۵ پاسخ

عزیزم رو دیواری نوشته بود به این معنی بود والدین هرجوری باشن تربیت میشن ن هرجوری ک دوست دارن
وقتی خودتون حتی سالی یکبار می‌کشید انتظار ندارید بچتون یاد بگیره فرزند از والدین الگو میگیرن

خودتون نکشید یه مدت پیش خواهر شوهرت نرو . تا از سرش بره ..

عزیزم وقتی دوس ندارید و نگرانید جلوش نکشید حتی همون تفریحی حتی ماهی و سالی یک بار
خودمون اینه بچه ها هستیم و بچه هیچ تقصیری نداره
ب کل جم کنید تا فراموش کنه

ماهم قلیون میکشیم پسرم یه بار دقیقا کار پرشما رو کرد شیشه نوشابه آورد وادا کشیدن قلیون درآورد 😂

بنظرم هروقت حرفشو میزنه بحثشو عوض کنید خیلی باهاش دهن ب دهن نشید ک حساس تر بشه

سوال های مرتبط

مامان نازدونه مامان نازدونه ۴ سالگی
سلام مامانم میاد صبح دخترمو نگه می داره تا ظهر من میرم سر کار میخواستم بزارم مهد امسال چون اصلا اخلاقم با مامانم نمی سازه همش بحث داریم نزاشت گف بچه فلان میشه مریض میشه دیوونه شدی بزاری مهد و...دخترمم خیلی دوست داشت بره چون مامانم بلد نیس بازی کنه از صبرتا ظهر بچه حوصلش سر می‌ره تا من میرسم بی حوصله و گرسنه هست شروع به بهانه آوردن و گریه می کنه مامانم هم دایم میگه از صبح گریه نکرده همش تورو می بینه بچه را باعث گریش می شی شوهرم بعد من میاد خونه رو مبل دراز کش به اون تیکه میندازه پاشه کار کنه نمی دونه که بیشتر باعث میشه شوهرم لج کنه و اصلا کمک نکنه چون مادرم بهش میگه همش سرت گو شیه و فلان بعد غذا هم اکثرا خودم میام می پزم اما مامانم تا عصر خونه ماهست پدرم چند ساله فوت کرده بعد مامانم تو خونه کل حرفا و حرکتهای منو می پاد یه دفعه هم نشده ها ازم تعریف کنه همش غر زدن و طعنه زدن و سرزنش کردن که تو غذات بد شد با بچه حرف زدی بعد میگه به شوهرم پاسو با بچه بازی کن خلاصه اعصابم خرد میشه امروز دخترم گریه می کرد که مامان نخواب منم خیلی خسته بودم گفتم بزار نیم ساعت بخوابم گوشی دادم نگرف هرچی گفتم قبول نکرد همش ظهرا میگه نخواب بقیه روزا حرفش گوش میدم امروز اما حرصم گرفت گفتم برو بازی کن عصر باهات بازی می کنم همش زر زر گریه کرد محل ندادم مامانم از اتاق اومد سر کن غر زد که پاشو بچه هرچی گف بکن چرا اذیت می کنی منم عصبی شدم گفتم مامان خواهشاً تو ظهر ا برو خونت منم بفهمم چی کار کنم با بچم شوهرم گف درست حرف بزن اسیر شدم به خدا خسته شدم دیگه الان هم عذاب وجدان گرفتم که مامانم ناراحت شد تو کل زندگیم همش منو سرزنش کرده یه بار نگف فلان کار کردی خوب شد
مامان آیهان مامان آیهان ۴ سالگی
سلام مامانا ببخشید که این موقع مزاحم میشم از ناراحتی خواب ندارم پسرم چهار سال و نیم داره اما هنوز که هنوزه وابستگی شدید داره بهم با اینکه تا سه سالگی خونه همه میرفت کاری به من نداشت اما از وقتی ابجیش به دنیا اومد دنیا هم رو سرم خراب شد به خدا امونم بریده باو کنید بیشتر از قبل بهش توجه میکنیم بازی می‌کنیم واسش ارزش قائل میشیم اما داغونم کرده دوهفته بردمش مهد حتی یه لحظه منو رها نکرد همش باید اونجا می‌نشستم آخه بچه کوچیک دارم بالاخره کار خونه بچه و هزارتا کار دیگه هم هست شوهرم که اصلا خونه نیست اگرم باشه میگه خستمه گه گاهی دخترم رو میزارم پیش مامانم تا بیشتر به ایهان برسم اما باز جواب نمیده دیگه خسته شدم جدیدا خیلی هم عصبی میشه و همه رو کتک میزنه امروز بردمش بهداشت هم وزنش کم بود هم قدش. وزن تولدش 3600 بود قدش 56 یعنی جز قد بلندا بود اما الان 14 کیلو و زنش و قدش 100 همه فامیل خودم و باباش قد بلندیم هیچی غذا نمیخوره بهم ارجاع داده ببرم دکتر تغذیه چندبار هم بردمش اما میگه مامان اشتها ندارم سیرم کم خونی هم نداره یبوست هم خیلی کم داره اما آزمایش خوب بوده لطف اگه به راه حل منطقی دارید بگید درضمن دیروز روانشناس هم بردمش و چندتا راه کار داده اما واقعا خسته ام هم از جسم هم روح و روان تو این فصل هم که کلا سرما میخورن هر دوشون ببخشید زیاد بود
مامان محمد مامان محمد ۴ سالگی
چرا هرچی به پسرم محبت میکنم بدتر ازم بدش میاد و با کوچکترین مورد حمله ور میشه سمتم 😔😔😔
حس میکنم ازم بدش میاد 😟
هرچی دوس داره براش میخرم خیلیم حمایتش میکنم ولی نمیدونم چرا محبتام به چشمش نمیاد
امروز سر سفره انقد زد تو سرم من هیچی نمیگفتم اخر سر انقد زد تا گریه م گرفت دیگه ول کرد رفت
الانم اومدم تو اتاق تنها نشستم اونم عین خیالش نیست انگار تنها راحت تره انگار مادر نمیخواد
به خوموادم خیلی وابسته س
دوس داره همش اونجا باشه
تا تقی ب توقی میخوره به داییش زنگ میزنه میگه بیا منو ببر اونام خیلی دوسش دارن امروز زنگ زده به داداشم باهاش حرف زده میگه مامانو اذیت نکن نزنش میگه باشه گوشیو قطع کرد انقد زد تو سرم ک نگو
نمیدونم چرا انقد عصبیانیه ازم

البته باشوهرمم اختلاف زیاد داریم جرو بحث زیاد داریم البته فقط و فقط سر خونواده خیر ندیدش الهی کمر همشون بشکنه دس از سرم بردارن
با خودش مشکلی ندارم فقط خونوادش حالمو بهم میزنن یه خاله زنکهایی هستن دومی ندارن رحم به خودشون نمیکنن یه سر غیبت این خواهرو اون برادرو یه سره قهرو دعوا و بگو مگو
خیلی خانواده مزخرفین
من ک از ی خونواده آرومم تحمل این خاله زنکهاشونو ندارم

پسرمو چیکار کنم خدایا
حس میکنم به اونا رفته خیلی بی چشم و رو هستش
گاهیم انقد بوس و بغل میکنه ولی بیشتر وقتا موقع عصبانیت بهم حمله میکنه شوهرم نمیزاره ببرمش مشاوره میگه عادیه درست میشه
ولی اون اگه از خونواده گوشت تلخش دور باشه ما مشکلی نداریم

حالم بده 😔😔😔😔