد خیلی فجیح هنوزم همینه😅
۲۵ روز اول مثل یه کابوس بود با سینه هایی که نه نوک داشت نه شیر تازه زخم هم بود و افسردگی و گریه های خودم و دخترم. ولی خداروشکر الان خوب شدم و میمیرم براش
من زایمان خیلی خوبی داشتم خیلی سبک بودم خودم کارامو میکردم... شوهرم فقط کرونا گرفت خیلی خیلی حالم بد شد با بچه چند روزه کلی استرس گرفتم...
هم خوب بودهم بد.خوبیش دیدن پسرم که سالمه بدیش دخالتای بیجا ولی خداروشکرتوهمون روزا گربه رو دم حجله کشتم 🤪والان خیلی ارامش داریم الحمدالله☺
خیلی سخته پر از استرس فقط بچمو سپردم به خدا خدا خودش مواظب بچم باشه الهی آمین😭🙏
بسیااااااااااااااااااار سخت چون زایمان سختی داشتم و دوماه دوره نقاهت طاقت فرسا وسختی رو تجربه کردم
خیلی افتضاح گذشت کسی منو د ک نکرد تنها باوجود خدا و زمان هم چیز بهتر شد
خیلی سخت ولی حس شیرین و تنها توی خانه بودم با بچهم
مناین هفته وقته سزارینم هستع اختیاری هستم امیدوارم خوب باشه واسم دعاکنید💜♥️😘
من خیلی ناشی بودم خیلی چیزهای بچه داری بلدنبود ولی خداروشکرمادرشوهرم کنارم بودبااینکه زخم زبون میزد به همچی کارداشت ولی هوامون داشت من خیلی عصبی میشدم دوست داشتم خونمون جدابودبابچم راحت میشدم مادرشوهرم میگفت اون هم عروسم بزای بچه داری حوصله بیشترداشت منو بااون هم عروسو مقایسم میکزدمن اتیش میگرفتم دخترم خیلی گریه میکرداروم نمیگرفت عصبیم میکرد
بعداز۵ساعت تازه شنیدم بچه م سرش چرخیده وباکمک دکتر به دنیا امدساعت ۶صبح وقتی به خانه امدم پسر ۸ساله ام امدکنارم نشست گفت مامان من صبح از خواب بیدارشدم فهمیدم نی نی به دنیا نیامده نمی دونستم اذان گفتن یانه فقط رفتم زود وضو گرفتم ودعا کردم اونجا بودکه فهمیدم خدا دعای بچه هاروزومستجاب میکنه پس همه چیز این دنیا باهم زیباست وقتی خدا روداری
خیلی سخت بود از همه ضربه خوردم همههههههه. هیچوقت فراموش نمیکنم. نمیدونم چرا هرچی درده برا خانماس. تا الآنم هنوز یادم میاد افسرده میشم. قبل بارداری هم زندگی سختی داشتم کلا همچی سخت بود تو زندگیم
خیلی افتضاع
زایمان زودرس داشتم بچه ام زودبدنیا اونم طبیعی یاکلی بخیه و عذاب آخرشم بخیه هام باز شدن از بس توبیمارستان سرپاموندم خدا روشکرگذشت اون روزا
من ک منتظرم بیاد مشتاق دیدارشم
دوس دارم ببینمش زود 😍😍
والله خیلی بد با افسردگی شدید ولی گذشت دیگه
خوب میگذره الهی شکر . فقط کمبود خواب دارم
خیلی سخت و هنوز درگیرشم افسردگی بد از زایمان😣
خیلی خیلی خوب بود واقعا روزای قشنگی بود همه کنارم بودن و محبت میکردم همسرم و مادرم برام همه کاری کردن خانواده ی شوهرم خیلی هوامو داشتن و انگیزه داشتم همه ی خانوادم بودن کنارم ،😍😍😍😍😍
وای خدای من به سختی گذشت . هم اخلاق شوهرم و مادر شوهرم باهام بد شد. هم خودم نمی تونستم دفعمو کنترل کنم.
یکی از بدترین دوران زندگیم بود
باوجود دوتا دخترای نازنینم خداروشکر بهم بد نگذشت خیلی شیرینتر داره میشه
منو بااون یکی عروسم مقایسه میکردن من خیلی بهم فشارمیومد چون خانوادم دوباربیشترپیشم نیومدن دوست داشتم مادرم کنارم باشه بااونا راحت نبودم اذیت شدم ازبیخوابی عصبی میشدم شب همش تنها بودم تابچم بخوابه نه مادرشوهرنه خواهرشوهرم میومدن پیشم تادخترم گریه میکرد اونامیومدن اازدستشون راحت نیسم به خودم قول دادم تاازخونیه پدرشوهرم جدانشدم بچه دارنشم
سخت فوق العاده سخت
به شدت سخت 8ماه دنیا امد بیمارستان دستگاه نداشت رفتیم جای دیگ بخیه های درد کسی نبود مراقبم اه اه وحشت ناک
خیلی سخت با اینکه تنها نبودم ولی خیییییلی اذیت شدم از لحاظ جسمی و روحی
خیلی خوب بود مامانم تا بیست روز کارام میکرد خدا حقش حلال کنه شوهرمم خوب بود درکم کرد همه چی خداروشکر خوب گذشت..
خیلی خوب بود سزارین شدم ولی هنوز که دوساله گذشته قسمت چپ بخیه ام بعضی اوقات خیلی دردناک تیر میکشه ولی خداروشکر از هر بابت دیگه ایی خوب بود
خواهر و مادرم کنارم بودن. خوب بود. تا اینکه فشارم رفت بالا و سی سی یو بستری شدم
من توحاملگی دیابت بارداری گرفتم هرماه دکترمیرفتم خیلی اذیت شدم ولی زایمانم بااین دردداشتم ولی خوب بودمن باخانواده شوهرم زندگی میکنم اونا خیلی حساس هستن تابچم گریه میکردمیومدن پیشم راحتمون نمیزاشتن شیرهم کم داشتم بچم زردی خفیف گرفت زودخوب شدولی دخالتای مادرشوهرم وخواهرشوهرم خیلی منو ناراحت میکردمن خیلی عصبی شدم تاالانم عصبی هستم همش تقصیراوناست
خیلی بدمن ک افسردگی گرفتم
خیلی عالی متشابه..زایمان راحت ..
واقعا متاسفم واسه مادرایی همش اول دوم مرگ درد میکنن
بی نهایت تلخ گذشت ک تا اخر عمرم فراموش نمیکنم فقط بخاطر شرینی دخترم زنده موندم برا زندگی
خیلی سخت گذشت اخه من و همسرم خیلی برنامه ریزی کرده بودیم وخیلی مهربون هست همسرم میدونستم که اگر کنارم بود اب تو دلم تکون نمیخورد اما نبود کنارم اخه شوهرم تصادف کرده بود خبرش ک شنیدم زایمان زود رس کردم و شوهرم هم تو بیمارستان بود خیلی سخت گذشت اما خداروشکر الان خیلی خوبه همه چیز😇☺
باهمه سختیاش ک سزارین بودم خیلی ازیت شدم واقعافکرش عذابم میده ولی باجوددخترگلم روحیه میگرفتم خداروشکرمیکنم
هم خوب بود وهم بد
تا۴۰ روز سخت بود وخونریزی، اولش برام دردناک بود بااینکه پسرم نوه اوله خانواده شوهرم حتی یه جعبه شیرینی هم نگرفتن بیان دیدن نوه اشون من حال روحی خوبی نداشتم همش منتظر بودم یه کاری واسه پسرم میکنن امافراموش کردم
ولی همین که سالم و خوبه پسرم خداراشکر خوشحالم
خیلی بد. افسردگی داشتم مامانم بدادم رسید☺
متنفرم ازون دوران
فکر کردن بهش حالمو بد میکنه
خیلی سخت گذشت........
خیلی گریه کردم
شیر نداشتم
........
وقتی یکی زایمان میکنه نباید تنهاش گذاشت ما علاوه بر تنهامون میزارن زخم زبون میزنند
من زایمانم راحت بودبعدشم دردزیادی نداشتم ولی رفتم ده روز خونه مامانم موندم شوهرم اونجا راحت نبود نمیموندهمش فکرم پیشش خیلی دوریش اذیتم میکرد
دوران سخت و جدیدی بود ...خیلی گردن درد و سرگیجه داشتم بخیه ها هم ک نگوووو ولی روز پنجم ک بچم زردیش شدید شد انگار تمام دردام رف فکر و ذکرم رفع درد از گل پسرم شد....مامانمو ابجیم حسابی بهم رسیدن دورشون بگردم😍
بدترین و سیاه ترین روزام بود از بس اطرافیان دخالت میکردن و مزاحمم بودن هنوزم از فکر کردن به اون روزا فرار میکنم
هفته اول دنیا برام تیره و تار بود افسردگی شدید بعد از زایمان 😭😭😭😭
سخت خیلی سخت.. همش گریه.. گریع
عاااالی😍😍همه ی عزیزام کنارم بودن تا ۱۰روز
همسرم خیلی بهم محبت کرد فوق العاده بود
افتضاح بود حاملگی من
خیلی سخت بود تنها تو خونه .من تا اونروز به بچه ای که تازه دنیا اومده باشه دست هم نزده بودم
خیلی بد افسردگی شدید گرفتم بچمم سینمو نمیگرفت همش در حال شیر دوشیدنو گریه بودم تا اخرم شیر خشکی شد ن
من زایمانم طبیعی بودو خییییلی سخت بعدشم ک رفتم خونه اخلاق شوهرم بکل عوض شد با خونوادش انقد اذیتم کردن ک حدنداره خداازشون نگذره توکل عمرم اونقد گریه نکرده بودم...
عالی بود همه چی،،یکی از قشنگترین روزامو سپری کردم..فقط سردرد وحشتناک گرفتم
مادر و همسر و خواهرم خیلی کمکم بودن،همه جوره عالی بود برام دوران بعد زایمانم،سختیش فقط بی خوابی هاشه،که اونم به لطف خانواده ام زیاد بهم فشار نمیاد
نمیخوام هیچوقت با فکر کردن به چیزای بد،روزای قشنگ با دخترم بودنو خراب کنم،سختیاشو به جون میخرم فقط دخترم کنارم باشه ، اونم سالم و سلامت
افتضاح ک دیگه دلمنمیخاد زایمانی داشته باشم . ۳روز درد کشیدم و نمیتونستم زایمان کنم از اخر بانامه دکتر بستریم کردن ولی خداباهم بود و یساعته زایمان کردم تویه بیمارستان ولی بعد از زایمان شیر نداشتم و بعد از سه روز سرگیجه شدید متوجه شدم جفتم مونده هنوز ک با کلی دوا درمون نذر نیاز دفع شد ولی چقدر استرس داشتم ک از بچم جدا میشم اگر بستریم کنن و تا ده روز مامانم بود پیشم ۳ یا۴ روز مادرشوهرم بود تموم این مدت شوهرمم خونه بود و کمک حال بود فقط میگفت بخور ک شیر کنی بعدم ک ی هفته رفتم خونه مامانم
افتزاه زجرکشیدم
ب شدت سخت باناراحتی
وای من که دلم تنگ شده خیلی خوب بود سخت بود ولی شیرینی خاصی داشت وقتی بچمو بغل میکردم
سخت بود نمیتونستم کارهای خودمو خودم انجام بدم درد داشتم شدید.خداروشکر که گذشت اون روزا
خیلی بد بود
من که تنها بودم بخاطر دوری از خانواده ها و کرونا...
با اینکه تنها بودیم با همسرم از پسش بر اومدیم با اینکه سخت بود اما خیلی شیرین بود...
خداروشکر خوب بود، از نظر من ی. مشکل هایی بود ولی خب ب لطف خدا درستش کرد و الان خدارو شاکرم 😍
من زایمان راحتی داشتم زایمانم سزارین بود اما راحت بودم فقط بلند و نشستنم سخت بود خداروشکر از همون اولش تا الان واسم دلنشین بوده و افسردگی هم نگرفتم
خوب بود همین که عزیزه تو بغل میکنی دیگه هیجی یادت نمیمونه من انقدر خوشحال بودم که اصلا دردم هم فراموش کرده بودم لحظه ای زیبا و فراموش نشدنی....
من که افسردگی بعد زایمان داشتم چهار ماه خونه مامانم بودم اگه مامانم نبود بیچاره بودم
من زایمان بدی داشتم با مادرشوهرم و جاریم یه جا زندگی میکردیم همسرم درکی نداشت روزهای بدی بود همسرم حتی گل و شیرینی نخرید هیچ وقت یادم نمیره چقدر منتظرش بودم و کلا روز های بدی هرشب مریض بودم با تب بالا کاش هیچ وقت اون روزا برنگردن 😭😭😭
تا ده روز اول خوب ولی بعد از ده روز تا سه ماهگی وحشتناک
خیلی سخت بود برام چون بچم هم زردی داشت تا۱۰روز بعد زایمانم بیمارستان بودم
افتضاح و تمام😭😭😭
خیلی بد خیلی سخت پاهای پسرم کلاب فود بود بدترین روزهای زندگیم سپری شد
اهان اینو یادم رفت بگم ، توو اتاق خواب مادر شوهرم با هم و پسر یکی یدونه م نشسته بودیم ،یهو دیدم با برادر شوهرم و دوست دخترش و خود همسر با کادو اومدن توو اتاق، بعد پیشونیمو بوسید کادومو داد و ازم تشکر کرد
غیر قابل تصور بود!!! انگار با نیروی اتمی کار میکردم اصلا درد برام مهم نبود اون همه بخیه شکم پاره.... فقط میخواستم بچه مو بغل کنم بوش کنم.... خدایا بچه ها چقد خوب و شیرینن....
خیلییییی عالی بود بهترین دوران زندگیم بود
تااینجا ک خداروشکر خوب بوده ازهمین الان ترس افسردگی دارم ولی باز کمتر بهش فک میکنم ک روحیه خوبی داشته باشم ترس از زایمان دارم بازم توکل بخدا هرچه پیش اید خوش اید❤🍓
واقعا
زایمان طبیعی سختی داشتم.
ولی خداروشکر بعدش مادرم و شوهرم کمک حالم بودن.
فقط سختیش این بود ک پسرم۷روز تودستگاه بود چون تنفسش مشکل پیداکرده بود.منم میباید پیشش میموندم.
داغوووووون🥴😫😖
بخیه هام درد داشت نمیتونستم بشینم،سینه هام زخم شده بود،دخترم کولیک شدید صبح تاشب اصلا نمیخوابید،هوا خیلی گرم و کلافه کننده بود، کرونا هم که بود و...
یعنی به معنای واقعی پیرشدم
خونه ی مادر شوهرم بودم، تا ۱ ماه ،خدارو شکر خوب بود ،ولی بخاطر هورمن هام گاهی مثل دوران بارداری گریه میکردم ،ولی در کل خدارو شکر خوب بود 💐
نگم برات 😣😣😣😣تا شیش ماه افسردگی داشتم همش خونه مامانم بودم اصلا با بچه تنها نمیشدم چون گریه میکرد زهر ترک میشدم....چقد بی تجربه بودم
خیلی بد بود چه قبل و چه بعد از زایمان تنها درمون دردم وجود پسرم بود وگرنه روزایه خیلی سختی پشت سر کذاشتم
خیلی خیلی سخت بود..از یه طرف درد بخیه و جا ماندن گازاستریل تو واژن..از یه طرف بچه بیچارم گشنگی کشیدونمیتونستم شیرش بدم ..بدتر از اونم اینکه نمیزاشتن شیر خوشک هم بدم...
برا من تا 38روز خیلی سخت گذشت خیلی هرگز اونروزا رو یادم نمیره ولی خدا روشکر الان خوبه
خیلی سخت بود هم درد هم از یک طرف زردی ایهان که دو بار بستری کردیم
بچه دوم...خیلی سخت گذشت چون شوهرم پیشم نبود و افسردگی گرفتم فقط با گریه و حال خراب گذشت
اصلا یه درصد هم شبیه تصوراتی ک قبل زایمانم داشتم نبود
خییییلیییی روزای بدی بود
بهترین روزای زندگیم همراه شد با تلخ ترین خاطرات که مسببش من نبودم
هرگز نمی بخشم و نمی گذرم از اون آدما
سخت خیلی سخت تا الان هم داره سخت میگذره فقط میگم بخوابم بیدار شدم ببینم پسرم بزرگ شده مستقل شده سروسامان گرفته همین
خیلی سخت بودزایمانم الان که یادم میادبغضم میگیره خداروشکرالان پسرم بزرگ شده ولی همچنان افسرگی دارم
سلام منم خیلی سختی کشیدم از اول روز حاملگی لکه بینی داشتم تا آخر هفته 36 زایمان کردم دخترم تو ان ای سی یو بستری شد یه هفته روزگارم جهنم شد تا مرخص بشه دلی خدا روشکر الان همه چی خوبه
من واقعا چون اولین بچه ام بود خیلی انتظار داشتم که زود ببینمش صورتش رابوس کنم ودست های کوچیکش رابگیرم ..
برامن ک انقد سخت بود هروقت بهش فکرمیکنم عصبی وافسرده میشم. فقط خداو پسرم دلگرمیمه.
به لطف مامانم عالی بود😍 خدا سلامتی بده بهش
واقعا واسه من یکی سخت گذشت هنوزم ک هنوز هرکی از فامیلمون من میبینه میگه وقعا هیچکس مثل تو سختی نکشید اولش ک از ساعت ۲ شب تا ۱۱ صبح درد زایمان بعدش ک ب دنیا اومد شیر نداشتم وسینه هام متورم شد جوری ک از درد ی هفته نتونستم بخوابم واقعا سخت بود خدا ب هیچکس حال وخیمی ک من داشتم رو نده ولی خداروشکر گذشت الانم وجود گرمش بهم ارامش میده😗
سلام خیلی سخت گذشت هم دردطبیعی کشیدیم هم سزارین یه هفته بچم توبیمارستان بستری کردن برااینکه میخواستندخفش کننددورازجونش خدابعضی ازاین دکترهارونبخشه بااون ک میدونست جون خودم وبچم توخطرهست امااسرار داشتندطبیعی بیارمش ک دیگه ب خون ریزی افتادم ازحال ک رفتم بردنم سزکردن دوربچم وزخمهای خودم همش گریه وناراحتی تا۲ماه خودم وبچم همش مریض وبیمارستان میرفتیم😭😭😭😭😭😭
من میخواستم طبیعی زایمان کنم اما آخر ش موقع زایمان مکونیال شد و قلبش افت داد و من خیلی درد کشیده بودم و همه ماماها میگفتن حیف شد خیلی خوب بودی هم همکاری میکردی هم واقعا میتونستی زایمان راحتی داشته باشی و...، قبل اینکه برم اتاق عمل خیلی از این حرفا زدن منم واقعا ناراحت شدم و حس بدی داشتم، موقعی ک اتاق عمل بچه رو دیدم نمیدونستم خوشحال باشم ک میبینمش یا ناراحت از اینکه سزارین شدم، بعدش هم ک خیلی وحشتناک درد داشتم بچه رو نمیتونستم بغل کنم ابجیام با شیشه بهش شیر میدادن، بعدم ک تازه داشتم باهاش انس میگرفتم و خوشحال بودم، تشنج کرد 8روزگی بستری شد همش میرفتیم بیمارستان و از پله ها بالا رفتن خیلی سختم بود و خیلی افت قند داشتم حالم بد میشد، ولی خداروشکر گذشت 😍🙏خیلی خوشحالم و خداروشاکرم ک بچه سالم و مهربون و دوست داشتنی دارم 🙏🙏🙏
سختیش بیشتر برای نگرانیم بابت بچه بود بعدم عمل پدرم که داغونمون کرد انقد گریه می کردم فک کنم افسردگی بعد از زایمان گرفته بودم.
واس من اوایل خیلی سخت بود شب بیداریاش زردی داشتش استرسم بیشتر میشد ولی الان ک بزرگ شده خدارو شکر میکنم همه گذشت پس بقیه سختیشم میگذره
هرچیزی آدم تجربه کنه چه خوب که بد میگذره بستگی داره خودمون چطور بهش نگاه کنیم
آگه بگین بد برامون سخت وخاطر بد میمونه
اگه بگیم خوب برامون خاطر خوش میمونه
تصمیم بگیرم خاطره بعد زایمان رو به خوبی تصور کنیم و به بچه هامون افتخار کنیم
خیلیییی راحت شدم سبک شدم و خوشحال بودم ک نی نیم ب دنیااومد😍
بعداز زایمان منتظر بچهای هستی که ۹ ماه حملش کردی وبعد ازان حس قشنگی که به دنیا امدنش وگریه اش را میشنویی وبعد از ان بزرگ شدنش را میبینی که غلت میزنه وسینه خیز میره وبعد راه میافته وبعد به حرف میاید ومیگوید مامان دوست دارم وتو نگاه میکنه که چقدر بزرگ شده ومن بچه های را نگاه میکنم خیلی لذت میبرم
خیلی بد همه چی بد
دیگ ادم قبلی نشدم
خاطرات دوران حاملگی کم محلی خونواده ی شوهر همش شده عقده سردلم
روز به روزم بدترم
تو غربت دور از خانواده به سختی بدون هیچ تجربه ای😔
خیلی سخت
بدترین روزا بود
خیلی بد گذشت ...بچم کولیک داشت مادرم زیاد کمکم نکرد ب بخیه هام فشاراومد بازشد عفونت کرد خیلی سختی کشیدم اونروزا برن برنگردن
خیلی سخت چون پسرم زود دنیا اومده بود همش باید ازشهری به شهره دیگه میرفتم دیدنش اصلا استراحت نداشتم
خیلی بد بود خیلی
حاملگی پرازاسترسی داشتم چون بچه تلاسمی خانوادگی داشتیم تمام درد زایمان کشیدم واخرش سز شدم ولی خداروشکر دخترم سالم بودوشوهرم باخوشحالی اومداتاق ریکاوری وبوسم کرد گفت خداروشکر سالمه ی دختره خوشکله ،خودمم بخیه هام نابودم کردن کسی هم کمکم نبود شوهرم بودولی اون سرکارمیرفت
من زایمان طبیعی راحتی داشتم
ولی بعدش خیلی اذیت شدم جوری ک نمی تونستم از جام بلند بشم
بعد از ۱۰ روز وقتی بچه ام بغل کردم از ذوق گریه ام گرفت نمی دونید چقدر احساس خوبی بود 😊😊
سخت گذشت شدید سرفه میکردم بخیه هام میخواست بترکه..بویایی نداشتم نمیدونم کرونا گرفته بودم اونموقع هنوز شناخته نشده بود کرونا
خانم هایی ک هنوز باردار هستن و فارغ نشدن لطفا ازاین دوران بهترین استفاده رو ببرید باور کنید بچه داری فقط قسمت حاملگیش راحته بعدش همش باید زجر بکشید
با تشکر.😉😂
اینکه دختر عزیزتر از جانم رو دیدم و لمسش کردم و در آغوش کشیدمش عاااالی بود عالی
ولی تنهایی خیلی اذیتم میکرد خیلی گریه میکردم خیلی درد کشیدم چون خیلی زایمانم سخت و دشوار بود.
ولی بابت همه چیز خدا رو شاکرم بهترین فرشته اشو امانت بهم داد
سزارین بودم و از فرداش بلند شدم و شروع کردم به انجام دادن کارهام کمی روحیه ام حساس شده بود ولی به لطف ساپورت روحی مادر عزیزم و دوستان بهتر از خواهر و مهمتر از همه خودم که تصمیم گرفته بودم که مادری قوی برای بچه هام باشم در کل خوب بود و یک هفته بعد خبر قبولی تخصصم اعلام شد فقط درس خوندن با نوزاد کمی سخته که اونم دیگه باهاش کنار اومدم چون من یک مادر قوی هستم و الان احساس میکنم دخترم هم نسبت به سنش این استقلال و قدرتو داره زود و به راحتی و با ارامش کسب میکنه
اما بعدش دیگه همه چیز خوب بود خداروشکر
عاااالی سزارین خیییلی خوب و راحت ولی از لحاظ روحی یکم ضعیف شده بودم اونم بخاطر نبود مادرم ک خدارو شکر ی ماهه جمعش کردم😍😍😍😍
اولاش خوب بود ولی پدر شوهرم کرونا گرفت پسرم تازه ۱۰ روزش بود و زندگیمونو به خاطر بیمارستان نرفتن شوهرم و سر نزدنمون جهنم کردن
مگه خانواده همسر میزارن خاطرات خوش بمونه تو ذهن ادم؟ دیگه هیچوقت دوس ندارم بچه بیارم چون از بچه دار شدن خاطره خوبی ندارم
وقتی دخترم بدنیا اومد کلی گریه کردم اما واسه اومدن جفتم خیلی درد کشیدم چون جفتم دو تا بود بعدشم بخیه هام دیر خوب شدن
افتضاح اصلا دلم نمیخواد برگردم به عقب
وااااای داغون گذشت..فقط با گریه و عصبی بودن.حوصله هیچکسو نداشتم
چرا برا همه سخت بوده مگه نمیگن بچه دلخوشیه و ازاین حرفا 🤔🤔من ۶روز مونده به زایمانمترسیدم همش فکر میکردم😑😑 قشنگه
حس خوبی هست خدا برای هر زنی حس مادر شدن رو هدیه کنه.کلماتی برای توصیفش ندارم.فقط میتونم بگم .کلمه واقعی عشقه.من سزارین بود اذیت فوقالعاده زیاد داشتم
اگه اطرافیان هم کمی ملاحظه کننده لحظه ب لحظه میتوان عشق و زندگی کرد در کنار پادشاه کوچولو خونمون
واای عجب روزهایی بود... انواع و اقسام دردهای جسمی و روحی را تجربه کردم.
بدتر از همه هم درد شیر دادن بود و این که خانواده شوهرم همش میگفتند بچه گشنشه
زایمان اول چون مامانم مراقبت میکردازمن ماشالله حالم زودخوب شد ومشکلی برنخوردم ولی زایمان دومم شوهرم چشمش به مامانش افتاد وسرمسایل کوچیکی مامانم نیومدتاسه روزپیشم ومادرشوهرم باشش تابچه بلدنبودزاعوداری کنه البته برای من ولی برای دخترش که زایمان کردخوب یادداشت چیکارکنه روزاول برام غذادرست نکرد وازبیمارستان قرمه سبزی دادنم خوردم که قرمه سبزی برای من تازه زایمان کرده بودم خوب نبود ازش نمیگذرم حتی ازشوهرم
برای من که خیلی روزای سخت بود بخیه هام ب شدت اذیت کردن.روحیه ام از دست داده بودم.هنوزم حال روحی ام خوب نیس😔
سخت نه از زایمان بلکه وجود بچه نارس وشوکه بودنم درد متوجه نشدم اصلا بنطرم سزارین درد نداشت بزرگ کردن بچه سخت بود خداروشکر الان مسیرم راحت شده گذشت بچم سالم سالم 6ماهشه خداروشکر
من که افسردگی شدید گرفته بودم هیچی از بچه داری نمیدونستم پسرمم که فقط گریه میکرد خییییلی سخت بود اصلا دوست ندارم ب او دوران برگردم بشدت از بچه داری متنفر شدم
خداروشکر دوران بعد از زایمان طبیعیم عالی بود خداروشکر خیلی خوب بود چون با به دنیا اومدن پسرم همزمان اثاث کشی کردیم اومد خونه خودم
هرزایمانی چه طبیعی و چه سزارین سختی خودشو داره فقط مهم همسر ادم که چقد تنشها و نا ارامی هارو برا ادم خ ب بکنه واینکه فقط بچه سالم باشه بقیه چیزا حاشیه اس فقط سلامتی و مادر و نی نی باشه بقیش با طرز دیدگاهتون به زندگی باید خودتون ع ض بکنید
من کرونا گرفتم خیلییییی سخت بود
دوازده روز اول مززززخررررف پدرشوهرم اشکمو با حرفاش درآورد .گردن درد کمردرد فااجعه بود شیرم قطع شد. اما الان خوبم سخت ترین روزهام بود فقط گرررریه
خیلی خیلی سخت بود شروع کرونا بود و کسی جرات نداشت بیاد پیشم تنها بودم با اینکه سزارین بودم ولی خودم پا میشدم و کارارو انجام دادم البته شوهرم کمک میکرد ولی خب باید میرفت سرکار دیگه خدا مادرشوهرمو حفظش کنه باز تو اون شرایط اومد دو هفته پیشم موند و کمک کرد الان حالش خوب نیست زیادبرای سلامتیش دعا کنید لطفا
من سزارين شدم بچه اول، خداروشكر خوب بود باوجود دردايي كه داشتم ولي شوهزم و مادرم كنارم بودن و از بچه مراقبت ميكردن اما بدترين قسمتش اين بود كه پسرم سينمو نگرفت و شيرخشكي شد😢بدترين قسمتش همين بود
اگ مادرشوهرم نبود بهترین روزای عمرم بود..راحت زایمان طبیعی کردم و قشنگ سرپا بودم..کیف میکردم از مادربودن..حیف ک مادرشوهرم خراب میکرد حالمو
خیلی سخت بود یه زایمان طبیعی خیلی سخت بعدشم که تا سه ماهگی شب تا صبح نمیخوابی و منج بیدار بودم افسردگی بعد از زایمان گرفته بودم بخاطر بخیه هام نمیتونستم بشینم فقط مامانم بهمون سر میزد بعد از اون خیلی سختم بود خییییلی همش گریه میکردم بچه ن زردی داشت رفت دستگاه بعد از اون الرژی به پردتییت گاوی .و همه ی اینا به کنار شیرم نداشتم و شیر خشکی شد آخرش . الان خداروشکر شیش ماهست و روزی هزار بار خداروشکر میکنم بخاطر داشتنش
من از لحاظ روحی خیلی داغون بودم چون یک اسفند اعلام کردن کرونا اومده من چهار اسفند زایمان کردم،تو راه بیمارستان تصادف کردیم، ترس از کرونا و اینکه خدای نکرده از اطرافیانم کسی بگیره داغونم کرده بود، بچم زردیش بالا پایین میشد، مطب دکترا تعطیل بود بخیه های خودم اذیتم میکرد، کسی نتونست بیاد بچمو ببینه، دلم بدجور میگرفت ولی جایی نمیتونستیم بریم، بچمم خواب نداشت، خسته شده بودم، دلم میخاست حداقل یکساعت با آرامش بتونم بخابم، وقتی دلم به شدت میگرفت میرفتیم با ماشین یه دوری بزنیم میدیدم کل شهر رو تعطیل کردن بدتر غم میومد تو دلم، خلاصه که بازم خداروشکر مامانم توی همه این روزا کمک حالم بود وگرنه افسردگی میگرفتم
خیلی دوران خوبی بود و از همسرم تشکر میکنم ک کنارم بود و ب قر قر هام گوش داد و همش درکم کرد خیییلی ممنونم ازش
خیلی سخت وبد دردناک گذشت یاد بخیه های دردناک میفتم که تا یه ماه اذیتم کردتنم میلرزه ولی همین که دخترم سالم پیشم بود منو سرپا کرد.
خوب بود ، همه دورم بودن ، همسرم خیلی هوام رو داشت ، فقط من یبوست گرفتم اون خیلی سخت بود و به بخیه هام فشار میومد وگرنه هم سزارین بدون درد داشتم هم اطرافیان خوب
عالی بود ۱۰روز خونه مامانم بودم و خیلی خوش میگذشت یادش بخیر
بالاخره بعداز ۹ماه انتظار به عشقم رسیدم الهی فداش بشم خیلی احساس شیرینی بود واقعاااا یکی ازوجود خودمه،،،با نگاه کردن بهش و رسیدگی بهش حال بهتری رفته رفته پیداکردم تمام خستگیام قدای سرش
سخت بود شوهرم شبا شیفت بود روزا خواب خودم تنهایی بزرگش کردم از اون ورم مادر شوهرم توقع داشت کاراشو انجام بدم نتونستم و برا همین پیش شوهرم بدمو گفت و الان خیلی از هم فاصله گرفتیم
دیگه نمیخوام تا وقتی از کنار مادر شوهرم نرفتم بچه دار بشم
درسته زایمان طبیعیم ده سال طول کشیده بود و خیلی درد کشیدم اما بعد به دنیا اومدن دختر نازم همه چیو فراموش کردم، از همون روز اول به کارام میرسیدم، همه اما هوامو داشتم تجربه شیرینی بود😍😉
خیلیییی بد ازدوران بارداری افسردگی گرفتم بعداززایمان وحشتناک شد الانم با اینکه ۱سال و نیمه دارم دارو میخورم هنوز باهامه
برامن خیلی سخت بود ،سزارینی بودم ،افسردگی گرفتم وزن بچم کم بود و تا چهل روز زردی داشت،اما خداروشکر همه چیز الان خوبه
خداروشک زایمان طبیعی نسبتا خوبی داشتم. پسرم زردی نداشت و شب بیداری هم نداشت که اذیتم کنه. اذیتم فقط واسه بخیه ها بود تا حدود سه ماهگی یکمی اذیت داشت بخیه هام ولی در کل خوب بود. بعد از زایمانم مامانم خدا خیرش بده تا ۱۲ روز باهام بود و همه کارامو انجام میداد. همسرمم خیلی هوامو داشت و پشتم بود. و همچنین مادرشوهر.
واسه همه اینا خدارو صدهزار بار شاکرم
خیلی سخت بود هیج دردی ب اندازه ی بی کسی و تنهاییادمو زجر نمیده عذاب کشیدم از دس شوهرم خونوادم و خونوادش هیج وخ شوهرمو نمیبخشم خیلی بی ناز بودم چ بارداریم چ بعد زایمان الانم ک نوره علی نورشده
وای ترسیدم چ جوابایی😭😭😭
خیلی سخت گذشت کسی پشتم نبود ازاون ادمایی که متنفر بودم صاحب خونم شده بودن نمی تونستم چیزی بگم فقط گریه ....گریه....😭😭😭😢😢😢
برای من خیلی بد گذشت.
خیلی سخت گذشت! از ده روزگیش تنها شدم و همسرم هم اصلا کمکم نکرد! افسردگی شدید گرفتم و الان دارم از مشاور و روانپزشک کمک میگیرم.
بد بود چون شوهرم تا ۴ ماه پیشمنبو د بعد دوماهگی دخترمخیلی گریه میکرد و شیرنمیخورد خیلی ناراحت کننده بود
با وجود دردی که کشیدم واسه زایمان طبیعی که اخرشم سزارین شد،بازم وقتی پسرم و شیرینیاش و میبینم بازم دلم بچه میخواد،البته که کمک اطرافیانمم بی تاثیر نیست.واقعا از همشون ممنونم
خیلی سخت تا دوماه فقط کارم گریه بود
نمیخوام بهش فک کنم
سلام
نه خیلی خوب بود نه بد بود
شکر خدا گذشت
من ۲۰ روز خونه مامانم بودم بعدش هم اومدم خونم کم کم کارامو خودم شروع کردم انجام دادم و شکر خدا از پسش برومدم
فقط تا ۳ ۴ ماهگی بچم خیلی تو خونه احساس تنهایی میکردم دوس داشتم همش برم خونه مامانم😁😋
خیلی بدبود اصلانمیخام به اون روزابرگردم فقط گریه میکردم نه به خاطردردش به خاطر مساعل بعدزایمان
در کل دوران سختیه اما با حمایت و کمک اطرافیان خیلی بهتر میشه
خیلی خیلی خیلی سخت،دوران سختکرونا،زردی و کولیک مسعود،شهر غریب،تک و تنها،😔اصلا دپست ندارم به اونروزا فمر کنم
دیگ تنها نیستم 😍پسریم منو از تنهایی در اورد البته نمیتونم به کارام برسم🤕
دو تا زایمان طبیعی داشتم اولی سخت.اما خیلی شیرین.دومی راحت بودم دیگه خودم وارد بودم با اینکه سنم کم هست اما دوتا بچه هامو خودم بزرگ کردم این روزها زود میگزره ازش لذت ببرید بعدا پشیمون میشید 😊
افسردگی حال بد همش گریه زردی پسرم کولیکش سیاه شدنش زیر دستگاه
افتضاح😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
شیر نداشتم همه سرکوفت زدن بهم افسردگی گرفتم بد جوری😭😭😭نی نی کوچولوم کولیک داشت تا شش ماهگی دهنم آسفالت شد بینهایت اذیت شدم
خیلی خیلی خیلی سخت گذشت😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢
دیگه ترسیده شدم از بچه ی بعدی😥😥😥😥😥😥😥😥😥😥😥😥😥😥
افتضاح. چون همزمان با سزارینم عمل کلیه هم داشتم اونقدر درد داشتم که درد سزارین هیچ بود. بعدشم سردرد بعد بی حسی اسپاینال گرفتم چهار روز وحشتناک. 😭😭
تا ۱۵ روز اول سخت ولی بعدش کم کم روال شد الانم ک خداروشکر همه چی خوبه
سخت ترین روزای زندگیم بود
تو بیمارستان بهم خبر دادن کرونام مثبت شده
تک و تنها اومدم خونه همش استرس و تنهایی بود خیلی سخت گذشت ولی خداروشمر بچم صحیح و سالم بود
یکم سخت بود ولی حس خوبی بود بخاطر اینکه بچم کولیک داشت سخت گذشت
سه ماه اول با کولیک ورفلاکس با بدبختی گذشت ولی خداروشکر دخترم سالمه واز پسش اومدم💪
دهنم سرویس شد
منکه افسردگی پس از زایمان گرفتم دوماهه هنوز خوب نشدم
نسبت به زایمان قبلیم سخت بود
سزارین بودم و خیلی خیلی خیلی درد داشتم ولی با دیدن دخترم خیلی بهتر میشدم
ایشالا قسمت همه نی نی خوشگل بشه و راحت زایمان کنن
امیدوارم فقط خانواده شوهرمو به چشم نبینم بعد از زایمان همین برام کافیه . سخته تو دوران کرونا نگران باشی و از طرفیم مهمون داری کنی
افتضاح دخترم کولیک داشت همش گریه گریه خیلی اذیت شدم همسرمم کمکم نمیکرد افسردگی گرفته بود بازم شکر خدا مادرم و خواهرم خیلی کمکم کردن
خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییـــــــلی بــد گـــذشــت
خیلی دوران بدی بود همش دعوا و قهر تا یکماه خونه جهنم شده بود برام بره و دیگه برنگرده
خیلی سخت
دیگ هیچوقت هیچوقتتتتت نمیخام حتی در موردش صحبتی بکنم،هیچوقت دیگ نمیخام به حاملگی و زایمان فک کنم،چون توی این ۱۷ ماه همه ی ادما رو خوب شناختم،از خانواده خودم و شوهرم بگیر تا دوستان و اشنایان،من واقعا یک زن و یک مادر قوی هستممممم و هیچکس فک نمیکنم مث من اینهمه مظلوم واقع شده باشه،درست مث یه دختر یتیم و بی کس بودم و هستم،از همه بیزارم
خیلی سخت بود درد گریه حرف حدیث ولی شیرین بود وقتی دخترمو میدیدم
خیلی سخت بود تو بیماربتان افتضاح بعدشم خونه مامانم موندم ی ماه اذیت شدم دوری شوهرم ادیتم میکرد حساس شده بودم
دوران خیلیییبی بد
زاچی من بدترین دوران بود چون مادرشوهرم هرشب خونمون بود...الان تازه با پسرم حس آرامش دارم
خیلییییی بد بود خیلی داغون بودم 10 روز اول خونه پدر شوهرم بودم و کلی زجر کشیدم از دست مادر شوهرم 10 روز دیگه ش خونه مامانم بودم که خیلی به منو بچه ام رسید وقتی دوباره برگشتم خونه مادر شوهر افسردگی گرفتم از اینور هم انشقاق داشتم هم بچه ام سیر نمیشد
بی صبرانه منتظر پسر کوچولو بودم . تمام درد های لحظه زایمانم رو تحمل کردم باتمام سختی هاش تابچمو ببینم بلافاصله بعد از دیدن بهترین و زیبا ترین افریده خدا ارامشی گرفتم که در تمام بهترین لحظه های زندگیم نداشتم واقعا عالی بود واقعا حس خوبی داشتم بهترین حس دنیاست مادر شدنم بعد اصلا نمیدونستم که باید شبا بیدار بمونی نمیدونستم که چطور باید از یه بچه مراقبت کنی ولی باتمام سختی هاش باتمام بی خوابی هاو درد هایی که داشتمو تحمل کردم چون عشق به فرزندمه که کمکم میکنه ازش مراقبت کنم البته اول خدا .
خیلی سخت بود خیلی همش گریه میکردم باوجود اینکه همسرم و مادرم پیشم بودن ولی درد داشتم استرس کرونا لعنتی دلم همش میخواست گریه کنم الانم که دارم تایپ میکنم بغض گلومو گرفت
بعد از دردای که کشیدم .خدا راشکر میکنم که نی نی موسالم بهم بادیدن نی نی عالیه روزهای بعد زایمون
من سزارین شدم درد نداشتم خداروشکر، این چیزهایی که اطرافیان تعریف میکردن اصلا نبود، کارامم خودم میکردم، مامان و خواهرم و همسرم کنارم بودن
خیلی بد بود😭😭😭
خیلی سخت گذشت زایمان سختی داشتم بعدش خونه مادر شوهرم بودم فرستادنم خونم دست تنها افسردگی شدیدی گرفتم همراه عفونت سر وگوش یک سال خورده ای طول کشید تا برگشتم به زندگی وقتی یادم میاد میترسم از افسردگیش
من شوهرم به خاطر دخترش ماروول کردبیمارستان نیامد.خیلی سخت گذشت
سخخخخخخخخخخخخت بود شدید
خیلی سخت بود میتونم بگم بدترین روزهای زندگیم بود
بلافاصله بعدزایمان بچم زردیش رفت بالا بستری شد کلی بخیه خوردم ویه هفته بیمارستان بودم به خاطر بچم ده دوز بعد زایمانمم جابه جا شد خونمون
خداروشکر عالی بودم.
خیلی سخت خیلی بخیه هام جدا اذیت میکردن دخترم که فقط گریه میکرد سرسینه هام زخم شدن فقط گریه میکردم
خیلی درداش وحشتناک بود ولی بعد اینک پسرمو بغل کردم همچیو فراموش کردم الانم هرروز عاشق تر از دیروز میشم😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
خیلی سخت اما ما خودمون با ندانسته هامون میتونیم سختترش هم بکنیم اگه کسی همراهیت نکنه و بچه حساسی هم داشته باشی میتونه عذاب آور باشه ا
همسرم زیاد درکم نمیکرد افسرده شده بودم حرص میخوردم اما تا پسرم رو میدیدم آروم میشدم خدارو شکر الان خوبیم هممون
خیلی خوووب بود حس شیرین مادر شدن .
اما سخترین روز فقط روزی بود که مامانم بعد ۱۰ روز از پیشمون رفت یکدفعه خیلی احساس تنهایی کردم و کلی گریه کردم
سخت و شیرین😅
خیلی خوب بود عالی همسرم خیلی هوامو داشت اومد منو بوسید و تشکر کرد ازم ک براش بچه اوردم خیلی دوران خوبی بود
خیلی سخت خدا به هیچ نامردی نشون نده
منتظرم نی نی بیاد بغلم
دوران بعد زایمان من مادرشوهر و خانواده شوهرم نیومدن پیش بچم با گریه و حرس خوردن من گذشت و با بحث با شوهرم داشتیم سر همین موضوع گذشت
درجایی که جاریم زایمان کرد یک ماه خونش بود
خواهرشوهرم داشت میزایید مادرشوهرم دوماه جلوتر اونجا بود
هنوزم که 6ماهس بچم مادرشوهرم خونم نیومد، عید خودمون بچه رو بردیم خونش 😐
خلاصه من که نفرینش کردم، الانم شنیدم کمردرد داره خوشحال شدم😂
دوران خیلی خوبی بود ولی مامانم برا اینکه من زیاد درد نکشم و دردمو فراموش کنم هعی منو میخندوند منم سزارینی بودم هروخت میخندیدم بیشتر گریه میکردم 😅
دوهفته قبل زایمانم اومدن به بهانه هایی گذاشتن رفتن دلشون میخواست خودم غذادرست کنم ظرف بشورم خونروجاروکنم
تنها بودم 😭کرونا گرفتم😭بچم ۵۵روز زردی داشت😭
وای من ک هنوز از بدن درد دارم میمیرم سزارینی بودم
هنوز که تجربه نکردم منتظرم بیاد بغلش کنم🥰
یک ماه اول خیلی سخت بود. بخیه هام درد و سوزش داشت. سینه م زخم بوذ. همه ش خسته بودم. زود رنج شده بودم. زود گریه م می گرفت.
خدا رو شکر که همسرم درکم می کرد.
گذشت...
خیلیییییییی سخت بود
واسه زایمان طبیعیم خوب بود یعنی قابل تحمل ولی واسه سزارین به شدت سخت و زجر اور تا ۲۰ روز خنده نمیشد کرد حتی سلفه و عطسه خیلی بد بود وقتیم که خوب شدم دخترم تا صب بیدار بود خواب نداشتم وای چه روزایی بود همین رمضون پارسال تا سحر بیدار بودم همراه دخترم خداروشکر گذشت
هنوز تجربه نکردم و موقع زایمان یکماه دیگه ست ولی میدونم خدا منو تنها نمیزاره و مراقبمه
يكسال طول كشيد تا روحيم مثل قبل شد و واقعا نميدونم چرا اينطوري شده بودم
زایمان طبیعی فوق العاده راحتی داشتم و بعدسم اصلا نخوابیدم خودم همه ی کارامو کردم مهمون داریم میکردم اندامم همون روز اول بعداززایمان برگشت خداردشکر 😉😉😉😉😉
خیییییییلی بد
بسیییی سخت و دلنشین 😍🤣
اولش سخت بود چون پذیرشش یکم سخت بود اماالان باعشق میگذره
چهارررررررررر م 😂
سخت ترين روزهاي زندگيم🥺فقط گريه و گريه ...
چهارم😁
بد خیلی بد
هرگز خاطره تلخ اون روزا رو یادم نمیره
هرگز یادم نمیره ک مادرشوهرم کاری کرد با شکم هفت لایه پاره شده از سه روزگی پسرم تنها بمونم
همش سیاهی بود،همش تاریکی...همش گریه...
دوووم
باوجودی ک بخیه هام اذیتم کرده بودن ولی درکنار پسر عزیزم و همسرم دردهارو فراموش میکردم و دوران حساسی هم بود
اولین بار اومده کسی پیام نداده اولللللللل😁🤣
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.